قلعهمرغی، خزانه، جوادیه و نازیآباد و آن موقع میگفتند نهم آبان که الان شده سیزده آبان؛ به اصطلاح روز تولد ولیعهد بود و محلهای بود که آن زمان خارج از شهر بود ولی الان شده وسط شهر؛ از این طرف میدان شوش و تیر دوقلو تا نظامآباد، در همه اینها، گروه گروه جوانهایی بودند که با من مرتبط بودند و برایشان جلسه داشتیم، جلسات تفسیر و بحثهای فکری و آن زمان بحثهای عقیدتی و اینها، ولی خب عرض کنم که بیشترین حضور و نفوذ ما در منطقه جنوب غرب تهران بود که به هر حال محل نشو و نمای ما بود و دوران طفولیت و تحصیل دبستانی و ارتباطات ما در آن منطقه بود. در نتیجه ما هم تصمیم گرفتیم برویم و پادگان قلعه مرغی را تصرف کنیم. پادگان قلعهمرغی تقریباً بزرگترین پادگان درونشهری تهران قلمداد میشد. تصور میکنم پادگانی به بزرگی پادگان قلعهمرغی در تهران نبود و اولین فرودگاه ایران هم آنجا بود. پادگان قلعهمرغی در واقع چند بخش داشت، یک بخش هوانیروز بود در واقع یک نیرویی هوایی زمینی است. در واقع نیروی هوایی متعلق به نیروی زمینی است. اسمش هوانیروز است که ظاهراً الان هم هست. یک بخشی بود به نام هواژک بود یعنی هواپیمای ژاندارمری. یک بخشی بود آموزشکده خلبانی بود. قسمتها مختلفی داشت، با اینکه یک محدوده بود ولی تقسیم شده بود و هر بخشی مربوط به یک نیرو بود ولی غلبه با بخش هوایی بود و انواع پرندهها و هواپیماها آنجا مستقر بود. ما دیگر حمله کردیم و درگیر شدیم و ساعتهای ممتدی طول کشید و در واقع تا سحر درگیر بودیم و جوانهای محله را بسیج کردیم و از داخل هم یک عده مقاومت میکردند، برخی از اینها حتی سربازها بندگان خدا هم نمیدانستند چرا دارند مقاومت میکنند چون غیرت نظامیگریشان اجازه نمیداد تسلیم شوند. ولی خب، همینطور که بچهها وارد شدند و درگیر شدند به تدریج زاغههای مهمات و اسلحهها را پیدا کردند، دربها را شکستند و اسلحهها دست ما افتاد و آنجا هم آنهایی که مقاومت میکردند بندگان خدا مستقیم هم تیراندازی نمیکردند، جلوی پای ما همینطوری رگبار میبستند. گاهی من دیدم سربازی همینطوری گریه میکرد و تیراندازی میکرد. هم ناراحت بود که چرا دارد تیراندازی میکند و هم نمیتوانست پستش را ترک کند و تسلیم شود. و نهایتاً بالاخره ما پادگان را تصرف کردیم و سلاحها دست بچهها افتاد. البته غالباً سلاحها را همینطور بردند در واقع انگار داشتند غارت میکردند خودشان. در واقع از آن زمان پادگان در اختیار ما قرار گرفت و مدت مدیدی پادگان دست من بود. من آنجا حتی فرمانده تعیین میکردم. آن موقع ما درجهها را هم خیلی بلد نبودیم. من نمیدانستم وقتی میگویند درجهدار خیال میکردیم درجهدار یعنی مقامات عالیرتبه نظامی، درجهدار یعنی افسران؛ بلکه درجهدار در مقابل افسر است. آن موقع نمیدانستیم مثلاً سرتیب درجهاش چیست، سرگرد به چه میگویند و سرهنگ به چه میگویند، نمیدانستم گروهبان به چی میگویند و استوار به کی میگویند. در نتیجه برخی نظامیان دون آنجا بودند که به اصطلاح ستوان و حداکثر سروان و شاید سرگرد البته اینها را بعدها یاد گرفتیم. ما اینها را بعضیهایشان که بچههای متدین و انقلابی بودند و شناختیمشان اینها را من حکم میدادم و میگذاشتیم فرض کنید به عنوان فرمانده پادگان. آنوقت دیگر شب و روز آنجا بودیم. من در واقع مستقر بودم. آنموقع هم درگیر زندگی و زن و بچه نبودیم و مجرد و راحت بودیم و به هر حال شب و روز من آنجا میماندم. آنوقت گاهی شبها مینشستیم با اینها گپ بزنیم، برخی از افسران ارشدشان هم فرار نکرده بودند و مانده بودند و بودند دیگر، خب ما هم اصلاً دوره نظامی ندیده بودیم که، ولی خب اسلحه دستمان بود و یواش یواش همانجا هم تمرین کردیم، آنوقت این افسران فکر میکردند ما دورههای چریکی دیدیم و میگفتند شما فلسطین رفتید دوره دیدید. ما هم خب توریه میکردیم. بعد اینکه یک جمع به اصطلاح چپ آنجا در داخل پادگان بود، که در واقع چریک فدایی بودند و پیکاری بودند که نظامیان دون رتبهای بودند ولی مارکسیست بودند. آنوقت اینها میگفتند خب ما اینجا قبل از انقلاب یا قبل از پیروزی،(تازه پیروزی اتفاق افتاده بود)، میگفتند ما اینجا زحمت کشیدیم و رنج بردیم، یادم هست تعبیر میکردند که حکایت ما با این پادگان حکایت مادر واقعی با بچهاش هست، چرا ما را نمیگذارید فرمانده پادگان، اینها رفتند با چریکهای فدایی تبانی کردند که بیایند پادگان را بگیرند. یک مرتبه مطلع شدیم که اینها دارند سازماندهی میکنند از بیرون حمله کنند و پادگان را اشغال کنند. ما هم سریع اعلام کردیم به جوانان منطقه و بچههای محله و اینکه به اصطلاح بیایید که میخواهند اینها پادگان را تصرف کنند. جمعیت معظمی آمد، به طوری که با دیوار گوشتی نه یک لایه و دو لایه یک دیوار پر ازدحامی از مردم اطراف پادگان را گرفت که پادگان بسیار بزرگی هست آنجا، ۴۰۰-۵۰۰ هکتار است حدود ۴۳۰ هکتار است که الان شده پارک ولایت کل آن، به نظر میآید ۴۳۰ هکتار است و زمین بسیار بزرگی است که مردم آمدند و مقاومت کردیم و دیگر نگذاشتیم آنها هم به اصطلاح بیایند پادگان را اشغال کنند و بگیرند، آنها قصد کرده بودند بیایند پادگان را بگیرند، با همکاری همین چپهایی که داخل پادگان مانده بودند مثل اینکه تبانی کرده بودند آنها از بیرون حمله کنند و اینها از داخل همکاری کنند که اتفاقی بیفتد که نگذاشتیم. البته گاهی اوقات شبها هم حمله میشد از سمت الوات. جنوب شهر تهران بالاخره لات و لاابالی بسیار داشت گرچه برخی از اینها توبه کرده بودند و به انقلاب پیوسته بودند و برخی رفتند و شهید شدند ولی عدهای دیگر اسلحه هم دستشان افتاده بود، بعضی شبها گاهی آنها از بیرون به ما حمله میکردند و درگیر میشدیم،برخی شبها گاهی شب تا صبح همینطوری تیراندازی هم میشد، شبهای اول اینطوری بود. و آرام آرام با خلبانها آشنا شدیم و گاهی راه میفتادیم و این پرندهها و هواپیماها را میرفتیم برای مأموریت و این طرف و آن طرف. یکی از راهپیماییها را از بالا با هلیکوپتر سراسر خیابان انقلاب و آزادی را میرفتیم بالا و میآمدیم پایین و جمعیت را میدیدیم و عکس میگرفتند بچهها و… بله این هم ایام خوب و خوشی بود.
خاطره تصرف پادگان قلعهمرغی
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=3760