با توجه به عنوان سخنرانی من، در این جلسه قصد دارم مبانی فرهنگ الگویی را که شایستهی تحقق است و با الگوی اسلامی ـ ایرانی کاملاً سازگار است تبیین کنم. همچنین اشارهای هم به مختصات چنین فرهنگی خواهم داشت.
این مبحث را در سه بخش میتوان مطرح کرد:
ـ بیان مسئله و طرح پرسشهای اساسی بحث؛
ـ روششناسی کشف و وصف فرهنگ الگو، برین و مطلوب؛
ـ اشاره به مختصات این فرهنگ.
در اینجا مراد ما از «مبانی» پیشانگارههای تشکیلدهندهی «نظریهی فرهنگ» است و دیدگاههای ما در «فلسفهی فرهنگ» مبانی فرهنگ مطلوب خواهد بود؛ یعنی «مناشی» و سرچشمههایی که فرهنگ الگو و مطلوب برآیند آن است.
تعریف فرهنگ
مراد ما از فرهنگ عبارت است از: «طیف گسترده و سازوارشدهای از بینشها، منشها، کششها و علایق و کنشهای انسانپی، جامعهزاد، هنجاروش و دیرزی که معنابخش و جهتدهندهی ذهن و زندگی آدمی است»
مجموعهی این بینشها، منشها، کششها، کنشها به همراه اوصاف و کارکردهایی که به آن اشاره کردیم، آنگاه که چونان «طبیعت ثانوی» و «هویت جمعی» طیفی از انسانها در «بازهی زمانی» و «بستر زمینی» معینی صورت بسته باشد «فرهنگ» قلمداد میشود.
در این تعریف نزدیک به بیست عنصر و نکته وجود دارد که در این جلسه جای شرح آن نیست، و البته توضیح این عناصر به صورت مقالهای در مجلهی «راهبرد فرهنگ» چاپ خواهد شد.
در اینجا قصد نداریم از بنیادهای فرهنگی الگو بحث کنیم، بلکه قصد داریم بنیادهای «فرهنگ مطلوب» را مطرح کنیم.
پرسشهای قابل طرح در ذیل مبانی فرهنگ الگوی پیشرفت اسلامی ـ ایرانی به این شرح است:
آیا فرهنگ را میتوان به شایا و ناشایا، درخور و نادرخور، روا و ناروا، متعالی و منحط، پیشرفته و ناپیشرفته تقسیم کرد؟ و یا اینکه قیاسناپذیر هستند و حسن و قبح فرهنگی نسبی و تابع عناصر فرافرهنگی است؟
آیا میتوان گفت این فرهنگ خوب است، آن فرهنگ بد است؟ این فرهنگ متعالی است، آن فرهنگ متدانی است؟ و یا فرهنگ هرآنچیزی است که جامعهای آن را پذیرفته و خوشایند اوست و ممکن است جامعهی دیگری آن را نپسندد؟
آیا معیارها و ملاکهای مطلقی که در عین حال فرافرهنگی نیز باشند در اختیار داریم که با آن فرهنگ را ارزیابی کنیم؟ به تعبیر دیگر آیا «ابرارزشها»یی که خودْ بر فرهنگ حاکم هستند و میتوان فرهنگ را آنها سنجید در اختیار داریم؟
آیا فرهنگ شایا و ناشایا تکتراز و بسیط است یا ذومراتب است؟ اگر پذیرفته شود که فرهنگ به دو دستهی «متعالی» و «منحط» تقسیم میشود، آیا اگر فرهنگی متعالی شد، یک الگو و سطح دارد و فرهنگ منحط نیز تنها یک مصداق دارد؟ یا انحطاط و تعالی در فرهنگ میتواند به مراتب مختلف طبقهبندی شود؟ ممکن است فرهنگی در دستهی فرهنگهای متعالی قرار گیرد، اما در تراز پایینتر، و فرهنگ دیگری نیز در همین دسته است اما در افقی بالاتر.
اگر فرهنگها به شایا و ناشایا، مطلوب و نامطلوب، متعالی و منحط و پیشرفته و ناپیشرفته تقسیم میشوند، و ملاک یا ملاکهای حسن و قبح فرهنگی مطلق است، معیارهای شایایی و ناشایی و ملاکهای حسن و قبح فرهنگ کداماند؟ و شیوههای سنجش آن کدام هستند؟
اگر بگوییم فرهنگ به «منحط» و «متعالی» تقسیم میشود، با چه معیار و ملاکی میتوان این دو دسته را از هم بازشناخت و تفکیک کرد؟ آیا شیوههایی وجود دارد که بتوان با دستهبندی پارهای از معیارهای حسن و قبح، فرهنگهای منحط را از متعالی تفکیک کرد؟
اگر شایایی و ناشایایی فرهنگ مقوله به تشکیک و ذومراتب است و میتوان شایا را به برتر و فروتر طبقهبندی نمود، شیوهها و معیارهای طبقهبندی آن چیست؟ به دنبال آن آیا بین مراتب فرهنگ متعالی و منحط نیز معیاری وجود دارد که بتوان آنها را نیز از یکدیگر تفکیک کرد؟
آیا فرهنگ (هرچند برین و متعالی) به سازا و ناسازا، فراخور و نافراخور تقسیم میشوند؟ آیا ممکن است یک فرهنگ متعالی با جامعهای سازا باشد ولی همین فرهنگ متعالی فراخور جامعهای دیگر نباشد؟ به تعبیر دیگر اگر ما در اینجا الگوی پیشرفت اسلامی ـ ایرانی طراحی میکنیم، به این صورت نیست که بگوییم یک فرهنگ اسلامی مطلق داریم که آن فرهنگ مطلق را مثلاً در عراق و یا جامعهای دیگر هم میتوان کلیشه کرد؟
البته توجه داشته باشیم که در خلال و با لحن سؤال پاسخها را نیز تلقین میکنیم. روشن است که وقتی جوامع تحت عوامل و ابرارزشهای متعددی شکل میگیرند و فرهنگ نیز از مناشی و سرچشمهها و آبشخورهای بیشماری به دست میآید، طبعاً در فرهنگها و عوامل سازندهی هر جامعه تفاوت وجود دارد و یک نوع فرهنگ (هرچند متعالی) نمیتواند به کار همهی جوامع بیاید.
اگر فرهنگها به سازا و ناسازا، فراخور و نافراخور تقسیم میشوند، معیار یا معیارهای فرهنگ سازا و فرهنگ ناسازا کدام است؟ برای مثال ما یک فرهنگ اسلامی در اختیار داریم، چگونه میتوانیم تشخیص دهیم که این الگو از فرهنگ اسلامی به درد ایران میخورد، الگو و مدل دیگری به درد عراق میخورد و مدل و الگوی دیگری به کار مصر یا لیبی میآید، و البته همگی اینها اسلامی هستند، زیرا فرهنگها هم سرچشمهی مشترک دارند و هم سرچشمهها و مناشی و منابع متفاوت.
به نظر ما تمامی فرهنگها حتی فرهنگهای موجود در جوامع سکولار و الحادی مطمئناً از فطرت انسانی سرچشمه میگیرند، و ردپای فطرت حتی در یک جامعهی الحادی نیز وجود دارد، اما در یک جامعهی اسلامی طبعاً سهم فطرت در ساخت فرهنگ بسی شدیدتر و غلیظتر است و به همین جهت این فرهنگها در عین اینکه در بخشی از مناشی با یکدیگر مشترک هستند، از هم متفاوت میشوند، و به نحوی متکی به فطرت هستند.
به نظر ما فرهنگ اصولاً نمیتواند به صورت مطلق از «فطرت» جدا شود، زیرا انسان از انسانیت و فطرت خود جدا نمیشود و در تعریف نیز اشاره کردیم که فرهنگ «انسانپی» است و حتماً به عناصر جوهری انسان مرتبط است.
سازگاری و ناسازگاری فرهنگ به چه عناصر و عوامل حیاتی سنجیده میشوند؟
اینها پرسشهایی است که در ذیل این عنوان قابل طرح است.
در بخش دوم شیوهشناسی و روششناسی کشف فرهنگ مطلوب برای الگو و روششناسی کشف و وصف و اکتشاف و تبیین شایایی و ناشایایی، برینگی و زیرینگی، سازایی و ناسازایی فرهنگ و شیوههای دستهبندی فرهنگ مسئلهی بسیار پراهمیتی است.
اصولاً در هر مطلب علمی، پارهای عناصر کلیدی وجود دارند که بدون اعتنا و اهتمام به آنها یک مطلب علمی تمام نیست، مانند مقولهی «تعریف». باید ابتدا یک تعریف مشخص از محور، گرانیگاه، موضوع و مسئلهی بحث ارائه شود، والا بحث شناور خواهد بود. همینگونه است «روش»، باید مشخص کنید که با چه روشی قصد ارائهی بحث را دارید و تناسب روش با موضوع مورد بحث نیز بسیار مهم است.
برای سنجش و بخشبندی فرهنگ من چهار شیوه پیشنهاد کردهام که از این مجموع، سه روش تکساحتی است و روش چهارم نیز روش فراگیر و تفصیلی است، البته این روشها استقرایی است و امکان اضافهشدن به آنها وجود دارد. البته باید گفت که این روشها متکی به منطق است. در تعریفی که از فرهنگ ارائه کردم، به سرشت، مؤلفههای، صفات و کارکردهای فرهنگ اشاره کردهایم. به همین جهت یک فرهنگ باید این عناصر را داشته باشد و یک فرهنگ از این عناصر تشکیل میشود. فرهنگ دارای سرشت و صفاتی است، فرهنگ دارای کارکردهایی است و فرهنگ یک سلسله عناصر ساختاری و صوری دارد و فرهنگ مجموعهای از بینشها، منشها، کششها و کنشهای سازوارشده است و به یک سامانه بدل شده است. صرف بینش، فرهنگ نیست.
گاهی به خطا گفته میشود که «دین» جزء فرهنگ است. دین جزء فرهنگ نیست. آنگاه که دین در یک جامعه پذیرفته میشود به صورت یک عنصر دیرزی رسوب میکند تبدیل به فرهنگ میشود، اما به محض اینکه دینی وارد جامعهای شد، فرهنگ نیست. سالهای ابتدایی بعثت، اسلامیت آمده بود، ده سال اسلام بود و پیامبر(ص) بودند، صحابه بودند و همزمان چند معصوم در جامعهی کوچک مکه حضور داشتند اما اسلام تبدیل به فرهنگ نشده بود و مردم مشرک بودند و پیامبر نمیتوانست در فضای فرهنگی مکه تنفس کند. بنابراین صرف اینکه دینی آمده باشد و وجود داشته باشد جزء فرهنگ قلمداد نمیشود و این تعبیر که به صورت مطلق گفته شود دین جزء فرهنگ است صحیح نیست، بلکه باید به صفات فرهنگی متصف شود، مانند دیرزیشدن، دیرپاشدن، رسوبکردن و در ذهن و زبان و زندگی مردم جا باز کردن و تبدیل شدن به هویت و طبیعت ثانوی و آنگاه است که دین، فرهنگ یک جامعه میشود.
برای سنجش و بخشبندی فرهنگ از شیوههای زیر میتوان بهره برد:
۱٫ سنجش با کاربست معیارهای ماهوی و مؤلفهای، سرشتشناسانه و سازهشناسانه. فرهنگ دارای سرشتی است، فرهنگ دارای سازه است و از مؤلفههایی پدید آمده است. برای مثال از نظر ما آنگاه یک فرهنگ اصیل و برین است، که عناصر آن «فطرتنمون» باشد و مؤلفههای پدیدآورندهی آن از سرچشمهی فطرت به دست آمده باشد و عمدهی مؤلفهها برآیند فطرت بوده باشد. با این معیار میتوان فرهنگها را هم مقایسه کرد، به این صورت که گفته شود کدام فرهنگ به فطرت آدمی و الهی نزدیکتر است. همچنین «حکمتنمونی» و «خردوربودن» مؤلفههای فرهنگ. فرهنگی که عقلانیتر و حکیمانهتر و حکمتنمونتر است، برتر است.
۲٫ سنجش با کاربست معیارهای ساختاری و صوری. مانند «سازواری و انسجام درونی فرهنگ». آن فرهنگی برین است که مؤلفههای آن با یکدیگر کاملاً سازمند و منسجم بوده باشند. فرهنگ مشوش، فرهنگ مختلط و فرهنگی که عناصر خود را از فرهنگهای مختلف وام گرفته است، فرهنگ مطلوبی نیست. همچنین است، تقدم و تأثیرگذارندگی لایههایی از مؤلفهها بر لایههای دیگر مؤلفههای فرهنگ. برای مثال فرهنگی که در آن لایهی «بینشها» نسبت به لایههای «کنشی» و «رفتاری» مسلطتر است، فرهنگ مطلوبی است. رفتار از بینش سرچشمه میگیرد، معیشت از معرفت سرچشمه میگیرد. بنابراین، ابرارزشهایی که یک فرهنگ را ساخته است اگر بر مؤلفههای کششی همانند علائق و سلائق و کنشها و رفتارها، مسلط باشد و آنها را شکل بدهد، فرهنگی برین است.
۳٫ سنجش با کاربست معیارهای کارکردی. فرهنگ باید هویتبخش باشد. فرهنگی که هویتبخش است، برین است. فرهنگ باید معنابخش زندگی باشد و اصولاً خصلت فرهنگ نیز همین است. زندگی با فرهنگ معنادار میشود و مردم در آرامش زیست میکنند و احساس رضایت میکنند. فرهنگ اصولاً هم معنابخش و هم جهتدهندهی ذهن آدمی است. فرهنگ بر معرفت آدمی تأثیر میگذارد، و البته این میزان از تأثیر قابل مطالعه است و آنرا به صورت یک قضیهی موجبهی کلیه قبول نداریم، اما به هر حال نه میتوان اهتراز کرد و نمیتوان انکار کرد که فرهنگ بر «معرفت» تأثیر میگذارد، چنانکه فرهنگ از معرفت برمیخیزد و تعامل آنها دوسویه است. همچنین «پویایی» و «انطباقپذیری» فرهنگ نیز ذیل این شیوه میگنجد.
۴٫ شیوهی فراگیر و تفصیلی که عبارت از شیوهای است که از سازماندهی همهی معیارهای برآمده از مجموعهی مؤلفهها و عناصر تعریف مختار فرهنگ و متناظر با همهی محورهای اصلی فلسفهی فرهنگ به دست میآید. در این شیوه به جای اینکه در روششناسی و شیوهی سنجش و طبقهبندی نگاه تکساحتی داشته باشیم، به مجموعهی عناصری که در تعریف فرهنگ آمده توجه میکنیم. تعریف جامع و لااقل تعریف کامل آن است که همهی عناصری که به نحوی از انحاء در پیوند با موضوع معرَف ماست بنمایاند. بنابراین ما هم با هستیشناسی فرهنگ درگیر میشویم و هم با معرفتشناسی، مؤلفهشناسی، سازهشناسی، غایتشناسی، ساختارشناسی و… فرهنگ درگیر میشویم. در این شیوه، فرهنگ را با نگاه از پایگاه مجموعهی این عناصر، آنگاه که در هریک از اینها مطلوب خود را لحاظ کرده باشیم، تعریف میکنیم. مثلاً اگر مطلوب عدهای در معرفتشناسی، شناوری، سیالیت و نسبیت باشد، و در معرفتشناسی نسبیگرا و شکاک باشند، فرهنگی که از چنین نگاهی برخاسته است مطلوب میشود. اما از نظر ما به عنوان مسلمان که قصد ارائهی الگوی اسلامی ـ ایرانی داریم، فرهنگ ما باید برخاسته و برآمده از یک معرفتشناسی عمیق، دقیق و مبتنی بر بنیادهای حِکمی خودمان باشد. به این ترتیب همهی عناصر و مسائلی که به مثابه «مسائل فلسفهی فرهنگ» مطرح میشود به یک «معیار» تبدیل میشود و روشگانی برای سنجش و کشف فرهنگ مطلوب و الگو به دست میآید.
نتیجهگیری
قبول داریم که فرهنگ به منحط و متعالی و شایا و ناشایا تقسیم میشود، در عین حال شایایی و ناشایایی و انحطاط و تعالی ذومراتب است. همچنین قبول داریم که شیوه و معیارهایی وجود دارد که بتوان فرهنگ متعالی و منحط را از هم تفکیک کرد. اگر معیارها درست انتخاب شده باشد و فرهنگی که محقق است و از آن معیارها برخوردار شده است، آن فرهنگ، برین میشود و اگر بناست فرهنگی را پدید بیاوریم باید آن معیارها را واجد باشد که این نکته همان بحث «مهندسی فرهنگ» است. مهندسی فرهنگ یعنی اینکه فرهنگ مطلوبی را به صورت پیشینی تعریف کنیم و آنگاه آن را بسازیم. تعریف گاه پیشینی است و گاه پسینی. تعریف پسینی تعریفی است که مثلاً ناظر به فرهنگ محقق و موجود است. در این تعریف تنها فرهنگهای موجود را وصف میکنیم. گاهی نیز تعریف پیشینی ارائه میکنیم، یعنی با فرض اینکه فرهنگی وجود ندارد و تعریف مطلوب از فرهنگ مطلوب چیست، آنرا ارائه میکنیم و آنرا میسازیم که میشود «مهندسی فرهنگ». «مهندسی فرهنگی» نیز آن است که فرهنگی که ما از آن برخوردار هستیم، فرهنگ مطلوب است و پیشفرض آن هم این است که فرهنگ اصولاً در همهی عناصر و شئون حیات دخیل است و حضور دارد و باید هم دخیل باشد، والا «مهندسی فرهنگی» به این صورت که فرهنگ را بر همهی شئون مسلط کنیم معنا نخواهد داشت. اگر فرهنگ مطلوب و مسلط باشد، آنگاه نوبت به این میرسد که سایر شئون را مهندسی فرهنگی کنیم و اقتصاد ما، سیاست ما، مدیریت ما و… تابع فرهنگ باشد. والسلام.