بررسی و نقد نظر پارسونز درخصوص «فرهنگ»
پارسونز از تأثیرگذارترین چهرههای جامعهپژوهی قرن اخیر قلمداد میشود. او در قرن بیستم یکی از نظریهپردازان بسیار فعال در حوزهی مطالعات اجتماعی با رویکرد فلسفی بود. نظریات او در امریکا، اروپا و بعدها در نقاط دیگر جهان و از جمله در ایران، توجهها را به خود جلب کرد. تقسیم معروف نظامها به «اجتماعی ـ سیاسی، فرهنگی ـ اقتصادی» از آن اوست. دیدگاههای پارسونز، ذهنیت جوامع گوناگون و از جمله ما ایرانیان را بهگونهای تصرف کرده است که این تقسیم او را موضوعی مسلم تلقی میکنیم؛ گویی قالب دیگری برای ساختاربندی و صورتبندی مسائلی که انسان و جامعهی انسانی با آن سروکار دارد متصور نیست. این تقسیم آنچنان در ذهن و ادبیات علمی، فرهنگی و جامعهشناختی جا باز کرده است که هیچکس در اندیشهی تجدید نظر در آن نیست.
پارسونز در حوزههای گوناگون مربوط به مباحث اجتماعی نظریات جدید و منحصربهفردی مطرح کرده است. وی هرچند مانند هر نظریهپرداز دیگری، از اندیشمندان و اندیشهورزان پیش از خود، به ویژه دورکیم و ماکس وبر، تأثیر پذیرفته، با دریافت و الهام از چهرههای پیش از خود و با تأمل، تدبیر و درنگهای انتزاعی و شبهفلسفی و گاه با استشهاد به شواهد تجربی و عینی نظریههای جدیدی در حوزهی مطالعات اجتماعی مطرح کرده است.
این اندیشمند قرن بیستم در برابر جریانهای پژوهشی یا مطالعهگرِ جامعه که با محوریت عقلانیت، رفتار یا زاویههای دیگر دربارهی جامعه میاندیشیدند، بر نظریهی جدیدی حول محور «کنش» تأکید کرد. پارسونز هویت و شخصیت افراد را تحت تأثیر و در چهارچوب فرهنگ مطالعه کرد و جهان اجتماعی را به شدت تأثیرپذیرفته از فرهنگ دانست. وی درحالیکه تقسیمهای گوناگونی برای عرصهی حیات و مناسبات انسان در نظر میگرفت، فرهنگ و نظام فرهنگی را بر دیگر جهانها، مانند جهان اجتماع، اقتصاد و شخصیت فردی مسلط میدانست.
بنابراین در تفکر پارسونز فرهنگ یک عامل کانونی قلمداد میشود و در عین حال از چیزی به نام «نظم اجتماعی» همچنین «شخصیت و هویت آحاد و افراد جامعه» در عرض فرهنگ سخن گفته میشود. او جهان یا نظام اجتماعی را یک نظام میشمرد، شخصیت و هویت افراد را یک عالم معرفی میکند و جهان فرهنگی را هم عالمی دیگر، و به ظاهر در نظر او جهان و نظام فرهنگی در عرض بقیهی نظامها قرار دارد اما تأمل و تعمق در آرای او از در نظر گرفتن جایگاهی برتر و تأثیرگذار برای «جهان فرهنگی» و مقولهی فرهنگ حکایت میکند؛ یعنی جایگاهی سیال و ساری که در سایر حوزهها هم سریان و نفوذ دارد و تأثیر میگذارد، به گونهای که باقی حوزهها و جایگاهها متأثر از جایگاه مقولهی فرهنگاند و این تأثیرپذیری تا جایی است که گویی فرهنگ شکلدهندهی سایر حوزهها قلمداد میشود.
پارسونز آنقدر بر سهم فرهنگ در شکلگیری سایر حوزهها تأکید کرده که به افراط در کارکرد فرهنگ در دیگر حوزهها و حتی «جبرگرایی فرهنگی» متهم شده است؛ زیرا وی همهچیز را در چهارچوب ارزشهای فرهنگی تبیین و توجیهپذیر دانسته است. «رفتار انسان» تحت تأثیر ارزشهای حاکم بر ذهنیت اوست، همچنین جهتگیری و انسجام جوامع و تحفظ بر نظامهای موجود در جوامع، همگی تحت تأثیر ارزشهای فرهنگی است که بر آن جامعه و ذهنیت افرادی که در آن بستر فرهنگی زندگی میکنند، حاکم است. کنش فردی ـ اجتماعی افراد و جوامع تحت تأثیر مجموعه ارزشهای فرهنگی و عناصری است که به مثابه فرهنگ بر ذهنیت افراد و وضعیت جهان اجتماعی آنها حاکم است.
گرچه او گاهی از نقش فعال و کنشگرانهی انسان هم سخن رانده و گفته که گاه ممکن است انسان فرهنگ را تغییر دهد، بر فرهنگ تأثیر گذارد و فرهنگسازی کند، اما این مدعا در نظریات او تبیین کافی پیدا نکرده است. در تبیینها و تفسیرهای پارسونز از جامعه، که براساس بعضی نظریهها و دیدگاههای کلی و بعضی قواعدی است که بر مناسبات، رفتارها و تعاملات اجتماعی حاکم میداند ردّ پای این دیدگاه که فرهنگ نیز از ارادهی انسان تأثیر میپذیرد و انسان صورتدهندهی فرهنگ است، دیده نمیشود.
سه گونه فهم و تفسیر الگومند و سه مبنا برای ماهیت کنش انسانی مطرح شده که عبارتاند از: «الگوی رفتارگرا»، «الگوی عقلگرا» و «الگوی فرهنگگرا». میتوان گفت پارسونز بنیانگذار الگوی فرهنگگرا است و فرهنگ را عامل مسلط و صورتبند همهی مناسبات و رفتارها تلقی میکند.
پارسونز از چهار نظام کنش اسم میبرد: «نظام اجتماعی»، «نظام فرهنگی»، «نظام شخصیتی» و «ارگانیسم رفتاری». از نظر او یک نظام اجتماعی از مجموعهای از کنشگران فردی ساخته میشود که رابطهی آنها با موقعیتشان و همچنین با یکدیگر به واسطهی یک نظام ساختاربندیشده و فرهنگی مشترک مشخص میشود. هر انسان و جامعهای هنگام رویارویی با حوادثی که پیش میآید، عکسالعملی نشان میدهد. همهی این عکسالعملها یا واکنشها تحت تأثیر فرهنگی است که بر ذهنیت افراد و بر شخصیت و تفکر جوامع حاکم است.
در دیدگاه بعضی از اندیشهورزان، «جامعه» جایگاه مسیطر و مسلط دارد و فرهنگ مولود جامعه قلمداد میشود، اما پارسونز هویت جامعه را تحت تأثیر فرهنگِ مسلط بر آن تفسیر و تعبیر میکند.
پارسونز برای فرهنگ دو وجه در نظر میگیرد؛ از سویی در عرض دیگر نظامها، مثل نظام اجتماعی، شخصی و فردی و…، برای فرهنگ استقلال قائل است و آن را یک نظام در عرض باقی نظامها قلمداد میکند، اما از سوی دیگر اجازه میدهد که فرهنگ در حریم نظامهای دیگر وارد شود و بر آنها تأثیر گذارد و در شکلدهی و صورتدهی آنها سهم داشته باشد.
ریترز گفته است: «پارسونز، فرهنگ را نیروی عمدهای میانگاشت که عناصر گوناگون جهان اجتماعی و یا به تعبیر خودش، نظام اجتماعی را به هم پیوند میدهد. فرهنگ، میانجی کنش متقابل میان کنشگران است و شخصیت و نظام اجتماعی را با هم ترکیب میکند» (ریتزر، ۱۳۸۵، ص۱۳۸).
درواقع هر فردی در یک جامعه زمانی پذیرفته و هموند و عضو قلمداد میشود که با آن جامعه همفرهنگ شده باشد و در فرهنگی تنفس کند که آن جامعه دارد. به سخن دیگر فرهنگ تعیینکنندهی آن است که فرد حقیقتاً عضو جامعه قلمداد شود یا خیر. ممکن است فردی به ظاهر در متن یک جامعه زندگی کند، اما اگر فرهنگ آن جامعه را نپذیرفته باشد عضو آن جامعه قلمداد نمیشود و فردی غریبه در آن جامعه شمرده میشود. فرهنگ در نظام اجتماعی به صورت هنجارها و ارزشها تجسم پیدا میکند و جهتگیری و موضعگیری جامعه را مشخص میسازد و انسجام آن جامعه را تأمین میکند و در نظام شخصیتی افراد به صورت ملکهی ذهنی کنشگر خودنمایی میکند. نظام فرهنگی در عین اینکه استقلال دارد، جزئیتی نسبت به نظامهای دیگر نیز دارد.
از نظر پارسونز، نظام فرهنگی به کنشگران اجتماعی امکان میدهد که با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و کنشهای خود را هماهنگ سازند. به بیان خود وی، عناصر فرهنگی، فرآیند ارتباطی و کنش متقابل میان افراد را تنظیم میکنند (Parsons, 1951, p. 35).
فرهنگ واسطه و عامل اتصال یا به عبارتی چسبِ بین مجموعهی عناصر، ساختاربند و تنظیمکنندهی روابط و تعیینکنندهی جهتگیریهاست. پارسونز در لایهی فرد و نیز در لایهی جامعه و جمع برای «فرهنگ» در تحرکات، تحولات، مناسبات، روابط و موضعگیری و جهتگیریهای انسانی و اجتماعی، به شکل بسیار تعیینکننده و بلکه مفرطی سهم قائل است.
ریترز میگوید: «در واقع، فرهنگ از آنجا که بسیار «نمادین» [۱] و «ذهنی» [۲] است، به آسانی از یک نظام به نظام دیگر انتقال مییابد. همین خاصیت به فرهنگ اجازه میدهد که از طریق «اشاعه» [۳] ، از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر و از طریق «اجتماعیشدن» [۴] ، از یک نظام شخصیتی، به نظام شخصیتی دیگر حرکت کند» (ریتزر، ۱۳۸۵، ص ۱۳۹).
«فرهنگ از طریق واقعیتی [۵] که اصالتاً [از طریق یادگیری [۶] و انتشار [۷] ] قابل انتقال از یک نظام کنش [۸] به نظام دیگر است از عناصر دیگرِ کنش متمایز میشود» (Parsons, 1951, p. 159).
درواقع، فرهنگ همانگونه که از نظامی به نظام دیگر منتقل میشود، از نسلی به نسل دیگر و از جامعهای به جامعهی دیگر نیز منتقل میشود. البته این انتقال به صورت یادگیری، فراگیری و فرادهی است و در چهارچوب تعلیم و تعلم اتفاق میافتد و جنبهی فطری، غریزی و زیستانی و ژنتیکی ندارد. به عبارتی گرچه از نسلی به نسل دیگر به ارث میرسد، هرگز جنبهی ژنتیکی ندارد.
افزون بر این، جنبهی نمادین و ذهنیبودن فرهنگ، ویژگی دیگری به آن میبخشد که همان «توانایی نظارت» [۹] بر نظامهای دیگرِ کنش است. از اینرو، باید گفت در اندیشهی وی، نظام فرهنگی یک «نظام مسلط» است (ریتزر، ۱۳۸۵، ص ۱۳۹).
فرهنگ بر دیگر نظامها مسیطر و مسلط است؛ چون بر ذهن افراد حاکم است و از این طریق هویت و شخصیت افراد را میسازد و جامعه هم مرکب از افراد است.
پارسونز گاهی ادعا میکند که «شخص» هم در ساخت فرهنگ مؤثر است. در جایی گفته است: «منظور ما این نیست که بگوییم ارزشهای شخص، یکسره از طریق فرهنگ، ملکهی ذهن میشوند و یا هر شخصی از هر جهت، از قوانین و قواعد پیروی میکند، بلکه شخص در هنگام ملکهی ذهن کردن فرهنگ، تعدیلهای خلّاقانهای در آن به عمل میآورد و این جنبهی بدیع، جنبهی فرهنگی نیست» (Parsons, 1951, p. 72).
اینگونه نیست که انسان فقط دریافت میکند و ذهن او یک ظرف است، بلکه این ظرف به مظروف خود شکل میدهد و بر آن تأثیر میگذارد؛ به این ترتیب انسان، فرهنگ را متأثر میکند و بنابراین، انسان تأثیر تعدیلکننده و خلاقی در تغییر فرهنگ دارد. اما این ادعای پارسونز در هیچجا از نظریات او به خوبی تبیین نشده و مدعا و منظر کلان او خلاف این ادعا را نشان میدهد.
به تعبیر پارسونز، «واحد کنشی» مشتمل بر چهار جزء یا بُعد است: نخست اینکه نیازمند حضور یک «کنشگر انسانی» است؛ دوم اینکه باید یک «هدف» در میان باشد تا کنشگر، کنش خود را به سوی آن جهتگیری کند؛ سوم اینکه سپهر و موقعیتی که کنشگر در درون آن قرار دارد دربرگیرندهی عوامل مهارشدنی (وسایل) و عناصر مهارنشدنی (شرایط) است؛ چهارم اینکه کنشگر برای انتخاب وسایل دستیابی به هدفها، از هنجارها و ارزشها بهره میگیرد [۱۰] (پارسونز، ۱۹۳۷). وی در ادامه تا بدانجا پیش رفت که مدعی شد: «کنش چیزی جز تلاش کنشگر در راستای انطباق با هنجارها نیست» (پارسونز، ۱۹۳۷، صص ۷۷-۷۶).
بعدها پارسونز بُعد چهارم را، که همان عامل فرهنگ است، بر دیگر ابعاد غلبه داد.
تعریف پارسونز از فرهنگ
پارسونز در جایی گفته است: «فرهنگ عبارت است از آن الگوهای [۱۱] مربوط به رفتار [۱۲] و نتایج کنش انسان [۱۳] که ممکن است به ارث رسیده باشد، [اما] به عبارت دقیقتر، مستقل از ژنهای زیستی، از نسلی به نسل دیگر منتقل شود» (Parsons, 1949, p.8).
از نظر این اندیشمند فرهنگ عبارت است از الگوهای مربوط به رفتار و صورتبند آن، و واکنشهای انسان در موقعیتهای گوناگون. این الگوها ممکن است به صورت میراث از نسلی به نسل دیگر منتقل شود، اما این انتقال، انتقال ژنتیکی و وراثتی نیست؛ چون فرهنگ وجه غریزی و فطری ندارد و از رهگذر آموزش، ترویج و تماس منتقل میشود.
او در تعبیر دیگری بیان کرده است: فرهنگ عبارت است از «یک ساختار نمادین بیرونی پیچیده [۱۴] […که] میتواند تقریباً نوع واحدی از گرایش [۱۵] را در همهی کنشگرانی [۱۶] به وجود آورد که برحسب اتفاق، خود را با آن وفق میدهند» (Parsons, 1951, p.160).
فرهنگ یک ساختار نمادین و بسیار پیچیده و تودرتو است که کنش افراد یک جامعه را که در بستر یک فرهنگ تنفس میکنند تحت تأثیر قرار میدهد، به این اعتبار که به آنها گرایش و بینش القا میکند.
پارسونز در جای دیگری گفته است: «فرهنگ، نظامهای منظم یا الگومند نمادها و عناصر درونیشدهی شخصیت افراد کنشگر و الگوهای نهادمند نظام اجتماعی است».
درواقع فرهنگ، نظام منظم یا الگومند نمادهاست که در انسانها درونی شده و به ضمیر آنها راه یافته است. میتوان گفت این نظامها به صورت شبهغیرارادی به انسانها جهت میدهد و آنها را هدایت میکند و در کنش و واکنشهایشان مداخله مینماید.
تجزیه و تحلیل نظر پارسونز
از مجموعهی مطالبی که با عنوان نظریهی فرهنگ پارسونز مطرح شد میتوان این نکات را مطرح کرد:
فرهنگ مجموعهی الگوهای رفتاری است؛ یعنی فرهنگ الگو، قالب و کالبدی که بر کنش انسان سایه میافکند تلقی میشود. فرهنگ مثل محیط و فضای تنفس است که دربرگیرندهی کنش، منش، رفتار و فعل آدمی است و تفکر او را هم تحت تأثیر قرار میدهد. پارسونز در تعریف دوم خود، صفاتی مانند ساختاریبودن، نمادیبودن، بیرونیبودن، پیچیدهبودن و شکلدهندهبودن به هویت کنشگرها را ویژگیهای فرهنگ معرفی کرده است.
از نظر پارسونز فرهنگ از سنخ فعل و رفتار است نه از جنس اندیشه، و از گونهی ارزش است نه دانش و بینش. البته کسان دیگری نیز هستند که به فرهنگ چنین نگرشی دارند، ولی این نگرش در مقایسه با نگرشی که به فرهنگ وجه بینشی، دانشی و درونی بیشتری میدهد در اقلیت قرار دارد. در تلقی پارسونز، وجه سختافزاری فرهنگ که متوجه رفتار است، برجستهتر است؛ هرچند او این وجه را آنچنان تصویر میکند که ملکهی انسان میشود و هویت آدمی را میسازد.
فرهنگ از رهگذر یادگیری و انتشار انتقال مییابد و هرگز جنبه و منشأ طبیعی و غریزی ندارد. (البته این دیدگاه طرفداران بسیاری دارد). فرهنگ تقریباً میتواند نوع واحدی از جهتگیری را در همهی کنشگرانی که در بستر یک فرهنگ زندگی میکنند ایجاد کند. درواقع فرهنگ به رفتار مجموعهی افرادی که یک جامعه را شکل میدهند جهت میدهد.
با توجه به نظریهی «ارادهگرایانهی» کنش پارسونز، که در برابر رفتارگرایی مطرح شده، درواقع فرهنگ است که تأثیر تعیینکننده و اصلی را در ایجاد و حفظ نظم اجتماعی دارد. نظم اجتماعی در رهن ارزشهای فرهنگی است که یک جامعه آن را پذیرفته است؛ زیرا فرهنگ بر درون و ذهن آدمی حاکم است.
ارزشها و هنجارهای پذیرفتهشدهی یک جامعه، که فرهنگ آن جامعه قلمداد میشود، درواقع به صورت درونیشده به عامل و علتی شبیه به «اراده» یا یک عامل درونخیز و درونجوش تبدیل میشوند که از درون و به صورت شبهغیرارادی، آدمی را به اینسو و آنسو میبرد و تصمیمها، فعالیتها و کنشهای او را هدایت میکند و جهت میدهد.
گفته شده است که پارسونز برای فرهنگ آنچنان کارکردی در نظر گرفته که دیگر عوامل موجود و دخیل در جامعه و تناقضات ممکن را نادیده انگاشته و گویی عوامل دیگر را در محاسبات حذف کرده است. افزون بر این، وی به احیای اسطورهی انسجام و سیطرهی فرهنگی و تمایل به نوعی «جبرگرایی فرهنگی» که در آن، گویی فرهنگ دست و پای افراد را میبندد و آنها را بیاختیار به سویی میراند، متهم شده است.
نقد نظر پارسونز
پارسونز در مطالعات اجتماعی ایران و شاید جهان، چهرهای بنام است و همچنان بعد از گذشت دهها سال از فوت او، اندیشههای این متفکر جامعهشناس، که رنگ فلسفی نیز دارد، بر جوامع مسلط است، بنابراین آرای او در حوزهی جامعهشناسی و از جمله نظریهی فرهنگ اهمیت ویژهای دارد. با تمام این احوال، نقدهایی بر نظریهی فرهنگ پارسونز وارد است که در ادامه به آنها اشاره شده است:
۱٫ تقسیم جهانهای چهارگانهی او در مسئلهی مناسبات اجتماعی، از سویی جامع نیست و از سوی دیگر کاملاً سکولاریستی است. در تقسیم پارسونز معنویت و الهیات و بُعد لاهوتی حیات انسان و فطرت کاملاً نادیده انگاشته شده است. متأسفانه با وجود اینکه نگاه او کاملاً سکولاریستی است، در مجامع علمی ایران و در بحث از الگوی پیشرفت به شدت از آن استقبال میشود و بسیاری از نخبگان جامعهی علمی ما اسیر قالببندی پارسونزی هستند. این بلای دامنگیر به اندازهای است که حتی اگر از نظر منطقی هم چهارچوب دیگری در میان آنها پذیرفته شود، از نظر روانی و ذهنیت برای آنها امکان خروج از چهارچوب این تقسیم وجود ندارد. با توجه به اینکه اکنون و با طرح مسئلهی الگوی پیشرفت ایرانی ـ اسلامی، یکی از دغدغههای اساسی نخبگان ما تقسیم درست ابعاد حیات جامعه است، این نفوذ ذهنی یکی از تهدیدهای اساسی طراحی الگوی پیشرفت اسلامی ـ ایرانی به شمار میآید.
مناسبات انسانی به چهار نظام مطرح در تقسیم پارسونز منحصر و محدود نمیشود و باید همهی کنشها و رفتار انسان یا هویت و شخصیت او و نیز همهی مواجهههای انسان با همهی متعلَقهای مواجهه دیده شود. [۱۷]
۲٫ تعابیری که از ایشان به عنوان تعریف فرهنگ در دست است، هیچیک تعریف نیستند. این تعبیر که فرهنگ آن الگوهایی است که ممکن است به ارث رسیده باشد و به رفتار هم مربوط است، هیچ مطلبی را برای مخاطب روشن نمیکند. در این عبارت از ویژگیهای فرهنگ سخن به میان آمده است. به عبارت دقیقتر انتقال فرهنگ از نسلی به نسل دیگر و مستقل از ژنهای زیستی، یکی از ویژگیهای فرهنگ است. به تعبیر دقیقتر در اینجا وصفی از فرهنگ بیان شده است، اما این وصف ماهوی نیست و هیچیک از این تعابیر، سرشت و صفات ذاتی فرهنگ را نشان نمیدهد.
«فرهنگ عبارت است از یک ساختار نمادینِ بیرونیِ پیچیده که میتواند نوع واحدی از گرایش را در همهی کنشگرانی به وجود آورد که برحسب اتفاق خود را با آن وفق میدهند.» پارسونز در اینجا تنها از کارکردهای فرهنگ سخن گفته و فرهنگ را به کارکردها تعریف کرده است؛ البته کارکردها هم به روشنی تبیین نشده است. برای مثال دربارهی این موضوع که فرهنگ به کنش آدمی جهت میدهد، میتوان پرسید که چه جهتی میدهد؛ جهت ارزشی یا ضدارزشی؟ افزون بر این، ساختاریبودن، نمادینبودن، بیرونیبودن، پیچیدهبودن، ذرهای از ماهیت فرهنگ را روشن نمیکند.
۳٫ فروکاستن فرهنگ به الگوها و منحصر کردن آن به الگوهای رفتاری فاقد توجیه کافی و لازم است. چنین فروکاستنی بدون توجه به «بینش»، که یکی از مؤلفههای مهم فرهنگ است، کاستی تعریف پارسونز قلمداد میشود. رفتار و کنش تحت تأثیر بینش اتفاق میافتد و در واقع بینشها هستند که کنشها و رفتارها را میسازند و ارزشها از بینشها متأثرند. به عبارت دقیقتر بینش مبنای ارزش و ارزش مبنای کنش است. این در حالی است که در تعریف پارسونز، سهم بینش، منش و خویهای درونیشدهی انسانی، که بخش عمدهای از فرهنگ است، نادیده گرفته شده است.
پارسونز فرهنگ را ارزشها و هنجارهایی دانسته که برای انسان ملکه شده، اما در اینجا این پرسش مطرح است که این ارزشها از کجا و تحت تأثیر چه عواملی پدید آمدهاند؟ مسلم است که این ارزشها از یک منشأ سرچشمه گرفتهاند، اما چون پارسونز فرهنگ را فطری نمیداند، باید پرسید که عوامل مؤثر در پیدایش آنها چه بوده است. این پرسشهایی است که در تعریف پارسونز به آنها پاسخ داده نشده است. این اشکال زمانی بیشتر خود را نشان میدهد که بدانیم براساس دیدگاه پارسونز، فرهنگِ پدیدآمده، متغیر، سیال و سیار است.
بنابراین فروکاستن فرهنگ به الگوها، آن هم الگوهای رفتاری، فاقد توجیه کافی و لازم است؛ زیرا الگوها نیز خودْ تحت تأثیر بینشها پدید میآیند.
۴٫ پارسونز فرهنگ را به حوزهی رفتار، که وجه سختافزاری مناسبات انسان است، محدود کرده و از مؤلفههای نرمافزاری، که بینش و منش است و لایههای ژرفتر فرهنگ را تشکیل میدهد، غفلت نموده است. مؤلفههای نرمافزاری انسجامبخشاند و حتی رفتار را میسازند و سهم افراطیبخشیدن به فرهنگ در لایهی رفتاری آن، چنان موجه نیست؛ افزون بر اینکه نقش افراطی قائلشدن برای فرهنگ نیز محل تأمل است که به نوعی جبرگرایی فرهنگی منتهی میشود.
۵٫ بسیاری از فرهنگپژوهان بر جنبهی آموزشی فرهنگ تأکید کردهاند و این نظر در کل صحیح است که فرهنگ جنبهی آموزشی نیز دارد، اما همهی فرهنگها و همهی فرهنگ، نیست. در واقع این دیدگاه که فرهنگ فقط به صورت آموزشی به دیگران انتقال مییابد و از گذر فرادهی و فراگیری جابهجا میشود صحیح نیست. فرهنگهای بدوی اقوام بدوی نمونهی نقض این دیدگاه است؛ این فرهنگها بیشتر طبیعتبنیان و درونخیز هستند تا فراگرفتهشده. وجود عناصر مشترک و جهانشمول در فرهنگها، که فراقومی و فراقلیمی هستند نیز گواه این موضوع است. بعضی از انواع فرهنگها، که بسیطتر و فطریتر هستند، غریزیاند یا لااقل در فرهنگها، عناصر فطری و غریزی وجود دارد. وجود نقاط مشترک فرهنگی میان جوامعی که هیچگونه تماسی با هم نداشتهاند حاکی از آن است که دستکم پارهای از عناصر و مؤلفههای فرهنگ جنبهی غریزی یا به تعبیر دینی آن جنبهی فطری دارند.
بسیاری از فرهنگپژوهان بر این مسئله تأکید ورزیدهاند که فرهنگ فطری ـ غریزی یا ژنتیکی نیست، بلکه فرادادنی و فراگرفتنی است و از رهگذر تعلیم و تعلم آگاهانه و غیرآگاهانه به دیگران منتقل میشود، اما این نکته محل تأمل است؛ زیرا بعضی از فرهنگها کاملاً فطری و غریزی هستند یا غلبه در آنها با عناصر فطری و غریزی است، و بخشی از عناصر باقی فرهنگها نیز حتماً فطری و غریزی و طبیعی هستند. شاهد این ادعا هم وجود نمونههای فراوان از عناصر مشترکِ جهانشمول در فرهنگهای گوناگون حتی بدون داشتن تماس با هم است. با مطالعهی فرهنگهای بدوی پیش از عصر ارتباطات متوجه میشویم که عناصر مشترکی بین فرهنگ آنها و دیگر فرهنگها وجود دارد و این نشان میدهد فرهنگ درونمایهها، زیرساختها، مناشی و آبشخورهای درونی و طبیعی انسانی دارد و همگی آنها القایی نیستند، بلکه بخشی از آنها وجدانی، درونی و فطری هستند.
۶٫ افراط در سهم فرهنگ در نظامها و عوالم دیگر مشکل دیگری است که در تعریف پارسونز مشاهده میشود. این اندیشمند فرهنگ را به گونهای تعریف کرده است که در آن تمام تناقضات ممکن حذف شدهاند. در واقع او اسطورهی انسجام فرهنگی را احیاء کرده است؛ حتی میتوان گفت از نگاشتههای این جامعهشناس بوی نوعی جبرگرایی فرهنگی به مشام میرسد. در نظر او گویی افراد و جوامع اسیر چیزی هستند به نام فرهنگ؛ زیرا فرهنگ در کل کنش آنها را جهت میدهد و براساس فرهنگشان میتوان کنش آنها را تفسیر کرد. گرچه در عبارتی که از پارسونز نقل شد وی ادعا کرده بود که وقتی انسان فرهنگ را دریافت میکند، در آن تعدیلهای خلاقانهای به وجود میآورد، ولی هیچجا دلیل کافی برای این نظر خود نیاورده بود؛ بنابراین نگاه مسلط در تفکر او خلاف این دیدگاه را نشان میدهد که انسان هم سهمی در ساخت فرهنگ داشته باشد، و از نظر او انسان است که ساختهی فرهنگ به شمار میآید.
۷٫ پارسونز معتقد است فرهنگ «آموزشی» است و بنابراین پدیدآمده است، اما وی مشخص نکرده که فرهنگ از کجا پدید میآید و مناشی آن چیست؟ اگر فردی فرهنگ را فطری بداند یا بگوید که سرچشمهها و آبشخورهای فطری دارد، بدون اینکه توضیح دهد، معلوم میشود که از نظر او، فرهنگ از فطرت برخاسته است، اما فردی که میگوید فرهنگ ارثی، ژنتیکی، زیستانی، غریزی و طبیعی نیست و از رهگذر آموزش، فرادهی و فراگیری به نسلها منتقل میشود، باید توضیح بدهد که فرهنگ از کجا پدید میآید و چگونه شکل میگیرد. این موضوعی است که جای خالی آن در تعریف پارسونز دیده میشود.
۸٫ درحالیکه در یک جامعه، یک فرهنگ کهن، اصیل، عریق و ریشهدار، مسلط و مسیطر است، باز هم در درون آن جامعه تضادها و کشمکشهای فراوانی مشاهده میشود. حال اگر و بنا بر این است که فرهنگ انسجامبخش جامعه باشد، این تضادها، تعارضات و کشمکشها چرا پدید میآیند و اگر فرهنگ کارکردی مانند آنچه پارسونز گفته است داشته باشد نباید این اتفاقات رخ دهد.
پارسونیز فرهنگ را انسجامبخش جامعه دانسته و در توجیه این دیدگاه گفته است: جامعه متشکل از افراد کنشگر است و افراد کنشگر نیز دارای یک ملکهی ذهنی هستند که فرهنگ آن را در ذهن آنها ایجاد کرده است؛ بنابراین فرهنگ موجب انسجام است. او همواره برای فرهنگ کارکرد ایجابی درنظر گرفته، این درحالیکه در بسیاری از زمانها فرهنگ به عکس، موجب تعارض میشود. منشأ بسیاری از نزاعها و تضادهایی که جوامع گوناگون به آنها دچارند فرهنگها هستند.
۹٫ برخلاف پنداشت پارسونز چنین نیست که کارکرد فرهنگ فقط به وحدتبخشی و حفظ نظام اجتماعی منحصر شود. باید توضیح داده شود که اگر فرهنگ فقط از رهگذر آموزش منتقل میشود، چگونه به یکباره در جامعهای فرهنگ تغییر میکند و تضادها و نزاعها آنچنان گسترش پیدا میکند که یکباره فرهنگ زیرورو میشود و انقلاب فرهنگی در جامعه رخ میدهد. پارسونز تبیینی برای عناصر خارج از محیط و پارادایم فرهنگ مطرح نکرده است، درحالیکه آنها هم از عناصر تأثیرگذار بر جامعه هستند. در واقع او هم از سهم تخریبی، نزاعآفرین و تنشزای فرهنگ غفلت کرده و هم به عوامل دیگر اشاره چندانی نکرده است.
پرسش و پاسخ:
آقای ذوعلم: پیش از نقد، باید مبانی نظری پارسونز مشخص شود و سپس براساس آن مبانی، نقد گردد. مبانی نظری این جامعهشناس عبارتاند از: مبانی هستیشناختی، انسانشناختی، جامعهشناختی و ارزششناختی ـ که دربارهی آنها کمتر صحبت شد. شاید دلیل بیتوجهی به این جنبه از دیدگاه پارسونز این باشد که او از یک پایگاه اومانیستی به قضیه نگاه میکند، بنابراین تصور ما این است که آن مبانی در جای دیگری نقد شده است، و دیگر نیازی به بحث مبنایی نیست.
با این پیشفرض به نظر میرسد که برخی از این نقدها درخور تأمل است. در نقدهایی که در بخش اول، دوم و سوم مطرح شد، به نظر میرسد که پارسونز به جنبههای ذهنیبودن و معناییبودن فرهنگ بسیار تأکید کرده، اما پرسش آن است که تأکید بر معناییبودن و ذهنیبودن فرهنگ را چگونه میتوان با دیدگاه ایشان، که فرهنگ را بیشتر ناظر به رفتارها میداند، جمع کرد؟ شاید بتوان پاسخ این پرسش را براساس مبنایی مطرح کرد که خود پارسونز به آن پرداخته است. پارسونز دو تلقی و تعبیر از فرهنگ دارد: ۱٫ تلقی فرهنگ بالمعنی الاعم، به گونهای که میگوید حتی نظام اجتماعی، سیاسی و اقتصادی هم تحت تأثیر فرهنگ است. این تلقی را میتوان از آن عبارتی برداشت کرد که از حضور فرهنگ در همهجا حکایت میکند؛ ۲٫ تلقی فرهنگ بالمعنی الاخص. آنجا که او بحث الگوهای ناظر به رفتار را مطرح میکند و آنرا در عرض نظام اقتصادی، اجتماعی و سیاسی قرار میدهد این تلقی از فرهنگ را در نظر دارد.
نکتهی دیگر تشویش و اضطرابی است که در این دیدگاهها مشاهده میشود و اساساً از خود تعبیر «فرهنگ» سرچشمه میگیرد؛ تعبیری که مبهم، و چه بسا اعتباری و موهوم است و ما آن را واقعیت تلقی کردهایم. چنین تشویشی در غرب، که این بحث به صورت جدی مطرح بوده، شاید از این مسئله ناشی شده است که آنها قصد داشتهاند فرهنگ را به جای دین بنشانند و بنابراین عرصههای معنوی و بحثهای انگیزشی را که وجود دارد به نوعی توجیه کنند؛ به همین دلیل است که مقولهی فرهنگ را به صورت جدی در کنار نظام سیاسی و اقتصادی مطرح کردهاند. برخلاف این تلاش، تجزیه و تحلیل دقیق نشان میدهد که چه بسا اصلاً آنچه ما با عنوان فرهنگِ جوامع گوناگون میشناسیم مقولهای اعتباری است؛ یعنی مجموعهای از ارزشها، نگرشها، نمادها و چهارچوبهای حاکم بر رفتار. اما هنگامی که آنها را با هم درمیآمیزیم دیگر نمیتوانیم چهارچوبی علمی برای آنها در نظر گیریم.
در آغاز به نکتهی مهم ارتباط تعاریف با نظریهها و تفکیکناپذیر بودن آنها از یکدیگر اشاره شد. در همهی این بحثها هم این موضوع روشن گردید که پشت هر تعریفی یک نظریه است که اگر تحلیل شود، میتوان آن تعریف را هم نقد و بررسی کرد.
آقای نادری: شاید نخستین نقد وارد به پارسونز بیشتر به جامعهی علمی کشور مربوط باشد؛ زیرا در اخذ ادبیات غرب و سیر ترجمهی اندیشهها، مفاهیم درست منتقل نشده است و افرادی به این نظریهها مطالبی افزوده یا از آن کم کردهاند. در تحلیل تفکر پارسونز نیز ممکن است دو صاحبنظر به یک شکل عمل نکنند و هر یک دیدگاه او را به گونهای خاص مطرح کنند. برای رهایی از این تفاوتها و اختلاف نظرها، رمزگشایی از عقاید نظریهپردازان و اندیشمندان راهکار مناسبی به نظر میرسد. در رمزگشایی باید به این موضوع توجه شود که هر متفکر چهارچوب نسبتاً مشخصی به دست داده است که برای تحلیل اندیشهی او توجه به آن چهارچوب ضروری است. به سخن دیگر تحلیل درست به در نظر گرفتن این چهارچوب وابسته است.
برای مثال در نقد دیدگاه پارسونز به نظریهی کنش اشاره شد. اما پیش از نقد، باید معنای عبارت «کنش اجتماعی» یا نظریهی کنش براساس چهارچوب پارسونز مشخص شود. دستهای میگویند «کنش» عمل نیست و برخی دیگر عمل و عکسالعمل را کنش میدانند، درحالیکه واژهی «کنش» در اندیشهی پارسونز جایگاه دارد.
در جهانبینی، محوری مطرح است با عنوان «عملشناسی»؛ یعنی هر فیلسوف و نظریهپردازی که قصد دارد در هر مقولهای نظریهپردازی کند باید تکلیفش را نسبت به عمل مشخص کند. در عملشناسی بحث الگوها مطرح میشود؛ یعنی به این پرسش استاندارد باید پاسخ داد که آیا جهان الگو و نظم دارد. پارسونز از این زاویه اندیشهورزی کرده و بعد کوشیده است عمل اجتماعی را از زاویهی عملشناسی بررسی کند؛ از همینرو بحث الگوسازی برای او جایگاه مبنایی پیدا کرده است. پارسونز به دنبال الگو و نظم و اساساً قاعدهای برای تفسیر الگوی عمل است؛ یعنی او در پی پاسخ به این پرسش است که عمل چگونه انجام میشود. پارسونز از الگوی کدگذاری عمل بحث میکند. یک عمل در جامعه چگونه کدگذاری میشود؛ یعنی پیشفرض این است که ما هنگامی که عملی انجام میدهیم رمزگشایی میکنیم. بعد از کدگذاری، الگوی در پس این کدگذاری را یک الگوی سایبرنتیک معرفی کرد. در الگوی سایبرنتیک فضا و مکان اهمیت بسیار دارد؛ زیرا جهتدهنده و معنابخش الگو و عمل شمرده میشود. بحث سوم هایراکی است؛ پارسونز از وجود یک سلسله مراتب سخن میگوید؛ یعنی هنگامی که الگو میخواهد در فضایی سایبرنتیک شکل گیرد، سلسلهمراتبی حاکم است و یک نظامی ایجاد میکند. او از این سلسلهمراتب با عنوان چهار تکلیف یاد کرده و گفته است ما چهار حکم اساسی داریم: ۱٫ تطبیق؛ ۲٫ اصول؛ ۳٫ یکپارچگی؛ ۴٫ نگهداشت الگو.
اشکال اساسی آن است که پارسونز در حوزهی جهانبینی، باید مطرح میکرد که جهان نظم و الگو دارد، این الگو مبتنی بر واقعیتی شکل میگیرد و این واقعیت ابعاد ذهنی و عینی دارد. او از این مباحث سخنی نگفته و خواسته است در مادیت و تفسیری که از مادیت بیان میکند، ساخت الگو را تبیین کند.
سؤال: دربارهی تأکید پارسونز بر وجه آموزشی فرهنگ، باید به تعلق او به مکتب کلاسیک نوسازی توجه کرد. این جامعهشناس ضمن برشمردن الگوها یا متغیرهای پنجگانه بر رویکردی خطی تأکید میکند و معتقد است جوامع سنتی برای اینکه به وضع جوامع مدرن دست یابند باید از این متغیرهای پنجگانه تبعیت کنند. به نظر میرسد غفلت پارسونز از وجه غریزی و فطری فرهنگ و تأکید او بر وجه آموزشی و فراگیری فرهنگ از این مسئله ناشی باشد که در نظر او، جوامع سنتی برای رسیدن به حالت مدرن باید به دنبال آموزش و عقلانیت باشند. تأکید بر همین آموزش و عقلانیت موجب میشود پارسونز از وجه غریزی و فطری فرهنگ غفلت کند.
آقای چقماقی: به نظر میرسد پارسونز، با اصالتی که به فرهنگ میدهد و تأکیدی که بر وجههی آموزشی آن میکند، از بُعد خلاقانهای که باید برای انسان درنظر گیرد غفلت میکند، و مسئولیتپذیری او در قبال رفتار و کنش خود و نیز در برابر جامعه و فرهنگ کاملاً نادیده میگیرد. این مسئولیتپذیری در هر سه بعد از انسان برداشته میشود، حال آنکه پارسونز به آن بیتوجهی کرده است.
سؤال: امثال پارسونز معمولاً به خود شخصیتی میدهند که ظاهراً از حیطهی تسلط جبر جامعه و جبر فکری بیرون هستند و از بیرون به آن نگاه میکند. جبرگراییِ تأکید شده نزد پارسونز باید دامن خود او را هم بگیرد و نظریات او هم مشمول جبرگرایی شود. در حوزهی فکری و فلسفی هم همینطور است؛ هگل و هایدگر خود را مسلط بر جامعه و تفکر میدانند. پارسونز هم تصور میکند بیرون از فرهنگ و جامعه است و از بالا به فرهنگ نگاه میکند. اما میتوان نظر دیگری هم مطرح کرد و گفت در فرهنگ باید جبرگرایی را پذیرفت، ولی در میان مردم، انسانهای خاصی هستند که خلاقیت فکری و ذهنی دارند و میتوانند از جبر فرهنگ خارج شوند؛ در مورد شخصیتهای دینی و یا شخصیتهای انقلابی و علمیِ مهم این اتفاق میافتد.
[۱] . Symbolic.
[۲] . Subjective.
[۳] . Distribution.
[۴] . Socialization.
[۵] . the fact.
[۶] . learning.
[۷] . diffusion.
[۸] . action system.
[۹] . Supervision.
[۱۰] . جزء چهارم واحد کنشی نشان میدهد که تکیه بر فرهنگ و نگاه پهندامنه به جهان اجتماعی، در کارهای اولیهی پارسونز هم حضور پررنگی داشته و چنین نبوده است که تفکر دورهی نخست وی، به کلّی عاری و خالی از آن باشد.
[۱۱] . patterns.
[۱۲] . behavior.
[۱۳] . the products of human action.
[۱۴] . A complex external symbol structure.
[۱۵] . orientation.
[۱۶] . actors.
[۱۷] . در الگویی که در پژوهشگاه تدوین شده و مبنای دانشنامهی نبوی(ص) ـ که نظامات اجتماعی اسلام را از سنت و سیرهی نبوی استخراج میکند ـ است بیش از ده نظام برای حیات آدمی در جامعه در نظر گرفته شده است. مبنای آن نظر هم این است که انواع مواجهههای انسان بیش از آن است که در تلقیهای رایج وجود دارد و همهی این مواجههها میتوانند برای خودشان نظامی را پدید آورند که به قواعد و قوانین اخلاقی و حقوقی محکوم باشند.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1857