جلسه ۰۱۰ فلسفه فرهنگ ۲۰-۷-۱۳۹۰

در جلسه‌ی گذشته به بعضی از اشکالاتی که درباره‌ی تعریف بنده از فلسفه‌ی فرهنگ مطرح شده بود پاسخ داده شد. در این جلسه، بحث نقد تعاریف مطرح‌شده ادامه خواهد یافت و پاسخ به باقی اشکالات به زمانی دیگر موکول می‌گردد.

فرهنگ در نگاه دکتر شریعتی
یکی از اندیشمندانی که مباحثی را درباره‌ی فرهنگ مطرح کرده و تعریفی از آن به دست داده، دکتر علی شریعتی است. در میان آثاری که از دکتر شریعتی به چاپ رسیده است می‌توان موارد بسیاری را یافت که در آنها فرهنگ، از نگاه ایشان معرفی شده است.
۱٫ تعریف اول:
«فرهنگ مجموعه‌ی ساخته‌های معنوی یک ملّت است که در طول تاریخ، محتوایش فراهم آمده و شکل گرفته است. این شکل را وجدان یا روح جامعه بدان می‌بخشد و بنابراین، هر فرهنگی مستقیماً با تقدیر تاریخی و زیربنای اجتماعی ویژه‌ی آن، پیوندی علّت و معلولی و رابطه‌ی منطقی متقابل دارد. فرد عبارت است از سلول اجتماعی [۱] که شخصیت انسانی خویش را با تبلور خصایص فرهنگی جامعه‌ی خود کسب می‌کند و بنابراین، آنچه خود نام دارد، جز تجلی فرهنگ جامعه در وجدان فردی [۲] نیست و ازاین‌رو، شخصیت فردی هرکس عبارت است از مجموعه‌ی خصوصیات معنوی‌ای که تقدیر تاریخی و ساختمان اجتماعی او، در او پرورش داده است و احتمالاً به میزان خودآگاهی و قدرت اختیاری که داشته است، در جهت بخشیدن بدان دخالت کرده است. بنابراین، خودآگاهی و پی‌بردن به شخصیت خویش، برخلاف آنچه تصوّف هندی و به تبع آن، زهد مسیحی قائل است، آگاهی تاریخی و شناخت ساختمان مادّی و معنوی جامعه‌ی خویش، یعنی فرهنگ خویش است.» [۳]
واژه‌ی «مجموعه» که در تعریف یاد شده، در شرح چیستی فرهنگ به کار رفته، مسندالیه‌ای است که ممکن است نشان‌دهنده‌ی اعتقاد دکتر شریعتی به انسجام و سازواری فرهنگ باشد. براساس این تعریف، این مجموعه فقط «ساخته‌های معنوی یک ملت» را در برمی‌گیرد، اما در تعریف دیگری، ایشان از «اندوخته‌ها» نیز یاد کرده و آن را در کنار ساخته‌های نسل، یکی از ارکان فرهنگ به شمار آورده است. البته آنجا که دکتر شریعتی فرهنگ را فرآورده‌ی فرایند تاریخی دانسته، گویی فقط «اندوخته‌ها» را «فرهنگ» به شمار آورده است نه ساخته‌ها را.
دکتر شریعتی مانند بسیاری از اندیشمندان، فرهنگ را جنبه‌ی نرم‌افزاری حیات جامعه، و تمدن را نمود سخت‌افزاری آن دانسته و با محدود کردن مجموعه ارکان فرهنگ به «ساخته‌های معنوی»، این تلقی خود را نمایان ساخته است.
البته منظور ایشان از معنوی، قدسی و ماورایی بودن فرهنگ نیست، بلکه غیرمادی بودن آن، معنایی است که دکتر شریعتی با به‌کاربردن این واژه به دنبال بیان آن است.
ویژگی دیگری که دکتر شریعتی برای فرهنگ در نظر گرفته، «ملی‌بودن» و معنا یافتن آن در جغرافیای یک ملت است. ایشان با این عبارت که «فرهنگ ساخته‌‌های معنوی یک ملت است که در طول تاریخ محتوای آن فراهم شده است» نه تنها بر ملی‌بودن این پدیده ـ و نه جهانی بودن آن ـ تأکید کرده، بلکه ریشه‌ی تاریخی برای آن در نظر گرفته و به این نکته اشاره کرده که مواد و مؤلفه‌های فرهنگ طی تاریخ فراهم شده و سپس شکل گرفته است؛ زیرا فرهنگ فقط مواد نیست، بلکه مواد صورت‌بندی‌شده و شکل‌گرفته است که طی تاریخ پدید می‌آیند و به‌تدریج به فرهنگ تبدیل می‌شوند. با توجه به این ویژگی‌ها، عبارت یاد شده را باید تعریف کامل ایشان از فرهنگ قلمداد کرد.
فرهنگ مقوله‌ای اجتماعی است و به هویت فردی بازنمی‌گردد. این موضوعی است که دکتر شریعتی با صورت‌بندی شدن فرهنگ به وسیله‌ی «وجدان یا روح جامعه» به آن اذعان کرده است. این اندیشمند ایرانی با استفاده از چنین عبارتی نه تنها برای جامعه روح مستقلی از افراد در نظر گرفته، بلکه در شکل‌گیری فرهنگ سهمی برای فرد قائل نشده است.
بر اساس تعریف یادشده می‌توان گفت که دکتر شریعتی معتقد است هر فرهنگی به طور مستقیم با تقدیر تاریخی و زیربنای اجتماعی ویژه‌ی آن جامعه پیوند علّی ـ معلولی و رابطه‌ی تأثیر و تأثر متقابل دارد. با توجه به فضای فکری دکتر شریعتی می‌توان دریافت که مبحث «تقدیر تاریخی» در نظر ایشان مانند مبحث حرکت تاریخ است که در فلسفه‌ی تاریخ مارکسیسم مطرح می‌شد. در تلقی این مکتب، هر جامعه‌ای تاریخ خود را دارد و در بستر یک قدریّت تاریخی زندگی می‌کند. از نظر دکتر شریعتی مواد فرهنگ، که ساخته‌ها و اندوخته‌های معنوی‌اند، فراورده‌ی این تقدیر تاریخی جامعه‌اند، اما آنچه صورت‌بندی فرهنگ را سبب می‌شود وجدان جمعی و جامعه است. به سخن دیگر تقدیر تاریخی علت مادی پیدایش فرهنگ یا جامعه و وجدان یا روح جامعه علت صوری آن به شمار می‌آید.
در برابر عده‌ای که برای فرد اصالت قائل‌اند، دکتر شریعتی به علت گرایش سوسیالیستی‌اش، به اصالت جامعه اعتقاد داشت و براساس همین اعتقاد، برای جامعه، نوعی هویت حقیقی، یا لااقل اعتباریِ نفس‌الامریِ منسجم در نظر می‌گرفت. او فرد را زاده‌ی جمع و آیینه‌ی جامعه می‌دانست و برخلاف این دیدگاه که افراد در کنار هم جامعه را می‌سازند، معتقد بود، فرد همچون سلولی از بدن جامعه، شخصیت انسانی خویش را با تبلور خصایص فرهنگی جامعه‌ی خود کسب می‌کند. دکتر شریعتی برای این سلول تشکیل‌دهنده‌ی اجتماع (فرد) هویتی مستقل از اجتماع قائل نبود؛ زیرا در چهارچوب فکری او شخصیت فرد تحت تأثیر ویژگی‌های فرهنگی جامعه‌ای که در آن زیست می‌کند شکل می‌گیرد و بنابراین منیّت و هویت هر کسی چیزی جز تجلی فرهنگ جامعه در وجدان فردی نیست. با توجه به این نگرش است که می‌توان گفت در نگاه دکتر شریعتی، شخصیت فردی هرکس عبارت است از مجموعه‌ی خصوصیات معنوی که تقدیر تاریخی و ساختمان اجتماعی، در او پرورش داده است و بنابراین آن را می‌توان تجلی و تجسم فرهنگ جامعه دانست.
دکتر شریعتی برای رهایی از پذیرش صددرصد جبر تاریخی، و تأیید اختیار انسان، در ادامه‌ی تعریف، فرد را کاملاً اسیر جامعه ندانسته، بلکه شناخت خود و آگاهی از آن را راهی برای کسب اختیار و رهایی از یوغ جامعه تلقی کرده است. براساس این نگاه، به هر میزان که انسان خودآگاه‌تر شود، از سازوکار جامعه و تقدیر تاریخی که شخصیت او را شکل داده است آگاهی بیشتری می‌یابد و توانایی نقد آن و جهت دادن به شخصیت خود یا همان مجموعه خصوصیات را کسب می‌کند. اگرچه دکتر شریعتی با این جمله سهمی برای فرد در شکل‌دهی به شخصیتش در نظر گرفته، این سهم در حد احتمال و بسیار ناچیز است. به سخن دیگر در اندیشه‌ی این متفکر معاصر، افراد خاصی که از خودآگاهی و قدرت اختیار برخوردارند احتمالاً می‌توانند تا حدی به شخصیت خویش جهت بدهند، اما چون اکثریت جامعه فاقد خودآگاهی‌ و قدرت اِعمال اراده‌اند، نمی‌توانند به شخصیت خود جهت ‌دهند.
با توجه به جمله‌ای که دکتر شریعتی در پایان این تعریف خود آورده است می‌توان گفت که فرد با پی‌بردن به شخصیت خویش، در واقع از فرهنگ یا همان ساختمان مادی و معنوی جامعه‌ی خودآگاه می‌شود. آنچه در این عبارت، تعریف ابتدای دکتر شریعتی را زیر سوال می‌برد واژه‌ی «مادی» است که در کنار واژه‌ی «معنوی»، رکنی از فرهنگ تلقی شده است؛ این در حالی است که در ابتدا این اندیشمند، فرهنگ را به مجموعه‌ی ساخته‌های معنوی محدود کرد.
۲٫ تعریف دوم:
«فرهنگ عبارت است از مجموعه‌ی تجلّیات (به صورت سمبل‌ها، علائم، آداب و رسوم، سنت‌ها، آثار، رفتارهای جمعی و …) معنوی، هنری، تاریخی، ادبی، مذهبی، و احساسی یک قوم که در طول تاریخ آن قوم، فراهم آمده و شکل مشخصی گرفته است. این تجلّیات، دردها، نیازها، کیفیت جنس روح و فطرت، خصوصیات اجتماعی و زیست مادّی و بالاخره روابط اجتماعی و ساختمان اقتصادی آن قوم را توجیه می‌کند. موقعی که من، مذهب خودم، ادبیات خودم، احساس‌ها و رنج‌ها و دردها و نیازهای خودم را در فرهنگ خودم احساس می‌کنم، در واقع خودم را احساس می‌کنم، خودِ اجتماعی و تاریخی (نه فردی) من؛ یعنی سرچشمه‌ای که این فرهنگ از آن جوشیده و از آن زائیده است و بنابراین، فرهنگ، روبنا و نمودی است از زیربنا و بودِ واقعی جامعه و تاریخ جامعه‌ی من.» [۴]
در این تعریف، مانند تعریف پیشین، مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌ها، فرهنگ تلقی نشده، بلکه از مجموعه‌ی تجلیات سخن به میان آمده و گویی تجلیاتِ ساخته‌ها و اندوخته‌ها فرهنگ قلمداد شده است. هرچند در شرح تجلیات از واژگانی مانند سمبل‌ها، علائم، آداب و رسوم، سنت‌ها، آثار، رفتارهای جمعی و… استفاده شده است، این نکته بر ما آشکار نیست که نویسنده، آنها را به شکلی سنجیده به کار برده‌ است یا خیر. [۵] افزون بر این، قرار گرفتن عبارت «تجلیات معنوی» در کنار تجلیات هنری، تاریخی و ادبی نشان‌دهنده‌ی آن است که در نگرش دکتر شریعتی،‌ هنر، تاریخ، ادب، مذهب و احساسات در کنار معنویت، مناشی فرهنگ به شمار می‌آیند. از آنجا که این اندیشمند پیش از این «معنوی» را ـ در برابر «مادی» ـ عبارت از فرهنگ دانست و «مادی» را تمدن ‌نامید، واژه‌ی «معنوی» در این تعریف باید معنایی غیر از معنای اولیه‌ی آن ـ که در تعریف و مشخصه‌ی فرهنگ به کار رفت ـ داشته باشد. با این حال در تعریف دوم، این موضوع محل خدشه است که آیا فرهنگ را باید مجموعه‌ی تجلیات معنوی، هنری، تاریخی و … بدانیم یا اینکه خود این ارکان (معنویت، هنر، تاریخ و …) مؤلفه‌های فرهنگ‌ هستند.
آنچه میان تعریف اول و دوم نقطه‌ی تشابه تلقی می‌شود تأکید بر تقدیر تاریخی و سهم آن در شکل‌گیری فرهنگ است؛ زیرا در تعریف دوم نیز به این موضوع اشاره شده است که فرآورده‌های تقدیر تاریخی، صورت‌بندی می‌شوند و به فرهنگ تبدیل می‌گردند. با وجود چنین تشابهی، آنچه بررسی اندیشه‌های دکتر شریعتی درباره‌ی فرهنگ را در این دو تعریف مشکل می‌سازد، تفاوتی است که در مصداق‌های مواد تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ مشاهده می‌شود؛ ایشان در تعریف نخستین از «ساخته‌ها»، در تعریف دوم از «تجلیات معنوی، هنری و …» و در تعریف دیگری از «ساخته‌ها و اندوخته‌ها» سخن به میان آورده است، اما پرسش اینجاست که معنویت و هنر یا تاریخ و ادب، ساخته و اندوخته‌‌های نسل‌ امروز و نسل‌های پیشین نیستند؟
مشخص نبودن معنای عبارت‌هایی همچون «کیفیت جنس»، «فطرت» و «توجیه می‌کند» نیز بر ابهام این تعریف می‌افزاید. اینکه آیا منظور از «کیفیت جنس» ویژگی‌های جنسیتی زن و مرد است، آیا فطرت به معنای دینی آن به کار رفته است، آیا «توجیه می‌کند» را باید به این معنا بدانیم که فرهنگ، رفتارها، آثار و تظاهرات وجودی یک جامعه را معنی‌دار می‌کند، یا آنکه منظور از آن جهت دادن به این رفتارها و تظاهرات است؟ همگی اینها پرسش‌هایی هستند که پاسخ به آنها با توجه به اینکه دکتر شریعتی دارای ذهنی بسیار فعال و ذخیره‌ی لغوی فراوان و قدرت ترکیب‌بندی خوب بودند ـ و درنتیجه عبارات را سلسله‌وار کنار هم قرار می‌دادند و در استفاده از آنها دقت فلسفی نداشتند ـ دشوار است.
با وجود آنکه ایشان در جایی گفته است: «گرچه فرهنگ نرم‌افزار معنوی است، اما در تمدن بروز و نمود دارد»، به نظر می‌رسد منظورشان از فعل «توجیه کردن» در این تعریف، معنادار کردن تظاهرات وجودی یک جامعه باشد؛ زیرا در این صورت می‌توان گفت که وجودِ نوعی ارزش در فرهنگ جامعه است که تحمل درد را برای افراد آن جامعه آسان می‌گرداند، یا نیازی در درون آنها ایجاد می‌کند.
در ادامه‌ی عبارت، آنجا که بیان شده است: «موقعی که من، مذهب خودم، ادبیات خودم، احساس‌ها و رنج‌ها و دردها و نیازهای خودم را در فرهنگ خودم احساس می‌کنم، در واقع خودم را احساس می‌کنم»، مذهب، ادبیات، احساس‌ها، رنج‌ها، دردها و نیازها برآیند فرهنگ تلقی شده‌اند و «منِ» اجتماعی و تاریخی و نه فردی، جلوه و مجرای فرهنگ. بلافاصله پس از بیان این موضوع هم بر این نکته تأکید شده که سرچشمه‌ی فرهنگ همان خود اجتماعی است، اما همین اظهار نظر، تعریف را تا حدی مبهم و دچار نوعی تناقض‌گویی یا دُور کرده است؛ زیرا از یک‌سو فرهنگ از شخصیت اجتماعی و بستر جامعه برخاسته است، اما از سوی دیگر این بازتاب فرهنگ است که شخصیت فرد را می‌سازد.
۳٫ تعریف سوم:
«فرهنگ مواد معدنی یا اقتصادی جامعه نیست که از ذاتش جدا باشد و چون برگیری‌اش، فقط جامعه را فقیر کند. فرهنگ، صفت ذاتی [۶] جامعه است، نه یکی از مواد یا سرمایه‌هایی که در کنار یا در میان جامعه باشد. فرهنگ، چگونه بودن جامعه است؛ ماهیت اجتماع و ماهیت معنوی یک قوم و نژاد است. … اگر کسی فرهنگ را از یک نفر، از یک ملت، از یک نژاد و از یک تاریخ بگیرد؛ آن نسل را فقیر نکرده، مسخ کرده، دگرگون و عوضی‌اش کرده است.» [۷] دکتر شریعتی در این تعریف، بر اهمیت فرهنگ و تنیدگی و جوشیدگی آن با هویت جامعه تأکید کرده است.
۴٫ تعریف چهارم:
«مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادّی و معنوی نوع انسان، فرهنگ و تمدن انسانی است و جهانی، و مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادّی و معنوی قومی خاص، فرهنگ و تمدن قومی است. … ساخته‌ها آنهایی است که نسلی می‌سازد و اندوخته‌ها آنهایی که از گذشته می‌گیرد. … و این ساخته‌ها و اندوخته‌ها اگر معنوی است فرهنگ است و اگر مادّی، تمدن. [… بنابراین] شعر، مذهب، عرفان، هنر، اساطیر، حقوق، روابط اجتماعی، ارزش‌های انسانی و اصول اخلاقی، مجموعاً فرهنگ را می‌سازد و تکنیک، علوم و تمام اختراعات و اکتشافاتی که به کار زندگی می‌آید و جنبه‌ی عینی دارد، مجموعاً سازنده‌ی تمدن [۸] است. و [البته] در بعضی پدیده‌ها، تمدن و فرهنگ، با هم متجلی است؛ مثلاً در مسجد شیخ لطف‌الله، هم فرهنگ وجود دارد و هم تمدن. مجموعه‌ی قدرت‌های تکنیکی‌ای که در این بنا به کار رفته، تمدن است و مجموعه ذوق و احساس هنری لطیف انسانی که در تزیین و در کاشی‌ها متجلی است، فرهنگ.» [۹]
در این تعریف، فرهنگ و تمدن در کنار هم قرار گرفته و هر دو مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی تعریف شده‌اند. براساس این تعریف، گرچه هم فرهنگ مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌ها (ارکان فرهنگ و تمدن) تلقی شده است و هم تمدن، آنچه تمایز آنها را سبب می‌گردد، ویژگی مادی یا معنوی این مؤلفه‌هاست؛ یعنی آن دسته از ساخته‌ها و اندوخته‌ها که جنبه‌ی مادی دارند در حوزه‌ی تمدن قرار می‌گیرند، اما آنهایی که از جنبه‌ی معنوی (غیرمادی) برخوردارند فرهنگ به شمار می‌آیند.
پیش از این و در تحلیل تعریف نخست دکتر شریعتی از فرهنگ، گفته شد که ایشان فرهنگ را در جغرافیای مکانی و زمانی یک ملت تعریف کرده و ملی‌بودن را یکی از ویژگی‌های آن دانسته، اما در تعریف چهارم، محدوده‌ی یادشده گسترش یافته و وسعت جهانی پیدا کرده است. براساس این تعریف در نگرش دکتر شریعتی، یک فرهنگ و تمدن جهانی وجود دارد که مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی نوع انسان را در بر می‌گیرد، اما افزون بر فرهنگ بشری و تمدن جهانی، فرهنگ و تمدن قومی هم مطرح است که حوزه‌ی کوچک‌تری از فرهنگ و تمدن را شامل می‌شود. با توجه به این تفکیک، آنگاه که ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی قومی خاص مطالعه می‌شود، یکی از فرهنگ‌ها و تمدن‌های قومی موضوع مطالعه قرار می‌گیرد، اما آنگاه که از ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی نوع انسان سخن به میان می‌آید، فرهنگ و تمدن بشری بررسی می‌گردد.
۵٫ تعریف پنجم:
«از میان تعریف‌های گوناگونی که برای فرهنگ شده است و در میان اندیشمندانی از اشپنگلر گرفته تا امه‌سزر، با همه‌ی اختلافات اساسی که با هم دارند، یک وجه اشتراک می‌توان استنباط کرد و آن این است که به هر حال، فرهنگ، به هر معنی و در هر تعریفی، یک شاخصه‌ی ملّی دارد. اصولاً فرق میان فرهنگ و تمدن در همین جاست که فرهنگ را یک ملت تولید می‌کند و یا لااقل، به شدت رنگ ملّی دارد، درحالی‌که تمدن دارای جنبه‌ی عام و مشترک جهانی و بشری است.» [۱۰]
از تعریف بالا این موضوع آشکار می‌گردد که دکتر شریعتی تعاریف متفاوت درباره‌ی فرهنگ را مطالعه کرده و با وجود تفاوت‌های میان آنها، تأکید بر «ملی‌بودن» فرهنگ را نقطه‌ی اشتراک همه‌ی تعریف‌ها دانسته است. او با توجه به همین تشابه، «ملی‌بودن» را خصیصه‌ای به شمار آورده است که فرهنگ را از تمدن متمایز می‌کند.
تعریف فرهنگ براساس ملت، که در این تعریف، تولیدکننده‌‌ی آن به شمار آمده است، و ملی دانستن آن در مقابل تمدن، که جنبه‌ی بشری و جهانی دارد، گرچه زیباست، اما چندان دقیق نیست؛ زیرا افزون بر اینکه تعریف چهارم ایشان را نقض می‌کند، راهی برای توجیه مؤلفه‌هایی از فرهنگ که جهانی هستند و همه‌ی بشریت آنها را پذیرفته‌اند و نیز تمدن‌های ملی و قومی باز نمی‌گذارد.
در این تعریف، دکتر شریعتی با در نظر گرفتن گستره‌ی جهانی برای تمدن، نه تنها تمدن‌های ملی و قومی را نادیده گرفته، بلکه به نوعی از وجود تمدن یا تمدن‌هایی سخن گفته است که در کل جهان پذیرفته شده‌اند و این ادعایی است که بررسی تاریخی بشر نادرستی آن را نشان می‌دهد؛ زیرا در این تاریخ زمانی را نمی‌توان یافت که همه‌ی‌ بشریت تحت تأثیر و مدیریت یک تمدن بوده باشند، حتی در حال حاضر تمدن غرب را با وجود گستردگی محدوده‌ی تسلط آن، نمی‌توان تمدنی جهانی نامید؛ و نشانه‌ی جهانی‌نبودن این تمدن هم بسیاری از مناطق جهان هستند که تمدن غربی را نپذیرفته و متمدن به تمدن غربی نشده‌اند.
نقد تعریف دکتر شریعتی از فرهنگ
بر تعاریف یادشده از دکتر شریعتی نقدهایی وارد است که در ادامه به آنها اشاره شده است:
۱٫ هر تعریفی از فرهنگ به ناگزیر بر فلسفه‌ی تاریخ، فلسفه‌ی اجتماع و حتی هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مبتنی است؛ تعریف دکتر شریعتی هم از این موضوع مستثنا نیست. ایشان از آنجا که در فلسفه‌ی تاریخی متأثر از مکتب مارکسیسم بوده، تقدیری‌بودنِ جریان تاریخ را پذیرفته‌ است، (البته ایشان فردی مسلمان است نه مارکسیست) براساس فلسفه‌ی تاریخ مارکسیسم، تاریخ مسیری جبری و تقدیرشده دارد و مانند ارابه‌ا‌ی سهمگین است که کسی را یارای ایستادگی در برابر آن نیست. در این فلسفه انسان نه موجودی مختار و دارای اراده، بلکه اسیر تقدیر تاریخی معرفی شده است. این موجود که شخصیت او را تقدیر تاریخی و فرآورده‌های آن، همچون فرهنگ، می‌سازند، هویتی مستقل از تاریخ ندارد و تابعی از دوره‌ی تاریخی و شرایط دوره‌ای است که در آن زندگی می‌کند. در این مکتب فلسفی، نه فقط انسان، بلکه فرهنگ و اقتصاد نیز متأثر از تقدیر تاریخی و زاده‌ی فرآیند و تطورات تاریخ است.
اعتقاد به تقدیر تاریخی و فرهنگ را مولود و محصول تاریخ انگاشتن یکی از مبانی بنیادین و اساسی تعریف دکتر شریعتی است که به نظر ما افزون بر مردود بودن جبریت و قدری‌گرایی تاریخی، که از آن جبریت مارکسیستی استشمام می‌شود، اشکالات وارد بر قدری‌گری مارکسیستی بر این انگاره نیز وارد است.
همچنین نگرش دکتر شریعتی درباره‌ی شکل‌گیری فرهنگ، به انکار سهم تعیین‌کننده‌ی عوامل ماورایی و مادی دخیل در تکون و تحول و نیز انحطاط فرهنگ منجر می‌شود. در میان عوامل ماورایی، اراده‌ی الهی و در میان عوامل مادی، انسان دو عامل مهمی به شمار می‌آیند که در تکون، تحول، انحطاط و ارتقای فرهنگ دخیل هستند، اما در تعریف دکتر شریعتی نادیده گرفته شده‌اند. از آنجا که پیش‌نیاز طرح موضوع مهندسی فرهنگ، اعتقاد به سهم انسان و اراده‌ و اختیار او در ساختن فرهنگ است، این اندیشمند مسلمان با رد این سهم، در واقع مهندسی فرهنگ را غیر عملی دانسته است.
اشکال تعریف دکتر شریعتی در این نیست که فرهنگ را تاریخی و پایدار دانسته؛ زیرا فرهنگ به هر حال تحت تأثیر تاریخ است. اشکال ما عبارت است از اینکه چرا ایشان «ساخته‌ها» را مؤلفه‌های فرهنگ می‌داند، درحالی‌که فرهنگ فراورده‌ی تاریخ است، قدری‌دانستن تاریخ و در نتیجه‌ی آن اعتقاد به شکل‌گیری فرهنگ، خارج از تأثیر افراد یک جامعه محل اشکال است. با وجود چنین نظری، دکتر شریعتی از «ساخته‌ها» سخن به میان آورده و آنها را مؤلفه‌های فرهنگ دانسته است؛ حال آنکه اگر فرهنگ فرآورده‌ی تاریخی در نظر گرفته شود، نباید برای «ساخته‌ها» در آن سهمی قائل شد.
۲٫ دکتر شریعتی در تعریف، به «وجدان» یا «روحِ» جامعه اشاره کرده و آن را در کنار نقش علّی تقدیر تاریخی، علّت فاعلی شکل‌گیری فرهنگ معرفی نموده است، ایشان از یک سو فرهنگ را زاده‌ی تقدیر تاریخی دانسته است که بر این اساس باید گفت تقدیر تاریخی فقط مواد فراهم نمی‌کند، اما از سوی دیگر گفته است: «محتوایش در طول تاریخ شکل گرفته». با توجه به این‌ گفته‌ها، شاید بتوان گفت تاریخ، علت مادی است و مواد را فراهم می‌کند و روح یا وجدان جامعه علت صوری است و فرهنگ را صورت‌بندی می‌کند، یا صورت فرهنگ را فراهم می‌نماید. حتی اگر جامعه علت صوری فرهنگ تلقی نشود، بر اساس تعریف دکتر شریعتی، عاملی است که صورت آن را ایجاد می‌کند.
با وجود پذیرش این مسئله و تفکیک سهم تقدیر تاریخی از سهم وجدان یا روح جامعه؛ باز این ایراد بر تعریف دکتر شریعتی وارد است که چگونه جامعه فرهنگ را می‌سازد؛ حال آنکه به مقتضای قدریّت تاریخی، وجدان اجتماعی خود مولود تقدیر تاریخی جامعه است. افزون بر این، همین جامعه یا روح جمعی را هویت افراد آن جامعه می‌سازند که شخصیت آنها در دیدگاه شریعتی، تجلی‌گاه فرهنگ آن جامعه است. بر اساس این تقلی چگونه می‌توان افرادی را که خود ساخته‌های فرهنگ‌اند، سازنده‌ی آن فرهنگ دانست؟ این یکی از تناقض‌گویی‌های دکتر شریعتی در تعریف فرهنگ است که سبب می‌شود این تعریف محل نقد قرار گیرد، اما در کنار آن، انکار سهم فطرت الهی انسان‌ها در شکل‌گیری شخصیت افراد، که مبنایی قطعی در نگاه دینی ماست، موضوع دیگری است که این تعریف را محل تردید قرار می‌دهد.
۳٫ هویت فردی و شخصیت انسانیِ آحاد را تبلور خصایص فرهنگی دانستن به معنی جامعه‌‌گرایی افراطی است و افراط در اصاله‌الاجتماع محل تأمل است. هرچند در میان اندیشمندان اسلامی مرحوم شهید علامه‌ی مطهری برای جامعه اصالت قائل است و در مقابل ایشان، استاد مصباح به اصالت فرد اعتقاد دارد، هیچ‌یک از آنها به شکل افراطی برای اجتماع یا فرد اصالت قائل نیستند. این در حالی است که دکتر شریعتی در این باره راه افراط‌گرایی در پیش گرفته است. هرچند او برای رهایی از این افراط‌گرایی، سهمی احتمالی برای خودآگاهی و قدرت اختیار فرد، آن هم فقط در جهت‌دادن به شخصیت خود، در نظر گرفته است، اشکالات وارده بر اصاله‌‌‌الاجتماعیِ افراطی را حل نمی‌کند؛ زیرا همه‌ی حقیقتِ اختیار و قدرت انسان را بیان نمی‌کند.
۴٫ انسان، با توجه به دوبُعدی‌بودن وجودش (مادی و الهی) و نیز قلمروهای جغرافیایی و انتزاعی زیستش، هویت‌های متفاوتی دارد که بعضی از آنها نسبت به بعضی دیگر هم‌پوشانی دارند. هویت فطری، الهی، دینی، ملی، جنسی (زن و مرد)، قاره‌ای (شرقی و غربی) و جهانی از جمله‌ی این لایه‌های هویتی انسان هستند که البته در تعریف دکتر شریعتی نادیده گرفته شده‌اند، زیرا این بیان ایشان که افراد فقط آیینه‌ی تمام‌قد و تمام‌نمای فرهنگ جامعه‌اند، انکار چندلایگی هویت آدمی معنا می‌دهد. از آنجا که در این تعریف، ایشان فرهنگ را دارای ماهیتی ملی و قومی دانسته است، می‌توان گفت این انسان تک‌هویتی فقط هویت اجتماعی و ملی دارد. این در حالی است که همان‌گونه که گفته شد، انسان افزون بر هویت ملی، که تجلی‌گاه فرهنگ است، هویت‌های دیگر هم دارد.
۵٫ در تعریف دکتر شریعتی از فرهنگ، خودِ اجتماعی و تاریخی، که در فرد به وجود می‌آید، هم در جامعه هضم می‌شود و هم تحت تأثیر تقدیر تاریخی به وجود می‌آید؛ چون از نظر ایشان فرهنگ جامعه، که تحت تأثیر قدریت تاریخی پدید می‌‌آید، شکل‌دهنده‌ی شخصیت آدمی است. از سوی دیگر ایشان در یک تعریف بعضی از مؤلفه‌های معنوی را فرهنگ می‌نامد و در تعریف دیگر تجلیات آنها مؤلفه‌ها را. در تعریف دیگری هم به نظر می‌رسد که از فرهنگی سخن به میان می‌آید که هم مؤلفه‌های معنوی را در بر می‌گیرد و هم تجلیات آنها را.
البته برای پیراستن تعریف‌های ایشان از این ایراد می‌توان گفت که دکتر شریعتی هم مؤلفه‌های فرهنگ و هم تجلیات آن‌ها را فرهنگ می‌داند، اما در این صورت خودِ اجتماعی و تاریخی را که تابعی از تقدیر تاریخی است، صورت‌بند فرهنگ (یعنی مؤلفه‌های فرهنگ و تجلیات این مؤلفه‌ها) دانستن و فرهنگ را مایه‌ی‌ معنادارشدن سبک زندگی انگاشتن، و نظامات اجتماعی مورد اتباع در یک جامعه را یکسره مبتنی بر آن پنداشتن و بروز و برآیند فرهنگ در علم و فناوری را یک‌سویه قلمدادکردن، نادیده‌انگاشتن فرایند تعاملی دوسویه میان فرهنگ و این عناصر و بلکه گه‌گاه درافتادن در ورطه‌ی تناقض‌گویی یا دُور است. باید مشخص شود که در نظر دکتر شریعتی وجدان جامعه بر فرهنگ مقدم است یا فرهنگ بر وجدان جامعه. این پرسشی است که گرچه با بیان این موضوع که فرهنگ روبناست و وجدان جامعه زیربنا، پاسخ می‌یابد، طرح این مسئله که فرد تجلی‌گاه فرهنگ و جامعه است، به تناقض‌ تعاریف ایشان و یا دُور آنها منجر می‌شود.
۶٫ کیفیت جنس روح و فطرت را تابعی از فرهنگ، که خود تابعی از تقدیر تاریخی متنوع و متطور است، دانستن، مساوی با انکار ذاتمندی و به معنی نوعی اگزیستانسیالیسم انسان‌شناختی است. در مکتب اگزیستانسیالیسم، انسان موجودی به شمار می‌آید که در ابتدای تولدش ماهیتی ندارد و آنچه بعدها ماهیت او تلقی می‌گردد بر اثر زندگی در این دنیا در او پدید می‌آید. این در حالی است که بر اساس نظریه‌ی ذاتمندانگاری انسان، که نظریه‌ای اسلامی است و در قرآن و روایات به آن اشاره شده، انسان ذاتمند است؛ یعنی انسان در همه‌جا انسان است و شخصیت او بعدها ساخته نمی‌شود. این نظریه مبنای خاتمیت، جاودانگی و جهانی، فرااقلیمی، فرااقوامی، فرابشری و فراتاریخی بودن دین است؛ زیرا دین واحد برای تمام بشریت، زمانی معنا می‌یابد که همگی انسان‌ها دارای ذاتی واحد باشند. اگر انسان‌ها ذات واحدی نداشته باشند و تحت تأثیر شرایط مکانی و زمانی هویت یابند، نیازهای یکسانی هم نخواهند داشت تا دینی واحد پاسخگوی آنها باشد. همان‌گونه که گفته شد، انسان‌شناسی اگزیستانسیالیسم به انکار ذاتمندانگاری آدمی منجر می‌شود که نتیجه‌ی آن، اعتقاد به سیالیت و نسبیت در ذات انسان و کثرت‌گرایی دینی است.
۷٫ به تعبیر دکتر شریعتی واژه‌ی «مذهب» به معنای دین به کار می‌رود؛ بنابراین آنجا که ایشان تجلیات مذهبی را جزئی از فرهنگ به شمار آورده، در واقع مانند افرادی که فرهنگ را سکولار می‌دانند یا اندیشه‌ی سکولاریستی دارند، دین را تابعی از فرهنگ یا مؤلفه‌ای از آن دانسته است. این در حالی است که در دیدگاه ما دین بانی و عامل فرهنگ است.
پرسش و پاسخ
آقای ذوعلم: دو اشکال اساسی به تعریف ایشان وارد شد که یکی به بحث «جبرگرایی تاریخی» و دیگری به بحث «اصالت روح جمعی» مربوط بود. درباره‌ی اشکال دوم باید بگویم که اعتقاد به اصالت جمع و انکار اصالت فرد به انکار سهم فرد در فرهنگ‌سازی و در نتیجه زیر سؤال بردن مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی او در برابر فرهنگ منجر می‌شود. با این حال تجلی فرهنگ در شخصیت فرد، آن‌گونه که دکتر شریعتی بیان کرده، بر نوعی واقع‌بینی مبتنی است؛ زیرا بسیاری از افراد جامعه تابع فرهنگ و زمان هستند و به دلیل نداشتن خودآگاهی، از اراده‌ی خود برای جهت دادن به شخصیت و فرهنگشان استفاده نمی‌کنند. اما آنچه تعریف دکتر شریعتی را دچار اشکال می‌کند واژه‌ی «احتمالاً» است که برای توانایی انسان خودآگاه در جهت‌دادن به شخصیت خویش به کار رفته است. این واژه نشان می‌دهد که ایشان در توانایی انسان خودآگاه برای حرکت مستقل از فرهنگ حاکم بر جامعه و تأثیرگذاری بر آن تردید داشته است.
«تقدیرگرایی» اشکال دیگری بود که به تعریف ایشان وارد شد، اما برای اطمینان از درستی آن، پیش از طرح این اشکال باید بررسی شود که آیا ایشان بحث قضا و قدر کلامی را در جایی تبیین کرده است یا خیر. اگر با حسن نیت بسیار بالا به تعریف ایشان نگاه کنیم و در پی توجیه آن برآییم، می‌توانیم بگوییم که تقدیرگرایی به این معناست که سنن الهی بر تاریخ حاکم است و جامعه نمی‌تواند خارج از این سنن، فرهنگ خود را بسازد و افزون بر این، فرهنگ، ماهیتی تاریخ‌مند هم دارد؛ یعنی طی تاریخ شکل گرفته و به صورت میراثی تاریخی به جامعه‌ی کنونی رسیده است.
آقای بنیانیان: به نظر می‌رسد آنچه از مجموعه‌ی این نقدها باید حاصل شود شناسایی و تشخیص عوامل تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ جوامع است. البته برای مدیریت فرهنگی کشور ما تنها شناسایی عوامل کفایت نمی‌کند، بلکه تخمین میزان تأثیر هریک از این عوامل در فرهنگ نیز ضرورت دارد. در مرحله‌ی نخست، که مرحله‌ی شناسایی عوامل است، ممکن است فطرت انسانی، دین اسلام و مذهب تشیع، عوامل تاریخی و مفهوم پیشرفت و توسعه عوامل اصلی و تعیین‌کننده در فرهنگ جامعه‌ی ما به شمار آیند. در مرحله‌ی دوم، آنچه باید انجام شود، تعیین میزان تأثیرگذاری هریک از این عوامل است. اینکه فطرت به چه مواردی اطلاق می‌شود، نسبت آن با دین چیست، سهم عوامل تاریخی در فرهنگ ما در حال حاضر به چه میزان است و پیشرفت و توسعه در جامعه‌ی کنونی ما چه معنایی دارد، پرسش‌هایی هستند که در این بخش باید پاسخ یابند تا از طریق آنها کار تخمین تأثیرگذاری عوامل به دقت انجام شود. تأکید بر قید «زمان» درباره‌ی عوامل تاریخی از آنجا ناشی می‌شود که این عوامل در گذشته سهم تعیین‌کننده‌ای در فرهنگ داشتند، اما در حال حاضر با توسعه‌ی تکنولوژی و فناوری‌های ارتباطات، تأثیرپذیری از فرهنگ ملل دیگر جای آن را گرفته و سهم عوامل تاریخی به نحوی کم‌رنگ شده است.
درباره‌ی مفهوم پیشرفت و توسعه هم‌ ممکن است این موضوع مطرح شود که در جامعه‌ی اسلامی ما، به دلیل اعتقاد به ارتباط دنیا و آخرت، پیشرفت، به‌گونه‌ای معنا می‌شود که تعالی روحی انسان را در کنار زندگی دنیوی‌اش سبب شود، اما آنچه در واقعیت روی می‌دهد عکس این مفهوم است؛ زیرا در حال حاضر تبلیغات شبانه‌روزی ما تبلیغ بانک گردیده است، زیباترین ساختمان‌های شهرهای ایران به بانک تعلق دارد، پرونده‌های اختلاس و جرم و جنایت ما مربوط به بانک است، سرمایه‌داران موفق ما بانکداران هستند و…؛ یعنی در جامعه‌ای که قرار بود پول یک نقطه‌ی تعادل‌بخش برای زندگی باشد، در عمل این کاغذ به عامل فرهنگ‌ساز جامعه‌ی ما تبدیل شده است که وزن و تأثیرگذاری این عوامل با تغییر تکنولوژی و سازماندهی جامعه طی زمان تغییر می‌کند و بنابراین نمی‌توان دستورالعملی ثابت برای آن در نظر گرفت. با این حال به دلیل اهمیت تخمین تأثیرگذاری آنها در مهندسی فرهنگ، نمی‌توان از کار تخمین وزن این عوامل چشم پوشید و بنابراین لازم است که مدلی متحرک برای آنها طراحی شود و در آن، میزان همراهی یا ضدیت متغیرها با فرهنگ مطلوب یا اهداف فرهنگی ما مشخص گردد. براساس این مدل است که می‌توان عوامل آسیب‌رسان به فرهنگ را مهار کرد و در پی تقویت عوامل مطلوب و مفید برآمد.
موضوعی که در بحث اصلاح فرهنگ مطرح می‌شود، توانایی فطرت انسانی در اصلاح معایب و نقاط ضعف فرهنگ جامعه است که اعتقاد به آن، جامعه‌ی ما را دچار مشکلاتی کرده است. این دیدگاه که از تخمین نادرست در میزان تاثیرگذاری عامل فطرت انسانی در فرهنگ‌سازی ناشی می‌شود، گاه به این موضوع منجر می‌گردد که اشکالات خود را به مبانی فطری انسان ارجاع دهیم. این در حالی‌ است که باید میان فطرت انسان و کارکرد اجتماعی تفاوت قائل شد؛ برای مثال اگر فردی در محرم عزاداری می‌کند، اما دروغ می‌گوید، نباید آن دو را به فطرت او ارجاع داد؛ زیرا عزاداری مربوط به فطرت، اما دروغگویی مربوط به کارکرد اجتماعی است، کارکرد ما این است که فطرت را به روابط اجتماعی تبدیل کنیم.
خلط معنایی فطرت انسانی با کارکرد اجتماعی و بحث‌هایی که در همین‌باره مطرح می‌شود از ناشناخته یا بد شناخته شدن فطرت انسانی پرده برمی‌دارد. آنچه ما در این‌باره می‌دانیم در همین حد است که راز پیروزی امام خمینی در برابر علوم انسانی غرب این بود که فطرت را شناختند و روی آن سرمایه‌گذاری کردند و بیشتر از این نمی‌دانیم. گرچه از میان اندیشمندان معاصر، استاد مطهری و آیت‌الله شاه‌آبادی به تفصیل در این‌باره بحث کرده‌اند، مقایسه‌ی دیدگاه‌های آنها، از تفاوت بسیارِ چیستی فطرت نزد این دو اندیشمند حکایت می‌کند. به دلیل اهمیت این موضوع و چنین تفاوت‌هایی است که بحث درباره‌ی فطرت و دیدگاه اندیشمندان درباره‌ی آن ضرورت پیدا می‌کند.
آقای اکبریان: بعضی از واژه‌ها، گرچه در ظاهر به هم شبیه‌اند، در معنا و کارکرد با هم تفاوت دارند. یکی از این واژه‌ها «فطرت» است که در تعریف دکتر شریعتی، در مقام فردی جامعه‌شناس، معنایی جز خاستگاه جامعه ندارند.
در این جلسات تعاریف متفاوت بسیاری بررسی شده‌اند، هر جلسه هم که می‌گذرد به تعداد این تعاریف افزوده می‌شود. به نظر من، ما نباید چندان وارد جزئیات و نقد آنها شویم و برای مثال در مورد تعریف دکتر شریعتی این مسئله را در نظر بگیریم که آن مطلبی که می‌خواستیم از دکتر شریعتی به دست بیاوریم، پیدا کرده‌ایم. همین‌که دکتر شریعتی فرهنگ را از تمدن متمایز می‌سازد و آن‌را برخلاف تمدن که مادی است، دارای جنبه‌ی معنوی می‌داند کافی است و بیشتر از این نمی‌توان از تعریف ایشان به دست آورد. هر فردی که اندیشه‌ی شریعتی را نقد کرده، به دلیل بن‌مایه‌ی ضعیف ایشان در مسائل دینی، و بدتر از آن اختلال و اشتباهاتشان در تعریف موضوع‌های متفاوت به بن‌بست کشیده شده است. دلیل اینکه آقای شریعتی از اول انقلاب ما را به بن‌بست ‌برد، این است که تعریف‌های او خدشه‌پذیر است. در اینجا نیز باید به این نکته توجه شود که فطرتِ مدنظر دکتر شریعتی با فطرتی که در کتاب‌های استاد مطهری یا جوادی آملی مطرح می‌شود، تفاوت دارد. غفلت از همین موضوع است که مخاطب را به بی‌راهه می‌برد.
من فکر می‌کنم که در نقد این تعاریف باید این نکته را در نظر بگیریم که بعضی از این تعاریف واقعاً مختل هستند. تعاریفی که امروز از آقای شریعتی مطرح شد این نکته را به ذهن می‌رساند که ایشان بین تعریف ذاتی، تعریف به عوامل و تعریف به نتایج خلط می‌کند و اینها را نمی‌تواند از هم تفکیک کند.
آقای جهرمی: تعریف دکتر شریعتی از فرهنگ تعریف ضعیفی است و نمی‌توان از ایشان انتظار داشت که تعریفی فلسفی و دقیق مطرح کند؛ برای مثال عبارت روح جامعه، که در تعریف ایشان به کار رفته، همان فرهنگ است که خود صفت ذاتی جامعه به شمار می‌آید و با توجه به اینکه به نظر می‌رسد این صفت ذاتی هم همان روح جامعه باشد، باید به این موضوع اذعان کرد که دکتر شریعتی در تعریف فرهنگ دچار تناقض آشکار شده؛ زیرا فرهنگ را با خود فرهنگ تعریف کرده ‌است.
استاد رشاد: در جلسه‌ی پیش آقای ذوعلم هم فرمودند که جامعه‌شناسان در مقام تعریف قصد دارند که دیدگاه خود را فیلسوفانه مطرح کنند؛ زیرا تعریف اصولاً بحثی فلسفی است. در این میان آن گروه از جامعه‌شناسانی که بن‌مایه‌های فلسفی دارند موفق می‌شوند تعریفی فلسفی مطرح کنند، اما آنهایی که فاقد مایه‌های فلسفی هستند، موضوع خود را به شکلی سست و ضعیف تعریف می‌کنند.
آقای نادری: دکتر شریعتی اندیشمندی است که دستگاه فکری مشخص دارد و از همین‌رو بررسی دیدگاه‌های ایشان در زمینه‌‌ای خاص نباید بدون توجه به این دستگاه فکری و جهان‌بینی حاکم بر آن انجام شود. تعبیر آقای ذوعلم این بود که شاید توجه آقای شریعتی به بحث تاریخی‌بودن به دلیل تعلقات دینی ایشان باشد. این در حالی است که واقعیت از تعلق ایشان به اردوگاه سوسیالیسم حکایت می‌کند. ابعاد انسان‌شناسی، هستی‌شناسی و غایت‌شناسی مطرح‌شده در آثار دکتر شریعتی همگی دلیلی است محکم در اثبات این مدعا. نگاه تاریخ‌گرا، غایت‌مدار و غایت‌شناسانه‌ی ایشان هم خارج از این دستگاه فکری نیست و از همان برداشت کلاسیک سوسیالیسم و ماتریالیسم تاریخی از حرکت انسان، جامعه و کیهان، تأثیر پذیرفته است. با توجه به همین موضوع است که نه فقط در فرهنگ، بلکه در هر موضوع دیگری هم، ایشان بحث جبریت تاریخی را مطرح کند.
بحث دیگر درباره‌ی تفاوتی است که دکتر شریعتی بین فرهنگ و تمدن در نظر گرفته است. این وجه تفاوت در فرهنگ‌های تحقق‌یافته دچار اشکال می‌شود؛ زیرا ایشان آن بخش‌هایی را که جنبه‌ی‌ مادی دارد تمدن نامیده و آن بخش‌هایی را که معنوی‌تر است فرهنگ دانسته و در بیان نقاط تمایز آنها، تمدن را جهانی‌تر تلقی کرده است. این بدان معناست که در یک فرهنگ قومی و یک خُرده‌فرهنگ، که محصولات مادی‌تری مشاهده می‌شود، اینها جزء تمدن نیستند، چون مادی هستند؛ یعنی ایشان به سمت درک موضوع رفته‌اند، اما مثل باقی مطالبی که بیان کرده‌اند این مبحث نیز دچار تناقضاتی است.
بحث ارتباط بین فرهنگ و تمدن بحث طیف و عمق فرهنگ است؛ یعنی یک فرهنگ، زمانی که از نظر کمّی گسترش پیدا می‌کند و از نظر کیفی در زندگی و تولیدات نمود می‌یابد، کم‌کم به تمدن تبدیل می‌شود. تمدن اسلامی و نیز تمدن مسیحی نمونه‌هایی از این تمدن‌ها هستند که در حال حاضر بسیاری از نظریه‌پردازان منشأ درگیری‌های کنونی جهان را رویارویی آنها با هم می‌دانند.
موضوع دیگری که باید به آن اشاره شود این است که در تعریف فرهنگ صرف بیان واژگان کفایت نمی‌کند. چه بسا تعریف‌های بسیاری وجود داشته باشد که در آنها از واژگان زیبا استفاده شده است، اما همین تعریف‌ها در مواجهه با پرسش‌های ساده، ناکارآمد جلوه می‌کند؛ برای مثال اکنون جوانان به اینترنت گرایش بسیاری پیدا کرده‌اند، اما در بعضی از تعاریف فرهنگ، جایگاه این گرایش مشخص نشده است؛ افزون بر آن آشکار نیست چگونه پوشش افراد مقوله‌ای فرهنگی تلقی می‌شود. تعریف دکتر شریعتی یکی از این تعاریف است که در آن، با محصور شدن فرهنگ در داده‌های معنوی جایگاه مشخصی برای این گرایش‌ها در نظر گرفته نشده است. البته نباید این موضوع را از نظر دور کرد که همین معنوی دانستن فرهنگ هم در تعاریف دیگر ایشان نقض شده است.
آقای خزائی: تطور ذهنی دکتر شریعتی، که از حدود بیست‌سالگی دست به قلم برده، در آثار ایشان آشکارا مشاهده می‌شود. این موضوعی است که خود ایشان هم به آن اعتراف کرده است. بنابراین برای نقد اندیشه‌ی دکتر شریعتی آنچه اهمیت دارد در نظر گرفتن این تطورات فکری و زمان بیان تعاریف مطرح‌شده از سوی ایشان است که به نظر می‌رسد کار ارزیابی را صحیح‌تر می‌کند. افزون بر این، رفتار و اعمال دکتر شریعتی هم موضوعی است که اگر به آن توجه شود، نقد، به شکل صحیح‌تر انجام می‌شود. نمونه‌ای از این‌گونه نقد، توجه به زبان آتشین و روحیه‌ی انقلابی‌گری ایشان است که هدف از آن تغییر جامعه بود؛ آنچه با عنوان مبحث «تقدیر تاریخی» مطرح شده با گفته‌ها و آثار دکتر شریعتی تناقض دارد.
ابهام واژه‌ها و عبارت‌هایی مانند «کیفیت جنس» و «روح»، انتقاد دیگری است که بر تعریف ایشان وارد می‌شود.
آقای ذوعلم: هدف ما از طرح تعاریف این است که ذهن تجهیز شود و به سمت تعریف مطلوب حرکت کند. بحث اصلی ما نقد تعاریف فرهنگ، برای رسیدن به تعریفی صحیح از فرهنگ است و بنابراین مباحثی همچون شریعتی‌شناسی یا مصباح‌شناسی بحث‌های حاشیه‌ای به شمار می‌آید که ما را از اصل موضوع، که همان تعریف فرهنگ است، دور می‌کند.
آنچه به ما در مسیر تحقق اصل موضوع یاری می‌رساند، طرح پرسش‌های زیر است که پاسخ صحیح به آنها، تعریف ما از فرهنگ را خالی از نقیصه‌های بیان‌شده در تعریف دکتر شریعتی می‌سازد:
ـ نظر ما درباره‌ی تفکیک بین تمدن و فرهنگ چیست؟
ـ ما عوامل فرهنگ‌ساز را چه می‌دانیم؟
ـ آیا فرهنگ فقط یک هویت مقطعی و اجتماعی دارد یا دستاوردی تاریخی است؟
ـ اگر فرهنگ ترکیبی است، ترکیب آن ثابت است یا ممکن است با گذشت زمان تغییر کند؟
ـ بحث تقدیرگرایی تاریخی را تا چه حد می‌پذیریم؟
ـ ارتباط بین هویت و فرهنگ چیست؟
آقای جمشیدی: دکتر شریعتی در حوزه‌ی اجتماعی، انسانی فعال و انقلابی را به تصویر کشیده، اما در حوزه‌ی فلسفی از انسانی کاملاً منفعل سخن گفته است. در بحث چهار زندان انسان هم ایشان تاریخ را یکی از زندان‌های آدمی معرفی کرده که به نوعی نشان‌دهنده‌ی همان بحث جبر تاریخی ایشان است. در آخرین نقل قولی هم که در اینجا از دکتر شریعتی آورده شده، انسان مولود دو عامل طبیعت و تاریخ دانسته شده است؛ زیرا براساس دیدگاه ایشان طبیعت، نوعیت انسان را می‌سازد و تاریخ ماهیت آن را. آنچه از این عبارت آشکار می‌گردد تفکیکی است که دکتر شریعتی بین وجود و ماهیت در نظر گرفته است. در کل باید گفت که بحث این متفکر درباره‌ی جامعه و تقدیر تاریخی ـ که متأثر از اندیشه‌های مارکس بیان شده است ـ‌ به دلیل تناقض‌ها و اشکالات موجود در آن، نقد بسیاری را در پی داشته است.
آقای اکبریان: نکته‌ای که در تعریف فرهنگ نباید از آن غفلت شود سطوح ملی، فراملی و فروملی فرهنگ است. البته در مباحث مطرح‌شده به دو سطح ملی و فراملی فرهنگ توجه شد و حتی این مقوله امری ملی معرفی گردید. این در حالی است که ملی دانستن فرهنگ پیش‌زمینه‌ای می‌شود برای سهم تعیین‌کننده‌ی مرزهای جغرافیایی یک کشور در جداسازی فرهنگ‌ها، که خود طی تاریخ وضعیت ثابتی نداشتند و حتی در دوره‌هایی چنان گسترده بودند که چندین کشور امروزی در آن جای می‌گرفتند و در دوره‌ای دیگر چنان محدود می‌گردیدند که بخشی از یک کشور امروزی را شامل می‌شدند.
سطحی که در این مباحث مغفول مانده سطح فروملی فرهنگ است که زبان و ادبیات اقوام یک کشور از وجود آن حکایت می‌کند. افزون بر این، در دوره‌ی کنونی بسیاری از مباحث، مانند شبکه‌های اجتماعی ـ که مشخصه‌های فرهنگی متفاوتی نسبت به هم دارند و شاید میزان تفاوت‌های آنها آرام‌آرام از میزان اشتراکشان در سطح ملی بیشتر می‌شود ـ در حوزه‌ی فرهنگ مطرح می‌شوند که جایگاه آنها نیز در تعریف فرهنگ باید مشخص شود.

 


[۱] . Social cell.
[۲] . Individual conscience.
[۳] . علی شریعتی؛ مجموعه‌ی آثار: بازگشت؛ جلد ۴؛ تهران: انتشارات الهام ؛ چاپ هفتم؛ ۱۳۷۹؛ ص ۳۱۴٫
[۴] . همو؛ مجموعه‌ی آثار: انسان بی‌خود؛ جلد ۲۵؛ تهران: انتشارات قلم؛ چاپ دوم؛ ۱۳۷۲؛ ص ۲۰۱٫
[۵] . اگر نویسنده آنها را به شکلی سنجیده به کار برده باشد، باید میان آداب و رسوم و نیز سنت‌ها تفکیک قائل شویم.
[۶] . Inherent trait.
[۷] . همو؛ مجموعه‌ی آثار: جهان‌بینی و ایدئولوژی؛ جلد ۲۳؛ تهران: شرکت سهامی انتشار؛ چاپ سوم؛ ۱۳۷۴؛ ص ۱۳۰٫
[۸] . Civilization.
[۹] . همان؛ ص ۱۳۲٫
[۱۰] . همو؛ مجموعه آثار: بازشناسی هویت ایرانی-اسلامی؛ جلد ۲۷؛ تهران: انتشارات الهام؛ چاپ هشتم؛ ۱۳۸۷؛ ص ۱۴۱٫

جلسه ۰۱۱ فلسفه فرهنگ ۴-۸-۱۳۹۰

بیان اشکال و پاسخ به آن، کلید رفع نقاط مبهم و غیرشفاف هر موضوعی در ذهن طراح یا خوانندگان آن است. مبحث فلسفه‌ی فرهنگ و تعریف آن، برای شفافیت هر چه بیشتر و روشن شدن مفاهیم آن در اذهان، بی‌نیاز از چنین مسئله‌ای نیست. با توجه به همین نیاز است که جلسه‌ای به طرح اشکالات آقای جمشیدی و پاسخ به آنها اختصاص یافت و از آنجا که فرصت بیان این اشکالات در آن جلسه فراهم نشد، در این جلسه نیز باقی اشکالات آقای جمشیدی مطرح، و یک به یک به آنها پاسخ داده می‌شود.

۱٫ مجموعه خواندن فرهنگ
آقای جمشیدی با اشاره به این موضوع که «مجموعه» خواندن فرهنگ از ساختاری بودن آن حکایت می‌کند، به کاربردن واژه‌ی «ساختار» به جای «مجموعه» را، ـ که اصطلاحی شایع در علم ریاضی است، اما در علوم انسانی چنین شیوعی ندارد ـ مناسب‌تر دانست. این در حالی است که برخلاف تصور آقای جمشیدی واژه‌ی «مجموعه» اصطلاح نیست و ازاین‌رو به دانش خاصی اختصاص ندارد. حتی اگر فرض شود که این واژه مختص دانش ریاضی است، کاربرد آن در دانش دیگر و با تلقی متناسب آن دانش، اشکالی ایجاد نمی‌کند. نمونه‌ی چنین واژه‌هایی کلمه‌ی «اجماع» است که اصطلاح اصولی و فقهی و کاملاً دینی است، ولی به تدریج در ادبیات سیاسی هم به کار رفته و یکی از اصطلاحات خاص این حوزه نیز گردیده است. افزون بر این، اگر منظور آقای جمشیدی از ساختاری قلمداد شدن فرهنگ، سامانه‌وارگی باشد (یعنی اینکه فرهنگ یک سامانه و منظومه است) من در تعریف فرهنگ با عبارت روشن «تافته و تنیده‌ی سازوارشده» به آن اشاره کرده‌ام؛ درنتیجه تعریف از این نظر نقصی ندارد.
۲٫ ساختار اجتماعی فرهنگ
اشکال دیگری که مطرح شده است به موضوع چگونگی این ساختار بازمی‌گردد. به سخن دیگر آقای جمشیدی پس از ساختار خواندن فرهنگ، این مسئله را عنوان کرده است که فرهنگ هرگونه ساختاری نیست، بلکه چون مقوله‌ای در جهان اجتماعی است، باید آن را یک ساختار اجتماعی تلقی کرد.
در پاسخ به این اشکال، باید به عبارت «چونان هویت و طبیعت ثانویِ جمعیِ طیفی از آدمیان» در تعریف فرهنگ اشاره کرد که سرشت اجتماعی فرهنگ را نشان می‌دهد. این عبارت در واقع با بیان آنکه فرهنگ هویت یک جامعه را تشکیل می‌دهد و به مثابه‌ی تربیت ثانویِ جمعیِ گروهی از انسان‌ها تلقی می‌شود به سرشت اجتماعی آن اشاره می‌کند.
۳٫ تفسیر «مجموعه‌ی تافته و تنیده‌ی سازوارشده»
عبارت «مجموعه‌ی تافته و تنیده‌ی سازوارشده» موضوع دیگری است که آقای جمشیدی بر آن دست نهاده و با بیان اینکه فرهنگ یک مجموعه‌ی تافته، تنیده و سازوارشده انگاشته شده است، آن را قابل دوگونه تفسیر دانسته است:
۱٫ فرهنگ مقوله‌ای است دارای انسجام و یکپارچگیِ درونی که اگر این تفسیر از تعریف یادشده صحیح باشد، باید آن را انکار کرد؛ زیرا در جهان اجتماعی فرهنگ‌های متعددی حضور دارند که چندپاره و غیرمنسجم‌اند و تشکل آنها فقط به معنای سنجاق‌شدگی اجزا و پاره‌های متضاد و ناسازگار با یکدیگر است؛
۲٫ فرهنگ اگرچه ممکن است مرکب از اجزایی نچسب و ناهمگون باشد، در نهایت از هم‌نشینی این اجزا ساختار واحد و درهم‌تنیده‌ای پدید می‌آید که تشخیص و تفکیک آن از اشیای پیرامونی ممکن است. این تفسیر، که در واقع ایده‌ی پیکرانگاری فرهنگ را بیان می‌کند، دیدگاهی مقبول و پذیرفتنی است.
موضوع این اشکال، رابطه‌ی میان اجرای فرهنگ است که برای فهم آن باید ساختار فرهنگ روشن شود. در هر فرهنگی، یک هویت جمعی وجود دارد که این هویت تحت تأثیر هویت غالب اجزای تشکیل‌دهنده‌ی آن شکل می‌گیرد. اجزای تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ به دو دسته‌ی هسته‌ای و پیرامونی تقسیم می‌شوند. به سخن دیگر می‌توان فرهنگ را همچون دایره‌ای فرض کرد که در مرکز آن، اجزا و ارکانِ هسته‌ای قرار می‌گیرند و در حاشیه‌ی آن، اجزای پیرامونی. آنچه در شکل‌دهی به هویت جمعی فرهنگ سهم تعیین‌کننده‌ای دارد اجزای هسته‌ای هستند که ابرارزش‌ها به شمار می‌آیند و اجرای پیرامونی برای آنکه در فرهنگ جای گیرند باید خود را با آنها تطبیق دهند. بر این اساس در هر فرهنگی اجزا و ارکانِ خُرند یکدیگر تعبیه می‌شوند و رفته‌رفته اجزای ناهمخوان با هویت جمعی آن فرهنگ، هضم و جذب ساختار می‌شوند و نوعی تبدل در آنها رخ می‌دهد و با ارکان محوری و کانونی سازگار می‌‌گردند، یا به کلی از ساختار دفع می‌شوند. بنابراین ممکن نیست که اجزای بیگانه و غریبه جزء فرهنگ بشوند، ولی همان‌طور ناسازگار بمانند.
صرف حضور اجزای ناساز و نچسب در یک جامعه هرگز به معنای جزئیت آنها در فرهنگ آن جامعه نیست؛ برای مثال در جامعه‌ی ما بعضی از عناصر فرهنگی بیگانه وارد شده‌اند و در بستر و بسیط فرهنگی هم حضور دارند، اما جذب بدنه‌ی فرهنگی ما نشده‌اند. این اجزا طی زمان یا بر اثر تبدل، تطور و تحول با هویت جمعی فرهنگ ما سازگار می‌شوند و در نتیجه به دایره‌ی فرهنگ وارد می‌گردند؛ یا اگر قدرت مقاومت داشته باشند، سرانجام دفع می‌شوند. این قاعده و قانون در نظریه‌ها و مسائل علمی نیز وجود دارد؛ یعنی حتی علوم هم در زمان انتقالشان، در جامعه‌ی مقصد هویتی جدید و متفاوت با هویت اولیه‌ی خود می‌یابند. نمونه‌ی این انتقال نیز فلسفه‌ی یونان است که در نهضت ترجمه وارد جهان اسلام شد. این فلسفه اگر الحادی قلمداد نشود، لااقل هویتی سکولار داشت، اما در جهان اسلام این هویت به گونه‌ای تغییر کرد که پایگاهی شد برای دفاع از توحید. بر این اساس حضور بخش‌هایی از فرهنگِ جامعه‌ای خاص در جامعه‌ای دارای فرهنگ متفاوت به معنای جزئیت آنها در فرهنگ و در نتیجه دلیل بر سازوار نبودن اجزای فرهنگ نیست، بلکه نشانه‌ای است از ورود اجزایی از یک فرهنگ در جامعه‌ی دیگر ـ نه در فرهنگ آن.
شرط ورود این اجزا به فرهنگ جامعه‌ی مقصد و در نتیجه دوام یافتن آنها در جامعه، سازگاری با اجزای اصلی فرهنگ یا همان ابرارزش‌ها و انهضام آنها به‌وسیله‌ی هاضمه‌ی قویِ این اجزاست. و در صورتی که این سازگاری محقق نشود، حضور اجزای وارد شده، پس از دوره‌ای کوتاه، پایان خواهد یافت؛ زیرا با مسدود شدن راهِ سازگاری، تنها راهی که پیش روی این اجزاء باقی می‌ماند خروج و دفع‌شدگی است.
در زمانی که این اجزای ناسازگار در جامعه حضور دارند، به دلیل ناهماهنگی با هویت جمعی فرهنگ آن جامعه، تنش‌هایی را پدید می‌آورند و به آشفتگی‌هایی در مزاج جمعی فرهنگِ جامعه و عوارض ناخوشایند دیگر منجر می‌شوند. نمونه‌ی عینی و مصداق چنین آشفتگی‌هایی، نابسامانی‌های فرهنگی و اجتماعی جوامع نیمه‌پیشرفته‌ی کنونی است که ریشه‌ی آنها به نفوذ اجزای ناسازگار و متعلق به فرهنگ مسلط غربی در بدنه‌ی فرهنگی و بومی آنها بازمی‌گردد. بحث فرهنگ و هویت مشوش و تهاجم فرهنگی درواقع حکایت‌هایی هستند از همین قضیه؛ یعنی اجزای غریبه‌ای وارد بدنه‌ی جامعه شده‌اند و بدون آنکه جذب بدنه‌ی فرهنگ آن شوند، در بستر فرهنگی و اجتماعی آن حضور پیدا کرده و تنش‌ها، آسیب‌ها، آفت‌ها و عوارضی را که نشان‌دهنده‌ی نوعی بیماری است، پدید آورده‌اند.
۴٫ مفهوم اجزای فرهنگ (بینش‌ها، منش‌ها و کنش‌ها)
مسئله‌‌ی دیگری که محل اشکال قرار گرفته است «بینش‌ها»، «منش‌ها» و «کنش‌ها»، یعنی سه جزئی هستند که در تعریف بنده از فرهنگ، اجزای آن به شمار آمده‌اند. آقای جمشیدی اشکال خود را در این‌باره به این شکل شرح داده‌اند:
الف) اگر بپنداریم که مقصود از «بینش‌ها»، ذهنیات معطوف به باورها و اعتقادات، و منظور از «کنش‌ها»، رفتار ظاهری و عینی انسان است، معنای «منش‌ها» مبهم می‌گردد و این پرسش مطرح می‌شود که منظور از منش چیست و این واژه در اینجا به چه معنایی به کار رفته است؟
ب) واژه‌ی «کنش» اصطلاح بسیار شایعی در علوم اجتماعی است که معنای خاص و تا حدودی تثبیت‌شده دارد. ماکس‌ وبر، از پدران کلاسیک جامعه‌شناسی، تفکیکی را میان «رفتار» [۱] و «کنش» فرض کرده و اظهار نموده است که اگر رفتار را صورت عینی عمل انسان، که فاقد معنا، نیّت و انگیزه است، بدانیم، کنش عبارت خواهد بود از «رفتار معنادار». در واقع، اعمال انسان به دوگونه تقسیم می‌شود: «رفتارها» و «کنش‌ها».
براساس این تعریف، «کنش اجتماعی» [۲] آن هنگام پدید می‌آید که معنا و نیت نهفته در آن، معطوف به انسان دیگری باشد؛ ازاین‌رو، آنچه موضوع مطالعه‌ی جامعه‌شناسی است «کنش اجتماعی» است، نه «کنش» یا «رفتار».
با توجه به چنین مرزبندی‌‌ها و تمایزاتی، شایسته است مشخص شود که کنش در اینجا به معنای عام به کار رفته‌ است یا همین معنای مصطلح از آن اراده می‌شود؟
ج) پرسش دیگری که در همین‌باره به ذهن خطور می‌کند این است که «کنش‌ها» جزئی از فرهنگ به شمار می‌آیند، یا «الگوهای تعریف‌شده برای کنشگری»؟!
در پاسخ به این پرسش باید گفت که قواعد و هنجارهای تعریف‌شده از سوی جامعه (یا هر خاستگاه دیگر) برای تعیین و تحدید بینش‌ها و کنش‌های افراد، بخشی از فرهنگ به شمار می‌‌آید نه خود کنش.
د) ممکن است اشکال شود که آیا فرهنگ فقط دربردارنده‌ی همین سه جزء معطوف به انسان است؟! بسیاری از مقولات اجتماعی (مثل علم، هنر و ادبیات) وجود دارند که جزء فرهنگ و پدیده‌ی فرهنگی انگاشته می‌شوند، اما در این تعریف، به آنها اشاره‌ای نشده است؟!
پاسخ این است که هیچ‌کدام از مقولات یادشده و مقولات دیگری از این دست، جزء «فرهنگ» نیستند، ‌بلکه صرفاً «پدیده‌های فرهنگی» [۳] هستند. «فرهنگ‌بودن» با «فرهنگی‌بودن» تفاوت دارد. نسبت دادن بعضی از پدیده‌های اجتماعی همچون موارد یادشده به فرهنگ از آن‌روست که این پدیده‌ها، ‌محصولات و فرآورده‌های مستقیم فرهنگ هستند؛ یعنی اگر فرهنگ سلسله قواعد و هنجاری‌های مترتّب بر باورهای ذهنی و کنش‌های عینی انسان تعریف شود، پدیده‌های یادشده صورت عینی و خارجیِ باورها و کنش‌ها خواهند بود.
بنابراین، حداقل دو مقوله فرهنگ نیستند:
۱٫ باورها و کنش‌ها؛
۲٫ پیامدها و فرآوردهای خارجی باورها و کنش‌ها.
همان‌گونه که گفته شد، باورها و کنش‌ها، فقط در آن هنگام که به مثابه‌ی «قواعد» [۴] و «هنجار» [۵] های تحدیدکننده‌ی جمعی فرض شوند، اجزایی از فرهنگ به شمار خواهند آمد.
آنچه در بالا بیان شد شرح اشکال چهارم بود که در پاسخ به آن، باید به تفاوت و تفکیک تعریف بنده از فرهنگ با تعریف اندیشمندانی همچون استاد مصباح اشاره کرد. در تعریف من و بسیاری دیگر از اندیشمندان، فرهنگ دوپاره انگاشته شده و اجزای آن «باور» و «کنش» قلمداد گردیده‌اند، این در حالی است که استاد مصباح در تعریف خود سه جزء را برشمرد و با این بیان به سه‌پارگی فرهنگ در دیدگاه خود اذعان نمود. تعریف ایشان به‌گونه‌ای بود که حتی از شش جزئی بودن فرهنگ در نظر این اندیشمند سخن به میان آمد. به سخن دیگر این احتمال مطرح شد که ایشان بین «رفتار» و «فعل» و «عمل» تفاوت قائل شده‌اند. البته در ادبیات ما به تفاوت میان «فعل» و «عمل» اشاره شده است. فعل آن دسته از حرکات جسمانی (فیزیکالی) است که از انسان سر می‌زند و در پی تحقق مبادی اراده اتفاق می‌افتد. مبادی اراده عبارت است از:
۱٫ تصور فعل و یا حاصل فعل؛
۲٫ سنجش سود و زیان فعل؛
۳٫ محاسبه و مطالعه‌ی سود و زیان؛
۴٫ ترجیح سود و زیان؛
۵٫ حرکت عضلات به سمت تحریک، امساک، یا فعل و اقدام.
از آنجا که چهار مورد از مبادی یادشده پایه و پیشینه‌ی «ترک» هم هستند، آن را نیز باید نوعی فعل به شمار آورد و میان ترک و انتراک تفاوت قائل شد. این نوع فعل (ترک)، در چهار مقدمه با فعل ایجابی شریک است و فقط وقتی که امساک می‌گردد، فعل ترک منقطع می‌شود، اما فعل ایجابی ادامه پیدا می‌کند. در این مرحله است که عضلات حرکت می‌کنند و برای مثال به پنجره اصابت می‌کند و آن را باز می‌نماید.
زمانی که فرد در خواب است، ممکن است هیچ حرکتی نکند، اما چون در این حالت ترک عمل از اراده‌ی او ناشی نشده است، این حرکت نکردن را ترک نمی‌نامیم. عکس این حالت هم زمانی است که فرد در خواب حرکاتی نماید، اما چون این حرکات نیز از اراده‌ی فرد سرچشمه نگرفته، اطلاق فعل به حرکات او نادرست است. در تعریف بنده از فرهنگ، «کنش»، فعلی است که مبتنی بر مبادی اراده باشد.
کنش در دیدگاه وبر به معنای فعل، که رفتار ناشی از تحقق اراده است و نه مطلق تحرک جسمانی، نزدیک می‌شود و منظور من از کلمه‌ی کنش فعل بهنجارانگاشته و عادت‌شده در جامعه است که بخش سخت و آشکارتر هندسه‌ی فرهنگ به شمار می‌آید. اغلب «کنش»، برآیند و برونداد «بینش» و «منش» است که برخلاف کنش، بخش‌های نرم و زیرین فرهنگ را تشکیل می‌دهند.
درباره‌ی معنای واژه‌ی «منش» باید گفت که این کلمه در دیدگاه بنده معادل واژه‌ی «ملکه» است و به ملکات نفسانی انسان یا همان صفات راسخ و تغییر‌ناپذیر نفسانی او اشاره می‌کند. صفات راسخ نفسانی، که در نهاد انسان‌ها بنیانی محکم و ثابت دارند، جدا از بینش‌ها هستند، اما همچون آنها در رفتار آدمی اثری تعیین‌کننده بر جای می‌گذارند. در واقع همان‌گونه که رفتارها از بینش‌ها متأثرند، از منش‌ها یا همان صفات راسخ نیز تأثیر می‌پذیرند. منش‌ها ـ که اخلاق بخش اصلی آن به شمار می‌آید ـ و کارکرد رفتارساز آنها به بُعد فردی انسان‌ها محدود نمی‌شود، بلکه در پهنه‌ی اجتماع نیز حضور دارند و به آن دسته از صفات و ملکاتی گفته می‌شوند که در افراد جامعه نهادینه شده‌اند. این صفات نهادینه‌شده یا همان‌ منش‌ها با توجه به اینکه فرهنگ، زیست‌جهانی گروهی از انسان‌ها تعبیر شد در کنار بینش‌ها، جزئی از فرهنگ به شمار می‌آیند.
افزون بر بینش‌ها و منش‌ها، گاه در نظر عده‌ای، «علم»، «هنر» و «فناوری» نیز جزئی از فرهنگ به شمار می‌آیند که سرچشمه‌ی چنین نگرشی را باید در معنای لغوی فرهنگ ـ که علم، ادب، حکمت یا فرهیختگی و تعلیم و تربیت تعبیر می‌شود ـ جست، اما زمانی که از تعبیر علمی فرهنگ سخن به میان می‌آید و فرهنگی که در جامعه محقق می‌شود موضوع بحث قرار می‌گیرد ـ آنچه در اینجا نیز از فرهنگ مراد می‌شود ـ علم، هنر و فناوری حوزه‌ای جدا از فرهنگ می‌یابند که گرچه متمایز از حوزه‌ی فرهنگ است، به انقطاع کامل آنها منجر نمی‌شود. در این حوزه‌ی مستقل، علم، هنر و فناوری جزئی از فرهنگ نیستند. اما ظهور، زوال و صورت و سرشت آنها به شدت تحت تأثیر فرهنگ‌ها قرار دارد. با این حال آنگاه که علم صورت بینش پیدا کند و از حالت دانش خارج شود، جزء فرهنگ می‌شود و آنگاه که علم و هنر و فناوری نمایاننده‌ی بینش و منش یا ابزار برای رفتارهای فرهنگی باشد، رنگ فرهنگی پیدا می‌کند.
۵٫ معیار پایداری اجزای فرهنگ
بینش‌ها، منش‌ها و کنش‌ها، آنگاه که «پایدار» [۶] ‌باشند فرهنگ قلمداد می‌شوند. پایداری ـ شرط قلمدادکردن منش‌ها، کنش‌ها و بینش‌ها جزء فرهنگ ـ آنگاه تحقق می‌یابد که آنها در دوره‌ای از زمان، دوام و ثبات داشته باشند. اما پرسش این است که دوره چه اندازه باید استمرار یابد؟ آیا زمان خاصی برای آن در نظر گرفته شده است؟ این پرسشی است که آقای جمشیدی مطرح کرده و در پاسخ به آن اظهار نموده است: از آنجا که معیاری برای تعیین «حدّ زمانی» یادشده وجود ندارد، برای اظهارنظر در این‌باره، چاره‌ای جز رجوع به عرف و اعتبار نیست. بر این اساس باید گفت چنانچه الگوهای فکری و رفتاری دست‌کم «یک دهه» استقرار یابند و نهادینه شوند، می‌توان آنها را فرهنگ به شمار آورد؛ برای مثال، گفته می‌شود در جامعه‌ی ایران، فرهنگ دهه‌ی ۱۳۶۰ به شدت به مقولات دینی متمایل بود؛ به این ترتیب، آنچه را که بر «یک ‌دهه» حاکم بود می‌توان فرهنگ آن دهه به شمار آورد. معمولاً نیز عرف و عادات و هنجارهای حاکم بر واحدهای زمانی کمتر از یک دهه، فرهنگ خوانده نشده‌اند.
برخلاف آنچه آقای جمشیدی بیان کرده‌اند، نیازی نیست برای پایدارانگاری اجزای فرهنگ، سال تعیین شود، بلکه آنچه به جای زمان‌گذاری، ملاک یا شاخص دوام و ثبات به شمار می‌آید، فراگیرشدگی، هنجارشدگی و عادت‌شدگی است. البته افزون بر این معیارها می‌توان شاخص‌ها و معیارهای دیگری را نیز برای جزئیت یک عنصر در نظر گرفت، اما زمان، به دلیل اینکه شکل استانداردشده‌ای ندارد و میان عناصر فرهنگ گوناگون در این زمینه تفاوت وجود دارد، معیار کارایی به شمار نمی‌آید و نمی‌توان در اثبات جزئیت عنصری در فرهنگ به آن استناد کرد.
۶٫ زمینی و زمانی بودن فرهنگ
اشاره به قید «در بستر زمینی و بازه‌ی زمانی» در تعریف، لازم نیست؛ زیرا فرهنگ پدیده‌ای اجتماعی است و هر پدیده‌ی ‌اجتماعی، ناگزیر، در حصارهای مکانی و زمانی قرار می‌گیرد. اشاره به قید، در جایی ضروری است که شقوق متفاوتی مفروض باشد یا قائلانی داشته باشد. این در حالی‌ است که شق بالا، قابل فرض نیست و ازاین‌رو، قائلی هم ندارد.
در اِشکال بالا، که آقای جمشیدی آن را به تعریف بنده از فرهنگ وارد کرده است، بر این موضوع اشاره شد که بیان قید، زمان لازم است که شقوق متفاوتی مطرح باشد. زمانی که فرهنگ به قید زمان و زمین محدود می‌شود، در واقع، گویی به طور ضمنی به وجود فرهنگی فرازمینی و فرازمانی یا تحقق‌پذیربودن آن اذعان می‌گردد. تحقق فرهنگی فرازمانی و فرازمینی محل تردید است و دست‌کم تاکنون چنین اتفاقی نیفتاده است. فرایند جهانی‌شدگی یا ترفند جهانی‌سازی نیز تاکنون از مرحله‌ی یک فرض جدی فراتر نرفته است، و حتی اگر هم تحقق یابد، معلوم نیست به استیلاء و استقرار فرهنگ واحدِ جهانی منتهی گردد چون ممکن است جهانی‌سازی و جهانی‌شدگی اتفاق بیافتد، اما خُرده‌فرهنگ‌ها همچنان حضور و حیات خود را ادامه بدهند.
تک‌عنصرهای فرهنگ غربی که امروز در جامعه‌ی خود و جوامع دیگر مشاهده می‌کنیم به معنای این نیست که فرهنگ غرب جهانی شده است یا فرهنگ می‌تواند جهانی بشود، بلکه آنها عناصر فرهنگی هستند که در بستر دیگر فرهنگ‌ها حضور پیدا کرده‌اند. فرهنگ گسترده ـ سامانه‌ی بینشی، منشی، کنشی است که از انبوهی از عناصر و مؤلفه‌های سه‌گانه تشکیل شده است. به تعبیر واضح‌تر این سامانه ـ منظور فرهنگ است ـ گسترده و انبوه است و مجموعه‌ی مؤلفه‌های سه‌گانه ـ بینش، منش و کنش ـ را در خود دارد و عناصری که فرهنگ را تشکیل می‌دهند در یکی از این سه مؤلفه دسته‌بندی می‌شوند. عناصر فرهنگی، لزوماً در یک بستر سرزمینی و در یک بازه‌ی زمانی ـ تاریخی، یک فرهنگ را تشکیل می‌دهند و به این ترتیب فرهنگ یک قوم می‌تواند ادوار متفاوت پیدا کند. با این حال در صورت غلبه‌ی مناشی فطری و الهی تکون فرهنگ، به دلیل تلائم تامّ آن با هستی آدمی، فرهنگ جهانی و جاودان می‌تواند پدیده‌ای متوقَع و ممکن انگاشته شود.
فرض فرهنگی که همه‌ی مناشی، مبادی، مسائل و اجزای آن از دین اسلام که دینی کامل و جامع است و می‌تواند همه‌ی آنچه‌ را یک جهان‌زیست برای جامعه تدارک می‌کند، فراهم کند، گرفته شده باشد هم ممکن است، اما این وضعیتی کاملاً ایدئال است و احیاناً در دوره‌ی فرج تحقق می‌یابد. در دوره‌ی کنونی نخست شخص بزرگی مثل امام خمینی(ره) بر جامعه‌ی ایران حکومت می‌کرد و سپس رهبر معظم انقلاب این سکان را به دست گرفت آشکارا به وجود فرهنگی اذعان می‌شود که اسلامی ـ ایرانی است و فرهنگ محقق در جامعه‌ی اسلامی خالص تلقی نمی‌شود. علت به کاربردن صفت «اسلامی ـ ایرانی» برای فرهنگ جامعه‌ی ما یکی از دو مطلب زیر است:
۱٫ نشان دادن آنکه این فرهنگ کاملاً اسلامی نیست و کاستی‌ها و کژی‌هایی در آن وجود دارد که از قومیت ما سرچشمه‌ می‌گیرد. البته در میان عناصر ایرانی این فرهنگ اوصاف خوب هم یافت می‌شود اما ممکن است عناصر قومی، وراثتی و رسوم حاکمیت‌های گذشته همچنان در فرهنگ استمرار یابند؛
۲٫ اشاره به اینکه فرهنگ وسیع‌تر از آن است که همه‌ی عناصر خود را از دین اخذ کرده باشد و لاجرم یک سلسله از عناصر از سایر عوامل ـ مانند قومیت و خصائل ذاتیِ قومی و هویت قومی و حتی مسائل، ریشه‌ها و پیشینه‌های وراثتی ـ در فرهنگ حضور پیدا می‌کنند. حتی اگر دین غلبه و تسلط کامل پیدا کند، این فرهنگ ایدئال تحقق نمی‌یابد؛ زیرا فرهنگ در بستر جامعه‌ی انسانی، تولد، تکون، تطور و تحول پیدا می‌کند، و از آنجا که انسان افزون بر فطرت، طبیعت حیوانی هم دارد، فرهنگ از این بخش از طبیعت آدمی نیز متأثر می‌شود.
بر این اساس جوامع هیچ‌گاه نمی‌توانند به فرهنگ نابِ زلالِ بسیطِ الهی و قدسی دست پیدا کنند، مگر در عهد فرج که وضع دیگری است و عالَم و آدم، دیگر خواهد شد. فلسفه‌ی فرج غیر از فلسفه‌ی تاریخ است، و در آن عهد، تاریخ به کمال نمی‌رسد، بلکه انسان، جهان و هستی به کمال می‌رسد. بر اثر این تکامل است که گرگ و میش با هم زندگی می‌کنند و زمین همه‌ی نعمات خود را به صورت رایگان در اختیار بشریت قرار می‌دهد. با توجه به همین ویژگی فراتاریخی فرج می‌توان در این دیدگاه استاد شهید مطهری، که فرج را جزء فلسفه‌ی تاریخ و نهایت تاریخ قلمداد کرده است، تردید نمود و آن را نقد کرد.
فرهنگ، به ناگزیر با زمین و زمان گره خورده است و بنابراین در تعریف آن، به عنوان عناصر ذاتی فرهنگ، باید به این دو نکته اشاره شود، زیرا حتی اگر زمین و زمانی پدید آمد که فرهنگ نابی به وجود آورد، آن فرهنگ ناب نیز در قید آن زمین و زمان است و در زمانی دیگر، آن فرهنگ ناب نمی‌تواند شکل گیرد و در زمینی دیگر مشخص نیست که پدید آید.
افزون بر این، هر چند مؤلفه‌های ذاتی فرهنگ که بینش، منش و کنش هستند، ثابت‌اند و نیز عناصر ویژه‌ی هویت‌ساز فرهنگ‌ها «به شرط پایداری و ماندگاری» جزء ساختار و بافتار آنها قرار می‌گیرند، انواع عناصر، مصادیق و مؤلفه‌های تشکیل‌دهنده‌ی هیچ فرهنگی (فرهنگ‌های محقق)، هرگز ازلی و ابدی نیستند، بنابراین باید بازه‌ی زمانی در آنها قید شود.
تعابیر فرهنگ جهانی، فرهنگ ملی، فرهنگ بومی، فرهنگی غیربومی، کلان‌فرهنگ و خُرده‌فرهنگ (از نظر مکانی)، که اصطلاحات شایعی شده‌اند، و نیز اصطلاح فرهنگ سنتی و فرهنگ مدرن (از نظر زمانی) از این موضوع حکایت می‌کنند که فرهنگ می‌تواند مرز و مِیْزِ زمانی و مکانی داشته باشد، و براساس زمان و زمین، فرهنگ‌های دوگانه یا چندگانه‌ی گوناگونی فرض شود.
در تعریف یادشده از فرهنگ، عبارت «بستر زمینی و بازه‌ی زمانی معین» به کار رفت و با استفاده از آن بر شکل‌گیری فرهنگ در دوره یا مکانی مشخص تأکید شد، اما این دوره یا مکان محدود نگردید. به سخن دیگر از عبارت «بستر زمینی و بازه‌ی زمانی محدود» استفاده نشد و با این بیان، فرهنگی با بستری زمینی به گستره‌ی کل زمین خارج از شمول تعریف قرار نگرفت؛ ازاین‌رو فرهنگ جهانی نیز می‌تواند لایه یا گستره‌ای از فرهنگ قلمداد شود که دارای قلمروی سرزمینیِ وسیع‌تری است و همین عامل، ویژگی این نوع یا لایه از فرهنگ را تعیین می‌کند.
پرسش‌ها و پاسخ‌ها
آقای رضائیان: مجموعه پرسش‌ها و اشکال‌هایی که آقای جمشیدی مطرح کرده‌اند، یک سلسله مبانی دارند که تا به حال در مباحث مطرح نشده‌اند. مسئله‌ی جهانی‌شدن فرهنگ، بوم‌‌زیست فرهنگ، که خود شاخصی اساسی در فرهنگ‌شناسی است، تصادم فرهنگی و جنگ فرهنگ‌ها، مسئله‌ی ملیت و قومیت فرهنگ، و عناصر تأثیرگذار در فرهنگ از جمله‌ی این مبانی هستند که نیاز است پیش از بیان این اشکالات درباره‌ی آنها بحث شود.
آقای ذوعلم: با تشکر از مباحث خوبی که در این جلسه مطرح شد، باید بگویم که تا به حال بیش از بیست مبحث اساسی در این سلسله دروس مطرح شده است، که برای بررسی هر یک شاید نیاز باشد جلسه‌ای جداگانه ترتیب داده شود، اما چند مبحث از میان آنها مهم‌تر است و بحث کنونی ما با آن‌ها سروکار بیشتری دارد:
یکی از این موضوع‌ها درباره‌ی حضور عناصر ناسازگار در فرهنگ است که در بحث امروز به آن اشاره شد و تداوم حضور آنها در فرهنگ، به سازگاری و تطابقشان با عناصر هسته‌ای آن فرهنگ وابسته گردید. دفع‌شدگی و خروج از فرهنگ میزبان، راهی است که این عناصر در صورت مقاومت در برابر فرایند سازگاری و جذب، چاره‌ای جز در پیش گرفتن آن ندارند. با توجه به اینکه جهت تعریف بیان‌شده در این مباحث پسینی است و در آن، فرهنگ ناظر به وضع موجود و محقق تعریف شده است، وضعیت فرهنگ‌های محقق و موجود باید تأییدی باشد بر این دیدگاه، اما برخلاف آن، در فرهنگ‌های محقق می‌توان عناصر متضادی را مشاهده کرد که شاید در دوره‌ای سیصدساله با عناصر اصلی آن فرهنگ‌ها هم‌‌زیستی دارند و نه به طور کامل جذب می‌شوند و نه دفع، حتی ممکن است گاهی روی عناصر هسته‌ای تأثیر بگذارند و آنها را تقطیع و تحریف کنند یا تخصیص بزنند و در مظاهر گوناگون خود را نشان دهند. همین مسائل در وضع موجود فرهنگ نشان می‌دهد که نمی‌توان به صورت مطلق گفت که عناصر باید سازگار و سازوار با هم باشند و شاید همین مطلب یکی از مسائل مهم در علم فرهنگ باشد.
نکته‌ی دوم درباره‌ی «کنش» است که در بحث، به‌عنوان رفتار ارادی انسان و جزئی از فرهنگ دانسته شد، ولی این بخش قاعدتاً ناشی از عناصر هسته‌ای فرهنگ، یعنی باورها و نگرش‌ها و ارزش‌هاست. افزون بر این، به نظر نمی‌رسد همه‌ی کنش‌های فرهنگی لزوماً افعال ارادی را در بر گیرند؛ برای مثال گویش، زبان و ادبیات، که بخشی از فرهنگ جامعه به شمار می‌آیند، ارادی نیستند؛ زیرا انسان در تعیین اینکه چه کلمه‌ای را در کدام معنا به کار ببرد اراده‌ای نداشته است. در واقع بخش عمده‌ای از فرهنگ آن چیزی است که به منزله‌ی امری مقبول در جامعه پذیرفته شده است و چندان ارادی هم نیست. البته از نظر فلسفی این بخش‌ها هم فعل ارادی فرد تلقی می‌شود، اما اینکه جهت‌گیری فرهنگ بماهو فرهنگ را تعیین کرده باشد، به نظر می‌رسد درخور تأمل باشد.
نکته‌ی‌ دیگر درباره‌ی هنر، حقوق، معماری و… است. در این مبحث این مقوله‌ها در بیرون از دایره‌ی فرهنگ قرار گرفتند، اما به نظر می‌رسد که حداقل بعضی از این عناصر را که پیوندی ناگسستنی با فرهنگ دارند نمی‌توان از فرهنگ جدا کرد. به معنایی که ما «فرهنگ» را به کار می‌بریم، قطعاً هنر بخشی از آن است. البته اشاره شد که بخشی از علم یا حقوق که در رفتارها، منش‌ها و نگرش‌ها بروز می‌کند، خودبه‌خود از علم بودن فاصله می‌گیرد و هویت فرهنگی پیدا می‌کند، آن بخش از این مقولات که هویت فرهنگی پیدا کند، فرهنگ تلقی می‌شود، ولی با این حال بخش‌هایی از این مقوله‌ها که می‌توان آنها را بخشی از فرهنگ به شمار آورد در این تعریف قرار نمی‌گیرند. در واقع به نظر می‌رسد که باید دایره‌ی فرهنگ را فراتر از سه رکن بینش و منش و کنش در نظر گرفت و اجزای آن را به این سه مقوله محدود نکرد.
«پایداری» موضوع دیگری است که باید به آن اشاره کنم. همان‌‌گونه که گفته شد، هر رفتاری برای آنکه در حوزه‌ی فرهنگ وارد شود و یکی از عناصر فرهنگی جامعه قلمداد گردد، باید تداوم داشته باشد و با توجه به همین موضوع هر رفتاری را که شخص یا گروهی از روی قصد یا بدون قصد انجام می‌دهد الزاماً جزء فرهنگ نیست. معیار پایداری احتمالاً انتقال نسلی است؛ یعنی اگر رفتاری انتقال نسلی پیدا کرد، جزء فرهنگ می‌شود، ولی اگر انتقال نسلی پیدا نکرد، در این صورت شاید بگوییم استمرار نداشته است و جزء فرهنگ نیست؛ برای مثال ممکن است نسلی به دنبال لباس یا ارزش فردی خاصی برود، اما این ارزش یا شیوه‌ی لباس پوشیدن به نسل بعد منتقل نگردد، و با توجه به اینکه شرط پایداری محقق نگردیده است این مقوله در دایره‌ی فرهنگ قرار نگیرد.
نکته‌ی آخر درباره‌ی این است که آیا فرهنگ فرازمینی و فرازمانی وجود دارد یا خیر؟ در بعضی از تعاریف فرهنگ اصلاً فرازمینی و فرازمانی است، ولی در همان فرهنگ موجود هم نمی‌توانیم قائل نباشیم به اینکه بعضی از عناصر فرهنگ می‌تواند عناصر فرازمینی و فرازمانی باشند. اگر عناصر فرهنگ را به عناصر هسته‌ای و پیرامونی تقسیم کنیم، و اگر قائل شویم که دین در عناصر هسته‌ای تأثیر دارد، نگرش توحیدی و ارزش‌هایی که ما داریم می‌تواند جزء هسته‌ی اصلی فرهنگ باشد و در عین حال فرازمینی و فرازمانی هم باشد. به نظر می‌رسد که فرهنگ ناچار است بخشی از مناشی خود را از غیردین اخذ کند؛ زیرا دین روی همان عناصر هسته‌ای متمرکز است، ولی غیر از ضوابطی که می‌دهد، به تعین قالب‌های آن نظری ندارد.
بنابراین فرض ارتزاق همه‌ی عناصر فرهنگ از دین ـ نه منبع دیگری ـ درخور تأمل به نظر می‌رسد.
آقای نادری: من چند نکته را یادداشت کرده‌ام که تقریباً همسو با فرمایش آقای ذوعلم است و نشان می‌دهد که اینها بحث‌هایی جدی است و ممکن است در کانون توجه همه‌ی دوستان هم قرار گرفته باشد.
اول، بحث حضور عناصر ناسازگار در فرهنگ است، که در بحث پیوند فرهنگ‌ها اهمیت بسیاری دارد. در این بحث، برای تحلیل عملکرد فرهنگ در برابر این عناصر دو رویکرد مطرح می‌شود که یکی نگاه مکانیکی به فرهنگ دارد و دیگری نگاه ارگانیکی. در نگاه ارگانیکی به فرهنگ، چند وضعیت برای عملکرد فرهنگ میزبان در نظر گرفته می‌شود. در وضعیت نخست، عقاید کنترل آن فرهنگ، که در حقیقت در حوزه‌ی جهان‌بینی هستند، پذیرای آن عناصر نیستند و آن‌ها را دفع می‌کنند. در حالت دیگر عناصر با فرهنگ میزبان سازگار می‌گردند و در نتیجه حضور خود را در آن فرهنگ استمرار می‌بخشند. در چنین وضعیتی از عناصری که وارد فرهنگ ‌شد‌ه‌اند استقبال می‌شود، اما در حالت سوم، تومور فرهنگی روی می‌دهد؛ زیرا عناصر وارد‌شده خود را به فرهنگ میزبان تحمیل می‌کنند و حتی باعث تغییر ارزش‌ها و باورهای موجود می‌شوند. در این حالت گرچه عناصر واردشده جزئی از فرهنگ میزبان تلقی شوند؛ ممکن است ماهیت فرهنگ را تغییر دهند، که در این صورت آن فرهنگ، فرهنگ جدیدی است که با فرهنگِ پیش از ورود این عناصر تفاوت دارد.
دوم بحث حضور فراگیر عناصر در فرهنگ است. پیش از این اشاره شد که دانش، علم، فناوری و بعضی از مقولات این‌چنینی نمی‌توانند جزء فرهنگ باشند. در نقد تعاریف فرهنگ از نگاه بعضی از نظریه‌پردازان، این نکته مطرح است که بسیاری از تعاریف به خاطر جزئی‌نگری در تعریف دچار مشکل شده‌اند. ما اگر بپذیریم که هر آنچه هست فرهنگ ساخته‌شده‌ی پیشینیان است یا اینکه فرهنگ در حال ساخت است، آن‌وقت جایگاه این عناصر در فرهنگ مشخص می‌شود؛ برای مثال درباره‌ی عنصر فناوری می‌توان گفت که ممکن است در صد سال پیش وسایلی ساخته شده باشد که حال جزئی از فرهنگ قلمداد شوند. همچنین بعضی از فناوری‌ها که الان در حال ساخت یا استفاده هستند (مثل اینترنت)، ممکن است دویست سال دیگر جزئی از فرهنگ به شمار آیند؛ بنابراین هر آنچه هست، یا جزئی از فرهنگ است یا فرهنگ در حال ساخت است. به این صورت بعضی از علوم و فناوری‌ها که هنوز عمق پیدا نکرده‌اند نمی‌توانند در دایره‌ی فرهنگ قرار گیرند، اما آن بخش‌هایی که هست، به‌ویژه در بخش دانش‌ها و تعلیم و تربیت، که در سطح عامه‌ی مردم پذیرفته شده‌اند، فرهنگ تلقی می‌شوند.
بحث سوم یک‌دست نبودن فرهنگ است که شاید دلیل تمایزِ بین دین و فرهنگ هم به شمار آید. پیش از این گفته شد که فرهنگ، افزون بر دین، مناشی دیگری هم دارد و از همین‌رو در ذات فرهنگ التقاط وجود دارد. البته این، بحثی نسبی است و برای نمونه در فرهنگ دینی، چون منابع آن عموماً مشخص و یکدست است، نوعی یک‌دستی نسبی مشاهده می‌شود.
چهارم، بحث بینش، کنش و عمل است که میان آنها تفاوت وجود دارد. بینش، کنش و عمل درحقیقت همان بحث جهان‌بینی، ایدئولوژی و عمل است. به سخن دیگر فرهنگ سه لایه دارد که عبارت است از: لایه‌ی جهان‌بینی یا جهان‌بینی‌ها، لایه‌ی ایدئولوژی‌ها، که درحقیقت اراده‌ی معطوف به عمل‌اند، ولی عمل نیستند، بلکه طرح، برنامه و ایده برای عمل هستند، و لایه‌ی عمل، که عینیت دارد.
آقای بنیانیان: بحث زمان و مکان که مطرح شد بحثی جدی است. همه‌ی بحث‌ها از این زاویه برای ما اهمیت پیدا کرده است که باید بتوانیم در زمان خودمان فرهنگ را مدیریت کنیم تا نظام جمهوری اسلامی پایدار باقی بماند. هرچقدر هم به مسئله‌ی مردم‌سالاری توجه کنیم، درحقیقت بر اهمیت فرهنگ می‌افزاییم و اگر نتوانیم آن را مدیریت کنیم به ضررمان تمام می‌شود. به سخن دیگر اگر نتوانیم فرهنگ‌مان را خود هدایت کنیم، دشمن است که سکان هدایت آن را به دست می‌گیرد و ما از طریق انتخابات، حرکت خود را با ساز او تنظیم می‌کنیم. این مسئله‌ای است که نشانه‌‌های آن آشکار شده است.
در بحث مدیریت فرهنگ، پذیرش این واقعیت ضرورت دارد که یک سلسله عوامل از جغرافیای محیط، وارد فرهنگ می‌شوند و خود را به آن تحمیل می‌کنند. برای روشن شدن این موضوع می‌توان اشاره کرد که در کتاب‌های مربوط به فرهنگ بیان می‌شود؛ در شمال کشور ما طبیعت به گونه‌ای است که زن و مرد باید پابه‌پای هم کار کنند تا زندگی تأمین شود؛ بنابراین در آنجا زن نقش دست‌دوم ندارد این موضوع در بسیاری از امور مانند غذا خوردن، حجاب و پوشش و تعاملات آنها تأثیر می‌گذارد. اما در مناطق کوهستانی ایران، که همیشه جنگ و شکار محور بوده است، چون زن نقشی به اندازه‌ی مرد در تداوم زندگی نداشته، موجودی درجه‌ی دو تلقی شده است. در چنین شرایطی از زندگی مردها همیشه محور قرار گرفته و زن‌ها در حاشیه زندگی کرده‌اند.
مسئله‌ی بعدی این است که ما ناخودآگاه تحت تأثیر اعتقادات دینی‌مان این مباحث را تفسیر و تبیین می‌کنیم و این تفسیر و تبیین را به فرهنگ تحمیل می‌نماییم. البته به نظر من در این کار اشکالی وجود ندارد؛ چون ما با یک رویکرد کاربردی این بحث‌ها را نگاه می‌کنیم، ولی باید به این نکته توجه کنیم که وقتی استاد رشاد، منش و ملکات ذهنی را ذکر می‌کنند، ناخودآگاه در مقام فردی روحانی، افکار خود را به فرهنگ تحمیل می‌نمایند و بی‌طرف نیستند، همان‌گونه که فردی کافر هم افکار خود را در حوزه‌ی فرهنگ تحمیل می‌کند.
موضوع دیگری که در جلسه مطرح ‌شد، بحث عهد فرج و ویژگی‌های آن است. زمانی که امام عصر(عج) ظهور می‌کنند و حکومت وعده داده شده را برپا می‌کنند، عصری آغاز می‌‌شود که تفاوت بسیاری از جنبه‌های آن با اعصار گذشته‌ی تاریخ بشری، آن را عهدی نوین و ویژه و مغایر با پیش از آن می‌گرداند. با این حال اینکه در آن عهد، گرگ و میش در کنار هم زندگی می‌کنند ـ یعنی نظام قوانین علت و معلولی طبیعت به هم می‌ریزد ـ و حیات ادامه دارد، جمله‌ی ساده‌ای نیست و نیازمند تبیین و توضیح است و اگر بدون تبیین درست در مجامع عمومی مطرح شود، تأثیراتی سوء به دنبال خواهد آورد و حتی ممکن است به تضعیف دین منجر گردد.
آقای خزائی: فرهنگ باید اصالتاً سازوار باشد، اما عناصر بیگانه‌ای که وارد فرهنگ می‌شوند ممکن است یا در آن فرهنگ جذب شوند یا راه دفع‌شدگی را در پیش گیرند. البته حالت سومی هم وجود دارد که در آن، بسیاری از عناصر ناسازگار وارد فرهنگ می‌شوند و به‌تدریج آن را از بین می‌برند و فرهنگ جدیدی به وجود می‌آورند. این فرهنگ جدید گرچه کاذب است، میان اجزایش سازواری وجود دارد. سازواری از ویژگی‌های اساسی فرهنگ است که تصور فرهنگ بدون آن ممکن نیست.
افزون بر موضوعی که در بالا بیان گردید، این دو نکته ضرورت طرح دارد که یکی به منش بازمی‌گردد و دیگری به زمان‌مند و مکان‌مند بودن فرهنگ. منش همان ملکه است که آقای رشاد نیز پیش از این به آن اشاره کرد. اما درباره‌ی فرهنگ باید گفت که احتمال پیدایش فرهنگی فرازمانی هم وجود دارد. مثال این فرض، قیامت است که نه زمانی دارد و نه مکانی، اما اگر زمان‌مندی و مکان‌مندی مطرح باشد، نمی‌شود گفت بهشتی‌ها بی‌فرهنگ هستند و عقلاً احتمال آن محال است.
آقای جمشیدی: کنش واژه‌ای است که در ادبیات ما وجود نداشته، بلکه بر اثر ارتباط با ادبیات غرب وارد آن گردیده و در این ادبیات جاگیر شده است؛ بنابراین به‌کارگیری این اصطلاحِ خاصِ علمی که مورد وفاق هم هست، در معنایی متفاوت با آن، اسباب سوءتفاهم‌هایی را فراهم می‌کند که یکی همین است که این سه جزء براساس تعریف متداول از کنش، دیگر متباین قلمداد نمی‌شوند. البته منظور این نیست که امکان جعل اصطلاح وجود ندارد، اما این واژه نیز مانند عبارت «زیست‌جهان»، که هابرماس آن را جعل کرده است، معنای خاصی دارد. با توجه به همین معناست که برای وضع معنایی جدید، خلق اصطلاحی جدید به جای استفاده از این اصطلاحات توصیه می‌شود.
با تمام این احوال، «کنش»، فعلِ ناشی از مبانی اراده دانسته شد و «منش» ملکات نفسانی که اخلاق را هم در بر می‌گیرد، اما این ملکات نفسانی در نتیجه‌ی ممارست است که به ملکات نفسانی تبدیل می‌شوند؛ بنابراین تمایز بین منش و کنش مشخص نیست.
نکته‌ی بعدی این است که وقتی ما درباره‌ی جامعه‌ای قائل به فرهنگ هستیم به این معنای نیست که همه‌ی افراد آن جامعه از ارزش‌ها و هنجارهایی تبعیت می‌کنند که آن فرهنگ، آن ارزش‌ها را تجویز می‌کند. هر جامعه‌ای مرکب از اقوام و مذاهب گوناگون است که طبیعتاً اینها خُرده‌فرهنگ‌هایی دارند، پس چگونه می‌توان از فرهنگ واحد برای یک جامعه صحبت کرد؟ به نظر می‌رسد مقصود از فرهنگ یک جامعه، هنجارها و ارزش‌های کلیِ مشترک است؛ بر این اساس اگر مصادیقی هم یافت شود که نافی آن فرهنگ واحد باشد، خدشه‌ای به تعریف ما وارد نمی‌کند.
مطلب آخر درباره‌ی عبارت «تافته و تنیده‌ی سازوارشده» است که در بحث به کار رفته و با بیان آن، به خصیصه‌ی تافتگی و تنیدگی سازوارگونه‌ی فرهنگ اشاره شد، اما برای توجیه این خصیصه باید گفت که فرهنگی که نوع خاصی از بینش را داراست، طبیعتاً در حوزه‌ی ‌منش و کنش نوع متناسبی با همان بینش را تجویز می‌کند؛ در واقع عقیده و عمل با هم تناسب دارند. نمونه‌ی این تناسب و سازگاری، زیارت اهل قبور است که برای فردی مارکسیست شاید کنشی کاملاً بی‌معنا باشد، اما در فرهنگ دینی ما، که معتقد به معاد هستیم، معنا دارد، یا اگر فرهنگ دینی ما حیا را تجویز می‌کند، روبوسی زن و مرد در محضر عمومی تناقض ایجاد می‌کند.
آقای علی‌اکبری: مسئله‌ای با عنوان ضرورت نگرش عمومی درخصوص فرهنگ مطرح شد و در ادامه‌ی آن به مسئله‌ی مطالعه‌ی خُرده‌فرهنگ‌ها اشاره گردید. با توجه به اینکه موضوع این سلسله جلسات، فلسفه‌ی فرهنگ است، انتظار می‌رود که از عوامل کلی پدیدآورنده‌ی فرهنگ سخن گفته شود و طبیعی است که نمی‌توان وارد بحث خُرده‌فرهنگ‌ها شد و قومیت، به این معنایی که جنابعالی مطرح کردید، نمی‌تواند در فلسفه‌ی فرهنگ تأثیرگذار باشد. قومیت، آداب و رسوم و رفتارهایی دارد، و ملیت، دربرگیرنده‌ی خصوصیت‌های جغرافیایی و مردم‌شناسانه‌ی ویژه‌ای است و همه‌ی اینها لحظه به لحظه در حال تغییر و تحول هستند. نتیجه‌ی تعریف فرهنگ با عناصر تغییرپذیر، افتادن در همان چاهی است که مرحوم علامه طباطبایی در ابتدای کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم، از غرب این‌گونه یاد کرده‌ است. آقای طباطبایی زمانی‌که می‌خواهد سوره‌ی آل‌عمران را تفسیر نماید، درباره‌ی غرب صحبت می‌کند و می‌گوید: چرا غرب باید با شرق دشمنی داشته باشد، یا به تعبیر پوپر می‌گوید شرقی‌ها کم‌کاری می‌کنند و کم‌کاری خود را گردن ما می‌اندازند و به ما می‌گویند ما شیطان بزرگ هستیم. علت اینکه شرق و غرب با هم تخاصم دارند در همین مسئله نهفته است که خُرده‌فرهنگ‌ها و عناصر تغییرپذیر، جامعه‌ی غربی را پدید آورده است (بحث‌های بعدی مثل تقابل فرهنگ و تمدن هم از همین‌جا ناشی می‌شود که عناصری که تغییرپذیر هستند در فرهنگ تأثیرگذار شده‌اند).
همان‌گونه که گفتم، اگر عناصر تغییرپذیر در فرهنگ، تأثیرگذار تلقی شوند، تعاریف و ویژگی‌های فرهنگ لحظه به لحظه کاملاً تغییر می‌کنند. نمونه‌ی این تغییر، تحولاتی است که در فرهنگ ایران روی داده است. این تحولات به‌گونه‌ای است که آقای طباطبایی نیز درباره‌ی غرب و تفاوت آن با شرق فرموده است: مبنای غرب براساس اعتباریات است. پوزیتیویسم معاصر نیز بر همین اساس بنا شده است. اعتباریات لحظه به لحظه در حال تغییر و تحول هستند، اما به خلاف آن، مبنای شرق «یقین» است. شرق بودیسم، شرق ژاپن، و شرق اسلامی همه به دنبال یقین هستند. بر همین اساس به نظر من اگر عوامل تولیدکننده‌ی فرهنگ، تغییرپذیر و متحول باشند، فرهنگ متزلزل می‌شود و در مقابل غرب هم ضعیف می‌گردد. مشاهده می‌کنیم که عوامل در غرب خیلی قشنگ‌تر هستند. چه دلیلی دارد زن ایرانی حجاب خود را رعایت کند؟ در غرب زن حجاب خود را رعایت نمی‌کند و فرهنگ خاصی هم دارد. زن ایرانی از غرب یاد می‌گیرد، موسیقی غربی تأثیرگذار می‌شود و فرهنگ ما متفاوت می‌شود، اما اگر این عوامل تغییرپذیر نباشند، برای مثال در کشور آلمان ریاضیات، جزئی اساسی از زندگی هر فرد است، اساساً تفکر آنها به سمت معادلات ریاضی حرکت می‌کند. آلمانی را کسی نمی‌تواند تغییر بدهد چون ذهن او روی یقین‌ها سیر می‌کند. تمام اروپا به شکلی خاص درمی‌آیند ولی آلمانی و یا لهستانی تغییر نمی‌کنند.
اگر بخواهیم «قومیت» را در تعریف فرهنگ تأثیرگذار بدانیم، باید قومیتی تغییرناپذیر را در نظر بگیریم، نه قومیتی که تغییرپذیر است.
آقای نادری: باید بگوییم این قومیت را بسازند. مگر ممکن است انسان تغییر نکند. شما یک عنصر را بفرمایید که تغییر نمی‌کند؟
آقای جهرمی: به نظر من ایشان می‌خواهند بر هسته‌ی مرکزی تأکید کنند. اگر این‌طور باشد، می‌توان تغییرناپذیربودن آن را بررسی کرد، با این حال در ذات بعضی از دیگر عوامل تولیدکننده‌ی فرهنگ، تغییرپذیری نهفته است. نمونه‌ی این عوامل جغرافیاست که بر فرهنگ تأثیر می‌گذارد، اما تغییرناپذیر نیست. در فرهنگ غرب زمانی‌که هگل تقسیم‌بندی خود را ارائه نمود، سه ناحیه‌ی مناطق دریایی، کوهپایه و خشک را از هم تفکیک کرد و گفت این سه منطقه سه فرهنگ متفاوت تولید می‌کنند، و در تقسیم‌بندی تاریخی‌اش، که به چین، ایران، هند و بعداً روم و قوم ژرمن اشاره کرد، جغرافیا را عاملی مؤثر در این تقسیم‌بندی معرفی نمود. بنابراین قومیت و جغرافیا می‌توانند جزء هسته‌ی مرکزی عوامل تولیدکننده‌ی فرهنگ تلقی نشوند.
آقای علی‌اکبری: این موضوع که درباره‌ی عوامل تأثیرگذار فرهنگ بود و بر اساس مطلبی که علامه طباطبایی ذیل آیه‌ی ۱۷۶ آل‌عمران علامه طباطبایی مطرح کرده است، بیان شد، در صحبت‌های آقای فردید هم عنوان شده است. به نظر من فکر، اگر بنیان فرهنگ براساس اعتباریات و معرفت تحول‌پذیر و معرفت متزلزل باشد، آن فرهنگ خدشه‌پذیر خواهد بود، اما اگر بنیان فرهنگ براساس حقایق و معرفت عوامل، یعنی یک جامعه‌ی عقلانی، که آرمان امام خمینی(ره) هم بود، باشد اگر دنبال چنین جامعه‌ای باشیم آن فرهنگ خدشه‌پذیر می‌شود. البته تحقق چنین جامعه‌ای به تلاش بسیار نیاز دارد و وظیفه‌ی اندیشمند، کمک کردن به جامعه برای رسیدن به این آرمان است.

 


[۱] . Behavior.
[۲] . Social action.
[۳] . Cultural phenomena.
[۴] . Rules.
[۵] . Norm.
[۶] . Stable.

جلسه ۰۱۴ فلسفه فرهنگ ۳۰-۹-۱۳۹۰

در جلسه‌ی گذشته قرار شد تعاریف غربی‌ها از فرهنگ به صورت موضوعی و گروه‌بندی‌شده بررسی شود، اما به دلیل اینکه با این روش، نتیجه‌ی خاصی حاصل نمی‌شود و فقط نوعی ارزیابی اجمالی از تعاریف مطرح‌شده انجام می‌گیرد، بجاست که هر تعریف به طور انفرادی تبیین و تحلیل گردد. این به معنای آن نیست که همه‌ی تعاریف اندیشمندان غربی در این سلسله جلسات ارزیابی خواهد شد، بلکه همان شیوه‌ای که برای اندیشمندان ایرانی در پیش گرفته شد، برای معرفی تعاریف غربی هم به کار خواهد رفت. بر این اساس فقط چند تعریف اصلی برای ارزیابی انتخاب می‌گردد؛ زیرا همه‌ی تعاریف ارزش نقد نخواهند داشت و حتی نمی‌توان آنها را تعریف انگاشت.
نخستین تعریف از مجموعه تعاریف اندیشمندان غربی که در این جلسات نقد و بررسی می‌گردد، تعریف تیلور است؛ اهمیت این تعریف از آنجا ناشی می‌شود که بسیاری از تعاریف غربی تحت تأثیر تعریف وی بوده است.
 
تعریف تیلور از فرهنگ
هر چند در جلسه‌ی گذشته تعریف تیلور به اختصار توضیح داده شد، در اینجا برای نقد آن، این تعریف، و هویت و ویژگی‌های آن به شکلی دقیق مطرح می‌گردد.
از نظر تیلور: «فرهنگ یا تمدن، کلیّت درهم‌تافته‌ای است، شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی، همچون هموندی از جامعه به دست می‌آورد».
در این تعریف، تیلور فرهنگ را به مؤلفه‌های آن تعریف کرده است و عمده‌ی مؤلفه‌های فرهنگ را هم به طور کلی در این تعریف گنجانده است. در نگرش این اندیشمند غربی، فرهنگ هر چند از مؤلفه‌های گوناگونی ترکیب شده است، مجموعه‌ای است درهم‌تافته، درهم‌تنیده، سازمند و منظومه‌وار. این یکی از ویژگی‌های مثبت این تعریف است که آن را می‌توان از عبارت آغازین تعریف، یعنی «کلیت درهم‌ تافته‌ای است، شامل دانش، دین…»، درک کرد.
تیلور در عین اینکه جلوه‌گاه فرهنگ را «فرد» دانسته، خاستگاه فرهنگ را «جامعه» اعلام کرده است. او با این عبارت که «و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هم‌وندی از جامعه به دست می‌آورد»، بین فرهنگ و جامعه پیوند زده است. این موضوع که یکی از ویژگی‌های صحیح و مناسب تعریف تیلور است، هم با دیدگاه آن دسته از افرادی که برای جامعه هویتی مستقل از افراد آن قائل نیستند سازگار است و هم با نظریه‌هایی که برای جامعه، هویت منسجم و وحدت در نظر می‌گیرند همخوانی دارد. زمانی که عاملی منشأ و علت پدیده‌ای انگاشته شود، باید از نوعی وحدت حتی به شکل اعتباری برخوردار باشد؛ بر این اساس اگر فرهنگ برخاسته از جامعه است، جامعه باید هویت و انسجامی داشته باشد تا علت و خاستگاه فرهنگ ـ که معلول است ـ باشد؛ با توجه به همین موضوع، تعریف تیلور با آن تلقی که «جامعه» را در کل دارای وحدت، انسجام و یکپارچگی قلمداد می‌کند سازگارتر است، اما با دیدگاهی که برای «فرد» استقلال قائل است تنافی ندارد.
 
نقد تعریف تیلور
اشکال اساسی تعریف تیلور از فقدان شرایط فنی و منطقی تعریف، یعنی فقد جامعیت و مانعیت، ناشی می‌شود. با اینکه این اندیشمند غربی فرهنگ را با توجه به مؤلفه‌هایش تعریف کرده و گستره‌ی آن را وسیع در نظر گرفته است، بعضی از مؤلفه‌ها [۱] یا عناصر [۲] ، که در جزئیت آنها در فرهنگ نمی‌توان تردید کرد از تعریف خارج مانده‌اند. از سوی دیگر همین گستردگی سبب شده است مؤلفه‌هایی جزء فرهنگ به شمار آیند که درباره‌ی قرار گرفتن آنها در دایره‌ی فرهنگ تردید وجود دارد.
با توجه به این موضوع، ایراد اساسی تعریف تیلور آن است که با وجود نگاه گسترده به فرهنگ و درنتیجه راه‌یابی مقولات فرافرهنگی، همچون «دین» و «دانش» در آن، از جامعیت برخوردار نیست و فاقد بعضی از عناصر و مؤلفه‌های مهم فرهنگ است که حدود فرهنگ را مشخص می‌کنند و فرهنگ را از غیرفرهنگ جدا می‌سازند.
افزون بر این، نقدهای دیگری بر تعریف تیلور وارد است که در ادامه به آنها اشاره می‌شود:
۱٫ یکی‌انگاری فرهنگ و تمدن. تیلور گفته است: «فرهنگ یا تمدن کلیت درهم‌تافته‌ای است…»، درحالی‌که خیلی روشن است که فرهنگ با تمدن دو مقوله هستند و هر چند ممکن است میان آنها پیوندی وجود داشته باشد، این پیوند به معنای یکی بودن آنها نیست. عده‌ای این پیوند را به این صورت می‌دانند که تمدن وجه سخت‌افزاری یک حقیقت است و فرهنگ وجه نرم‌افزاری، اما عده‌ای دیگر فرهنگ را جزئی از تمدن می‌انگارند و معتقدند هر تمدنی فرهنگ خودش را دارد، یا برعکس می‌گویند اگر فرهنگی پدید آمد، تمدنی را می‌زاید. این نگرش‌ها نشان می‌دهد که نسبت بین فرهنگ و تمدن نسبت عینیت و اتحاد نیست، بلکه نسبت‌های دیگری بین آنها متصور است.
۲٫ خلط تلقی لغوی فرهنگ با تلقی اصطلاحی آن. آنچه در اینجا محل بحث و تعریف است، فرهنگ به معنای اصطلاحی آن است که می‌توان گفت همان «فرهنگ عمومی» است، ولی کسانی که «دانش» را جزء فرهنگ قلمداد می‌کنند، معنای فرهنگ را در تلقی اصطلاحی آن، با معنای فرهنگ در اطلاق لغوی آن خلط می‌کنند. به عبارت دیگر زمانی‌که فرهنگ «حکمت»، «علم»، «دانش» و «فرهیختگی» و حتی «عقل» و یا «آموزش و پرورش» معنا می‌شود، در واقع معانی لغوی آن مطرح می‌گردد نه معنای اصطلاحی‌اش. تیلور همانند گروهی از فیلسوفان ایرانی، که بعضی معانی و مصادیق فرهنگ به معانی لغوی آن را در زمره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ به مفهوم اصطلاحی آن آورده بودند، «دانش»‌ را در زمره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ انگاشته است. این در حالی است ‌که مفهوم «دانش» در لغت، یا معادل «فرهنگ» است یا جزئی از آن، اما در معنای اصطلاحی فرهنگ، اگرچه دانش می‌تواند بر فرهنگ تأثیر بگذارد و چونان منشأ فرهنگ‌ساز باشد یا برعکس فرهنگ‌ها بر آرای علمی افراد تأثیرگذار باشند، اما نمی‌توان آن را در زمره‌ی فرهنگ قلمداد کرد.
۳٫ عدم اشاره به بعضی از عناصر و مؤلفه‌های اصلی فرهنگ. پیش از این گفته شد که تعریف تیلور جامع نیست و فاقد بعضی از ارکان اصلی فرهنگ است. در بین مؤلفه‌های مهمی که در تعریف تیلور جای خالی آنها احساس می‌شود می‌توان به «بینش» اشاره کرد: زیرا بینشِ فراگیر، مشترک، شایع و پذیرفته‌شده در یک جامعه جزء فرهنگ آن جامعه است و از مؤلفه‌های رکنی و اصلی آن جامعه قلمداد می‌شود. با توجه به همین اهمیت است که نباید در تعریف فرهنگ «بینش» از قلم بیفتد. از آنجا که این اندیشمند غربی در تعریف خود، در کنار مؤلفه‌ها، به برخی از عناصر فرهنگ نیز اشاره کرده است، اما در میان آنها هم «زبان» و «اسطوره» دو عنصری هستند که از قلم افتاده‌اند. این عناصر براساس شیوه‌ای که او در تعریف فرهنگ برگزیده است می‌بایست در آن و در کنار دیگر عناصر گنجانده می‌شد.
۴٫ مقید نکردن فرهنگ به «زمان» و «مکان». «فرهنگ‌مندی» انسان فطری است و می‌تواند فراقومی، فرااقلیمی و فراتاریخی باشد، درواقع از آنجا که انسان به طور فطری موجودی فرهنگ‌مند و فرهنگ‌ور است، هیچ زمان یا مکانی را نمی‌توان تصور کرد که بشریت دارای فرهنگ نبوده است. اما در تعریف فرهنگ، ما با آنچه محقق است سروکار داریم و فرهنگ در مقام تحقق و اثبات مد نظر است. تعریف تیلور از فرهنگ نیز پسینی است؛ یعنی او نیز درصدد تعریف پیشینی و ارزشی از فرهنگ و تجویز و توصیه نبوده، بلکه کوشیده است فرهنگ محقق‌شده در خارج را تعریف کند. فرهنگ در این تلقی هرگز فارغ از زمان و مکان نیست و لزوماً به زمان و مکان معینی مقید است. اهمیت تعلق فرهنگ به زمان و زمین معین به اندازه‌ای است که در تفکیک و دسته‌بندی فرهنگ‌ها یکی از شاخص‌های اصلی و معیارهای بنیادین و تعیین‌کننده به شمار می‌آید؛ بنابراین همان‌گونه که ما در تعریف خود فرهنگ را به زمان و مکان مقید دانسته‌ایم، تیلور هم می‌بایست در تعریف خود قید زمان و مکان را می‌گنجاند.
۵٫ قراردادن دین در ذیل فرهنگ. برخی از عناصر و بعضی مقولات، به مثابه‌ی مؤلفه در تعریف تیلور گنجانده شده‌اند، درحالی‌که این مقولات، خودْ در مقیاسی گسترده و موازی با فرهنگ، دربرگیرنده‌ی مؤلفه‌ها و عناصری هستند که فرهنگ نیز شامل آنهاست؛ درنتیجه آن مؤلفه‌ها نمی‌توانند جزء فرهنگ قلمداد شوند. یکی از این مقولات «دین» است که به موازات فرهنگ از گستردگی برخوردار است و بسیاری از مؤلفه‌های این دو (دین و فرهنگ) با هم همسان‌اند؛ درنتیجه قلمداد کردن دین در زمره‌ی فرهنگ و از جمله‌ی مؤلفه‌های آن نمی‌تواند دقیق باشد؛ زیرا خود دین قوانین زندگی، اخلاق و آداب و مناسک دارد. این درحالی است که تیلور تعریفی ارائه کرده است که می‌توان آن را عیناً در تعریف مقولات دیگری همچون «دین» هم به کار برد (همان اشکالی که به برخی از تعاریف اندیشمندان مسلمان و از جمله استاد مصباح وارد شد). او دین را به عنوان یکی از مؤلفه‌های فرهنگ، در عرض «قانون»، «اخلاق» و «آداب و رسوم» قرار داده است. چه بسا بین دین و فرهنگ یک نسبت عام و خاص من‌وجه برقرار باشد و به این ترتیب دین نمی‌تواند در زمره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ قرار گیرد. البته دین، در لایه‌ی معرفت و در مقام تحقق، می‌تواند جزء مبادی یا مناشی فرهنگ به شمار آید، و یا گاهی در مقام تحقق، متأثر از فرهنگ بومی باشد.
۶٫ توسعه‌ی نامعقول دامنه‌ی فرهنگ. با اینکه از جمله اشکالات اساسی به تعریف تیلور فقدان شرط جامعیت بود، همان‌گونه که در اشکال پنجم گفته شد، ایشان پاره‌ای از مؤلفه‌ها، مثل دین، دانش و قانون، را وارد تعریف کرده و گستره‌ی فرهنگ را به گونه‌ای انگاشته که گویی در حیات آدمی هرآنچه هست، فرهنگ است. این در حالی است که فرهنگ را تا این حد نمی‌توان توسعه داد. بنابراین تعریف تیلور از این نظر محل نقد است.
۷٫ ابهام در معنای بعضی از واژگان. تیلور در تعریف بیان کرده است «هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی از جامعه به دست می‌آورد». اما در همین عبارت مشخص نیست که «توانایی» چیست و آیا هرگونه توانایی که یک فرد، چونان عضوی از جامعه، به دست می‌آورد جزء فرهنگ است؟ آیا «توانایی» جزء فرهنگ است؟ در تعریف مشخص نیست که توانایی به چه معنایی به کار رفته است که از مؤلفه‌ها یا عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ قلمداد شود. «توانایی» اگر در این تعریف به همان معنایی به کار رفته باشد که معمولاً به ذهن خطور می‌کند، نمی‌تواند جزء فرهنگ تلقی شود.
در اینجا می‌توان «توانایی» را به معنای «مهارت» در نظر گرفت که در این صورت اشکال برطرف می‌شود، ولی از نصِ تعریفِ ایشان چنین معنایی ظاهر نیست؛ اگر مراد ایشان «مهارت» بود، می‌بایست از همین واژه در تعریف استفاده می‌کرد نه «توانایی». در صورتی که توانایی، «مهارت» معنا شود، باید «فناوری» را هم جزء فرهنگ تلقی کرد، و این در حالی است که فناوری جزء فرهنگ نیست. ویژگی‌های فناوری‌های متعلق به اقوام و جوامع و مناطق گوناگون جهان می‌تواند نماینده و نماد و نمود فرهنگ آنها باشد و تحت تأثیر فرهنگ پدید آید [۳] ، اما خود صنعت و فناوری جزئی از فرهنگ نیست. البته چنین ایرادی را نمی‌توان به واژه‌ی «عادت» وارد کرد؛ زیرا می‌توان عاداتی را که اجتماعی هستند و تحت تأثیر اجتماع در افراد پدید می‌آیند جز فرهنگ انگاشت.
۸٫ ابهام در کاربرد واژه‌ی «هنر». در تعریف تیلور، مشخص نیست که مراد از «هنر»، قریحه و استعداد هنری است یا هنرورزیدن، و یا اثر هنری؛ یعنی آیا اثر هنری که شیء است، جزئی از فرهنگ به شمار می‌آید؟ در صورتی که پاسخ ما به این پرسش مثبت باشد و ما به این سمت برویم که اشیای تولیدشده از فرهنگ را جزء فرهنگ بدانیم، فقط نباید به آثار هنری اکتفا کنیم. ابزارآلات و اشیای فراوانی وجود دارند که همگی مولود فرهنگ یک جامعه هستند که آنها نیز باید در تعریف گنجانده می‌شدند.
اگر تعریف تیلور را به این صورت بیان کنیم که «فرهنگ کلیت درهم‌تافته‌ای است شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم و هرگونه توانایی و عادت به‌دست آمده»؛ و عبارت «همچون هموندی از جامعه» کنار گذاشته شود و به جای آن قید «به‌دست‌آمدگی» به کار رود، دوگونه می‌توان تعریف او را تفسیر کرد: در حالت نخست می‌توان گفت عبارت «به دست آمده» به همه‌ی مؤلفه‌ها و عناصر بیان شده در تعریف بازمی‌گردد (یعنی دانش را به دست آورده، دین را به دست آورده و…)؛ در حالت دوم می‌توان «به دست‌آوردن» را فقط به «توانایی» و «عادت» نسبت داد و مثلاً گفت که توانایی به معنی مهارتی است که آدمی به دست می‌آورد. اگر تفسیر نخست در نظر گرفته شود، ابهام موجود در تعریف، نه تنها کم نمی‌شود، بلکه فزونی می‌یابد؛ زیرا مشخص نیست که عبارتِ «قانون، هنر و… را به دست می‌آورد» چه معنایی خواهد داشت، اما در صورت درست دانستن تفسیر دوم، اشکال تعریف تیلور کمتر می‌شود.
چنانچه عبارت «همچون هموندی از جامعه»، از تعریف تیلور کنار گذاشته نشود، و از این عبارت اینگونه استفاده شود که تیلور می‌خواهد بر این نکته تأکید کند که «افراد» در پیوند با جامعه و افرادی که از بستر جامعه هستند مجلای فرهنگ‌اند و بروز و برونداد فرهنگ در آنها اتفاق می‌افتد، می‌توان آن را یکی از ویژگی‌های فرهنگ از نظر تیلور قلمداد کرد.
در هر صورت نباید این نکته را فراموش کرد که آنچه با عنوان تعریف تیلور در دست ماست، متنی ترجمه شده است و نه اصل سخن او. بنابراین ما با عین نص و معادل‌هایی که در متن اصلی (ترجمه‌نشده) به کار رفته است روبه‌رو نیستیم. در این تعریف، مترجِم، فهم خود را منعکس کرده و ما هم براساس فهم مترجم است که عبارات را ارزیابی می‌کنیم.



[۱] . در تفکیک فرضی و قراردادی اجزای فرهنگ، آن اجزایی که از کلیت بیشتری برخوردار هستند و می‌توانند رکنی از ارکان فرهنگ قلمداد شوند «مؤلفه» نامیده می‌شوند. اهمیت مؤلفه‌ها در فرهنگ به اندازه‌ای است که می‌توان گفت تشکیل و تکون فرهنگ به داشتن و اشتمال آن‌هاست.
[۲] . آن اجزایی از فرهنگ که می‌توانند ذیل مؤلفه‌ها قرار گیرند «عناصر مؤلفه‌ها» نام دارند. این عناصر قسمی از مؤلفه‌ را تشکیل می‌دهند؛ برای مثال ممکن است «زبان» یا «اسطوره» ذیل مؤلفه‌های اصلی تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ قرار گیرند.
[۳] . برای مثال در صنعتِ جامعه‌ای که فرهنگ آن متأثر از لیبرالیسم است، ویژگی‌هایی هست که در جامعه‌ی دیگری با فرهنگِ متأثر از سوسیالیسم و مکاتب چپ، این ویژگی‌ها به شکل دیگری دیده می‌شود.

جلسه ۰۱۳ فلسفه فرهنگ ۲-۹-۱۳۹۰

 

در جلسات قبل تعاریف چند اندیشمند ایرانی درباره‌ی فرهنگ مطرح و ارزیابی شد. در این جلسه قصد داریم تعاریف اندیشمندان غربی را بررسی کنیم. مناسب‌ترین منبعی که در این زمینه شناسایی شد کتاب تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ [۱] ، است که در آن مجموعه‌ای از تعاریف فرهنگ از منظر اندیشمندان غربی، دسته‌بندی و ارائه شده است.

طبقه‌بندی تعاریف غربی
برای تبیین و نقد این تعریف‌ها، که موارد متعددی را در بر می‌گیرد، می‌توان سه سطح زیر را در نظر گرفت:
۱٫ طبقه‌بندی تعاریف و ارزیابی اجمالی هر گروه از تعاریف؛
۲٫ جمع‌بندی مجموعه‌ی نقدها و تنظیم اشکالات مشترک‌الورود؛
۳٫ ارزیابی چند تعریف مشهور که در بین این تعاریف شاخص هستند.
در کتاب تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ، تعاریف فرهنگ در شش دسته طبقه‌بندی شده است:
 
۱٫ تعریف‌های وصف‌گرایانه
در این دسته از تعاریف، سازه و مؤلفه‌های فرهنگ ملاک و مبانی تعریف قرار گرفته‌اند. از آنجا که این شیوه از تعریف، بهترین راه برای توصیف فرهنگ است، شیوع بسیاری دارد و اندیشمندان بسیاری در تعریف فرهنگ به آن چنگ زده‌اند.
 
۲٫ تعریف‌های تاریخی
آنچه وجه ممیزه‌ی این گروه از تعاریف شمرده می‌شود نگاه از پایگاه تاریخ به فرهنگ است که سبب می‌شود آن را همچون میراثِ اجتماعی تاریخی معرفی کنند. در این نگاه، فرهنگ مجموعه‌ای است بازمانده از سلف و برآیند تاریخ.
 
۳٫ تعریف‌های هنجاری
تعاریفی که در این گروه گنجانده می‌شوند، رویکرد پیشینی را ملاک بیان چیستی فرهنگ قرار می‌دهند و به جای تبیین وضعیت موجود فرهنگ، از فرهنگ مطلوب سخن می‌گویند. این‌گونه از تعاریف که تعاریف منطقی یا پیشینی نام دارند، به جای ملاک قرار دادن عناصر و ارکان فرهنگ، «روش»، «رویکرد» و… را در شیوه‌ی تعریف از فرهنگ لحاظ کرده‌اند.
 
۴٫ تعریف‌های روان‌شناختی
در این دسته از تعاریف که درواقع نوعی تعریف کارکردشناختی هستند، پیامدها و آثار فرهنگ در قلمروی مناسبات و تظاهرات روانی ملاک قرار گرفته‌اند. البته این مجموعه از تعاریف را می‌توان به سه گروه تقسیم کرد. در گروه نخست، فرهنگ همچون وسیله‌ی سازواری و حل مسائل معرفی می‌شود، اما گروه بعدی بر آموختگی فرهنگ تأکید می‌کنند. در این تعاریف «آموختگی»، شاخصه‌ی فرهنگ شمرده می‌شود. اگر فرهنگ عبارت باشد از عناصری که پایدار، تثبیت‌شده، و در دسترس و قابل طبقه‌بندی و تعریف‌اند، خودبه‌خود آموزش‌پذیر هم خواهند بود. دسته‌ی سوم از تعاریف روان‌شناختی معطوف به رفتارهای عادت‌شده هستند و این‌گونه رفتارها را محور فرهنگ قلمداد می‌کنند.
 
۵٫ تعریف‌های ساختاری
این تعاریف نگاهی سیستمیک به فرهنگ دارند و آن را مجموعه‌ای منسجم در نظر می‌گیرند. با توجه به همین نگاه است که در آنها بر ساختار، انسجام و روابط و نظام‌واره‌بودن عناصر فرهنگ با یکدیگر تأکید می‌کنند.
 
۶٫ تعریف‌های پیدایش‌شناختی
این تعاریف، که فرهنگ را فرآورده و محصول می‌انگارند، به سه طبقه تقسیم می‌شوند: در طبقه‌ی نخست، فرهنگ همچون یک فرآورده یا ساخته و محصول در نظر گرفته می‌شود. در طبقه‌ی دوم ایده‌ها و آرمان‌ها که ماده و مایه‌ی اولیه‌ی پدید آوردن این فرآورده هستند تأکید می‌گردد. بر اساس این نگاه به فرهنگ، آرمان‌ها و ایده‌ها و عناصری که در درون یک جامعه وجود دارند بروندادی دارند که فرهنگ نام دارد. در طبقه‌ی سوم به جای تأکید بر ایده‌ها، نمادها هستند که اهمیت می‌یابند و فرهنگ نتیجه‌ی توجه، اهتمام و برجسته‌شدن نمادها قلمداد می‌شود.
تعاریف اندیشمندان غربی از فرهنگ
همان‌گونه که پیش از این گفته شد، تعاریف غربی محل نقد و بررسی، از کتاب تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ که برگردان فارسی مجموعه تعاریف اندیشمندان غربی از فرهنگ است، برگرفته شده، اما در اینجا فارغ از اینکه چه مقدار ترجمه‌ها دقیق است و معادل‌ها درست گزینش شده، و فارغ از اینکه هر عبارتی دالّ و نماد و آیینه‌ی تفکر یک فرد است، این تعاریف را مرور و ارزیابی می‌کنیم.
 
تعریف تایلور [۲] ، (۱۸۷۱): فرهنگ یا تمدّن… کلیّتِ درهم‌تافته‌ای‌ است شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم، و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی [۳]از جامعه به دست می‌آورد.
آنچه در نظر نخست در این تعریف جلب توجه می‌کند قرار گرفتن واژه‌ی «فرهنگ» در کنار واژه‌ی «تمدن» و بیان یک تعریف برا‌ی این دو است. تایلور در این تعریف، فرهنگ و تمدن را به صورت ترددی مطرح کرده است، گویی فرهنگ و تمدن در نگاه او یک واقعیت یا دو رویّه‌ی یک واقعیت‌اند که برای هر دو، تعریف واحدی در نظر گرفته شده است. اما فارغ از این نگاه، تعریف تایلور در دسته‌ی تعاریف وصف‌گرایانه قرار می‌گیرد؛ زیرا در آن، فرهنگ با توجه به اجزا و عناصرش وصف شده است.
عبارت «کلیت درهم‌تافته» نشان می‌دهد که در نظر این اندیشمند، فرهنگ منظومه، سامانه و کلی است که در هم تافته و تنیده است و اجزایی دارد.
در بیان اجزای فرهنگ، تایلور به «دانش»، «دین»، «قانون» و «اخلاقیات» اشاره کرده و در واقع همگی آنها را جزئی از فرهنگ به شمار آورده است. در میان این اجزاء، جای خالی‌ «بینش» احساس می‌شود که البته می‌توان «دین» یا حتی «دانش» را نماینده‌ی آن دانست. چنین توجهی از آنجا ناشی می‌شود که افزون بر این، در سایر عناصر از جمله «دانش»، «قانون» و «اخلاق»، بینش حضور دارد، البته اگر معنای مصطلح اخلاق مد نظر باشد. ویژگی دیگری که در تعریف تایلور وجود دارد این است که «جامعه»، زیرساخت، منشأ‌ و مبدأ تولید و تولد فرهنگ انگاشته شده است.
 
تعریف ویسلر [۴] ، (۱۹۲۰): تمامی کرد ـ و ـ کارهای [۵] اجتماعی به گسترده‌ترین معنای آن، مانند «زبان»، «زناشویی»، «نظام مالکیت»، «ادب و آداب»، «صناعات هنری» و جز آنها… فرهنگ نام دارد.
تعریف ویسلر از فرهنگ نیز مانند تعریف تایلور در طبقه‌ی تعاریف وصف‌گرایانه قرار می‌گیرد. شباهت دیگری که میان این دو تعریف وجود دارد، متمایز نکردن «تمدن» از «فرهنگ» است. گرچه ویسلر مانند تایلور به وضوح واژه‌ی «تمدن» را در تعریف خود به کار نبرده، «صناعات» را جزئی از فرهنگ انگاشته و با این بیان فاصله‌ای میان «تمدن» و «فرهنگ» در نظر نگرفته است. آنچه تعریف ویسلر را از تعریف تایلور متفاوت می‌سازد ارکانی است که او برای فرهنگ در نظر گرفته است. ویسلر این ارکان را به نحوی رفتار و عمل و فعالیت تعبیر کرده که «زبان»، «زناشویی» و «نهاد خانواده»، «آداب و رسوم» حتی «صناعات» و «فنون» بخشی از آن است.
 
تعریف دیکسون [۶] ، (۱۹۲۸): الف) مجموعه‌ی تمامی کرد ـ و ـ کارها، رسوم، و باورها؛ ب) مجموعه‌ی فراورده‌ها و کرد ـ و ـ کارها، نظام دینی و اجتماعی، رسوم و باورهای یک قوم… که آنها را بیشتر «تمدّن» می‌نامیم.
دیکسون در تعریف دوم خود اذعان کرده که این تعریف به «تمدن» نزدیک‌‌تر است تا «فرهنگ». در عین حال کردوکارها به تعبیر وی در ردیف «رسوم» قرار گرفته است.
 
تعریف بندیکت [۷] ،( ۱۹۲۹): «کلیت درهم‌تافته‌ای از تمامی عادت‌هایی که آدمی همچون هموندی از جامعه فرامی‌گیرد.»
تعریف بندیکت شبیه به تعریف تایلور است و از همین‌رو ویژگی‌های آن بازگو نمی‌شود.
 
تعریف بوس [۸] ، (۱۹۳۰): «فرهنگ دربرگیرنده‌ی تمامی نمودهای عادت‌های اجتماعی‌ است در یک باهمستان [۹] ، و نیز واکنش‌های فرد زیر نفوذ گروهی که در آن می‌زید، و فراورده‌های کرد ـ و ـ کار انسانی که آن عادت‌ها چگونگی آن را تعیین می‌کنند».
کامیونیتی، عبارتی که بوس در تعریف فرهنگ به کار برده و در ترجمه‌ی آن از واژه‌ی باهمستان استفاده شده است، یکپارچگی یک گروه انسانی در یک منطقه و مسائل پیرامون آن معنا می‌دهد. این واژه معرف یک جریان فکری در دنیاست که در حوزه‌ی مسائل جامعه‌ی مدنی مطرح می‌شود و چیزی غیر از سوسیالیسم و گرایش اجتماعی است. آنچه باعث می‌شود مراد بوس از کامیونیتی را سوسیالیسم ندانیم، استعمال این واژه در تعریف او، تنها به عنوان یک «عبارت» است و نه یک «مکتب». بوس در واقع با این بیان، فرهنگ را دربرگیرنده‌ی همه‌ی نمودها و عادت‌های اجتماعی دانسته و آن را برآیند عادت‌های اجتماعی معرفی کرده است. منظور از عادت‌های اجتماعی آن چیزی است که در جامعه رسوب کرده و به عادتی پایدار تبدیل شده است. قلمرویی هم که برای این عادت اجتماعی در نظر گرفته شده کامیونیتی یا همان باهمستان است. به عبارت روشن‌تر، از نظر بوس یک جامعه که در یک باهمستان (مثل یک قوم و نژاد)، به هویت واحد دست یافته‌ است، نمودها و عادت‌هایی دارد که «فرهنگ» برآیند آنهاست.
عبارت کامیونیتی، که به با هم بودن یک گروه انسانی اشاره می‌کند، در تعریف بوس نارساست و کفایت نمی‌کند؛ زیرا با هم بودن هیچ‌گاه از انسجام حکایت نمی‌کند. باهم‌بودگیِ اعتباریِ موقتِ زوال‌پذیر را هم می‌توان به باهم‌بودن تعبیر کرد. برای دفاع از این عبارت، باید پسوند «اِستان» را هم به آن اضافه کرد تا مفهوم استقرار را مطرح کند. این پسوند که به استقرار در یک سرزمین (به صورت حسی) یا در یک فرهنگ (به صورت غیرحسی) اشاره می‌کند، کمک می‌کند که بگوییم این استقرار استمرار دارد. زمانی که باهم‌بودگی، در یک سرزمین، منطقه یا اقلیم باشد، معنای موقتی آن از بین می‌رود و «استقرار»، «ثبات» و «تثبیت‌شدگی» به جای آن می‌نشیند. برای مثال واژه‌ی «شهرستان» از منطقه‌ی مجزا، منسجم و هویت‌یافته‌ای حکایت می‌کند که جدا از شهرستان‌های دیگر است.
در این تعریف، بوس درصدد بوده است عناصر فرهنگی را که تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ هستند به وجه اجتماعی داشتن و استقرار، به اضافه‌ی پیوستگی به پایستگی و پایندگی پیوند زند و بگوید آن عاداتی فرهنگ‌اند که در یک جمع استقرار یافته باشند.
شباهتی که میان این تعریف با تعریف‌های پیش‌گفته وجود دارد، تعریف فرهنگ براساس عناصر تشکیل‌دهنده‌ی آن است و آنچه آن را از تعاریف سابق متمایز می‌کند، پیوندزدن این عناصر است به یک بستر سرزمینی که جمعی در آن مستقرند و چونان یک پیکره، همگی اعضای آن مجموعه به شمار می‌آیند. بر اساس این تعریف، تظاهرات فردی تحت تأثیر گروهِ اجتماعی و جمعی قرار دارد که فرد عضوی از آن است. به سخن دیگر اگر کنشی از فردی سر بزند که تحت نفوذ جمعی که در میان آنها زندگی می‌کند، نباشد آن کنش فرهنگ قلمداد نمی‌شود.
تعریف بوس در زمره‌ی تعاریف وصف‌گرایانه قرار گرفته است، اما ادامه‌ی تعریف به‌گونه‌ای است که آن را از شمار این مجموعه از تعاریف خارج می‌سازد و در طبقه‌ای از تعاریف که بحث برآیند و کارکرد ملاک آنها بود قرار می‌دهد. گرچه در این تعریف، «عادت‌ها» اجزای فرهنگ به شمار آمدند، از کردوکارهای انسانی هم سخن به میان آمد که به نظر می‌رسد همه‌ی اینها به نحوی به «نمود»، «کنش»، «تظاهر» و «برونداد» برگردانده شده است.
نقد و بررسی
در جلسات گذشته گفته شد که تعریف کامل از فرهنگ باید «جامع»، «مانع»، «جهت‌مند»، و مشیر به همه‌ی عناصر تکون‌بخش، بلکه هویت‌ساز فرهنگ باشد و با برخورداری از سلاست و رسایی لفظ، با کمترین واژگان، بیشترین اطلاعات را به مخاطب منتقل کند. می‌توان گفت به یک معنا «تعریف»، خلاصه‌ی «فلسفه» است، (زیرا منطقیون گفته‌اند که «تعریف»، علل اربعه‌ی چیزی را بازگو می‌کند و آقای جوادی آملی تعریفی از فلسفه‌های مضاف دارند که تعبیری فلسفی است، ایشان فرموده‌اند: «فلسفه‌های مضاف عهده‌دار تبیین و تحلیل علل اربعه‌ی علم مضاف‌الیه هستند») آن اطلاعاتی که باید به مخاطب منتقل شود، فلسفه‌ی‌ مضافِ مطلب است ـ که با فرمایش آقای جوادی نیز سازگاری دارد.
به این ترتیب برای بیان تعریفی کامل، باید به عناصری مثل «هستایی»، «آگاهایی» و «معرفت» مربوط به آن عنصر، «چه‌آیی» و مؤلفه‌های آن، «یاساوری» و یاساگری، «چرایی» و «برآیی»، «ازآنی» و «ازآیی»، «چندگانی» و «چندگونگی»، «بایایی» و «شایایی»، «برینگی» و «زیرینگی»، «کجایی» و «ساختار» اشاره شود. این عناصر اگر در یک تعریف گنجانده شوند، جامع‌ترین، مانع‌ترین و به ناچار مفصل‌ترین تعریف را پدید خواهند آورد.
برای طبقه‌بندی تعاریف نیز باید بگوییم که تعاریف به اقسامی از قبیل:
ـ تعاریفِ جامع، مانع و جهت‌مند
ـ تعاریفی که فاقد یکی از این عناصر هستند
ـ تعاریفی که جنبه‌ی وجودشناختی دارند
ـ تعاریفی که جنبه‌ی معرفت‌شناختی دارند
ـ تعاریفی که به چه‌آیی و مؤلفه‌ها توجه می‌کنند
ـ تعاریفی که وجه قانونمند یا قانون‌ساز بودن فرهنگ را مد نظر قرار می‌دهند
ـ تعاریفی که به غایت فرهنگ و برآیی فرهنگ اشاره می‌کنند.
به عبارت واضح‌تر برای طبقه‌بندی تعاریف اولاً باید بر منطق ارائه‌ی تعریف متکی شویم و بگوییم اصلاً تعریف چگونه باید و می‌تواند باشد، سپس تعریف را به آن منطق عرضه کنیم. در این‌گونه طبقه‌بندی ـ گرچه ممکن است تعداد طبقات خیلی زیاد شود و شاید بعضی از طبقات اصلاً مصداق نداشته باشد ـ اصولی و کامل است.
در دسته‌بندی آقای آشوری هیچ منطقی مشاهده نمی‌شود و آشکار نیست که چرا ایشان بعضی از تعاریف را «ساختاری»، بعضی را «عناصری» و بعضی را «هنجاری» نامیده است. ایشان می‌توانست همه‌ی این تعاریف را هنجاری یا منطق‌مند یا روش‌مند بداند و یک روش را در ابتدا ارائه کند و سپس بقیه‌ی تعاریف را با این روش مقایسه کند. در واقع معیار او این باشد که تعاریف چقدر با روش بیان‌شده هم‌خوانی دارند یا چه ضلعی از این روش را رعایت کرده‌اند. در این صورت بود که مبنایی برای طبقه‌بندی ارائه شده بود.
آقای آشوری برای طبقه‌بندی تعاریف، نخست می‌بایست «چیستی» «مبنا» و «منطق» تعریف را مشخص می‌کرد و براساس آن، انواع تعاریف را طرح می‌نمود و سپس به دسته‌بندی می‌پرداخت. به عبارت واضح‌تر، او نخست می‌بایست نگاه پیشینی می‌داشت و به طبقه‌بندی پیشینی دست می‌زد و براساس ملاک‌هایی که برای این دسته از تعاریف در نظر می‌گرفت، تعاریف را دسته‌بندی می‌کرد.
در طبقه‌بندی بیان‌شده این نکته مشهود است که آشوری به تعریف نگاه پسینی داشته است. او در این طبقه‌بندی مجموعه‌ی تعاریف موجود را با هم سنجیده و شباهت‌ها و تفاوت‌هایشان را مشخص نموده و با این ملاک به دسته‌بندی آنها اقدام کرده است. در این روش، آشوری به این موضوع کاری نداشته ‌است که کمتر و یا بیشتر از شش طبقه می‌تواند به دست آید. این درحالی است ‌که در شیوه‌ی مطرح شده ـ یعنی طبقه‌بندی پیشینی ـ از ابتدا می‌توان گفت که چند دسته تعریف می‌توان داشت، حتی اگر همه‌ی این دسته‌ها محقق نشده باشند. بنابراین اگر بخواهیم تعاریف فرهنگ را به روشی علمی و مبتنی بر منطق طبقه‌بندی کنیم، باید چنین الگویی را در نظر بگیریم.
در جلسات آینده، نخست می‌کوشیم تعاریفی را که در کتاب آقای آشوری آمده است به سرعت مرور کنیم و سپس درصدد ارزیابی و نقد کامل چند تعریف اساسی برآییم.

 


[۱] . داریوش آشوری؛ تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ؛ تهران: آگه، ۱۳۸۹، چاپ چهارم.
[۲] . Tylor.
[۳] . member
[۴] . Wissler.
[۵] . activities.
[۶] . Dicon.
[۷] . Benedict.
[۸] .Boas.
[۹] . community.

جلسه ۰۱۲ فلسفه فرهنگ ۱۸-۸-۱۳۹۰

 

تعریف سروش از فرهنگ

«مجموع فرآورده‌های هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق و عقاید و قواعد و عرفیات یک مجموعه‌ی انسانی را فرهنگ آن مجموعه می‌خوانند. اندیشه‌ی اصلی در مورد فرهنگ این است که هر جامعه‌ی انسانی هویتی دارد و این هویت به منزله‌ی مادری است که همه‌ی آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آن‌اند. این صورت‌های زِبَری، گوهری زیرین دارند و به عبارت دیگر فرهنگ یک مجموعه‌ی التقاطی و ناهماهنگ نیست، بلکه یک واحد تألیفی است و اجزائش با هم سازگاری و تناسب دارند، به گونه‌ای که اگر وحدت فرهنگی را برداریم دیگر فرهنگ نداریم.» [۱]
آنچه در بالا بیان شد، تعریف دکتر سروش از فرهنگ است که در آن تلاش نویسنده بر ارائه‌ی تعریفی فنی از فرهنگ مشاهده می‌شود، اما افزون بر این تلاش، ویژگی‌هایی در تعریف یادشده نمایان است که از شمار آنها تعریف فرهنگ براساس مؤلفه‌ها و نیز ساختار و هندسه‌اش نکته‌ای است که در عبارت بالا تشخیص آن چندان دشوار نیست. دکتر سروش نخست فرهنگ را با مؤلفه‌هایش معرفی کرده و گفته است: «فرآورده‌های هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق و عقاید و قواعد و عرفیات مجموعه‌ی انسانی را فرهنگ آن مجموعه می‌خوانند»، اما از سوی دیگر و در ادامه، ساختار هندسه‌ی فرهنگ را اساس تعریف خود قرار داده و با این بیان که «اندیشه‌ی اصلی در مورد فرهنگ این است که هر جامعه‌ی انسانی هویتی دارد و این هویت به منزله‌ی مادری است که همه‌ی آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آن‌اند» باور خود را درباره‌ی ساختار دولایه‌ای فرهنگ آشکار ساخته است براساس این باور هویت زیرساخت است و آداب و رسوم، هنر، اخلاق و مذهب، که روساخت و روبنا به شمار می‌آیند، برآیند هویت جامعه قلمداد می‌شوند. فرهنگ، که هم لایه‌ی زیرین، یعنی هویت را در بر می‌گیرد و هم لایه‌ی رویین، یعنی آداب و رسوم، هنرها، اخلاق، علوم و مذهب را، شکلی سازوار و سامان‌مند دارد؛ یعنی مجموع مؤلفه‌ها و اجزایی فرهنگ کاملاً با هم سازگار و متناسب‌اند و اصولاً وجود فرهنگ در گرو این انسجام و وحدت است. [۲] بر اساس این قاعده اگر در مقوله‌ای وحدت نباشد، وجود هم نخواهد بود و اگر وحدت هر مقوله‌ای از بین رود وجود هم از میان خواهد خاست. این عبارت در واقع به دنبال بیان این نگرش نویسنده است که مجموعه‌ی عناصر و اجزای تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ به صورت یک سازمانواره و یک ساختار منسجم و مؤلَفی فراهم آمده‌اند و همین تألیف و تجمیع عناصر از آنها یک فرهنگ را ساخته است. این اجزا اگر جداجدا دیده‌ شوند، فرهنگ به شمار نمی‌آیند و زمانی می‌توان آنها را فرهنگ نامید که در سامانه‌ای تألیف ‌شوند؛ بنابراین در نگاه دکتر سروش فرهنگ هویت جمعی دارد. در عین حال ایشان تأکید می‌کند که فرهنگ مقوله‌ای انسانی ـ اجتماعی و از مقولات بعدالاجتماع است؛ یعنی اگر اجتماعی باشد، فرهنگ محقق می‌شود. [۳]
البته مراد ایشان چنین چیزی نیست، ولی به هر حال فرهنگ را مابعدالاجتماعی قلمداد می‌کند که برآیند اجتماع و برونداد تحقق جامعه است.
به اقتضای اینکه فرهنگ‌ها ریشه در هویت‌ها دارند و چون هویت مستلزم بُرش جامعه‌ی بشری است و هر یک قطعه و برش را یک جامعه، اجتماع و گروه انسانی می‌نامیم، فرهنگ‌های گوناگونی وجود خواهند داشت و از دیدگاه دکتر سروش هر فرهنگی در محدوده‌ی جوامع معین و محددی صورت می‌بندد.
نکته‌ی آخری که از تعبیر ایشان می‌توان دریافت این است که فرهنگ از تنوع بسیاری برخوردار است. همان‌گونه که جوامع بشری متنوع هستند و هر جامعه‌ای به هویت خویش جامعه می‌شود، فرهنگ‌های متنوعی هم پدید خواهند آمد؛ زیرا براساس تعریف دکتر سروش فرهنگ برآمد و برآیند هویت است. به سخن دیگر به تعداد هویت‌های جوامع فرهنگ‌های متنوع خواهیم داشت.
نقد تعریف سروش از فرهنگ
آنچه از ظاهر عبارت دکتر سروش پیداست این است که ایشان دقیقاً در مقام بیان تعریف بوده ‌است. [۴] افزون بر این، این اندیشمند در مقالات گوناگونی که در موضوع علوم انسانی نگاشته، تقریباً به این تعریف پایبند بوده، گرچه تدریجاً تبدل و تفاوتی در تفکر او رخ داده است. همان‌گونه که پیش از این گفته شد، در عبارت یادشده، تعریف‌کننده به مؤلفه‌ها و ابعاد فرهنگ اشاره کرده، زیربنا و منشأ فرهنگ را «هویت» دانسته و بر ویژگی سازمانوارگی و انسجام‌مندی فرهنگ تأکید کرده است. همه‌ی این موضوع‌ها گواهی است بر اینکه در عبارت یادشده دکتر سروش در پی تعریف فرهنگ بوده است و بنابراین می‌توان آن را ملاک نگرش او به فرهنگ تلقی کرد و اشکالاتی را که به این تعریف و تلقی وارد است بیان نمود.
۱٫ «مجموع فرآورده‌های هنری و عقلی»
در این عبارت، دکتر سروش بخشی از فرهنگ را برآمد و فرایندِ هنر و عقل انگاشته است، اما چون فرآورده‌ی هنری عنوانی است که معمولاً برای آثار هنری به کار می‌رود، بنابراین با توجه به این بخش از تعریف ایشان، انواع آثار هنری هنرمندان جامعه، که اشیا و ابزارها را هم در بر می‌گیرد، به مثابه‌ی بخشی از فرهنگ است.
پذیرش اینکه اشیاء نیز فرهنگ هستند اندکی دشوار می‌نماید؛ زیرا در این صورت فرهنگ با فناوری و صنعت درهم آمیخته می‌شود. هرچند عده‌ای دایره‌ی فرهنگ را به گونه‌ای ترسیم کرده‌اند که برخی از اشیا را هم در بر می‌گیرد، اما این اشیا به مواردی محدود شده‌اند که جنبه‌ی‌ نمادین دارند و حامل یک سلسله ارزش‌ها و تفاسیر از هستی هستند.
بعضی از اشیا، اشکال و اجسام در بین جوامع بشری نماد و دالّ هستند و از باورها و ارزش‌هایی حکایت می‌کنند که جزئی از فرهنگ آن جامعه قلمداد می‌شوند. میراث فرهنگی قلمداد کردن بعضی از اشیاء نیز به دلیل همین بار ارزشی آنهاست. با این حال همه‌ی آثار هنری از این ویژگی برخوردار نیستند، بلکه فقط بعضی از آنها حامل فرهنگ هستند. بعضی از آثار هنری هم گرچه عامل و منشأ پیدایش فرهنگ‌اند، خود جزئی از فرهنگ به شمار نمی‌آیند. با توجه به چنین تنوعی است که نمی‌توان حکم واحدی را برای انواع هنر و آثار هنری صادر کرد. این تنوع حتی درباره‌ی خود هنر هم مطرح است.
در هنر چند عامل هستند که اهمیت دارند. نخستین این عوامل، قریحه‌ی هنری است که در درون انسان هنرمند وجود دارد. دیگری فعل هنری است که درواقع طی آن، قریحه در بیرون تبلور پیدا می‌کند. سومین عامل، اثری است که فرآورده‌ی آفرینش هنری به شمار می‌آید و پس از آن علم هنر و فلسفه‌ی هنر مطرح می‌شود. هنگامی که یک نقاشی تابلویی را می‌آفریند و یا شاعری شعری را می‌سراید، در واقع در حال آفرینش اثری هنری است که نتیجه‌ی آن تابلوی نقاشی یا شعر شاعر است. در این حالت می‌توان بین آفرینش و اثر هنری (شعر یا تابلو) فاصله تصور کرد، ولی در بعضی از هنرها این فاصله‌گذاری ممکن نیست؛ زیرا فعلی که از هنرمند صادر می‌شود، اثر هنری است. نمونه‌ی چنین هنرهایی تئاتر است که در آن، هنرمند افعال، حرکات و سکناتی را انجام می‌دهد که برخاسته از ملکه‌ی هنر، ذوق و قریحه‌ی خود اوست. در این حالت افعال و حرکات هنرمند، هنر نامیده می‌شود و چیزی به نام اثر هنری باقی نمی‌ماند یا به عبارتی هنرنمایی با اثر هنری یکی است. در واقع چنین هنرمندی در حین اجرا هنر را می‌آفریند و همین آفرینش در عین حال هنر هم به شمار می‌آید.
این تفاوت‌ها که جلوه‌های متفاوتی به آفرینش و اثر هنری می‌بخشد، بیان تعریفی واحد برای آثار هنری و هنر را دشوار می‌سازد و چه بسا درباره‌ی بعضی از حوزه‌های هنری چیزی به نام فرآورده متصور نباشد. با وجود چنین تفاوتی، سخن گفتن درباره‌ی اینکه همه‌ی فرآورده‌های هنری جزئی از فرهنگ هستند نوعی حکم کلی صادر کردن است که در واقع از در نظر نگرفتن این تفاوت‌ها ریشه می‌گیرد.
افزون بر این موضوع، عبارت «فرآورده‌های عقلی»، که در تعریف دکتر سروش به کار رفت، هم به شدت مبهم است و این ابهام از ناحیه‌ی کاربرد واژه‌ی «عقل» پدید می‌آید؛ زیرا این واژه کاربردهای متنوعی دارد که میزان آنها در روزگار ما، نسبت به گذشته افزون‌تر نیز شده است. در کنار این تنوع، کاربردهای کنونی عقل با کاربردهای کهن و گذشته‌اش فاصله گرفته است. کاربردهای متنوع و متفاوت عقل و ابهام یاد شده در عبارت فرآورده‌های عقلی، ذهن خواننده را با این پرسش‌ها درگیر می‌سازد که آیا مراد از «عقل»، عقل نظری است یا عقل عملی؟ آیا فرآورده‌ی عقل نظری (فلسفه) جزء فرهنگ است؟ آیا فرآورده‌ی عقل عملی (اقتصاد و سیاست) جزء فرهنگ است؟ آیا هر دو عقل (عقل نظری و عقل عملی) مد نظر است؟ اگر یکی از آن دو است، در تعریف اشاره‌ای به آن نشده است. اگر منظور هر دو باشد ـ که از اطلاق عبارت نیز می‌توان چنین برداشتی کرد ـ در این صورت آیا تمام فرآورده‌های عقلی، یعنی از فلسفه تا طبیعیات، علوم حقیقی، علوم اعتباری، علوم پایه، علوم انسانی و…، جزء فرهنگ هستند؟
سروش در جایی اظهار کرده است که علوم جزء فرهنگ هستند. به کار بردن این عبارت به شکل مطلق نشان می‌دهد که از نظر ایشان مطلق علوم جزء فرهنگ قلمداد می‌شوند. بنابراین همان اشکالی که بر تعریف شهید مطهری وارد شد بر تعریف ایشان هم وارد است. این اشتباه، همان‌گونه که پیش از این گفته شده است، از خلط بین معنای لغوی فرهنگ با معنایی از فرهنگ که موضوع بحث ماست، سرچشمه می‌گیرد. زمانی که فرهنگ به شکل تخصصی بررسی می‌شود، آنچه به معنای فرهنگ عمومی یا نزدیک به فرهنگ عمومی است و همچنین فرهنگی که بین فرهنگ‌شناسان مطرح است، موضوع بحث قرار می‌گیرد، نه معنای لغوی یا اصطلاحی این کلمه.
درست است که جزئی از فرهنگ به معنای فرهیختگی، ادب یا تعلیم و تربیت است، اما در بحث تخصصی، نمی‌توان آنها را جزئی از فرهنگ به شمار آورد؛ زیرا در آن صورت همه‌ی داشته‌های انسان جزئی از فرهنگ قلمداد می‌شود و مانعیت تعریف از بین می‌رود. زمانی که فرآورده‌های هنری و عقلی یک مجموعه‌ی انسانی فرهنگ تلقی شود، تمام آثار هنری و نیز معارف و غیر معارف در دایره‌ی فرهنگ قرار می‌گیرد و هیچ چیز دیگری باقی نمی‌ماند که بیرون از این دایره باشد. در این صورت فرهنگ‌شناسان باید علم‌شناس و فیلسوف علم هم باشند؛ حال آنکه فرهنگ‌شناسی غیر از فلسفه‌ی علم است و فرهنگ‌شناسان بناست روی اجزای فرهنگ مطالعه کنند و مؤلفه‌های آن را تحلیل نمایند و هرگز وارد تحلیل علم نمی‌شوند.
۲٫ معنای واژگان «آداب» و «رسوم»
ابهام دیگری که در تعریف دکتر سروش از فرهنگ مشاهده می‌شود به معنای دو واژه‌‌ی «آداب» و «رسوم» بازمی‌گردد. بعضی از تعابیر به یک معنا به کار می‌روند و گاه معناهای متمایزی از یکدیگر دارند، اما در این عبارت مشخص نیست که آنها واژگانی با بار معنایی واحد (که در این صورت حرف عطف «و» عطف تفسیری است) یا کاملاً متفاوت و متباین‌اند، یا آنکه نسبت میان اینها عام و خاص من‌وجه است؛ یعنی بعضی از رفتارها هم «ادب» است و هم «رسم»، اما بعضی دیگر فقط در دایره‌ی «آداب» قرار می‌گیرند نه «رسم»، یا برعکس.
چنین ابهام‌هایی که در تعریف دکتر سروش وجود دارد ذهن خواننده را با این پرسش درگیر می‌کند که آیا مجموع کلماتی که در متن تعریف به کار رفته‌اند سنجیده و اندیشیده آورده شده‌اند یا خیر؟ این موضوع که سروش تعریف خود را در مقاله بیان کرده نشانه‌ای است از اینکه او در مقام ارائه‌ی تعریف فنی و آکادمیک بوده و بنابراین ممکن است کلمات را سنجیده و اندیشیده به کار برده باشد. در این صورت هر واژه‌ی این تعریف نماینده‌ی یک مؤلفه و بازگوینده‌ی عنصری از عناصر فرهنگ است و اگر هرکدام از آنها حذف شود، قطعه‌ای از فرهنگ کاسته می‌شود و تعریف فرهنگ ناقص می‌گردد و در عمل نیز با حذف آنها فرهنگ تعادل خود را از دست می‌دهد.
سازگاری و تناسب میان اجزای فرهنگ ـ که در ادامه‌ی تعریف به آن اشاره شده است ـ از این موضوع حکایت می‌کند که اگر جزئی از اجزای فرهنگ حذف شود، وحدت میان آنها از بین خواهد رفت و چون از وحدت میان اجزاست که فرهنگ شکل می‌گیرد، با از بین رفتن آن، فرهنگ نیز دیگر وجود نخواهد داشت. بر این اساس اگر یکی از مؤلفه‌های بیان‌شده در ابتدای تعریف، در جامعه‌ای نباشد، آن جامعه بی‌فرهنگ خواهد بود. این موضوعی است که دکتر سروش با تعریف خود به آن اذعان کرده است، اما آیا اگر برای مثال در جامعه‌ای، مذهب، بعضی از فرآورده‌های هنری، علوم یا قواعد و قوانین وجود نداشته باشد، آن جامعه بی‌فرهنگ خواهد بود؟
۳٫ قلمروی مؤلفه‌های فرهنگ
بر اساس تعریف، اخلاق، عقاید، قواعد و عرفیات و … از مؤلفه‌های فرهنگ تلقی شدند، اما هر یک از این مؤلفه‌ها دایره‌ی گسترده‌ای دارد که در برگیرنده‌ی بسیاری از مسائل است. برای نمونه هنگامی که از «قواعد»، سخن می‌گوییم، قوانین حقوق را هم در بر می‌گیرد و «عقاید» باورهای بومی ـ موروثی و باورداشت‌های قدسی ـ دینی را هم شامل می‌شود، آیا در این تعریف، این مؤلفه‌ها با همه‌ی زیرمجموعه‌هایشان جزء فرهنگ تلقی شده‌اند؛ یعنی آیا «حقوق» جزئی از «قواعد» است یا «دین» جزئی از عقاید و درنتیجه جزئی از فرهنگ؟ درباره‌ی اخلاق هم می‌توان سؤال کرد که کدام اخلاق مد نظر است: اخلاق بومی، جهانی، اخلاق دینی؟ سؤال دیگری که پیش می‌آید این است که آیا دین پدیدآورنده‌ی فرهنگ است یا فرهنگ پدیدآورنده‌ی دین؟ ایشان برخلاف نظر مشهورِ مشاهیر فرهنگ‌شناس و واقعیت خارجی، مدعی‌اند که «هویت» منشأ و مبنای فرهنگ است.
ویژگی هر جامعه‌ای به ویژه جوامع سنتی، مثل چین، ایران، ژاپن و مصر، فراگیر بودن توأمان عقاید دینی و باورهای بومی است. در جوامع مدرن و نوپیدا ممکن است باورهای بومی کم‌رنگ باشند و باورهای جهانی و مدرن غلبه داشته باشند، اما در جوامع اصیل، کهن و ریشه‌دار، باورهای بومی بسیار فراوان و فراگیر هستند. در عین حال در بسیاری از این جوامع، ادیانی مطرح شده‌اند که بسیار پراصل و پرگزاره‌اند و در نتیجه از فراوانی و فراگیری بسیار برخوردارند. بر این اساس در این جوامع دو سامانه و نظام‌واره‌ی باوری و باورداشتی وجود دارد. این در حالی است که بر اساس نگرش سروش مؤلفه‌های فرهنگ منسجم‌اند و وحدت مساوق با وجود فرهنگ است؛ یعنی اگر وحدت از میان رود، فرهنگ نیز از میان برمی‌خیزد. برای رفع این ایراد از تعریف دکتر سروش، باید یا باورداشت‌های دینی از فرهنگ جدا دانسته شود و فقط باورهای بومی جزء فرهنگ به شمار آید و یا برعکس، باورهای دینی در دایره‌ی فرهنگ‌ قرار گیرند و باورهای ملی، بومی و موروثی خارج از آن. اما سروش در تعریف خود مطلق باورها را در نظر گرفته و آن را به قیدی مقید نکرده ‌است؛ بنابراین معلوم نیست که چگونه خود بر اساس بخش دوم تعریفش (انسجام اجزای فرهنگ) وجود مجموعه‌ی دوگونه از باورهای ناهمسان در فرهنگ‌های این جوامع را توجیه می‌کند.
سروش در مقاله‌ای که چند سال پیش با عنوان «ذهنیت مشوش، هویت مشوش» نگاشت، و نیز مقاله‌ی «سه فرهنگ»، جامعه‌ی امروز ایران را دارای هویتی مشوش معرفی کرد و گفت: این جامعه تحت تأثیر فرهنگ کهن و باستانی ایرانی، فرهنگ میانی اسلامی و فرهنگ مدرن غربی، در وضعیت سرگشتگی و تحیر قرار دارد و دچار شخصیت چندگانه است. سه‌گانگی فرهنگ موضوعی است که آشکارا از این گفته استخراج می‌شود، اما در تعریف فرهنگ از منظر همین اندیشمند، فرهنگ یکپارچه معرفی شد. افزون بر این تعارض، دیدگاه یادشده با این تلقی ایشان که فرهنگ روبناست نیز تعارض دارد.
۴٫ مفهوم هویت
در تعریف یادشده «هویت» غیر از فرهنگ تلقی شده است و برخلاف تعریف ما از فرهنگ، که در آن هویت به نوعی تبلور فرهنگ انگاشته شد، مبنای فرهنگ قرار گرفته است، با این حال مشخص نیست که فرهنگ با چه سازوکاری از هویت تولید می‌شود. ایراد این عبارت فقط به ابهام درباره‌ی این سازوکار محدود نمی‌شود؛ زیرا افزون بر این، دکتر سروش برخلاف نظر بسیاری از فیلسوفان فرهنگ، که هویت را برآیند فرهنگ می‌دانند، فرهنگ را فرآورده‌ی هویت دانسته است. واقعیت موجود در میان جوامع هم ملاکی است که نادرستی این دیدگاه را نشان می‌دهد؛ زیرا فرهنگ یک ملت است که هویت آن ملت را شکل می‌دهد.
۵٫ ویژگی‌های اساسی فرهنگ
خصائلی همچون جهت‌دهی به حیات، معنابخشی به زندگی جوامع، پایداری و قاعده‌مندی، از ویژگی‌های اصلی فرهنگ به شمار می‌آیند که این تعریف از اشاره به آنها بی‌بهره است. البته اگر از مطالبی که در مقالات بعدی سروش بیان شده است برای معرفی فرهنگ از نظر ایشان استفاده کنیم، می‌توانیم بگوییم که یکی از قواعد فرهنگ، بی‌قاعدگی یا حاکم نبودن قاعده‌ی واحدی بر آن است؛ چون در مقاله‌ی دیگری سروش از عبارت «چموش»، «نافرمانبردار» و «رها» استفاده کرده و فرهنگ را با داشتن چنین ویژگی‌هایی مهارناشدنی معرفی نموده است. او با جبری‌خواندن فعل و انفعالات فرهنگی، بحث تهاجم فرهنگی و به طریق اولی مهندسی فرهنگی را زیر سؤال برده است. به باور سروش فرهنگ تحت امر کسی نیست تا کسی تهاجم را فرهنگی کند و از فرهنگ مانند ابزاری برای هجوم به ملتی دیگر استفاده کند و مسلم است که نمی‌توان با آن هم مقابله کرد. اگر فرهنگی هجوم آورد، این هجوم خارج از اراده است و تأثیر خود را خواهد گذاشت و نمی‌توان با آن مقابله کرد. همچنین فرهنگ را نمی‌توان مهندسی کرد و مهندسی فرهنگی هم ممکن نیست؛ چون زمام امور فرهنگ در دست کسی نیست.
۶٫ انسجام یا چندپارگی فرهنگ
به رغم کل‌واره و منسجم‌انگاری فرهنگ، که در تعریف به آن اشاره گردیده و از بین رفتن آن مساوی با نابودی فرهنگ تلقی شده است، سروش در مقاله‌ای با عنوان «ذهنیت مشوش و هویت مشوش» از چندپارگی فرهنگ سخن گفته و پذیرفته است که فرهنگ‌های متفاوت هم‌نشین شوند. «ما ایرانیان مسلمانی که اکنون در این کشور زندگی می‌کنیم، حامل و وارث سه فرهنگ هستیم… آن سه فرهنگی که ما عامل و وارث آن هستیم عبارت‌اند از سه فرهنگ ملی، دینی و غربی. گمان ندارم که هیچ‌یک از ما انکار کنیم که ما هم‌اینک و در زندگی جاری خویش، هم بهره از فرهنگ ملی و باستانی خود داریم، هم در فرهنگ دینی غوطه‌ور هستیم، هم امواج فرهنگ غربی بر سر و روی فرهنگ دینی و ملی ما خورده و می‌خورد و حیات فکری، فردی و اجتماعی ما نشانی از آن دارد.» این عبارتی است که سروش در آن به سه‌پارگی فرهنگ جامعه‌ی ایران اذعان کرده و بدین‌ترتیب تعریف نخست خود از فرهنگ را نقض نموده است؛ زیرا بعضی از عناصر پدیدآورنده‌ی این سه نوع فرهنگ در تعارض تام با یکدیگرند و با توجه به اینکه او معتقد است اگر وحدت فرهنگی را برداریم، دیگر فرهنگ نداریم، بنابراین ایران معاصر را باید فاقد فرهنگ بدانیم. به واقع وی در تلقی خود از فرهنگ، مانند همه‌ی تلقی‌های دیگر خود دچار تبدل رأی شده است، اما ایراد آن فقط به تعارض با دیدگاه نخست سروش محدود نمی‌شود.
اینکه پاره‌ها و عناصری از فرهنگ کهن بازمانده باشد که کاملاً با فرهنگ دینی ما سازوار باشد و پاره‌هایی از فرهنگ غربی به ما هجوم آورده باشد، و این را هم فرهنگ خود قلمداد کنیم، بی‌دقتی است. اصولاً اگر عنصری مانند علم در فرهنگ گذشته بود، اما با آمدن دین جدید، براساس آن، دانش جدیدی تولید شد، که تمام گزاره‌های پارادیم علمی سابق مطلقاً باطل ‌شده و از مدار حق خارج گردیده‌اند یا اینکه آنها را باید دور ریخت؛ چون هیچ سازگاری با دانش و پارادایم علمی جدید ندارند. اگر عناصری از فرهنگ باستانی هم‌اکنون در بین ما به حیات خود ادامه می‌دهد به این دلیل است که آن عناصر، انسانی و عقلی و در نتیجه اسلامی است، نه اینکه با حفظ هویت باستانی خویش (اگر فرض کنیم فرهنگ باستان ما سکولار یا الحادی بوده است)، جذب فرهنگ اسلامی ما شده باشد. به سخن دیگر عناصری بازمانده است که اگر هم بازنمی‌ماند، اسلام آنها را تولید می‌کرد؛ چون آنها با اسلام سنخیت دارند. اگر امروز در جامعه‌ی ما عناصری از فرهنگ غربی حضور دارد به معنای هضم و جذب آن عناصر در جامعه و در متن فرهنگ نیست و جامعه‌ی ما از این نظر دچار آشوب است و تلاش می‌کند این عناصر را دفع کند. زمانی این عناصر جذب فرهنگ اصیل و بومی می‌شوند که در آنها تبدلی رخ دهد. بنابراین فرض چند فرهنگ بی‌دلیل و بی‌مبناست و آنچه دکتر سروش در تلاش برای تبیین آن به چندپارگی فرهنگ متوسل شده، حضور قطعات و عناصری از فرهنگ‌ها در بستر عام و مسلط یک فرهنگِ اصیل، ریشه‌دار و موجود است.
پرسش و پاسخ:
آقای حامد رشاد: دکتر سروش تعبیر وحدت فرهنگ را مطرح کرده ‌است که البته پیش از این هم بحث گردید و چنین نتیجه گرفته شد که فرهنگ وحدت دارد. اشکال واردشده به ایشان در این مبحث، به سه‌پاره دانستن فرهنگ ایران مربوط می‌شود که با بحث وحدتی که در تعریف فرهنگ مطرح کرده‌ است، منافات دارد. به نظر من می‌توان گفت که فرهنگ به مثابه‌ی انسان است و همان‌گونه که انسان‌ها گونه‌های متفاوتی دارند، فرهنگ‌ها نیز متفاوت هستند. بعضی از انسان‌ها در افکار و رفتار خود ثابت‌قدم هستند و انسجام در آنها بیشتر دیده می‌شود، اما بعضی دیگر این‌گونه نیستند. این ویژگی متفاوت انسان‌ها را می‌توان در فرهنگ‌ها هم مشاهده کرد و براساس آن گفت بعضی از فرهنگ‌ها بسیار منسجم‌اند، اما بعضی دیگر مثل فرهنگ کنونی ایران، که در معرض فرهنگ‌های دیگر هستند، انسجام چندانی ندارند و ساختار منعطفی پیدا کرده‌اند. درواقع در جامعه‌ی ایران چندفرهنگی وجود دارد و این چند فرهنگی باید به شکلی تبیین شود. به این ترتیب بحث وحدت می‌تواند مطرح باشد و با این سه‌پارگی هم خیلی تعارض نداشته باشد. یا شاید خصوصیت هضمیت فرهنگ است که می‌تواند چند فرهنگ دیگر را به یک تعادل برساند و در مجموع هم کلیت آن حفظ شود.
آقای رضاییان: ما رفتارهایی می‌بینیم که با هم در تعارض هستند و متفاوت‌اند، و حتی شاید در یک مصداق خاص چندگونه هم باشند، ولی همین رفتارهای متعارض جزء فرهنگ به شمار می‌آیند. در مواجهه با این رفتارهای متعارض، کدام‌یک را جزء فرهنگ می‌دانیم؟ آیا در اینجا باید بگوییم اگر رفتاری در جامعه غالب شد، فرهنگ است یا اینکه همه‌ی رفتارها را جزء فرهنگ قلمداد کنیم؟
آقای بنیانیان: به نظر می‌رسد پیش از مرور تعاریف گوناگون از فرهنگ، جمع ما می‌بایست به تعریف واحدی از فرهنگ می‌رسید و پس از آن تعاریف دیگر مرور و نقد می‌شد. به نظر من، اعتقادات را باید عنصر اصلی، کلیدی و شکل‌دهنده‌ی فرهنگ بدانیم که مانند نور است. همان‌گونه که هرچه از کانون نور دور می‌شویم، شدت آن کم می‌شود، ولی حضور آن از بین نمی‌رود، در مجموعه‌ی فرهنگ نیز، علوم انسانی (البته اگر آن را جزء فرهنگ بدانیم) از شدت بیشتری از اعتقاد برخوردار است، اما برای مثال در فیزیک این نور بسیار کم‌رنگ می‌شود یا اصلاً وجود ندارد.
مطلب دیگر درباره‌ی اینکه بعضی از بانوان جامعه‌ی ما قرآن می‌خوانند و برای امام حسین(ع) عزاداری می‌کنند، اما پوشش غربی دارند. ما زمانی که این افراد را می‌بینیم، ممکن است به نقد آنها دست زنیم؛ چون اعتقادات آنها را با ظاهرشان در تعارض می‌بینیم و معتقدیم فرهنگ پذیرفته شده است. ما می‌گوییم چرا آن نور وارد پوشش این خانم‌ها نشده است، اما آنها خود این پدیده را پذیرفته‌اند و درست می‌دانند و بنابراین تعارضی هم احساس نمی‌کنند.
آقای علی‌اکبری: من احساس می‌کنم با توجه به هدفی که ما از این جلسات دنبال می‌کنیم، مرور و نقد تعاریف گوناگون به همین میزان کفایت می‌کند و بیش از این چندان کمکی به ما نخواهد کرد. اگر فلسفه‌ی فرهنگ به معنای واقعی در ذهن ما شکل بگیرد و مشخص شود که ما چگونه باید فرهنگ را ببینیم و از چه منظری به فرهنگ نگاه کنیم، به نظر من می‌تواند مؤثرتر باشد.
آقای جمشیدی: درباره‌ی تعاریف فرهنگ باید بگویم که این کار مفید است؛ زیرا به ما می‌آموزد که یکی از مقدمات لازم برای تعریف فرهنگ این است که بدانیم در جهان امروز چه نوع هستی‌هایی وجود دارد و آن‌ها را بشناسیم. این دانش به ما کمک می‌کند که حدود فرهنگ را راحت‌تر تعیین کنیم. اما درباره‌ی تعریف فرهنگ از دیدگاه سروش و نقدهایی که به آن وارد شد چند موضوعی مطرح است که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد:
۱٫ به نظر من چیزهایی ذاتی فرهنگ هستند و چیزهایی نیز عَرَضی فرهنگ. هنجارها و ارزش‌ها نخستین دسته از هستی‌های اجتماعی‌اند که ذاتاً فرهنگی‌اند. رفتارها و کنش‌های انسان در مرتبه‌ی دوم قرار دارند که همگی فرهنگی نیستند، اگر دلالت فرهنگی داشته باشد و از فرهنگ تأثیر پذیرفته باشد، می‌توان آنها را جزء فرهنگ دانست؛ برای مثال نماز خواندن را می‌توان فرهنگی دانست. سوم، نهادها یا ساختارهای اجتماعی نیز فرهنگی‌اند. نهاد آموزش و پرورش نمونه‌ای از این نهادهاست؛ زیرا تکالیف فرهنگی دارد؛ یعنی براساس کارکرد، این نوع نهادها فرهنگی هستند. چهارم، بعضی از اشیا را فرهنگ می‌دانیم، درحالی‌که شیء فرهنگ نیست و تنها می‌تواند دلالت فرهنگی داشته باشد؛ برای مثال کروات زدن فردی بر غرب‌زدگی او دلالت می‌کند. یعنی این شیء هویت فرهنگی فرد را آشکار می‌کند. بنابراین با چهار قسم پدیده روبه‌رو هستیم:
ارزش‌ها و هنجارها؛
کنش‌های انسان؛
نهادها؛
اشیاء.
از میان این چهار قسم، سه قسم آخر به صورت عَرَضی به فرهنگ منتسب می‌شوند، اما گروه اول ذاتاً فرهنگی است.
۲٫ اینکه آیا علم جزء فرهنگ است یا خیر باید گفت که بسیاری از ارائه‌دهندگان تعریف از فرهنگ از محاورات عمومی و خطابه‌ی نادرستی که در سطح جامعه مطرح است تأثیر پذیرفته‌اند و به غلط علوم را جزء فرهنگ قلمداد کرده‌اند. نمونه‌ی این علوم، ریاضی است که ارتباطی به فرهنگ ندارد، اما چون در جامعه کار معلم ریاضی فرهنگی تلقی می‌شود، در ذیل واژه‌ی علوم جزئی از فرهنگ به شمار می‌آید. این در حالی است که گرچه علوم از فرهنگ تأثیر می‌پذیرند، خود، فرهنگ نیستند. البته در مورد هنر قضیه تاحدی تفاوت می‌کند: چون می‌توان آن را فرهنگ دانست.
۳٫ در تعاریفی که تا به حال بررسی شده، هیچ‌کدام از تعاریف به اندازه‌ی تعریف علامه جعفری و تعریف خود حضرتعالی دقیق و سنجیده و حاوی مطالب جزئی نبوده است؛ زیرا باقی تعاریف آگاهانه و با تأمل جدی درصدد تعریف فرهنگ نبوده‌اند.
۴٫ نکته‌ی دیگر درباره‌ی این فرمایش شماست که سروش در تعریف فرهنگ، خاستگاه آن را مشخص نکرده است. این ایرادی است که شاید بر تعریف خود شما هم وارد باشد؛ زیرا فرمودید: «بینش‌ها و منش‌ها و کنش‌های پایدار…» و تنها قیدی که آوردید «پایدار» است.
۵٫ سروش در تعاریف خود از عبارت «وحدت تألیفی» استفاده کرده است که اگر منظور از آن الفت اعضا باشد با بحثی که درباره‌ی فرهنگ دارد متضاد است. اگر منظور وی از این تعبیر، سازواری باشد، می‌توان به همان مثال خانمی که حجاب درستی ندارد، اما برای امام حسین(ع) گریه می‌کند اشاره کرد. این فرد تعارضی احساس نمی‌کند و در واقع فرهنگ‌های متفاوت در او جمع شده است؛ پس چنین فرهنگ‌هایی در عمل قابل اجتماع هستند، ولی از جنبه‌ی نظری و منطقی با هم تضاد دارند. به سخن دیگر آنها از جنبه‌ی منطقی و نظری وحدت تألیفی ندارند، ولی در عمل این اتفاق می‌افتد.
استاد رشاد: در پاسخ به مطالبی که گفته شد باید بگویم:
۱٫ وقتی ما فرهنگ را یکپارچه و سازمان‌واره می‌دانیم، و این نظر را مبنا قرار می‌دهیم، دیگر نمی‌توانیم بپذیریم که بعضی از عناصر رسوب‌شده از فرهنگ پیشین یا برآمده از بیرون از فضای فرهنگی به صورت یک عنصر غریبه، فرهنگ است. اولاً آنها اجزای یک فرهنگ دیگر هستند؛ ثانیاً صرف حضور آنها در محیط فرهنگِ مسلط به معنای پذیرفته شدن آنها به مثابه‌ی جزئی از فرهنگ نیست، بلکه بسا همچنان مقاومت‌هایی هست که این عناصر طرد و دفع شود. وانگهی اگر بعضی از افراد جامعه این عناصر را پذیرفته باشند، به این معنا نیست که در فرهنگ جامعه پذیرفته شده است. ما در جامعه کسانی را داریم که در فضای فرهنگی ایران دشوار تنفس می‌کنند، اگر اینها به غرب سفر کنند، در آنجا راحت‌تر هستند و با فرهنگ آن جامعه احساس انس و الفت بیشتری دارند. سرّ بعضی از مهاجرت‌ها هم همین است؛ به‌ویژه در این چند سال اخیر که ماهواره‌ها به صورت گسترده روی مردم متمرکز شده‌ و تأثیرگذار گردیده‌‌اند. در این افراد که ـ با ماهواره بیشتر از محیط جامعه ارتباط دارند، فرهنگ غربی به فرهنگ غالب تبدیل شده است؛ بنابراین در محیط جامعه احساس بیگانگی می‌کنند. درست مثل فردی غیرایرانی که همه‌ی رفتارها برای او جای سؤال دارد، برای ما هم جالب است که او در فضای ما قرار ندارد. اینکه عده‌ای اجزائی از فرهنگ‌های دیگر را بپذیرند و آنها در جامعه حضور پیدا کنند یا اینکه این اجزا به دلیل سنخیت جذب شده باشد، هیچ‌یک به معنای این نیست که فرهنگ مشوش و نامنسجم است. فردی که حجاب ندارد، اما زیارت عاشورا می‌خواند دچار تعارض است؛ زیرا در متن زیارت عاشورا کسانی لعن می‌شوند که ارزش‌های دینی را مخدوش کردند و یکی از ارزش‌های دینی حجاب است. نمونه‌ی دیگر افرادی هستند که فرایض روزانه‌ی خود را انجام نمی‌دهند، ولی در مناسبتی خاص مثلاً در یک شب هفت هزار بار ذکر می‌گویند. کار این افراد را نمی‌توان فرهنگ دانست، بلکه واقعیت آن است که این افراد دچار چالش و آشوب هویتی هستند؛ یعنی به اعتدال و استقرار نرسیده‌اند. به همین دلیل است که در تعریف فرهنگ بر ویژگی پایداری تأکید می‌شود و عنصر فرهنگی تا به استقرار نرسیده و در جامعه مستقر نشده باشد جزء فرهنگ آن جامعه تلقی نمی‌شود. بر این اساس یک وضعیت موقت و استثنایی نمی‌تواند نشانه‌ی فرهنگ قلمداد شود.
۲٫ رفتارها زمانی جزء فرهنگ به شمار می‌آیند که بخشی از مقوله‌ای را تشکیل داده باشند که آن مقوله چونان طبیعت ثانوی و هویت جمعی پذیرفته شده باشد. به سخن دیگر رفتار غالبِ مسلطِ پایدارِ رسوب‌شده‌ی عادت‌شده، جزئی از فرهنگ قلمداد خواهد شد؛ بنابراین رفتار غالب و پایدار و رفتاری که آدمی از سر عادت و رضامندی و با رغبت و شوق انجام می‌دهد جزء فرهنگ است نه آن رفتاری که توأم با اکراه و براساس شرایط یک بار از فردی سر می‌زند.
۳٫ در فلسفه درباره‌ی واقعیت‌هایی که ذومراتب و مقوله به تشکیک هستند به نور مثال می‌زنند و می‌گویند وجود مثل نور است؛ یعنی حقیقتی است دارای مراتب و مقوله به تشکیک. وجود باریتعالی وجود صرف است و شائبه‌ی عدم در آن نیست و موجودات دیگر از وجودات نازل‌تری برخودارند و نازل‌تر و نازل‌تر تا اینکه همسایه‌ی عدم می‌شوند. اما در این مراتب، وجود هیچ‌گاه با عدم مخلوط نیست؛ یعنی وجودات مراتب نازل‌تر آمیزه‌ای از وجود و عدم نیستند. دلیل اینکه مثال نور را برای وجود مطرح می‌کنند این است که بگویند همان‌گونه که نور کم‌رنگ همچنان نور است و با ظلمت مخلوط نشده، بلکه نوریت آن کم شده است، وجود هم در موجودات نازل‌تر چنین وضعی دارد.
در فرهنگ هم اگر آن را همان چیزی بدانیم که در حیات و هستی اجتماعی محقق شده است، آن‌گاه می‌توانیم بر اساس ابرارزش‌ها و مناشی و پارادایم‌های فرهنگ‌سازی مثل دین، همین حکم را درباره‌ی آن صادر کنیم؛ یعنی هر عنصری به هر اندازه‌ای که با موازین و ارزش‌های مورد نظر دین شبیه‌تر، قریب‌تر و نزدیک‌تر است، دینی‌تر است. در این میان اگر تمام اجزای فرهنگی صددرصد بر ارزش‌های دینی منطبق باشد و هیچ عنصر غیراسلامی در آن به چشم نخورد، آن فرهنگ را می‌توان صددرصد دینی دانست. اما به اندازه‌ای که از دین فاصله می‌گیرد و از چهارچوب‌های دینی جدا می‌شود، تفاوت پیدا می‌کند که البته به این معنا نیست که دچار تعارض بشود، بلکه در درون، تعارض را نمی‌تواند بپذیرد. البته ممکن است اجزایی از فرهنگ با عناصری از یک فرهنگ یا دین دیگر سازگاری داشته باشد و در تلفیق با آنها، فرهنگ خاصی که به جز فرهنگ اول و دوم است پدید آید. در این صورت فرهنگ سوم به شکل نسبی دینی است. این نسبی بودن که به دلیل فاصله از دین است، ممکن است تا جایی باشد که سنخیت خود را با دین از دست بدهد. در این صورت فرهنگی غیردینی و سکولار و حتی در مراتبی الحادی پدید می‌آید. به این معنا می‌توان فرهنگ را ذومراتب دانست. همان‌گونه که در بالا اشاره شد، هویت فرهنگ است که قابلیت ذومراتب بودن را دارد، اما درباره‌ی فرهنگ بودن نمی‌توان چنین حکمی صادر کرد. به سخن دیگر فرهنگ را از این نظر که هویت اسلامی، مسیحی، الحادی یا قدسی دارد می‌توان ذومراتب دانست، اما اینکه چیزی فرهنگ است یا خیر یا کمتر فرهنگ است یا بیشتر، سخن درستی نیست. فقط در صورتی می‌توان فرهنگ بودن را ذومراتب دانست که فرهنگ را ارزشی تعریف کرد و فرهنگ مطلوب را در نظر گرفت؛ مانند تعریف مرحوم علامه جعفری که فرهنگ را مطلقاً ارزشی تعریف کرده‌ است. زمانی که از فرهنگ مطلوب سخن به میان می‌آید، در واقع به این موضوع اذعان می‌شود که فرهنگ لزوماً و فقط ارزشی و ارزشمند است و هرآنچه ارزشی و ارزشمند نیست یا ارزشی به معنایی که ما می‌فهمیم، می‌پسندیم و معتقد هستیم، نیست، شایستگی نام فرهنگ را ندارد. براساس این نگرش است که می‌توان هرآنچه را که با این فرهنگ مطلوب فاصله دارد، بی‌فرهنگی یا مراتب نازل‌تری از فرهنگ دانست. چنین ادعایی راهی ندارد جز اینکه بسیاری از جوامع را دارای مراتب نازل‌تری از فرهنگ بداند.
۴٫ در زمینه‌ی‌ ارزیابی و نقد تعاریف هم باید بگویم که در جلسه‌ی پیش، پس از بحث و مشورت با حضار قرار بر این شد که چند تعریف از غربیان و نیز چند تعریف مغایر مطرح و نقد شود تا بحث ناتمام نماند. در جلسه‌ی بعد ممکن است نقد تعاریف غربی‌ها مطرح شود و سپس تعریف بنده محل بررسی قرار گیرد تا مشخص شود که آیا نیاز به بازسازی و بازنگری دارد یا خیر.
اگر بتوانیم تعریف واضحی از فرهنگ ارائه دهیم، تقریباً در همه‌ی مباحث، یعنی مباحث علم فرهنگ و نیز فلسفه‌ی فرهنگ قابل استفاده است و هر مسئله‌ای که مطرح ‌شود پایه‌ی آن بر تعریف پذیرفته‌شده‌ی ما خواهد بود و بر این اساس باید مسائل را سازماندهی کنیم.

 


[۱] . عبدالکریم سروش، تفرج صنع؛ مقاله‌ی «موضوع، روش، اعتبار، مسائل و مشکلات علوم انسانی و تفاوت آن با سایر شاخه‌های معرفت»، انتشارات سروش، تهران ۱۳۶۷٫
[۲] . این باور در واقع به آن قاعده‌ی فلسفی نزدیک است که وحدت را مساوق با وجود می‌داند.
[۳] . مرحوم علامه، اعتباریات را به دو بخش قبل‌الاجتماع و بعدالاجتماع تقسیم کرده و در بخش بعدالاجتماع عناصر قراردادی را قرار داده است.
[۴] . عبارت «مجموعه‌ی فرآورده‌های هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق عقاید و قواعد و عرفیات یک مجموعه‌ی انسانی را فرهنگ آن مجموعه می‌خوانند» به روشنی گویای این موضوع است.

جلسه ۰۱۶ فلسفه فرهنگ ۲۶-۱۱-۱۳۹۰

 

ـ درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ

ـ مباحث اصلی فلسفه‌ی فرهنگ
در جلسه‌ی گذشته محورهای هیجده‌گانه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ برشمرده شد و حدود و صغور برخی از این محورها بیان گردید. آنچه در این جلسه مطرح خواهد شد، توضیح و تبیین باقی محورهاست.
پیش از این و در محور «مباحث فلسفه‌ی فرهنگ» اشاره شد که خود فلسفه‌ی فرهنگ هم مباحثی دارد. این مباحث که به تعبیری «فلسفه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ» خواهد بود، دوازده گفتار را دربرمی‌گیرد. البته چون بحث اصلی این جلسات خودِ فلسفه‌ی فرهنگ است، پس از اشاره‌ی مختصر به دوازده گفتار یادشده، از محورهای فلسفه‌ی فرهنگ سخن گفته خواهد شد.
 
درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ
بحث‌هایی که ذیل فلسفه‌ی فرهنگ مطرح می‌شوند عبارت‌اند از:
۱٫ تعریف فلسفه‌ی فرهنگ؛
۲٫ نسبت و مناسبات فلسفه‌ی فرهنگ با دانش‌های هموند. مراد از دانش‌های هموند دانش‌‌هایی هستند که با فلسفه‌ی فرهنگ نسبت دارند (البته اگر فلسفه‌ی فرهنگ را دانش قلمداد کنیم)؛ مثل فلسفه‌ی فرهنگی، فلسفه‌ی علوم انسانی و خود علم فرهنگ. بر این اساس، تفاوت بین فلسفه‌ی فرهنگ با علم فرهنگ و نیز فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی علم فرهنگ در این محور بررسی می‌شود.
۳٫ موضوع فلسفه‌ی فرهنگ؛
۴٫ مؤلفه‌های فرهنگ به شرط شیء. تأکید بر «شرط شیء» از آن‌روست که بعضی از مقوله‌ها مانند دین، اخلاق و باور، به طور مطلق جزئی از فرهنگ نیستند، بلکه خودْ هویتی مستقل دارند، و به شرط شیء و با فرض انضمامی لحاظ کردن‌شان (یعنی با فرض اینکه یکی از مؤلفه‌های فرهنگِ جامعه‌ای خاص شده باشند) می‌توان آنها را مؤلفه‌های فرهنگ به شمار آورد. البته باید به این نکته توجه کرد که چنین حکمی شامل حال همه‌ی مؤلفه‌های فرهنگ نمی‌شود و فقط درباره‌ی برخی از آنهاست. برای مثال مباحثی مانند آداب و رسوم در هر صورت جزئی از فرهنگ‌اند.
دلیل اشاره به مؤلفه‌های فرهنگ افزون بر فرهنگ، که موضوع فلسفه‌ی فرهنگ است، این است که مباحث و مسائل فلسفه‌های مضاف را می‌توان به دو دسته‌ی کلان‌تر و خُردتر تقسیم کرد. برای روشن شدن این تفکیک می‌توان به فلسفه‌های مضاف به علم‌ها اشاره کرد که پاره‌ای از احکام آنها معطوف به خود علم بما هو علم است و پاره‌ای دیگر، احکامِ مسائل آن علم‌اند. آن احکامی که به خود علم مربوط‌اند مباحث و مسائل فراعلمی فلسفه‌ی مضاف به آن علم نام می‌گیرند و دسته‌ی دیگر، مسائل فرامسئله‌ای خوانده می‌شوند.
فلسفه‌ی فرهنگ نیز از این ویژگی مستثنا نیست؛ یعنی مباحث آن به دو دسته‌ی کلان و خُرد تقسیم می‌شود که یک دسته از آنها درباره‌ی کلیت فرهنگ است و دسته‌ای دیگر درباره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ. آنچه در دسته‌ی دوم بیان می‌شود درباره‌ی مطلق و کل فرهنگ نیست، بلکه درباره‌ی بخشی از آن است. با توجه به همین مبحث، «فرهنگ»، موضوع فلسفه‌ی فرهنگ قلمداد می‌شود، اما مؤلفه‌های آن نیز، در حکم خُرده‌موضوعات این دانش، می‌توانند در فلسفه‌ی فرهنگ مطرح شوند و یا لااقل در مبحث بعدی که «مسائل» هستند محل توجه قرار گیرند.
۵٫ مسائل دانش فلسفه‌ی فرهنگ. مسائل این دانش عبارت‌اند از احکام مؤلفه‌های فرهنگ، در واقع بنده به خلاف بعضی از دوستان (از جمله آقای صادق لاریجانی) که به تعریف فلسفه‌های مضاف دست زده‌ و مدعی شده‌اند که در این‌گونه فلسفه‌ها، عبارت «فلسفه» در معنایی غیر از معنای شایع آن اراده می‌‌شود، معتقدم فلسفه عبارت است از بیان احکام کلی موجود بماهو موجود، و در فلسفه‌های مضاف، احکام کلی موجود، نه بماهو موجود، بلکه قسمی از موجود بحث می‌شود. پرواضح است که در هر دوگونه از فلسفه، سخن از احکام کلی است؛ بنابراین مسائل فلسفه‌ی فرهنگ نیز احکام کلی‌اند.
البته بعضی پا را از این هم فراتر گذاشته و بحث‌های تاریخی را هم جزء مسائل فلسفه‌های مضاف قرار داده‌اند که به نظر من همگی آنها خطاست. همان‌گونه که پیش از این گفته شد، تعریف فلسفه‌های مضاف با تعریف فلسفه‌ی مطلق سازگار است. با این تعریف فلسفه‌بودن فلسفه‌های مضاف حفظ می‌شود؛ زیرا «فلسفه‌های مضاف نیز از احکام کلی سخن می‌گویند»؛ یعنی در آنها از مباحث هستی‌شناسی، تقسیمات، معرفت‌شناسی، ارزش‌شناسی، روش‌شناسی و قواعد کلی حاکم بر مضاف‌الیه سخن گفته می‌شود. این موضوع درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ نیز صدق می‌کند؛ یعنی مسائل این فلسفه‌ی مضاف، احکام کلی حاکم بر فرهنگ است.
۶٫ قلمرو‌شناسی فلسفه‌ی فرهنگ. قلمروی این فلسفه‌ی مضاف، مؤلفه‌های فرهنگ، به شرط شیء است.
۷٫ غایت و فائدت فلسفه‌ی فرهنگ.
۸٫ روش‌شناسی فلسفه‌ی فرهنگ.
۹٫ هویت معرفتی فلسفه‌ی فرهنگ. در ذیل این محور حدود هفت مسئله مطرح و بررسی می‌شوند که عبارت‌اند از:
ـ دانش فلسفه‌ی فرهنگ از سنخ علوم حقیقیه است یا اعتباریه،
ـ در طبقه‌بندی فلسفه‌های مضاف در دسته‌ی فلسفه‌های مضاف به «علوم» قرار می‌گیرد یا «امور» یا خود فلسفه‌ی فرهنگ یک «معرفت» است،
ـ آیا این دانش از زمره‌ی معرفت‌های درجه‌یک است یا درجه‌ دو،
ـ چیدمان معرفتی فلسفه‌ی فرهنگ چگونه است، در مجموع آنچه فلسفه‌ی فرهنگ خوانده می‌شود، به لحاظ معرفتی، چه نسبت و مناسباتی با هم دارند،
ـ آیا ما باید براساس نظریه‌ی مقبول، در فلسفه و معرفت‌شناسی حرکت کنیم. ـ یعنی مجموعه‌ی مباحث به صورت مبناگرایانه به هم پیوند دارند ـ یا اینکه باید به مجموعه‌ی مسائل کل‌انگارانه بنگریم؟
ـ هندسه‌ی معرفتی مباحث فلسفه‌ی فرهنگ چگونه تبیین می‌شود؟
۱۰٫ مصادر و مناشی فلسفه‌ی اسلامی فرهنگ. از آنجا که ممکن است فلسفه‌ی فرهنگ براساس دیدگاه‌های مختلف، مصادر و مناشی و منابع متفاوتی داشته باشد، در این محور فلسفه‌ی فرهنگ به صفت «اسلامی» مقید شده است تا مشخص شود مناشی و منابع فلسفه‌ی اسلامی فرهنگ و فلسفه‌ی فرهنگی که اسلامی است چیست.
۱۱٫ گونه‌شناسی تطبیقی مکاتب فلسفی، معرفت‌شناختی درباره‌ی فرهنگ؛
۱۲٫ مفهوم‌شناسی واژگان اصلی فلسفه‌ی فرهنگ. در فلسفه‌ی فرهنگ یک سلسله واژگان کلیدی مطرح است مانند: «فلسفه»، «فرهنگ»، «علم فرهنگ»، «فلسفه‌ی فرهنگ»، «فلسفه‌ی فرهنگی»، «مهندسی فرهنگ» و… که روشن‌سازی مفهوم آنها در این محور مد نظر قرار می‌گیرد.
البته اگر قصد داشته باشیم معنای فلسفه را به مبادی تصوری هم توسعه بدهیم، در این صورت این مباحث را هم باید در ذیل مباحث فلسفه‌ی فرهنگ مطرح کنیم، اما اگر کسی مبادی تصوری را، که در سرآغاز دانش‌ها مطرح می‌شود، مباحث فلسفی نداند، بلکه آنها را جزء مبادی‌پژوهی بشمارد، بحث مباحث فلسفه‌ی فرهنگ به محورهای پیش‌گفته محدود می‌شود.
 
مباحث اصلی فلسفه‌ی فرهنگ
پیش از این و در بحث از مباحث اصلی فلسفه‌ی فرهنگ، به محورهایی اشاره شد که با جرح و تعدیل، و کاستن و افزودن به شرح زیر هستند:
۱٫ «چیستی‌شناسی فرهنگ»؛
۲٫ «اوصاف فرهنگ». گرچه فرهنگ به عنوان یک محور تعریف می‌شود، مناسب است در محور جداگانه‌ای وصف نیز گردد؛ زیرا با توصیف است که ویژگی‌های ذاتی مقوله‌ی فرهنگ روش می‌شود. البته محور «اوصاف فرهنگ» مکمل «چیستی‌شناسی فرهنگ» در نظر گرفته شده است. در بیان وصف‌های فرهنگ می‌توان به تعریف یادشده در این سلسله گفتار اشاره کرد که مؤلفه‌های فرهنگ را تنیده و تابیده می‌شمارد و نشان می‌دهد که پیچیدگی و تودرتوبودن فرهنگ، وصف مهمی برای آن است. اوصافی از این دست که چه بسا لازم باشد در تعریف گنجانده شود، ولی در تعریف نیامده است، باید در این محور توضیح داده شود.
۳٫ چه‌آیی فرهنگ است. چه‌آیی فرهنگ در اینجا به معنای مؤلفه‌های فرهنگ است. البته مؤلفه‌ها گاه همه‌ی اجزا و همه‌ی چیزهایی که فرهنگ از آنها تشکیل می‌شود (کلی و جزئی) معنا می‌شود و گاه یک وجه از آنچه‌ فرهنگ را تشکیل می‌دهد. درواقع فرهنگ، هم اضلاع و ابعادی دارد و هم مؤلفه‌هایی، و هر مؤلفه‌ای هم از عناصری تشکیل می‌شود. به سخن دیگر زمانی که از مؤلفه‌ها در کنار اضلاع و عناصر یاد می‌شود، آنها اعم از عناصر تلقی می‌شوند؛ برای مثال «ارزش‌» یکی از مؤلفه‌های فرهنگ است که خود از عناصری ترکیب یافته است و اجزای خُردتری دارد. هدف از به کار بردن واژه‌های «اضلاع»، «مؤلفه‌ها» و «عناصر» نشان دادن این موضوع است که فرهنگ لایه‌لایه است و آن چیزهایی که فرهنگ را تشکیل می‌‌دهند می‌توانند به دسته‌ها و طبقات کلی و خُردتر تقسیم شوند؛ و از همین‌رو در بحث از اینکه فرهنگ از چه چیزی تشکیل می‌شود باید به این لایه‌ها توجه کرد.
ضرورت این یادآوری از آنجا ناشی می‌شود که بعضی از فرهنگ‌شناسان، جامعه‌شناسان و مردم‌شناسان به اشتباه بین عناصر خلط می‌کنند و بعضی از نکات بسیار جزئی را در تعریف فرهنگ می‌گنجانند که ذیل مؤلفه‌های دیگر قرار می‌گیرد.
۴٫ «هندسه‌ی فرهنگ». مراد از هندسه‌ی فرهنگ، ساختار و چگونگی صورتبندی آن است. آنچه در این محور بررسی می‌شود، شیوه‌ی قرار گرفتن اجزا و ارکان فرهنگ و موضع آنها نسبت به یکدیگر است. تفاوت موضع اجزاء که در این محور مشخص می‌شود، از تفاوت نسبت آنها با کلیت فرهنگ ناشی می‌شود. دسته‌ای از اجزای فرهنگ هستند که در صورت حذف‌شدن، فرهنگ را از فرهنگ‌بودن ساقط می‌کنند، یا آن را دچار نقص می‌سازند، به این اجزاء «ذاتیات فرهنگ» می‌گویند؛ چون ذاتیِ فرهنگ هستند، اما دسته‌ای دیگر می‌توانند جزء فرهنگی باشند و جزء فرهنگ دیگر نباشند. به دلیل همین خصوصیت است که آنها را «عرضیات فرهنگ» می‌نامند.
۵٫ «هستی‌شناسی فرهنگ»؛
۶٫ «معرفت‌شناسی فرهنگ»؛
۷٫ «روش‌شناسی مطالعه‌ی فرهنگ»؛
۸٫ «گونه‌شناسی فرهنگ»؛
۹٫ «نسبت و مناسبات فرهنگ‌ها با یکدیگر». در این محور تلاش می‌شود به این پرسش پاسخ داده شود که از نِسَب اربعه؟، کدام‌یک در بین فرهنگ‌ها حاکم است؟ این پرسش خودْ روشنگر این موضوع است که نسبت میان فرهنگ همیشه یکسان نیست و بین بعضی از آنها با بعضی دیگر نسبت تباین و حتی تعارض و تناقض برقرار است ـ که در نتیجه‌ی آن با هم ناسازگار خواهد بود ـ و بین بعضی دیگر نسبت تساوی (مثلاً در دو کشور اسلامی، گرچه فرهنگ‌ها در عرضیات با هم تفاوت‌هایی دارند، در ذاتیات با هم یکسان‌اند و حالت تساوی بین آنها برقرار است)؛ گاهی نیز ممکن است نسبت دیگری برقرار باشد و یک فرهنگ در طول فرهنگ دیگر قرار گرفته باشد که در آن صورت نسبت آنها را عام و خاص می‌گویند.
۱۰٫ «بایایی و برآیی فرهنگ». در این محور به جای واژه‌ی «چرایی»، واژه‌ی رساترِ «برآیی» به کار رفته است. موضوع محل بررسی آن هم غایت و کارکردهای فرهنگ است.
۱۱٫ «ازآنی و ازآیی فرهنگ» یا مناشی و منابع فرهنگ؛
۱۲٫ «کجایی فرهنگ»، نسبت فرهنگ با دیگر مقولات؛
۱۳٫ «نسبت فرهنگ با علوم انسانی». با وجود آنکه در محور قبلی و در کنار بررسی نسبت فرهنگ با مقولات نرم‌افزاری حیات آدمی، مانند اخلاق، دین، تمدن و هنر، می‌توان از نسبت آن با علوم انسانی نیز سخن گفت، به دلیل ویژگی‌های این علوم بجاست که نسبت آن با فرهنگ را در محوری جدا و مستقل بررسی کنیم.
در گذشته به این موضوع اشاره شد که مطالعه‌ی فرهنگ، مطالعه‌ی انضمامی علوم انسانی است. همین مطلب گویای آن است که فرهنگ رابطه‌ی بسیار نزدیکی با علوم انسانی دارد و به دلیل همین نزدیکی، محور مستقلی برای بررسی نسبت میان آنها در نظر گرفته شده است.
شایان ذکر است که نظریه‌های کنونی مطرح در علوم انسانی به وجود یک علم جامعه‌شناسی باور ندارند و از علم‌های جامعه‌شناسی‌ها سخن می‌گویند. براساس این نظریه‌ها، علم جامعه‌شناسیِ هر جامعه‌ای متعلق به خود آن جامعه است. البته در دیدگاه ما این مطلب پذیرفتنی نیست؛ زیرا برای جامعه قائل به ذات هستیم و برای فرد نیز قائل به فطرت. بنابراین عقیده، انسان هرجا باشد انسان است و این‌گونه نیست که مثلاً انسان ایرانی و انسان امریکایی دو انسان باشند؛ البته تفاوت‌هایی میان آنها وجود دارد، اما در کل انسان هستند. علوم روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و مدیریت نیز چون به نوعی به عناصر ذاتی و ثابتی که وجود دارد بازمی‌گردند و بیشتر به فطرت پیوند می‌خورند، در کل جهان یکی هستند و این‌گونه نیست که علوم روان‌شناسی‌ها، جامعه‌شناسی‌ها، و مدیریت‌ها داشته باشیم. در کل با یک علم به سراغ این مسائل می‌رویم. برای مثال ما با یک علم جامعه‌شناسی سراغ مسائل جامعه‌های متفاوت می‌رویم. البته کاربرد این علم در هر جامعه متفاوت است؛ چون مسائل آنها با هم تفاوت دارد و براساس همین تفاوت مسائل، راهکارهای متناسب برای حل مسائل مختص هر جامعه‌ای، باید در علم جامعه‌شناسی شناسایی شود. همین ویژگی‌ و تفاوت علوم انسانی با مقوله‌های دیگری که با عنوان نرم‌افزار از آن یاد می‌شود ما را بر آن می‌دارد که محوری مستقل را برای علوم انسانی در نظر بگیریم.
۱۴٫ «شایایی و روایی و ناشایی و ناروایی».
۱۵٫ «آیین‌وری فرهنگ» (عبارت «آیین‌وری» را به جای عبارت «یاساوری» به کار برده‌ام).
۱۶٫ «قواعد اساسی فرهنگ»؛ در این بخش، از قواعد کلی و اساسی حاکم بر فرهنگ و نیز قواعدی که در فرهنگ جاری‌اند صحبت خواهد شد.
۱۷٫ «کارکردشناسی فرهنگ»؛
۱۸٫ «آینده‌پژوهی فرهنگ».
در این بازنگری شاید دو محور از محورهای فرهنگ ادغام شده و نیز سه، چهار محور اضافه گردیده باشند و تغییراتی در آنها اعمال شده باشد، اما مهم‌تر از همه تلاش برای منطقی‌تر کردن چیدمان مطالب است.
 
پرسش و پاسخ:
آقای ذوعلم: در این بخش از سخن، لازم می‌دانم به چند نکته اشاره کنم:
۱٫ جمع ما همانند عده‌ای نانوا است که جامعه از آنها طلب نان کرده است؛ بنابراین توجه به مباحث محتوایی و اینکه مثلاً ماهیت تنور اصیل است یا خیر یا معنای لغوی و اصطلاحی آب چیست، شاید در اولویت نباشد. در جامعه‌ی ما و در دهه‌ی چهلم از برپایی نظام جمهوری اسلامی، بحث مهندسی فرهنگی و نقشه‌ی پیشرفت علمی و تهدیداتی که در مباحث فرهنگی با آن روبه‌روییم اهمیت بسیاری دارد و به نظر من، ما باید به این نکته توجه کنیم.
۲٫ بحث ما از نظر علمی بسیار توسعه پیدا کرده است و فکر می‌کنم اگر همین فهرست را هم کامل کنیم بسیار ارزشمند است؛ زیرا حداقل مشخص می‌کنیم که مطالعات فرهنگی به معنای عام آن، چه سرفصل‌هایی را در بر می‌گیرد.
۳٫ شما در صحبت‌هایتان به اهمیت ارتباط فرهنگ و علوم انسانی اشاره نمودید، اما به نظر من اهمیت ارتباط فرهنگ و فناوری کمتر از آن نیست. اهمیت این ارتباط را می‌توان از وضعیت کنونی جامعه‌مان درک کرد که در آن، بیش از آنکه علوم انسانی بر فرهنگ تأثیرگذار باشد، فناوری تأثیرگذار است. همچنین بحث فرهنگ و هویت بسیار جدی و مهم است. اهمیت این موضوع از دید بعضی از صاحب‌نظران پنهان نمانده، اما با وجود این چندان محل بحث و بررسی قرار نگرفته است؛ زیرا در دیدگاه‌های غربی این بحث جایگاه خاصی نداشته است. غربی‌ها برای جامعه و انسان، هویت فطری قائل نیستند و از همین‌رو به دانش جامعه‌شناسی اهمیت داده‌اند، اما ما با وجود تفاوت دیدگاه، از همین اولویت‌گذاری تبعیت کرده‌ایم و این در حالی است که بحث فرهنگ و هویت از اهمیت بسزایی برخوردار است.
از بحث‌های مهم دیگر بحث فرهنگ و دین است. آقای مطهری جمله‌ای دارند که ان‌شاءالله درباره‌ی آن تأمل بیشتری خواهیم کرد؛ ایشان فرموده است: «تا وقتی که دین به فرهنگ تبدیل نشود نمی‌تواند توسعه پیدا کند». هرکدام از واژه‌های به کار رفته در این جمله بار معنایی خاص دارد و این پرسش‌ها را در ذهن مطرح می‌کند که آیا دین می‌تواند به فرهنگ تبدیل شود یا اینکه دین، دین است و فرهنگ، فرهنگ؟ مراد ایشان چه بوده است؟ این بحث بسیار مهمی است که در غرب به آن چندان توجهی نشده است. دلیل این بی‌توجهی تلاش غرب برای قرار دادن مقوله‌ای دیگر به جای دین بوده است. در واقع غرب فرهنگ را باب کرد تا جانشین مدرن دین گردد، همان‌گونه که روشنفکران هم قرار بود جانشین مدرن پیامبران شوند.
۴٫ با توجه به محدودیت‌ها به ویژه زمان اندکی که داریم، بهتر است چند مسئله‌ی اولویت‌دار را که واقعاً مهم است مشخص سازیم و روی آنها تأمل کنیم. از نظر من «هستی فرهنگ»، «چیستی فرهنگ» و جنس آن از اهمیت بسیاری برخوردارند. درباره‌ی محور سوم باید گفت که گاه فرهنگ هم‌جنس با علم و دانش درنظر گرفته می‌شود. پیش‌فرض آنهایی که معتقدند فرهنگ باید در ذیل دانش جامعه‌شناسی قرار گیرد چنین نگرشی است. عده‌ای دیگر فرهنگ را از جنس فلسفه قلمداد می‌کنند و بعضی دیگر از جنس دین. روشن‌سازی این موضوع در دستور کار محور یادشده قرار می‌گیرد.
بعد از سه محوری که از آنها نام برده شد «غایت فلسفه‌ی فرهنگ» بحث مهمی است؛ زیرا مشخص کردن «غایت» می‌تواند در اولویت‌ها، ساختار و تعریف ما تأثیر بگذارد.
استاد رشاد: فرمایش شما درباره‌ی اینکه ما در این حوزه با محدودیت‌ها و فوریت‌هایی روبه‌رو هستیم صحیح است و بر همین اساس هم در کنار گروه فرهنگ‌پژوهی، که پیوسته در حال فعالیت است، این حلقه و نشست ترتیب یافته است تا جدا از فرایند عادی مطالعاتی پژوهشگاه در حوزه‌ی فرهنگ، مباحث نظری و فلسفی مربوط به آن را جداگانه و با آرامش پیش ببریم. مأموریت این حلقه و نشست پاسخگویی به نیازهای فوری و جاری نیست؛ زیرا این مأموریت برعهده‌ی گروه فرهنگ‌پژوهی است، اما این نکته که درباره‌ی موضوعات همین بحث تأمل کنیم و آنها را اولویت‌بندی نماییم، پیشنهاد خوبی است تا مسائلی که فوری‌تر یا مبنایی‌تر هستند در اولویت بحث قرار گیرند.
ما اگر به تعریفی از فرهنگ نرسیم به موضع واحدی دست پیدا نمی‌کنیم. همچنین بحث روش مطالعه‌ی فرهنگ نیز از اهمیت خاصی برخوردار است. ما تا روش نداشته باشیم نمی‌توانیم فرهنگ را بشناسیم. شاید مؤلفه‌های فرهنگ هم همین اهمیت را داشته باشند که ما باید از نظر علمی به توافق برسیم که چه چیزهایی را جزء فرهنگ قرار دهیم. بحث قواعد اساسی حاکم بر فرهنگ نیز اولویت خاصی دارد؛ زیرا تا آن قواعد را نشناسیم بحث مهندسی فرهنگی و مدیریت فرهنگی معنا پیدا نمی‌کند. برای انتخاب و اولویت‌بندی مباحث به یک جلسه بحث نیاز است و اگر مباحث به تفصیل تبیین شوند، انتخاب راحت‌تر خواهد شد.
در عین حال ما ناچار هستیم که درباره‌ی فرهنگ و مقولاتی از این دست، بحث کنیم؛ زیرا اگر ما به یک مبنا در مقوله‌ی‌ علم، فلسفه‌ی علم، فلسفه‌ی علوم انسانی و فرهنگ نرسیم، نمی‌توانیم گام‌های بعدی را برداریم. بنابراین در این حلقه باید مباحث نظری را پیش ببریم، ولی این مطلب هم درست است که اگر قرار باشد درباره‌ی تمام نوزده محور بحث کنیم، مشخص نیست بحث ما چند سال طول بکشد؛ از همین‌رو باید از بین این نوزده محور، پنج یا شش محور را که اولویت‌دار هستند بررسی کنیم و برای باقی سفارش مقاله بدهیم.
آقای بنیانیان: بحث نظام‌وارگی که شما در مباحث مطرح می‌کنید در اینجا هم باید محل توجه باشد. همان‌گونه که فرمودید، تا نسبت به همه‌ی این موضوعات به شناخت نرسیم، در هیچ‌کدام از آنها نمی‌توانیم عمیق وارد شویم. پس ما ناچاریم به حداقلی از فهم این مباحث دست یابیم.
آقای نادری: من بعد از بررسی محورهای نوزده‌گانه به پنج محور رسیدم که همگی این محورها عملاً در ذیل آن پنج محور قرار می‌گیرد. این محورهای پنج‌گانه عبارت‌اند از:
۱٫ تعاریف فرهنگ؛
۲٫ روش‌شناسی فرهنگ؛
۳٫ عناصر و اجزای فرهنگ؛
۴٫ منابع و مناشی فرهنگ؛
۵٫ مناسبات فرهنگ.
برای مثال بحث منابع و مناشی فرهنگ به دو دسته‌ی نرم‌افزاری و سخت‌افزاری تقسیم می‌شود. در این میان، دین، اسطوره، عرفان و… نرم‌افزاری هستند و حکومت، فلسفه، فناوری، اقلیم، اقتصاد و… سخت‌افزاری. بنابراین اگر این‌گونه پیش رویم ممکن است ده محور دیگر هم به آنها افزوده شود، ولی اگر طبقه‌بندی را کلان‌ترین در نظر بگیریم، ممکن است بحث متمرکزتر شود. برای هرکدام از این محورهای پنج‌گانه نیز باید زمان‌بندی مشخص کنیم و مثلاً بگوییم سه، چهار جلسه بحث درباره‌ی آنها اختصاص می‌یابد.
استاد رشاد: شیوه‌ی پیشنهادی آقای نادری خوب است، ولی ممکن است روش‌های دیگری هم باشد؛ مثلاً، بحث‌های زیرساختی‌تر، یا کاربردی‌تر در اولویت قرار گیرند.

جلسه ۰۰۹ فلسفه فرهنگ ۶-۷-۱۳۹۰

پس از نقد و ارزیابی تعریف‌های مطرح شده از سه تن از استادان صاحب‌نام فلسفه، تصمیم گرفتیم در این جلسه پرسش‌هایی را که تاکنون در جلسات پیش، درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ مطرح شده‌اند پاسخ دهیم. برای این منظور جناب آقای جمشیدی ضمن تدوین این پرسش‌ها، فهرستی چهارده‌تایی از پرسش‌های دارای رویکرد نقادانه آماده کرده‌اند که در ادامه بیان خواهد شد.

اشکال اول: پرسش شده است که شما در سخنان خود، فلسفه‌ی فرهنگ را از علم فرهنگ تفکیک نمودید و در واقع بر معنای پوزیتیویستی از علم مُهر تأیید زدید. براساس نگاه پوزیتیویستی، علم فقط آن دسته از معرفت را شامل می‌شود که از روش تجربی، برای کشف واقع استفاده می‌کنند. در این نگاه فلسفه به دلیل استفاده از روش عقلی خارج از این دایره قرار می‌گیرد. شما هم با این تفکیک نشان دادید که تعبیر عامی از علم در نظر نگرفته‌اید که به معنای معرفتِ مطابق با واقع باشد و فلسفه را هم پوشش بدهد. اگر علم را مساوی علم تجربی بگیریم، دچار انحصارگرایی روش‌شناختی می‌شویم. افزون بر این، تفکیک فلسفه از علم تفکیکی صوری و منطقی نیست، بلکه تفکیکی است که دلالت ارزشی دارد؛ یعنی تفکیکی سکولاریستی است. شما در تعاریف خود به علم، قید غیرتجربی را اضافه نکرده‌اید و فقط بحث نظام‌یافتگی جزء قیود آن است.
استاد رشاد: انگاره‌ی تفکیک علم و فلسفه نزد اصحاب حکمت اسلامی، چه در گذشته و چه اکنون، پذیرفته شده است. علت چنین تفکیکی هم جدایی لایه‌های این دو دسته از معرفت در دیدگاه این حکیمان است. در نگاه این اندیشمندان، حوزه‌ی معرفتی فلسفه در لایه‌ای از معرفت انسانی قرار گرفته است و علم در لایه‌ای دیگر. علت اینکه گفته می‌شود همه‌ی علوم وامدار فلسفه‌اند، دست‌کم این است که فلسفه موضوع علوم دیگر را تعریف و اثبات می‌کند. بنابراین اصل تفکیک فلسفه و علم، حتی به همان معنای مطلقی نیز ایرادی ندارد.
تفکیک میان علم و فلسفه فقط برآمده از تفاوت روش‌شناختی نیست، بلکه «مبادی» و مصادیق متعدد دیگری که در جای خود اثبات شده‌اند زمینه‌ی چنین تفکیکی را فراهم کرده‌اند. نکته‌ای که در اینجا باید متذکر شوم این است که چون تفکیک میان علم و فلسفه از سنخ مسائل مبحث تمایز و وحدت علوم است، باید در ذیل همین مبحث طرح گردد و با توجه به این پرسش که وحدت درونی یک علم به چیست بررسی شود.
موضوع قابل توجه این است که درباره‌ی وحدت درونی علوم، اتفاق نظری میان اندیشمندان و فیلسوفان وجود ندارد؛ زیرا براساس نظر عده‌ای این وحدت، حقیقی و براساس نظر عده‌‌ای دیگر این وحدت، اعتباری است. از میان آن گروه از اندیشمندان که وحدت میان ارکان علم را اعتباری می‌دانند می‌توان به امام خمینی(ره) اشاره کرد که براساس نظر متأخرشان، علوم و حتی فلسفه را فاقد انسجام و وحدت می‌دانستند و به وجود نوعی وحدت اعتباری در حد قرارداد و فرض میان ارکان آن اعتقاد داشتند.
آن گروه از اندیشمندانی که به وحدت یک علم به‌معنای انسجام معرفت‌شناختی و ترتب و ترابط میان ارکان آن معتقدند، نیز بر سر این مسئله که وحدت علم به کدام رکن آن است، با هم اختلاف نظر دارند.
من در این میان برخلاف آ‌نهایی که وحدت علم را به یک رکن آن، مثلاً موضوع، غایت، روش یا محمول می‌دانند، به تناسق ارکان معتقدم؛ یعنی ترابط و تناسق مجموعه‌ای از ارکان ماهیت‌ساز و هویت‌بخش یک علم را عامل پدید آمدن آن علم می‌دانم.
به بیان واضح‌تر، در علم هر موضوعی، هر حُکم و محمولی را برنمی‌تابد؛ هر محمولی نیز بر هر موضوعی حمل نمی‌شود. قضایا و یا قیاسات یک علم و به تعبیر دیگر مسائل هر علمی نیز از منابع و مصادر خاص متناسب و فراخور خود تولید می‌شود؛ درنتیجه مسائل با منابع در پیوندند، و موضوع‌ها و محمول‌ها، مسائل را شکل می‌دهند. مجموعه‌ی مسائلی که می‌توانند مشتمل بر موضوعات و احکام باشند، به تنهایی هم دارای غایت هستند و هم غایت مجموعی و جمعی دارند که غایت یک علم را شکل می‌دهد. اینها با غایت و غایت با اینها دادوستد دوسویه، ترابط و ترتیب و ترتب دارند و همین ترابط سبب به‌وجود آمدن یک علم می‌شود. به سخن دیگر این‌گونه نیست که بگوییم اگر موضوع واحد شد، هر محمولی که بر آن موضوع حمل گردد می‌تواند در یک علم جا گیرد یا بگوییم وحدت علم به محمول آن است (همان‌گونه که آیت‌الله بروجردی درباره‌ی علم اصول فرموده‌اند) یا مانند مرحوم آخوند خراسانی «کارکرد» را ملاک وحدت و انسجام علم قلمداد کنیم.
این تک‌ملاک‌هایی که بزرگان ما آنها را عامل انسجام علم دانسته‌اند، موارد نقض بسیاری دارند که از نارسایی آنها در وحدت یک علم و تکوّن آن حکایت می‌کنند. با توجه به همین موضوع است که در بحث تبیین وحدت علم باید مجموعه‌ای از قضایای معرفتی را در نظر بگیریم و آنها را عامل پیدایش یک دانش و تبدیل شدن آن به دستگاه معرفتی و معرفت دستگاه‌وار بدانیم.
با توجه به همین موضوع است که نظریه‌ی تناسق ارکان مطرح می‌شود و تمایز علوم از یکدیگر و وحدت درونی آنها براساس آن تبیین می‌گردد.
فلسفه و علم هم یکی از موضوع‌هایی هستند که براساس این نظریه، از یکدیگر متمایز می‌گردند. به سخن دیگر تمایز آنها فقط به دلیل تفاوتشان در روش (یعنی آنچه در علم مدرن مطرح می‌شود) نیست، بلکه تفاوت موضوع، غایت، مسائل و … نیز عواملی هستند که در جدایی آنها از یکدیگر سهم بسزایی دارند. البته ممکن است نگاه پسینی به این دو حوزه‌ی ‌معرفتی، دیدگاه یادشده را نقص کند، اما این مسئله از خلط فلسفه‌ی فرهنگ موجود با علم فرهنگ موجود ناشی می‌شود و نگاه پیشینی (منطقی) و مطلوب به این دو حوزه، جدایی آنها را از هم نشان می‌دهد.
همان‌گونه که گفتم، من براساس تفاوت روش‌شناختی، فلسفه‌ی فرهنگ و علم فرهنگ را از یکدیگر جدا نمی‌کنم و در بحث روش‌شناختی نیز روش را به تجربه منحصر نمی‌نمایم. افزون بر این معتقدم علم به لحاظ روش‌شناختی می‌تواند گسترده‌تر باشد و همان‌گونه که بارها متذکر شده‌ام، در روش تجربی هم تا زمانی که عقل پادرمیانی نکند، مشاهده‌های فراوان به یک قانون و قضیه‌ی علمی تبدیل نمی‌شود؛ یعنی در علم تجربی هم عقل است که حرف آخر را می‌زند.
در پاسخ به این بخش از اشکال که تفکیک بین علم و فلسفه را تفکیکی سکولاریستی دانسته بود، باید بگویم که مکتب پوزیتیویسم از آن‌رو که سکولاریستی است محکوم نیست، بلکه اشکال روش‌شناختی و معرفت‌شناختی دارد؛ یعنی هرچند این مکتب با نگاه قدسی و توحیدی سازگار نیست و لاجرم علم مد نظر آن هم سکولار خواهد بود، آنچه به رد آن منجر می‌شود اشکالات بنیادینی است که از نظر معرفت‌شناختی و روش‌شناختی بر آن وارد است نه سکولاربودنش.
در مکتب پوزیتیویسم علم و فلسفه از یکدیگر متمایز نشده‌‌اند، بلکه تلقی پوزیتیویست‌ها از علم به انکار فلسفه منجر شده است. در این نگرش، چون روش علم به تجربه و حس منحصر گردیده است، هرآنچه از روش غیرتجربی برای رسیدن به معرفت استفاده می‌کند بی‌ارزش تلقی شده است. این در حالی است که نه فلسفه مستغنی از ابزار حس و روش تجربه است و نه علم بی‌نیاز از منبع عقل و شیوه‌ی خردورزی. البته ممکن است گفته شود که در فلسفه‌ی اشراق به حس و تجربه‌ی حسی بهای چندانی داده نمی‌شود، اما در فلسفه‌ی مسلط ما، که فلسفه‌ی مشائی و صدرایی است، حس جایگاه خاصی دارد و شواهد تجربی در کتاب‌های فلسفی مشائی مانند شفا و اشارات فراوان دیده می‌شود. به سخن دیگر از نظرگاه اسلامی، تجربه به طور مطلق مطرود نشده، بلکه آیات فراوان و روایات بسیاری، علم را به طبعی، کسبی و تجربی تفکیک کرده است.
متأسفانه یکی از عوامل عقب‌افتادگی جوامع اسلامی بی‌توجهی به علم تجربی، با وجود تأکیدات بسیار در قرآن بر آن، بوده است. این آسیب از زمان رنسانس و قرن شانزدهم به بعد که فلسفه‌ در غرب به سمت کاربردی‌ترشدن و تجربه تمایل پیدا کرد، خود را بیش از پیش نشان داد؛ زیرا در این دوره، در تمدن اسلامی غلبه با فلسفه‌ی صدرایی بود که بیشتر اشراقی است؛ یعنی اگر ناچار شویم فلسفه‌ را فقط به دو دسته‌ی مشائی و اشراقی تقسیم کنیم فلسفه‌ی صدرایی در ردیف فلسفه‌های اشراقی قرار می‌گیرد. با غلبه‌ی فلسفه‌ی صدرایی، اندیشمندان این بخش از جهان به انتزاعی‌اندیشی بحث‌های کلی درباره‌ی وجود و موجودات روی آوردند و از علوم تجربی فاصله گرفتند.
علوم تجربی مطلقاً مطرود و منفی نیستند و ما به آن نیازمندیم. آنچه نفی و طرد می‌شود، منحصر کردن تولید علم به روش تجربی است که به نفی عقل و وحی، یعنی دو منبع تولید معرفت، منجر می‌شود. علم کامل از نظر اسلامی آن است که با به کارگیری همه‌ی منابع و روش‌ها تولید شده باشد.
این علم کامل، هم فلسفه را دربرمی‌گیرد و هم‌ آنچه در اینجا با عنوان علم از فلسفه متمایز گردیده است. در و اقع علم می‌تواند به معانی گوناگونی به کار رود؛ مطلق آگاهی که علم حضوری و حصولی هر دو را شامل می‌شود؛ مطلق علم که فقط نوع حصولی را در برمی‌گیرد؛ تصدیق که شامل تصور نمی‌شود؛ مجموعه‌ی تصدیقات اعم از کلی و جزئی که مرتبط مدون هستند؛ مجموعه‌ی تصدیقات کلی انباشته‌ی دارای یک محور واحد و معطوف به موضوعات اعتباری؛ مجموعه‌ی تصدیقات کلی انباشته‌ی دارای محور واحد و مربوط به موضوعات حقیقی که علوم حقیقی را تشکیل می‌دهند، مثل فلسفه؛ و مجموعه‌ی انباشته‌ای از تصدیقات مرتبط و دارای موضوعات تجربی و حسی که علم مصطلح به این معناست.
علم به معنای مطلق معرفت و آگاهی، فلسفه، ریاضیات، منطق و علوم حصولی ناشی از کاربست روش تجربی را شامل می‌شود، اما به معنای محدودش، همانی است که ما آن را در مقابل فلسفه قرار دادیم.
آقای ذوعلم: بنده این موضوع را که آقای جمشیدی مطرح کردند که نفس تفکیک بین فلسفه و علم یک وجه پوزیتیویستی دارد، نمی‌پذیرم، ولی فکر می‌کنم در فرهنگ خود ما هم این تفکیک به این شکل وجود نداشته، بلکه در این چند قرن اخیر به وجود آمده است. واژه‌ی فلسفه به معنای دوستدار علم است. در روایات و آیات نیز علوم به دو دسته عقلی و نقلی تقسیم شده‌اند و آقای جوادی آملی هم اخیراً علوم تجربی را به نوعی به علم عقلی تحویل نموده و عقل تجربی و عقل تجریدی را در مقابل نقل به عنوان منبع مطرح کرده‌اند، اما آنچه به نظر می‌رسد اولویت بحث تفکیک علم و فلسفه بر بحث تمایز علوم است؛ یعنی نخست باید این بحث را مطرح کرد که آیا اصلاً می‌توان بین علم و فلسفه تفکیک کرد. شما هم اشاره فرمودید که ما قبول نداریم علوم تجربی رایج فقط از منبع حس تغذیه می‌شوند یا فلسفه‌ی ما مطلقاً از عقل گرفته می‌شود و آنها هم گفته‌اند که اولین معرفت، معرفت حسی است و هر کسی که فاقد یک حسی بشود، فاقد یک بخشی از علم و دانش هم شده است. به نظر می‌رسد اگر ما بخواهیم خیلی مبنایی نگاه کنیم، علم و معرفت را شاید نشود با این طبقه‌بندی که امروز رایج است، طبقه‌بندی کنیم و بر این الگویی که تجربی است نام علم بگذاریم و فلسفه را تنها علم تجربی قلمداد کنیم؛ یا مثل آقای جوادی آملی بگوییم هر دو علم عقلی هستند، ولی یک لایه‌ از علم عقلی از تجربه استفاده کرده است و لایه‌ی دیگر از یافته‌های صرفاً عقلانی و تجریدی.
در نگاه اسلامی و دینی ما هم چنین طبقه‌بندی و تفکیکی پذیرفتنی نیست. موارد به‌کارگیری واژه‌ی «حکیم» خود دلیلی است بر این مدعا؛ زیرا این واژه هم برای پزشکان به‌کار می‌رفت و هم فیلسوفان. با توجه به همین نگاه بود که به خواجه‌نصیر طوسی، که هم حکیم و هم ریاضی‌دان بود و هم متکلم، و ابن‌سینا، که هم پزشک بود و هم فیلسوف، حکیم گفته می‌شد. بر این اساس اگرچه تفکیک علم از فلسفه سکولاریستی نیست، شاید با مبانی نظری ما چندان سازگار نباشد و اگر بخواهیم این مسئله را ریشه‌ای بررسی کنیم، احتمالاً بحث آقای جمشیدی شایان طرح گردد.
استاد رشاد: بحث ما تفکیک فلسفه‌ی فرهنگ با علم فرهنگ است و نه حکمت با علم. حکمت اعم از فلسفه است. فلسفه را کسی نمی‌تواند شامل همه‌ی علوم بداند، اما حکمت ممکن است دربرگیرنده‌ی همه‌ی علوم تلقی شود. درگذشته نیز حکمت، همه‌ی علوم را دربر می‌گرفت و بنابراین آنچه در فرهنگ ما مطرح نبود تفکیک حکمت از علم بود. نشانه‌ی این مدعا جدایی علم اصول از فلسفه است که بیش از هزار سال سابقه دارد و عمر آن به اندازه‌ی‌ عمر فلسفه در جهان اسلام است، با این‌همه، هیچ‌وقت علم اصول جزء فلسفه تلقی نشده و حتی فلسفه در مقابل آن قرار گرفته است.
آنچه آقای جمشیدی مطرح کردند ایراد به تفکیک فلسفه از علم به دلیل تأثیر‌پذیری از تلقی پوزیتیویستی بود، که در پاسخ به ایشان گفته شد علم در اینجا به معنای علم تجربی پوزیتیویستی نیست و افزون بر این، جدایی این دو حوزه‌ی معرفت از مبحث وحدت درونی علوم و تمایز آنها از هم ناشی می‌شود، نه تلقی پوزیتیویستی.
دربار‌ه‌ی این سخن آقای ذوعلم که فرمودند تفکیک فلسفه و علم مقدم بر مبحث تمایز علوم است، باید بگویم که اگر علوم را به معنایی اتخاذ کنیم که شامل فلسفه نشود، این فرمایش درست است، اما اگر علم و نیز فلسفه را عبارت بدانیم از معرفت دستگاه‌وار، تفاوت بین انواع فلسفه‌ها، انواع علم‌ها و علم با فلسفه می‌تواند در چهارچوب همین تمایز علوم تحلیل و تبیین گردد.
اشکال دوم: چه لزومی دارد ما هیجده محور را فصول دانش فلسفه‌ی فرهنگ قلمداد کنیم؟ این در حالی است که بزرگان ما چنین نکرده‌اند؛ برای مثال بزرگانی همچون علامه مطهری و علامه مصباح در بحث فلسفه‌ی جامعه، مسئله و پرسش را به همین امر محدود نموده‌اند که آیا جامعه وجود حقیقی دارد یا وجود اعتباری؟ و پرسش دیگری را در ذیل این عنوان مطرح نکرده‌اند. در واقع فلسفه‌ی جامعه یک محور وجودشناختی دارد پرسش به چگونگی‌ وجود جامعه محدود می‌شود. انتظار منطقی این است که بحث فلسفه‌ی فرهنگ نیز دارای چنین دامنه و صورتی باشد؛ یعنی به پرسش درباره‌ی نحوه‌ی وجود فرهنگ محدود بماند. این در حالی است که مسئله‌ها و سرفصل‌هایی که در ذیل این بحث گردآمده است، فراتر از این مسئله و بسیار متنوع است.
استاد رشاد: در پاسخ به این اشکال باید بگویم که آنچه گذشتگان یا حتی معاصران انجام داده یا نداده‌اند ملاک و حجتی برای ما نیست.
همه‌ی علوم از یک مسئله آغاز شده و بعد توسعه پیدا کرده‌اند؛ بنابراین روش بزرگان برای ما قاعده و قانون نیست. افزون براین، آنچه شما مطرح کردید مربوط به فلسفه‌ی جامعه بود نه فلسفه‌ی فرهنگ. نکته‌ی شایان ذکر این است که در فلسفه‌ی جامعه هم ممکن است پرسش محوری و گرانیگاه بحث ایشان وجودشناسی جامعه باشد، اما در مقام تفصیل، مباحث بسیاری مطرح می‌گردد که از سنخ وجودشناسی نیست. حتی اگر دغدغه‌ی این بزرگان را وجودشناسی بدانیم، باید به این نکته توجه کنیم که آنها به نسل پیش از ما تعلق داشتند؛ نسلی که شاید وجودشناسی، مسئله‌‌‌ی‌ عمده‌ی آن بوده، اما نسل فعلیِ اهل فلسفه، ممکن است متأثر از آنچه در جهان اتفاق افتاده است به مباحث معرفت‌شناختی توجه بیشتری ‌نمایند.
دلیلی وجود ندارد که کلمه‌ی فلسفه، وجودشناسی معنا شود؛ به‌ویژه زمانی که این کلمه در حوزه‌ی فلسفه‌های مضاف به کار می‌رود. براساس دیدگاه آیت‌الله جوادی آملی هم مسائل فلسفه‌های مضاف به علم‌ها تفصیل بحث از علل اربعه‌ی آن دانش و آن معرفت است. (رحیق مختوم، جلد اول، ص)؛ یعنی در فلسفه‌ی هنر باید از علل اربعه‌ی آن که عبارت است از علت وجودی، غایی، مادی و صوری بحث ‌شود.
هرچند بنده، در مقام طلبگی و علاقه‌مند به فلسفه‌ی مضاف، جامعیت و مانعیت تلقی ایشان را که نوعی تعریف است، زیر سؤال برده‌ام، در اینجا آن را بیان کردم تا نشان دهم که در دیدگاه اندیشمندان ما قلمروی فلسفه‌ی مضاف توسعه یافته و به سخن گفتن از وجودشناسیِ مضاف‌الیه فلسفه‌ی مضاف محدود نگردیده است.
در اشکال وارد شده به جای اینکه بگوییم چرا مسائل فلسفه‌ی فرهنگ به شکل غیرمنطقی توسعه داده‌ شده است، می‌توانیم هر بحث را به شکل موردی مطرح و بررسی کنیم. البته پیش از آن باید معنایی را که از فلسفه در ذهن داریم روشن کنیم؛ زیرا هرگونه معنایی از فلسفه، بر حدودی که برای مسائل فلسفه‌های مضاف در نظر گرفته می‌شود تأثیر می‌گذارد؛ برای مثال زمانی که فسلفه به کاربرد محدود می‌شود، در فلسفه‌ی مضاف به یک مقوله، فقط از چرایی آن، یعنی علت غایی بحث می‌شود و نه همه‌ی علت‌ها.
آقای جوادی آملی اطلاق فلسفه را به همه‌ی علل توسعه داده‌اند؛ یعنی دایره‌ای گسترده‌تر از علت غایی برای آن در نظر گرفته‌اند.
در دیدگاه مطرح شده در این سلسله دروس نیز این دایره توسعه‌ی بیشتری یافت؛ یعنی مسائلی که از جنس علل اربعه‌ی موضوع نیستند در ذیل فلسفه‌ی مضاف به آن موضوع مطرح شدند. بر این توسعه ایرادی وارد نیست؛ زیرا اگر بخواهیم معرفتی را به یک دستگاه جامع معرفتی تبدیل کنیم، به ناگزیر باید مسائل آن را بسط بدهیم که درخور عنوان علم باشد.
در فلسفه‌ی اسلامی در نگاه نخست به نظر می‌رسد که مباحث به وجودشناختی محدود گردیده است، اما با کمی دقت متوجه می‌شویم که بحث‌های معرفت‌شناسی دقیقی در این فلسفه مطرح شده که به دلیل غلبه‌ی وجودشناسی، به محاق رفته است. علامه طباطبایی نیز در دوره‌ی اخیر بحث‌های معرفت‌شناختی را در فلسفه‌ی اسلامی وارد نموده و حتی سبک متداول در نگارش کتاب‌های فلسفی را تغییر داده است؛ یعنی به جای اینکه کتاب خود را از وجودشناسی آغاز کند، از معرفت‌شناسی آغاز کرده و رویّه‌ی بحث را تغییر داده‌اند.
در اشکال مطرح شده، به گونه‌شناسی فرهنگ‌ها یا روش‌شناسی مطالعات فرهنگ، اشاره شد. از آنجا که در فلسفه‌ی فرهنگ مسائل با رویکرد هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی بررسی می‌گردد، در بحث گونه‌شناسی نیز فرهنگ‌ها طبقه‌بندی و گونه‌شناسی می‌گردند. گونه‌شناسی فرهنگ‌‌ها را می‌توان در علم فرهنگ هم مطرح کرد و بدون رویکرد هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی بررسی نمود، یعنی آن را به مسئله‌ی علم فرهنگ تبدیل کرد، اما مسلم است که حاصل بحث با آنچه در فلسفه‌ی فرهنگ مطرح می‌شود تفاوت خواهد داشت؛ زیرا گرچه مسئله به ظاهر یکی است، اما احکام آنها جداست. علت به کاربردن کلمه‌ی «به ظاهر» در اینجا از آنجا ناشی می‌شود که با کمی دقت یکی نبودن مسئله هم آشکار می‌گردد. نشانه‌ی تفاوت این مسئله در دو حوزه‌ی معرفتی یادشده، تفاوت پرسش‌های گونه‌شناسی فرهنگ‌ها در فلسفه‌ی فرهنگ با علم فرهنگ است.
روش‌شناسی مطالعه‌ی فرهنگ از مباحث دیگری است که با رویکرد معرفت‌شناختی می‌توان آن را مطالعه کرد.
پیش‌بینی آینده‌ی فرهنگ هم از دایره‌ی مباحث فلسفه‌ی فرهنگ خارج نیست؛ زیرا آینده‌پژوهی کاری فلسفی است و در مباحث فلسفی جای دارد.
آقای ذوعلم: درباره‌ی آینده‌ی فرهنگ اصلاً نمی‌توان علمی بحث کرد؛ چون علم به آن چیزی توجه می‌کند که اتفاق افتاده است؛ بنابراین بحث آینده‌ی فرهنگ جزء مباحث کاملاً فلسفی است. درباره‌ی اشکال دوم آقای جمشیدی باید بگویم که اگر شما روی کبرای قضیه تردید کردید، ما کبرای این اشکال را می‌پذیریم؛ یعنی اینکه اگر بخواهیم فلسفه‌ی فرهنگ را از علم فرهنگ متمایز کنیم، ما در فلسفه‌ی فرهنگ ناظر به وجودشناسی فرهنگ بحث می‌کنیم. آقای جوادی آملی هم ظاهراً با همین نگاه این مبحث را مطرح کرده است؛ زیرا وجود یک شیء، علت صوری، غایی فاعلی و مادی دارد؛ بنابراین بحث از علل اربعه به معنایی بحث از وجود آن شیء است؛ البته عرض من این است که بحث ما با آقای جمشیدی صغروی است؛ یعنی آنچه آقای جمشیدی می‌گویند از مصادیق وجودشناسی نیست. آینده‌ی فرهنگ دقیقاً مصداق وجودشناسی فرهنگ است؛ یعنی وجود فرهنگ را چگونه تعبیر می‌کنیم و با این نوع وجود در آینده چه بحثی داریم. گونه‌شناسی فرهنگ نیز همین‌گونه است؛ کما اینکه ما در فلسفه، وجود را به علت، معلول، عرض، جوهر؛ تقسیم می‌کنیم یعنی تمام این بحث‌ها را می‌توان ذیل وجودشناسی فرهنگ قرار داد. به سخن دیگر کبرا را می‌پذیریم، ولی صغرا را رد می‌کنیم.
استاد رشاد: در عمل درخصوص فرهنگ، فعلاً علم توانایی پیش‌بینی را ندارد؛ چون این مقوله و نیز قواعد حاکم و جاری در دادوستدها و فعل‌ و انفعالات فرهنگی، آن‌قدر ناشناخته، پیچیده و متنوع است که هنوز علم فرهنگ به این نقطه نرسیده است که درباره‌ی فرهنگ پیش‌بینی‌ عالمانه‌ای کند؛ یعنی اگر کار علم هم باشد، علم فرهنگ فعلی و یا علم‌های موجود فعلی توانایی چنین کاری را ندارند و در این زمینه باید نگاه فیلسوفانه داشت.
آقای خزائی: همان‌گونه که فرمودید، اگر ابزارهای ما برای آینده‌پژوهی فرهنگ ابزارهایی علمی باشد، در این صورت می‌توان گفت که علم است. تصور اشتباهی که درباره‌ی آینده‌پژوهی وجود دارد این است که مبحث آینده‌نگری نوعی پیش‌بینی تلقی می‌شود؛ درحالی‌که حتی یکی از روش‌های آینده‌پژوهی، روش پس‌نگری است؛ یعنی شما آینده‌ی مطلوبی برای فرهنگ طراحی می‌کنید و سپس چگونگی رسیدن به آن را در یک نقشه‌ی راه مطرح می‌نمایید. دقیقاً شبیه به آنچه با عنوان چشم‌انداز برای سال ۱۴۰۴ در نظر گرفته شده است.
استاد رشاد: آینده‌پژوهی به معنای«باید» نیست، بلکه نوعی نگاه ارزش‌شناختی است. به سخن دیگر در این مبحث آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد بیان می‌شود نه آنچه باید اتفاق افتد. زمانی که از باید‌ها درباره‌ی آینده سخن می‌گوییم از مبحث آینده‌پژوهی خارج می‌شویم و بحث مهندسی فرهنگ را مطرح می‌کنیم. در مهندسی فرهنگ این مطلب بیان می‌شود که اگر قواعد ویژه‌ای طی زمانی خاص در حوزه‌ی فرهنگ اعمال شود، نتیجه‌ای متناسب با آنها به دست خواهد آمد. مهندسی فرهنگ کاری زمان‌بر است، اما رخ دادن آن در آینده دلیلی بر یکی‌بودن این مبحث با آینده‌پژوهی نیست. آینده‌پژوهی برخلاف مهندسی فرهنگ به معنای زمان‌بر بودن نیست، بلکه به معنای وقوع در مقطع تاریخی آتی است. بنابراین نباید موضوع مهندسی فرهنگی را به مسئله‌ی آینده‌پژوهی پیوند بزنیم. البته از این نکته نباید غفلت شود که اگر بتوان فرایند فرهنگ را پیش‌بینی نمود و آینده‌ی آن را گمانه‌زنی کرد، می‌توان فرهنگ را آن‌چنان که دلخواه است مهندسی و مدیریت نمود.
آقای نادری: شما آینده‌پژوهی را بحثی فلسفی می‌دانید یا جامعه‌شناختی؟
استاد رشاد: عرض کردم که آینده‌پژوهی می‌تواند علمی هم باشد، ولی در حوزه‌ی فرهنگ، به دلیل مشکلاتی که خود موضوع آینده‌پژوهی دارد، این کار دشوار است، با این حال فلسفی ‌بودن آن دشوار نیست؛ چون فلسفه عهده‌دار چنین تحلیل‌هایی است.
آقای سعادتی: جناب آقای جمشیدی در اشکال اول به جدایی فلسفه از علم ایراد وارد کردند، ولی در اشکال دوم مطلبی را بیان نمودند که به صورت ضمنی پاسخی به اشکال اول بود. ایشان در اشکال دوم گفتند چرا فلسفه‌ی فرهنگ به پرسش درباره‌ی نحوه‌ی وجود فرهنگ محدود نشده است؟ از همین سخن می‌توان درک کرد که از نظر آقای جمشیدی، در فلسفه، وجود و نحوه‌ی وجود مورد بحث است؛ یعنی درباره‌ی‌ اینکه وجود واحد است یا کثیر، علت است یا معلول، حادث است یا قدیم، بحث می‌شود. اما در علم این مباحث مطرح نیست؛ چون روش بحث و کارکرد حوزه‌های دیگر متفاوت از فلسفه است؛ البته این سخن به معنای آن نیست که فلسفه معرفتی خارج از دایره‌ی علم است، بلکه به تفاوت آن از نظر روش بحث با علوم دیگر اشاره می‌کند. افزون بر این، باید بگویم که فلسفه بنیادی‌تر به موضوعات توجه می‌کند.
آقای جهرمی: فرمایش آقای سعادتی زمانی می‌تواند صحیح باشد که پیش‌فرض آقای جمشیدی را که همان بحث پوزیتیویسم است در نظر بگیریم. مطلق معرفت همان «نالدج» ((Koowledge است که فلسفه و علم را هم دربر می‌گیرد، اما اگر به تقسیم‌بندی آن دست زنیم، در رتبه‌ی نخست علوم (مثل علم فیزیک، علم اخلاق و…) قرار می‌گیرند که به آنها معارف درجه‌ی اول می‌گویند و در مرتبه‌ی دوم، معارف درجه‌ی دوم مطرح می‌شوند که از بالا به عرصه‌ی علم نظر می‌افکند و از آنها با عنوان فلسفه‌ی مضاف یاد می‌شود. درباره‌ی اشکال آقای جمشیدی باید گفت که اگر ما سبقه‌ی پوزیتیویستی و تجربی را از علم بگیریم، به ایرادی که وارد شده است پاسخ می‌دهد و علم صرفاً نمی‌تواند جنبه‌ی پوزیتیویستی داشته باشد.
من فکر می‌کنم اگر علم را با سه تعریف آخر، البته بدون سبقه‌ی تجربی آن در نظر بگیریم، ایراد رفع می‌شود. اگر علم اخلاق را در نظر بگیریم، جنبه‌ی پوزیتیویستی در آن دیده نمی‌شود؛ بنابراین به علم نمی‌توانیم صرفاً جنبه‌ی پوزیتیویستی بدهیم. علم مجموعه‌ای از تصدیقات کلی است، حال آنکه فلسفه چنین نیست؛ از همین‌روست که معارف درجه‌ی اول از معارف درجه‌ی دوم جدا می‌شوند. بنابراین به نظر من اگر جنبه‌ی پوزیتیویستی را از این اشکال بگیریم، نمی‌تواند وارد باشد.
استاد نادری: تمایز علم و فلسفه را باید در محل طرح این بحث، یعنی غرب، بررسی کرد. در غرب این بحث در حوزه‌ی طبقه‌بندی امور مطرح می‌گردد. در این طبقه‌بندی دو دسته‌ی کلی امور شناختی و مرتبط با آگاهی و علم و نیز امور غیرعلمی در نظر گرفته می‌شود و فلسفه از دایره‌ی امور علمی خارج، و همراه اسطوره و دین از امور غیرعلمی تلقی می‌گردد.
بحث دیگر هم بحث طبقه‌بندی علوم است؛ برای شناخت هر پدیده‌ای، یک سلسله احکام کلی وجود دارد که معمولاً جایگاه فلسفی دارند و باید با نگاه فلسفی به آنها نگریسته شود؛ البته افزون بر این احکام کلی، یک سلسله امور جزئی هم مطرح است که باید از طریق تجربی دیده شوند. حالا در اینجا بحث شهود هم مطرح می‌شود. با همین نگاه می‌توان بحث انواع شناخت و طبقه‌بندی معارف را مطرح کرد و علم فرهنگ و فلسفه‌ی فرهنگ را دو نوع شناخت تلقی نمود.
درباره‌ی آینده‌پژوهی هم باید بگویم که یکی از ارکان اصلی هر جهان‌بینی بحث غایت‌شناسی و فرجام‌شناسی است. اینکه انسان، جامعه، تاریخ و جهان به کجا می‌رود، پرسشی است که فلسفه، دین، علم، عرفان، اسطوره و… باید به آن پاسخ بدهد. یکی از نقدهای جدی که به علم وارد شده در بحث غایت‌شناسی است. می‌گویند علم نمی‌تواند حوزه‌ی فرجام‌شناسی و غایت‌شناسی جهان و انسان را تعریف کند، و از همین‌رو محصول پنجره‌ای که علم رو به غایت امور باز کرده، نوعی نهیلیسم است. و اینجاست که باید دین و فلسفه ورود پیدا کنند.
حتی بعضی از منتقدان معتقدند اساسی‌ترین نظریاتی که خود علم مطرح کرده است؛ مانند نظریه‌ی بیگ‌بنگ یا انفجار بزرگ، نظریه‌ی تجربی نیست؛ زیرا امکان ابطال آن وجود ندارد. با توجه به همین موضوع است که این دسته از منتقدان این چنین نظریاتی را نظریات فلسفی قلمداد کرده‌اند (مانند نظریه‌ی بیگ‌بنگ که آن را نظریه‌ا‌ی دیالکتیکی فلسفی دانسته‌اند که در ارتباط با فرجام امور است) و گفته‌اند چون علم قادر نبوده است در ذات خود درباره‌ی آینده‌ی جهان و انسان تصمیم بگیرد از فلسفه و دین استفاده کرده است.
آقای جهرمی: عنوان لاتین فلسفه‌ی فرهنگ «philosophy of cultuer » است، اما در عنوان لاتین علم فرهنگ فقط از «cultuer» سخن به میان می‌آید و عبارت «ساینس» (science) در آن گنجانده نمی‌شود. وقتی ساینس مطرح می‌شود خودبه‌خود سبقه‌ی تجربی و پوزیتیویستی با آن وارد حوزه‌ی معرفت می‌گردد، اما همان‌گونه که گفتیم، در اینجا ساینس مطرح نیست؛ بنابراین در بحث باید آن را بدون سبقه‌ی پوزیتویستی در نظر بگیریم و تعبیر استاد رشاد، یعنی دستگاه‌وارگی را ملاک قرار دهیم.
اشکال سوم: آیا همان‌گونه که شما فرمودید، فلسفه‌ی فرهنگ از فلسفه‌ی علم فرهنگ جداست و رابطه‌ا‌ی میان آنها وجود ندارد، یا آنکه رابطه‌ی عام و خاص مطلق میان این دو حوزه‌ی معرفت برقرار است و فلسفه‌ی فرهنگ اعم از فلسفه‌ی علم فرهنگ تلقی می‌شود؟
استاد رشاد: فلسفه‌های مضاف به دو دسته‌ی فلسفه‌های مضاف به علوم و فلسفه‌های مضاف به امور تقسیم می‌شوند. آنگاه که ما دربار‌ه‌ی علمی صحبت می‌کنیم که معطوف به فرهنگ است ـ یعنی در آن قضایای مربوط به فرهنگ انباشته و تبدیل به یک معرفت شده است ـ درواقع از مقوله‌ای بحث می‌کنیم که خود از جنس معرفت است (البته معرفت درجه دو)، اما زمانی که احکام کلی، فلسفی و معرفت‌شناختی معطوف به خود فرهنگ را مطرح می‌کنیم، درباره‌ی یک امر بحث می‌کنیم نه معرفت.
خلط شایعی که اندیشمندان حوزه‌ی فلسفه‌های مضاف به آن گرفتار می‌شوند همین خلطی است که جناب آقای جمشیدی در این اشکال به آن دچار شده‌اند. ایشان تصور می‌کنند رابطه‌ی اینها عام و خاص مطلق است و گویی فلسفه‌ی فرهنگ اعم از فلسفه‌ی علم فرهنگ است، ولی واقعیت این است که در فلسفه‌ی فرهنگ، مجموعه‌ی احکام فلسفی و معرفت‌شناختی مقوله‌ای به نام فرهنگ تدوین می‌گردد، حال آنکه در فلسفه‌ی علم فرهنگ، درباره‌ی علم فرهنگ بحث می‌شود. همین مسئله نشان می‌دهد که موضوع‌ها در این دو حوزه‌ی فلسفی با هم تفاوت دارند و با توجه به چنین تفاوتی که میان فلسفه‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی علم فرهنگ برقرار است نمی‌توان از وجود رابطه‌ی عام و خاص مطلق میان آنها سخن گفت، بلکه باید نسبت آنها را نسبت تباین دانست.
باوجود چنین رابطه‌ای گاه مشاهده می‌کنیم که به صورت قراردادی، فلسفه‌ی مضاف به مقاله‌ای را اعم از فلسفه‌ی مضاف به علم آن مقوله در نظر می‌گیرند و برای مثال، فلسفه‌ی علم حقوق را ذیل فلسفه‌ی حقوق مطرح می‌کنند. این کار، که به دلیل تشابه اسمی این دو حوزه‌ی معرفتی درست تلقی می‌گردد، سبب خلط موضوع‌های متفاوت آنها با یکدیگر می‌شود. این در حالی است که در فلسفه‌ی حقوق باید مثلاً درباره‌ی تفاوت قضیه‌ای که حاوی حکم حقوقی است با قضیه‌ای دیگر که حاوی حکم اخلاقی است بحث شود و در فلسفه‌ی علم حقوق برای مثال از روش علم حقوق، که یک دستگاه معرفتی است، سخن به میان آید.
فلسفه‌های مضاف به علم‌ها و فلسفه‌های مضاف به امرها و مقولات ممکن است روش یکسانی داشته باشند؛ چون هر دو فلسفه‌اند و در فلسفه هم روش عقلانی مطرح است، اما از نظر مسائل و محورها این دو با هم کاملاً تفاوت دارند. با توجه به همین تفاوت است که فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی علم فرهنگ مضاف را هم باید دو مقوله‌ی جدا از هم در نظر گرفت.
بعضی از بزرگان ما فرموده‌اند که اصلاً فلسفه‌ی مضاف توسعه‌یافته‌ی رؤوس ثمانیه، و مبادی‌پژوهی یک علم همان فلسفه‌ی مضاف آن علم است، اما به نظر من هرچند مبادی‌پژوهی یک علم را با توسعه و ارتقاء می‌توان به فلسفه‌ی آن علم تبدیل کرد، این‌دو با هم برابر نیستند. زیرا در مبادی‌پژوهی هر علمی درباره‌ی مسائل معین و مشخصی بحث می‌شود که اصحاب آن علم مطرح کرده‌اند، ولی در فلسفه‌ی آن علم از مباحثی سخن گفته می‌شود که ممکن است تا به حال مطرح نشده باشد، از همین‌رو حداقل باید گفت که فلسفه‌ی مضاف به یک علم اعم از مبادی‌پژوهی آن علم است.
این در حالی است که در مبادی‌پژوهی‌های محقق، گاه به بحث از رؤوس ثمانیه نزدیک شده‌اند، یعنی همان‌گونه که در رؤوس ثمانیه بحث‌های تاریخی مطرح می‌شود که فلسفی نیست (که به همین دلیل ما اعتقاد داریم که فلسفه‌ی مضاف توسعه‌یافته‌ی رؤوس ثمانیه نیست)، تحت عنوان مبادی علم هم گاهی بحث‌هایی مطرح شده است که جنبه‌ی فلسفی ندارند. بنابراین حتی اگر عیناً مبادی یک علم را توسعه بدهیم به فلسفه‌ی مضاف آن علم تبدیل نخواهد شد.
براساس آنچه گفته شده متوجه می‌شویم که نه‌تنها فلسفه‌ی فرهنگ از فلسفه‌ی علم فرهنگ جداست، بلکه فلسفه‌ی علم فرهنگ هم چیزی فراتر از مبادی‌پژوهی آن علم است.
آقای ذوعلم: این تفکیک در مورد تاریخ بسیار روشن است؛ یعنی علم تاریخ دانشی جدا از فلسفه‌ی علم تاریخ است که در طبقه‌بندی بحث‌های فلسفه‌ی علم قرار می‌گیرد.
آقای جمشیدی: من با اطلاع از نظر شما درباره‌ی فلسفه‌ی مضاف این اشکال را مطرح کردم و برای روشن‌تر شدن آن باید به این موضوع اشاره کنم که علم فرهنگ نمی‌تواند موضوع خودش را که فرهنگ است اثبات ‌کند و علم ماقبل آن، که همان فلسفه‌ی مضاف به فرهنگ است، چنین کارکردی دارد؛ بنابراین در فلسفه‌ی علم فرهنگ، یکی از مسائل فرهنگ، اثبات خود فرهنگ و نحوه‌ی‌ وجود فرهنگ است.
آقای ذوعلم: آن موارد در فلسفه‌ی خود فرهنگ بحث می‌شود و نه فلسفه‌ی علم فرهنگ؛ به دلیل اینکه با این توصیفِ شما دور حاصل می‌شود. پیش از اینکه علم فرهنگ محقق شود نمی‌توان درباره‌ی فلسفه‌ی علم فرهنگ بحث کرد. مبادی علم فرهنگ در دانش مقدم بر علم فرهنگ بحث می‌شود که همان فلسفه‌ی فرهنگ است. نمی‌خواهم بگویم فلسفه‌ی فرهنگ معادل مبادی است، بلکه فلسفه‌ی فرهنگ درباره‌ی مباحثی فراتر از مبادی هم بحث می‌کند و مبادی در دانشی است که نام آن را فلسفه‌ی فرهنگ می‌گذارند.
آقای جمشیدی: در علوم اجتماعی چنین مسئله‌ای مطرح نبوده است؛ زیرا پدر جامعه‌شناسی علم، اول موضوع را اثبات کرد و گفت چیزی با عنوان جامعه وجود دارد که خود دارای قدرت علمیت است، بعد مطالعات خود را انجام داد. در حال حاضر یکی از موضوعات محوری فلسفه‌ی علوم اجتماعی بحث فلسفه‌ی جامعه و این پرسش است که اصلاً جامعه وجود دارد یا خیر. وقتی این بحث روشن شد سراغ جامعه‌شناسی می‌رویم که علم جامعه‌شناسی است. و در آنجا دیگر درباره‌ی آن موضوع و نیز روش و غایت بحث نمی‌کنیم؛ زیرا همه‌ی این مباحث در ذیل فلسفه‌ی علوم اجتماعی مطرح می‌شود. به سخن دیگر در فلسفه‌ی علوم اجتماعی، که علم تحقق‌یافته‌ای است، درباره‌ی سه موضوع «هستی‌شناسی اجتماعی»، «معرفت‌شناسی اجتماعی» و «غایت‌شناسی اجتماعی» بحث می‌شود و با توجه به مباحث مطرح در فلسفه‌ی علوم اجتماعی، این علم مقدم بر علم اجتماع تلقی می‌گردد. فلسفه‌ی جامعه یکی از مسائلی است که ذیل فلسفه‌ی علوم اجتماعی و ذیل هستی‌شناسی اجتماعی مطرح می‌شود.
استاد رشاد: شاید با تسامح بتوان گفت که عالم در فلسفه‌ی جامعه به دنبال پاسخ به این پرسش است که آیا جامعه وجود دارد، و اگر پاسخ مثبت است، وجود آن اعتباری است یا حقیقی، ولی واقعیت آن است که در حال حاضر مباحث این حوزه‌ی معرفتی فراتر از این پرسش‌ها و دربرگیرنده‌ی مسائل بسیار دیگر است. چنین پرسش‌هایی که درباره‌ی وجود جامعه است در دوره‌ی نخست شگل‌گیری این علم، که از آن به زمان کودکی و نوجوانی علم تعبیر می‌شود، یگانه مباحث فلسفه‌ی اجتماع بود، اما در حال حاضر این فلسفه توسعه یافته است؛ بنابراین مباحث بسیار دیگری ذیل آن مطرح می‌شود. اگر هم فرض کنیم که مباحث فلسفه‌ی اجتماع به همان پرسش‌ها محدود بوده است، این دلیل بر آن نمی‌شود که نسل کنونی اندیشمندان این حوزه نیز باید به آن اکتفا کنند و در پی توسعه‌ی حوزه‌ی این معرفت برنیایند. برخلاف آن، نسل کنونی باید این دیدگاه را نقد کنند و با استدلال، توسعه‌ی حوزه‌ی معرفت را اثبات نمایند. در اینجا هم اگر شما معتقدید فلسفه‌ی فرهنگ اعم از فلسفه‌ی علم فرهنگ است باید استدلال کنید؛ بنده نیز که به تفکیک آنها معتقدم باید دلیل قانع‌کننده‌ای را مطرح کنم. آنچه از نظر من بر تمایز ماهیتی این دو حوزه‌ی معرفتی دلالت می‌کند تفاوت موضوع‌هایشان است؛ زیرا زمانی که دو دستگاه معرفتی در موضوع با هم تفاوت داشته باشند نمی‌توان گفت که آنها یک علم هستند.
آقای جمشیدی: استدلال من در دو بخش است؛ بخش تاریخی آن مربوط به این بود که گفتند تا به حال چنین چیزی رخ نداده است، اما من با مثال نشان دادم که نمونه‌های تاریخی در اثبات این موضوع وجود دارد.
آقای ذوعلم: دورکهیم در دو مقام در این‌باره بحث کرده است؛ یک‌بار در مقام فیلسوف جامعه و بار دیگر در مقام عالم اجتماع.
استاد رشاد: حمل بر صحت آن هم این است که بگوییم او در ابتدا یک بحث فلسفی کرده و شأن فلسفی هم داشته و سپس حرف علمی زده است. البته باز هم اشکال رفع نمی‌شود؛ چون مسئله‌ی آقای جمشیدی این نیست که آن پرسش فلسفی نیست، بلکه می‌فرمایند فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی علم فرهنگ یکی است.
آقای ذوعلم: بنده نیز با نظر استاد رشاد موافقم که آنها را دو حوزه‌ی معرفتی جدا از هم در نظر می‌گیرند. در علم جامعه نیاز به این بود که یک مسئله در دانش فلسفه‌ی جامعه حل شود؛ بنابراین، این موضوع که جامعه واقعیت دارد یا خیر در حوزه‌ی این دانش مطرح گردید و پس از اثبات برخورداری جامعه از هویتی ویژه‌، مباحث دیگر در علم جامعه‌شناسی بررسی شد.
آقای جمشیدی: آیا اثبات موضوع یک علم جزء مسائل فلسفه‌ی مضاف معطوف به آن علم است؟
استاد رشاد: پرسش شما باید به این صورت مطرح شود که یک علم از چه فلسفه‌هایی تغذیه می‌کند. در پاسخ به چنین پرسشی ممکن است از فلسفه‌ی مضاف به موضوع آن و از فلسفه‌ی مضاف به خود آن علم نام برده شود؛ یعنی یک علم ممکن است در موضوع، غایت و روش خود وامدار و تغذیه‌شونده از فلسفه‌ی مضاف به خود آن علم باشد و به مثابه‌ی مبادی از فلسفه‌ی مضاف به موضوع آن کمک بگیرد. فرمایش شما اشکالی به دیدگاه مطرح‌شده وارد نمی‌کند؛ زیرا هم وجود فلسفه‌ی فرهنگ و هم وجود فرهنگ را می‌توان در فلسفه‌ی فرهنگ اثبات کرد. زمانی که در این حوزه درباره‌ی وجود فرهنگ بحث می‌شود گویی موضوع علم فرهنگ بررسی می‌گردد و وجود داشتن یا نداشتن آن و اعتباری یا حقیقی بودن آن مشخص می‌شود، اما این دلیل بر یکی‌بودن آنها نیست.
آقای ذوعلم: موضوع علم تاریخ با موضوع تاریخ تفاوت دارد؛ به همین دلیل است که در فلسفه‌ی تاریخ و فلسفه‌ی علم تاریخ از دو موضوع سخن رانده می‌شود. موضوع علم جامعه‌شناسی هم دانش شکل‌گرفته‌ی نظام‌مندی است که درباره‌ی جامعه بحث می‌کند. دیدگاه‌های متفاوتی درباره‌ی این علم مطرح بوده که با گذشت زمان سبب تطور آن شده است، اما جامعه یک عینیت واقعی است و موضوع آن عین واقع است؛ بنابراین باید بین عین و علم تفاوت قائل شد.
استاد رشاد: ممکن است کسی علم تاریخ را علم در نظر نگیرد و درنتیجه فلسفه‌ی علم تاریخ هم به نظر او بی‌معنا تلقی شود، ولی فلسفه‌ی تاریخ برای او معنا‌دار باشد. برخلاف این نگرش ممکن است فردی تاریخ را مسئله‌ای اعتباری بداند و در نتیجه برای آن فلسفه‌ای در نظر نگیرد، اما به دلیل طرح آن به مثابه‌ی یک علم، درباره‌ی فلسفه‌ی علم تاریخ بحث کند.

جلسه ۰۰۸ فلسفه فرهنگ ۲۳-۶-۱۳۹۰

 

در جلسه‌ی پیش، بعضی از دوستان مطالب و نکته‌هایی با توجه به نقد بنده از تعریف استاد مصباح بیان کردند که به دلیل پایان یافتن زمان جلسه، بحث درباره‌ی آنها به این جلسه موکول شد.

در آن جلسه، جناب آقای ذوعلم فرمودند که مقایسه‌ی مطالب استاد مصباح و استاد مطهری چندان بجا نیست؛ زیرا آقای مصباح درباره‌ی لایه‌ها و سطوح فرهنگ بحث کرده، اما شهید مطهری به لایه‌هایی از سطوح دین یا مکتب توجه نموده است و این دو موضوع، دو مقوله‌‌ی مستقل و متفاوت از هم هستند. ایشان افزودند: اگر چینش مطالب آقای مصباح را تغییر دهیم، شاید مطالب شکل دیگری پیدا کند؛ برای مثال نخست مطلب چهارم آورده شود و بعد مطالب ماقبل آن. به سخن دیگر اگر درباره‌ی مطالب ایشان به شکل معکوس بحث کنیم، شاید نتیجه تغییر کند. نکته دیگری که آقای ذوعلم مطرح کردند این بود که آقای مصباح دو تعریف برای فرهنگ مطرح کرده‌اند؛ فرهنگ به معنای عام و فرهنگ به معنای خاص.
پس از آن، ایشان فرمودند که غربی‌ها هم با تعبیری نزدیک به تعریف تفصیلی استاد مصباح از فرهنگ، این مقوله را تعریف کرده‌اند. همچنین افزودند: یک نکته‌ی مثبت در تعریف جناب آقای مصباح هست و آن اینکه ایشان فرهنگ را از بحث رفتارهای محض بیرون آورده و گفته‌ است که رفتارها مبتنی هستند بر گرایش‌ها و ارزش‌ها و اگر بنا باشد فرهنگ را در یک جامعه مطالعه یا مهندسی کنیم، باید کار را از اصلاح شناخت‌ها و باورها، که زیرساخت است، آغاز کنیم. (در تعریف آقای جعفری هم، بخشی از فرهنگ زیرساخت، و بخش دیگر روساخت قلمداد شده است). افزون بر آنچه گفته شد، آقای ذوعلم پیشنهاد فرمودند که نقدها را به دو دسته‌ی مبنایی و غیرمبنایی تقسیم کنیم.
اشکالی که ایشان مطرح فرمودند این بود که در فرهنگ غرب، برهنگی جزئی از فرهنگ است، اما برهنگی و بی‌حجابی هرگز مقوله‌ای مثبت و ارزشی نیست. نکته‌ی دیگر این است که برهنگی و بی‌حجابی موجود در فرهنگ غربی با برهنگی حیوان تفاوت بسیاری دارد. افزون بر این، در بعضی از فرهنگ‌ها اموری مطرح است که از جنس تظاهرات وجودی و رفتارهای حیوانی هستند؛ بنابراین لزوماً هر آنچه در جامعه‌ای فرهنگ قلمداد می‌شود انسان را از حیوان جدا نمی‌کند.
منظور آقای ذوعلم این بوده است که برهنگی و بی‌حجابی مطلق نیست، بلکه حدود آن در بین ملت‌های گوناگون تفاوت می‌کند؛ در غرب هم مطلق برهنگی جزء فرهنگ نیست. این در حالی است که حیوان در رفتار چنین است.
در پاسخ به اشکالات آقای ذوعلم باید بگویم که آقای جمشیدی بین تعریف استاد مصباح و استاد مطهری تنظیر کرده‌اند. آقای مطهری مکتب یا دین را به دو لایه‌ی جهان‌بینی و ایدئولوژی یا باورها، بایدها و شایدها طبقه‌بندی نمود و آقای مصباح فرهنگ را. براساس این دیدگاه که دین یکی از اجزای فرهنگ است و هر جزئی از فرهنگ می‌تواند هویت کل فرهنگ را داشته باشد، اگر فرهنگ چندلایه تلقی شود، دین هم چندلایه خواهد بود. افزون بر آن، براساس این دیدگاه که فرهنگ مولود دین است، می‌توان گفت که همان‌گونه که دین چندلایه است فرهنگ هم باید چندلایه باشد. این از باب تنظیر و تشبیه است و در عین حال پیوند وثیقی بین فرهنگ و دین وجود دارد و شباهت آنها هم بسیار زیاد است. اما به این نکته باید توجه شود که به رغم این تنظیر و تشبیه و شباهتی که بین دین و فرهنگ ـ دست‌کم از این رو که هر دو چندلایه هستند و لایه‌های آنها مانند هم است ـ وجود دارد، بسته به اینکه ما چه تعریفی از دین و فرهنگ ارائه کنیم، ممکن است تفاوت میان دین و فرهنگ زیاد شود و حتی در همین لایه‌بندی هم بین دین و فرهنگ همسانی وجود نداشته باشد. نکته‌ی دیگری که درباره‌ی این تنظیر باید مد نظر قرار گیرد این است که دین و فرهنگ نباید به هم تحلیل شوند؛ یعنی نه دین به حد فرهنگ فروکاسته شود و نه فرهنگ به حد دین فرآورده شود. از این نکته آشکار می‌شود که دین و فرهنگ دو مقوله‌ی مستقل از یکدیگر هستند؛ اگرچه براساس هر دو نظری که بیان شد، عده‌‌ای تصور می‌کنند که فرهنگ مولود دین است (البته ما به این دیدگاه متمایل هستیم) و عده‌ای دیگر دین را بخشی از فرهنگ و ساخته‌ی آن می‌دانند. به نظر می‌رسد که این دیدگاه در بین فیلسوفان دین و به‌ویژه فیلسوفان دینی که چندان به ادیان وحیانی باور ندارند مطرح باشد، اما حتی در بین فیلسوفان دین موحد هم چنین نگرشی مشاهده می‌شود؛ برای نمونه جان هیک این موضوع را به طور مفصل در کتاب‌های خود توضیح داده و تفاوت بین ادیان را ناشی از تفاوت مولِد و زادگاه فرهنگی آنها دانسته است. او چنین اظهار کرده است که چون ادیان در بستر فرهنگ‌های متفاوتی متولد می‌شوند، نه اصحاب ادیان در این مقصر هستند که ادیان گوناگونی را انتخاب می‌کنند و نه اصحاب فرهنگ‌های متفاوت می‌توانند هر دینی را انتخاب کنند. هر فردی در بستر هر فرهنگی، دین متناسب با آن فرهنگ یا زاده و مولود آن فرهنگ را انتخاب می‌کند؛ در نتیجه به ناچار باید پلورالیسم دینی را بپذیریم و آن را حق بدانیم.
با توجه به آنچه گفته شد، نگرش آقای جمشیدی در اینکه دین و فرهنگ دو مقوله‌ی جدا از هم هستند نگرش درستی است. ایشان نگفتند که آقای مصباح همان مطلب آقای مطهری را بیان کرده است، ولی تنظیر کردند که بین این دو شباهت وجود دارد و مبنای آن هم این است که براساس هریک از دو نظری که اشاره شد، اگر این دو مقوله را بررسی کنیم طبعاً شبیه به هم هستند.
درباره‌ی موضوع تغییر چینش مطالب آقای مصباح هم باید بگویم تعریف اولی که ایشان مطرح کرده‌اند، چه از نظر تاریخی، مقدم بر همه‌ی اظهاراتشان درباره‌ی فرهنگ باشد و چه متأخر، تقریباً در کل عبارات ایشان کامل‌ترین تعریف است. تعبیر ایشان در آن عبارت کاملاً تعریف‌واره است؛ زیرا ایشان فرموده‌اند: «فرهنگ عبارت است از مجموعه‌ی مایه‌هایی که رفتار او [انسان] را از رفتار حیوانات مشخص و ممتاز می‌سازد». این در حالی است که تعابیر دیگر ایشان در تعریف فرهنگ به اندازه‌ی این تعریف رسا نیست.
آقای مصباح در این عبارت، فرهنگ را براساس موضوع یا مسائل و کارکرد آن تعریف کرده و براساس ظاهر واژه‌های به کار رفته در آن، این مقوله را از سنخ رفتار انگاشته‌ است که رفتار انسان را از رفتار حیوانات مشخص و ممتاز می‌سازد. اما چون ایشان در همین عبارت رفتار را مبتنی بر مایه‌ها دانسته است، می‌توانیم بگوییم از نظر این استاد گرانقدر، ذات فرهنگ مایه‌هاست نه رفتار. با چنین رویکردی می‌توانیم از دیدگاه و تعریف استاد مصباح دفاع کنیم و بگوییم ایشان فرهنگ را فقط به رفتار فرو نمی‌کاهد. مطالب بعدی که در آنها، استاد مصباح لایه‌های فرهنگ را برشمرده است نشان می‌دهند که ایشان فرهنگ را اعم از رفتار می‌دانند. به کار رفتن واژه‌ی مجموعه در تعریف فرهنگ هم به مرکب‌بودن مقوله‌ی فرهنگ در نظر ایشان اشاره می‌کند؛ زیرا این واژه بر مجموع بودن دلالت نمی‌کند، ولی مطالب دیگری که استاد مصباح بعدها مطرح کرده از توجه ایشان به این موضوع که فرهنگ مجموعه‌ای منسجم و سازوار است حکایت می‌کند. بنابراین کلمه‌ی مجموعه را در اینجا باید به معنای منظومه اخذ کرده باشیم.
من فکر می‌کنم اگر چینش را تغییر بدهیم در اصل قضیه تغییر ایجاد نمی‌شود؛ زیرا مطالبی که از ایشان نقل کردیم عبارت بودند از: تعریف فرهنگ، بخش‌های فرهنگ و اینکه فرهنگ یک کل مرکب از اجزای سه‌گانه است، و در تعریف دوم هم فرهنگ براساس کارکردش معرفی شد.
ایشان برای فرهنگ معنای عام هم قائل هستند که علوم را هم شامل می‌شود. اگر ما جای عبارت‌ها را تغییر دهیم و به فرض عبارت چهارم را اول بیاوریم، چیزی تغییر نمی‌کند؛ چون درست است که ذیل تعریف اول اشکالاتی وارد شد و مواردی که احتمال داده می‌شد پاسخ داشته باشد بیان گردید ـ برای نمونه این اشکال وارد شد که فرهنگ به رفتار فروکاسته شده است ـ ، اما در پاسخ گفته شد که می‌شود با توجه به مطالب دیگر ایشان، بن‌مایه‌ها را زیرساخت فرهنگ و ذات آن تلقی کرد و رفتارها را تظاهرات آن.
پیش از این به واژه‌ی مجموعه هم اشاره و گفته شد که این واژه به معنای انسجام نیست، ولی با توجه به توضیحات دیگر ایشان می‌توان آن را به همان معنا هم در نظر گرفت. با این حال در کل اشکالات اساسی وارد بر تعریف استاد مصباح مرتفع نمی‌شود؛ برای مثال این اشکال که تعریف ایشان را می‌توان درباره‌ی مقوله‌های دیگر همچون دین هم به کار برد، با این احتمال‌ها و توجه به توضیحات دیگر ایشان نمی‌توان پاسخ داد؛ از همین‌روست که می‌گویم اشکالات اساسی با تغییر چیدمان رفع نمی‌شود.
نکته‌ی دیگر این است که گرچه ما می‌توانیم فرهنگ را یک بار به معنای بسیار گسترده به کار بریم، ـ آن‌چنان که در تعریف چهارم استاد مصباح آمده و آن را در برگیرنده‌ی همه‌ی علوم، از جمله فناوری‌ها و ارزش‌های اساسی حیات بشر مثل دین دانسته‌اند ـ اما منظور از فرهنگ در فرهنگ‌پژوهی این نیست؛ یعنی زمانی که صاحب‌نظران و فیلسوفان فرهنگ درباره‌ی این مقوله سخن می‌گویند، نمی‌خواهند درباره‌ی ریاضیات یا فناوری بحث کنند، بلکه در کلام آنها، فرهنگ به معنای زیست‌جهان جمعی طیفی از انسان‌ها در یک بازه‌ی زمانی و منطقه‌ی زمینی است. این اختلاف‌نظرها از آنجا ناشی می‌شود که معانی لغوی فرهنگ متعدد است، گرچه به معنای اصطلاحی، فرهنگ یکی بیشتر نیست؛ از این‌رو فرهنگ بالمعنی الاعم و بالمعنی الاخص معنا ندارد، ولی معنای اصطلاحی فرهنگ ممکن است اخص و محدود باشد. این در حالی است که معنای لغوی آن می‌تواند اعم یا اخص باشد؛ برای نمونه فرهنگ به معنای فرهیختگی از معنای مصطلح فرهنگ هم محدودتر است، اما فرهنگ به معنای آداب و رسوم، علم و فناوری و دین یکی از معناهای لغوی اعم فرهنگ به شمار می‌آید. منظور بنده از این اشکال آن بود که استاد مصباح می‌بایست معنای اصطلاحی فرهنگ را تعریف می‌نمود؛ کاری که در تعریف نخست ایشان رعایت شد (البته همان‌گونه که بیان گردید، بر این تعریف هم اشکالاتی وارد است)، اما در تعریف چهارم، معنای لغوی فرهنگ مطرح گردیده است.
این اشکال نیز مطرح شد که در تعریف اول، که مقدم بر تعاریف دیگر استاد مصباح است، فرهنگ به حد رفتار فروکاسته می‌شود، ولی آنجا که بخش‌های فرهنگ مطرح می‌گردد، براساس قواعد زبانی باید بپذیریم که ایشان دیدگاه خود را تفصیل داده و عادات، رسوم و رفتارها را لایه‌ای از فرهنگ تلقی کرده است. براساس تعریف دوم، می‌توان تعریف نخست را چنین توجیه کرد که فرهنگ رفتار نیست، بلکه واژه‌ی مایه‌ها، که به بینش‌ها و ارزش‌ها اشاره می‌کند، معرف فرهنگ است. اما اگر تعریف چهارم ایشان را هم در نظر بگیریم که براساس آن، انواع علوم هم جزئی از فرهنگ هستند، باید چنین دست به توجیه بزنیم که افزون بر بینش، دانش انسان نیز می‌تواند بر رفتار انسان اثر گذارد، و درنتیجه رفتارهای او را از رفتارهای حیوانی، که فاقد بینش و دانش است، متفاوت سازد. با وجود چنین توجیهاتی، این اشکال همچنان وارد است که استاد مصباح رفتار را هم بخشی از فرهنگ دانسته، ولی در این عبارت رفتار نتیجه‌‌‌ی فرهنگ، که همان مایه‌هاست، تلقی شده است.
همان‌گونه که پیش از این تکرار شد، کارکرد فرهنگ در نظر آقای مصباح جداسازی رفتار آدمی از حیوان است، اما نگاهی به فرهنگ‌های موجود در جهان، نادرستی این دیدگاه را نشان می‌دهد؛ زیرا در بعضی از فرهنگ‌ها، رفتارهایی وجود دارد که کاملاً حیوانی هستد. این رفتارها از بن‌مایه‌هایی ناشی می‌شوند که دانی هستند؛ برای مثال بن‌مایه‌ی اصالت لذت سبب می‌شود رفتارهای حیوانی تشدید گردد. در غرب کنونی رفتارهای حیوانی ناشی از مبنایی به نام اصالت لذت، حتی انسان‌ها را در مرتبه‌ای دانی‌تر از حیوانات قرار داده است؛ برای نمونه شهوت‌رانی بعضی از انسان‌ها در غرب به اندازه‌ای است که حیوانات هم به پای آنها نمی‌رسند؛ بنابراین لزوماً فرهنگ عبارت از مایه‌هایی نیست که سبب جدایی و تمایز رفتار انسان از رفتار حیوان شود، بلکه بعضی از بن‌مایه‌های متعالی، رفتار انسان را متعالی و از رفتار حیوان، که متدانی است، جدا می‌کند. اگر استاد مصباح کارکرد فرهنگ متعالی را متمایز ساختن رفتار انسان از حیوان می‌دانست، این اشکال بر تعریف ایشان وارد نبود، اما در عبارت یادشده، مطلق فرهنگ مدنظر بوده است.
آقای ذوعلم: یک وقت بحث، هستی‌شناختی است و یک وقت ارزش‌شناختی. بحث استاد مصباح درباره‌ی کارکرد فرهنگ ـ و اینکه رفتار انسان را از حیوان متمایز می‌کند ـ بحثی ارزش‌شناختی نیست؛ یعنی از ارزش‌‌های حیوانی و انسانی سخن نمی‌گوید. منظور ایشان در این عبارت، مایه‌های فرهنگی رفتار انسان است که حتی در لذت‌گرایی او هم نمود دارد و سبب می‌شود رفتارهای او از رفتارهای حیوان متمایز گردد؛ بر این اساس، حتی لذت‌گرایی انسان غیر از لذت‌گرایی حیوانی است که مایه‌های غریزی دارد. برهنگی حیوانی نیز ناشی از غریزه و طبع اوست، اما برهنگی انسان، برهنگی فرهنگی است. منظور من در جلسه‌ی پیش همین بود که انسان برهنه اصلاً مثل حیوان برهنه نیست؛ در واقع از نظر وجودشناختی، رفتار انسان و حیوان از یکدیگر متمایز است، حتی اگر منحط‌ترین رفتار او باشد؛ زیرا از مایه‌های فرهنگی او ناشی می‌شود، ولی این فرهنگ از نوع فرهنگ منحط است.
استاد رشاد: منظور من از آنچه گفتم، این نبود که رفتارهای دانی انسان فرهنگی نیست، بلکه ایراد من به واژه‌ی «تمایز» است که متفاوت بودن معنا می‌شود؛ متفاوت بودن لزوماً دالّ بر برتر بودن نیست، اما ممتاز بودن می‌تواند به معنای متعالی‌بودن باشد. گر چه رفتار حیوان از طبیعت او ناشی می‌شود و رفتار انسان از بن‌مایه‌های جهان‌شناختی و ارزش‌شناسانه‌ی او. در بیرون و ظاهر این‌گونه رفتارها گاه یکسان هستند؛ بنابراین گاه فرهنگ رفتار انسان را از حیوان متمایز نمی‌کند؟ در واقع اشکال من به تعریف استاد مصباح به منشأ رفتارها مربوط نمی‌شود، بلکه می‌گویم گاه رفتارهای حیوانی و انسانی یکی است.
آقای مصباح در مقام تعریف پیشینی نبوده است تا بگوییم آنچه بیان شد، تعریف فرهنگ مطلوب بوده است. زمانی که جهتِ تعریف پسینی است، باید فرهنگ به گونه‌ای تعریف شود که فرهنگ‌های منحط را هم شامل گردد. بر این اساس اگر واژه‌ی مایه‌ها در تعریف ایشان را معرّف همه‌ی فرهنگ‌ها بدانیم، باید به این نکته توجه کنیم که بعضی از فرهنگ‌ها منشأ رفتارهایی هستند که هیچ تفاوتی با رفتار حیوانی ندارند و بسا گاهی از نظر حیوانیت و توحش از رفتارهای حیوانات هم قبیح‌تر باشند. پس به نظر ما فرهنگ همواره سبب نمی‌شود که رفتار انسان، غیرحیوانی شود.
آقای علی‌اکبری: به نظرم برای خارج‌شدن از این تعارض‌ها و اشکالات در تعریف فرهنگ بهتر است الگویی را در سیر توسعه‌ی مفهوم فرهنگ ارائه کنیم؛ یعنی نخست معانی حداقلی و مبهم اولیه را بیان نماییم و بعد مفاهیم توسعه‌یافته‌تر را به ترتیب شرح دهیم. چنین الگویی افزون بر رفع اشکالات موجود، در انتخاب یک تعریف جامع و مانع هم به ما کمک می‌کند. برای این منظور، می‌توان ابتدا حداقلی از تعریف فرهنگ بیان کرد که برای مثال همان وجه تمایز انسان و حیوان به صورت کاملاً مبهم است، مرحله‌ی بالاتر از آن، جنبه‌ی امتیاز انسان بر حیوان است، بعد ممکن است بر بینش‌ها به منزله‌ی اساس و هسته‌ی اصلی شکل‌گیری فرهنگ تأکید شود، در مرحله‌ی بالاتر ممکن است ارزش‌ها به بینش‌ها افزوده شوند، در سطح بعدی گرایش‌ها و تمایلات هم در این دایره قرار می‌گیرند، بعد در مرحله‌ی بالاتر بعضی‌ها مطلق رفتار را در مفهوم فرهنگ وارد می‌کنند، در حالت توسعه‌یافته‌تر هم دانش برآمده و شکل‌گرفته‌ی بشر در دایره‌ی فرهنگ قرار می‌گیرد، یک مقدار فراتر و متفاوت‌تر از دانش، بحث هنر، خلاقیت‌ها و اختراعات است که عده‌ای آنها را در زمره‌ی فرهنگ می‌آورند، شکل خیلی توسعه‌یافته‌تر هم در برگیرنده‌ی مطلق معنویت است (چه معنویت مثبت که نورانیتی را برای انسان‌ها ایجاد می‌کند و چه معنویت منفی که انسان را به سمت ظلمت و شیطانیت می‌برد). برای ارائه‌ی چنین الگویی باید همه‌ی تعاریفی را که بزرگان ما مطرح کرده‌اند استخراج کرد و گستره‌ی مفهومی آنها را مشخص نمود. در صورتی که این روش به کار گرفته شود، ملاک و معیاری فراهم می‌شود که به کمک آن می‌توان ارزیابی خوبی از مجموعه‌ی تعاریف مطرح شده انجام داد.
استاد رشاد: البته فرمایش حضرتعالی تا حدی به نکته‌ی اول جناب آقای ذوعلم نزدیک می‌شود که فرمودند در چینش مطالب به ترتیبی جلو بیاییم که هم بحث شفاف ‌شود و هم چه بسا بعضی از اشکالات نیز رفع گردد. این الگو هرچند ممکن است در حل این مسئله به ما کمک زیادی نکند، ولی پیشنهاد خوبی است که ما یا فرهنگ را سه لایه بکنیم یا مضیّق و موسع یا در تحلیل بگوییم که فلان اندیشمند در حد دایره‌ی اول، تعریف خود از فرهنگ را مطرح کرده است و دیگری در حد دایره‌ی دوم. این شیوه اگرچه در رفع اشکال از فرمایش آقای مصباح تأثیری ندارد، به ما کمک می‌کند به تبیین روشن و روان از فرهنگ و همین‌طور تطبیق و طبقه‌بندی تعریف‌ها دست زنیم و مشخص کنیم که هر تعریفی در کدام دایره از فرهنگ می‌گنجد؛ برای مثال یک دایره‌ی مضیقی داریم که در آن، به رفتارهای عادت و سنت‌شده در جامعه فرهنگ می‌گویند، اما عده‌ای دیگر دایره‌ای وسیع‌تر در نظر می‌گیرند و مطلق باورها را فرهنگ می‌نامند. وسیع‌ترین دایره هم که معنای لغوی و حداکثری فرهنگ است، علوم، ریاضیات، فناوری و … را در برمی‌گیرد.
آقای نادری: بحثی در مورد مشکلات تعریف فرهنگ مطرح است با نام بحث جزء به کل. براساس این بحث، فرهنگ را به صورت کل وسیعی نگاه می‌کنیم که خودمان جزء و بخشی از آن هستیم. همه‌ی مسائل و مشکلاتی هم که در تعریف فرهنگ پیش می‌آید به دلیل این است که لایه‌ها و اضلاع این تعاریف مشخص نیستند یا اینکه فقط بخشی از آنها مشخص‌اند. پیشنهادی که طراحان این بحث می‌دهند این است که تعاریف در سه طبقه‌بندی قرار ‌گیرند؛ زیرا بعضی از تعاریف عام‌گرا هستند؛ یعنی همه چیز را فرهنگ تلقی می‌کنند. در این تعاریف مرز مشخصی بین اقتصاد، سیاست، فنّاوری و فرهنگ وجود ندارد. بعضی دیگر از تعاریف خاص‌گرا هستند. سیر تکاملی فرهنگ، یعنی تجربه‌ی بشر از نظر فرهنگ‌شناسی و فرهنگ‌پژوهی از آغاز تا کنون اثبات کرده است که ما باید نگاهی کل‌گرایانه به فرهنگ داشته باشیم. نگاه کل‌گرایانه لزوماً به معنای نگاه عام‌گرایانه نیست. در نگاه کل‌گرایانه، ما باید ضمن اینکه لایه‌‌ها و اجزا، تقدم و تأخر هرکدام و رابطه‌ی علت و معلولی آنها را مشخص می‌نماییم، وجه تمایز کلیت به‌دست آمده را از تک‌تک اجزا معلوم کنیم و به پرسش‌هایی مانند این پرسش که وجه تمایز فرهنگ از اقتصاد چیست، پاسخ دهیم. اگر این کار را انجام بدهیم و یک نگاه کل‌گرایانه به فرهنگ داشته باشیم و از حوزه‌ی جهان‌بینی، باورهای بنیادین و بینش‌ها به سمت باورها، نگرش‌ها، دکترین‌ها و گرایش‌ها برویم، تا به رفتارهای عینی برسیم، در جاهایی پارادایم‌ها را می‌بینیم که در این بین قرار می‌گیرند و درحقیقت مرز بین فرهنگ هستند. دو نوع پارادایم داریم، یکی پارادایم‌های اجتماعی و دیگری پارادایم‌های شناختی. اقتصاد در هر جامعه‌ای یک سلسله قالب‌های فکری دارد که رفتار را می‌سازد که این وجه از اقتصاد را داخل تعریف کل‌گرایانه‌ی فرهنگ قرار می‌دهند و تجلی محض رفتار اقتصادی می‌شود اقتصاد. کما اینکه بعد متذکر می‌شود که توجه داشته باشید ما در قرن بیست‌ویکم زندگی می‌کنیم، صد سال پیش بسیاری از این دانش‌هایی که الان هست وجود نداشت؛ و دویست سال دیگر نگاهی مثل آنچه ما الان نسبت به معارف تولیدشده در گذشته داریم، مطرح خواهد بود.
آقای خزائی: اگر بپذیریم که فرهنگ آموختنی است، همان آموزندگی که برای انسان وجود دارد برای حیوان هم می‌تواند مطرح باشد؛ یعنی به حیوان بیاموزیم که عکس‌العمل خاصی در مقابل رفتار خاصی داشته باشد؛ برای مثال همان‌گونه که ما به کودک آموزش می‌دهیم که به بزرگترها سلام کند، می‌توانیم حیواناتی همچون طوطی را هم آموزش دهیم تا سلام کنند؛ بنابراین فرهنگ، رفتار انسان را از حیوان متمایز نمی‌کند.
آقای نادری: اگر همین را ملاک تمایز فرهنگ قرار بدهیم اشتباه است؛ چون در حال حاضر به میمون‌ها آموزش می‌دهند؛ البته درست است که کیفیت این نوع آموزش پایین است، ولی باعث رفتارهای مشخصی از سوی آنها می‌شود.
استاد رشاد: نکته‌ی مهمی که در اینجا باید به آن توجه شود این است که حیوان نمی‌آموزد، بلکه تقلید می‌کند؛ یعنی درکی از کاری که انجام می‌دهد ندارد.
در اینجا برای طبقه‌بندی و شفاف کردن تعاریف، دو ملاک پیشنهاد شد:
۱٫ براساس تضیق و توسعه‌ی دایره‌ی اطلاق فرهنگ پیش رویم و ببینیم چند رده تعریف می‌توانیم برای فرهنگ بسازیم؛
۲٫ ارکانی که فرهنگ را می‌سازند در نظر بگیریم. بعضی از این ارکان، برای مثال اقتصاد ـ که آقای نادری به آن اشاره کردند ـ دو هویت دارند؛ یعنی گاه جزئی از فرهنگ به شمار می‌آیند و گاه به طور مستقل در نظر گرفته می‌شوند. براساس فرمایش آقای نادری ما باید برای این اجزاء دو تعریف ارائه کنیم؛ زیرا هر یک از آنها در آن مقام که جزئی از فرهنگ است یک تعریف دارد و در مقامی دیگر، که جزء فرهنگ نیست، تلقی و تعریفی دیگر؛ بنابراین نباید این دو مقامِ اجزای فرهنگ با هم خلط شوند.
همان‌گونه که در جلسه‌ی پیش گفته شد، تعریف آقای مصباح از فرهنگ را می‌توان تعریف دین و یا حتی هر جزء دیگری از فرهنگ دانست (البته باید این نکته را یادآوری کنم که براساس نگرش بنده،‌ دین جزئی از فرهنگ نیست). در این صورت اجزای فرهنگ هم، کلی تلقی می‌شوند که دارای اجزایی هستند و از این نظر به فرهنگ شباهت پیدا می‌کنند.
آقای نادری: بحث کیفیت و کمیت دین و فرهنگ را هم اگر درنظر بگیریم مشکل حل می‌شود. نسبت دین با فرهنگ این است که دین فرهنگ‌ساز است و این بسیار اهمیت دارد. درست است که در این نگاه بخشی از فرهنگ قرار می‌گیرد، درواقع منبع فرهنگ است نه معلول آن. برای مثال فرض کنید که یکی از پیامبران در فرهنگی خاص به بعثت می‌رسد، اما همین پیامبر براساس فرهنگ زمینه، فرهنگ جدیدی را می‌سازد؛ یعنی بعضی از بسترها، عقاید و باورها را تغییر می‌دهد، بعضی‌ها را تثبیت می‌کند، و یک سلسله عقاید جدید مطرح می‌کند و این‌گونه است که دین به وجود می‌آید، اما دین موتور فرهنگ است نه معلول آن. انسان، به دلیل انسان بودن، زبان و اندیشه دارد و فکر می‌کند، اما دین بعضی از قالب‌ها را تغییر می‌دهد و بعضی دیگر را هم تأیید می‌کند، بنابراین در تمایز بین دین و فرهنگ نسبت این دو و اینکه‌ آیا دین معلول و فرآورده‌ی فرهنگ است یا سازنده‌ی آن بسیار مهم است.
استاد رشاد: از آنجا که ما دین را فرآورده‌ی فرهنگ نمی‌دانیم، اصلاً آن را جزئی از فرهنگ قلمداد نمی‌کنیم. اگر دین منبع و منشأ شود، دیگر فرآورده و محصول و حتی جزء نیست، بلکه براساس این دیدگاه، فرهنگ از اجزایی پدید می‌آید که تحت تأثیر دین است.
آقای نادری: اگر لایه‌های فرهنگ مشخص شود، این موضوع آشکار می‌گردد که در هسته‌ی مرکزی و در میان منابع سازنده‌ی آن، دین حضور دارد؛ زیرا دین یک رابطه‌ی علت و معلولی با فرهنگ برقرار می‌کند؛ یعنی علت اولیه و سازنده‌ی فرهنگ است؛ البته این علت‌ها فقط به دین خلاصه نمی‌شوند.
استاد رشاد: در جلسه‌ی گذشته آقای مؤمنی مسئله‌ای را مطرح کردند که به نوعی دفاع از این بود که فرهنگ و حتی دین در اخلاق و رفتار خلاصه یا به آن فروکاسته می‌شود. اگر منظور ایشان چنین موضوعی باشد، باید بگویم که این سخن درست نیست. اگر دین عبارت باشد از مجموعه‌ای که بخشی از آن هم رفتارهاست، باز دین به رفتار فروکاسته نمی‌شود. دین هم در برگیرنده‌ی رفتارهایی است، که بجاست از آنها با عنوان مناسک یاد کنیم، و هم سازنده‌ی رفتار. به سخن واضح‌تر، دوگونه رفتار از انسان سر می‌زند؛ یکی جزء دین است و دیگری نتیجه‌ی دین. نماز خواندن جزئی از دین است و بنابراین مناسک تلقی می‌شود، اما رفتار منصفانه‌ی ما جزئی از دین نیست، بلکه منشأ آن دین است. در نتیجه می‌توانیم بگوییم که دین مطلقاً به رفتار فروکاسته نمی‌شود، بلکه رفتار را می‌سازد و اگر از روی تسامح بگوییم که رفتارهایی هستند که جزئی از دین‌اند، آن دسته از رفتارها، مناسک دینی نام دارند. برای مثال نماز خواندن، از آن‌رو که یک عمل است، رفتار تلقی می‌شود، اما در عین حال نمی‌توانیم آن را رفتار بنامیم؛ زیرا یکی از مناسکی است که شارع آن را خلق کرده و از بشر خواسته است که آن را انجام دهد.
آقای بنیانیان هم این موضوع را مطرح نمودند که در جامعه، فعالیت‌های گسترده‌ای ذیل فرهنگ قرار می‌گیرد و برای انجام دادن آنها منابع جامعه هزینه می‌گردد. زمانی هم که به آنها ایراد گرفته می‌شود، می‌گویند تلقی ما از فرهنگ چنین است. در واقع اختلاف نظر درباره‌ی تعریف فرهنگ، که هم در بین دانشمندان جوامع است و هم در بین مدیران آن، و به ویژه در جوامع اسلامی دیده می‌شود، به صرف مبالغ بسیاری از بودجه‌ی ملی منجر می‌گردد. از نظر ایشان برای رهایی از این مشکلات باید تعریفی جامع از فرهنگ مطرح شود که نزد همگان مقبول واقع شود.
آقای بنیانیان همچنین فرموده‌اند: اگر ما این موضوع را که فرهنگ نظام منسجمی است از باورها، ارزش‌ها و رفتار، بپذیریم، در این صورت با تغییر رفتار به تدریج جهت عکس هم می‌گیرد و دو طرفه است. این تعریف، هم از نظر عقلی اثبات‌پذیر است و هم از نظر دانشمندان غربی. در احادیث هم موارد بسیاری وجود دارد که در آنها به این موضوع اشاره شده است که با ارتکاب به گناه، ایمان انسان‌ها کاهش می‌‌یابد.
در بحث نخست، آقای بنیانیان از شیوه‌ی هزینه‌کردن بیت‌المال و توجیه‌هایی که مدیران مطرح می‌کنند انتقاد نمودند. در مطلب دوم هم ایشان این موضوع را بیان کردند که همان‌گونه که باورها و ارزش‌ها، رفتارها را می‌سازند، گاهی رفتارها هم در باورها انعکاس دارند. این مطلب اجمالاً درست است؛ زیرا گاهی رفتاری آن‌قدر تکرار می‌گردد که به عقیده، بینش و باور تبدیل می‌شود؛ البته این فرایند معکوس کم‌رنگ است و آنچه غلبه دارد تأثیر بینش‌ها و منش‌ها بر رفتارهاست. از همین‌روست که این موضوع به شکل یک اصل بیان می‌شود که بینش‌ها و منش‌ها، کنش‌ها را می‌سازند. با توجه به این موضوع نمی‌توان به تعریف آقای مصباح، که بینش‌ها و ارزش‌ها را اصل قرار داده، اشکال وارد کرد و گفت چرا حالت معکوس آن را در نظر نگرفته است؟!
آقای بنیانیان: به نظر من، در تصویر ذهنی‌مان از این تأثیر و تأثر، باید فلشی را که از اعتقاد به سمت ارزش و دین می‌آوریم خیلی ضخیم بکشیم، اما فلشی را که از رفتار به سمت ارزش و اعتقاد می‌رود باریک فرض کنیم. نکته‌ی دیگر قطر این فلش‌هاست که در سنین گوناگون، خیلی متفاوت است. شما رفتار یک انسان پنجاه‌ساله را به راحتی نمی‌توانید تحت تأثیر قرار دهید، اما کودک در ابتدا رفتار شما را می‌بیند و از آن تقلید می‌کند، سپس زمانی که بزرگتر شد، اگر کسی از او پرسید که چرا چنین کاری انجام می‌دهد، برای پاسخ به او و دفاع از عمل خود، دانشش را منسجم می‌نماید و اعتقادی را تعریف می‌کند. پس از این مرحله، دوره‌ی نهادینه‌سازی آغاز می‌شود که طی آن، آنچه از مجموعه‌ی یافته‌های او خلق می‌شود آرام‌آرام در وجودش نهادینه می‌گردد و به شکل یک باور درمی‌آید. نمونه‌ی این فرآیند، آن چیزی است که در حال حاضر در میان جوانان جامعه‌ی ما تحت تأثیر رسانه‌های غربی به وجود آمده است؛ این قشر از جامعه‌ی ما، بر اثر مشاهده‌‌ی آنچه از غرب در رسانه‌ها به تصویر کشیده می‌شود، به بعضی از رفتارهای غربی علاقه‌مند می‌شوند و به تقلید از آنها دست می‌زنند و بعد برای توجیه رفتار خود، تولید مطلب می‌کنند و می‌گویند کارهای غربی‌ها فلسفه‌ای دارد. در واقع در این مرحله است که تلاش می‌شود فرهنگ دیگری وارد جامعه شود. منظور بنده از بیان این مثال آن است که در شرایط موجود، در سنین کودکی و نوجوانی قطر فلشی که از رفتار به سمت اعتقاد می‌رود بزرگتر است این موضوعی است که در جامعه‌شناسی درباره‌ی آن مفصل صحبت شده و در احادیث اسلامی بر آن بسیار تأکید گردیده است. بنابراین نباید آن‌را کوچک شمرد.
آقای ذوعلم: برعکس این تصور که رفتار منفی و نادرست موجب ایمان نادرست می‌شود، بنده معتقدم سستی ایمان است که به رفتار نادرست منجر می‌گردد. در واقع رفتار نادرست از ایمان سست حکایت می‌کند نه اینکه موجب سستی ایمان شود. تفاوت انسان با حیوان هم در همین اصل است که رفتار انسان براساس اعتقادها، باورها و ارزش‌ها شکل می‌گیرد، اما در حیوان براساس غریزه. در کودک هم باورهایی وجود دارد که مثلاً سبب می‌شود نماز بخواند؛ البته آن باورها لزوماً اعتقاد فلسفی محکم به دین نیستند؛ برای مثال ممکن است این باور در کودک که اگر نماز بخواند نزد پدرش ارزشمندتر می‌گردد، او را به این کار ترغیب کرده باشد. بنابراین در این مرحله هم ایمان و باور است که رفتار را شکل می‌دهد، ولی در حد ایمان ضعیف ناشی از نگاه پدر و مادر و نه ایمان به خدا. رفتار ناسالم در سستی ایمان تأثیر می‌گذارد؛ یعنی عامل آن نیست کاشف آن است. به همین دلیل است که من با همان فلش کم‌رنگ هم‌چندان موافق نیستم، و به وجود بیش از یک فلش در انسان اعتقاد ندارم. همه‌ی آنچه آقای بنیانیان مثال زدند ناشی از ضعف ایمان بود؛ یعنی آن کسی که معتقد است فلان رفتار غربی بهتر است، پیش از آن باوری دارد و ادعای باور هم غیر از باور است. کودکی که در کلاس اول دبستان درس می‌خواند و می‌گوید من خدا را قبول دارم، باوری کودکانه دارد؛ البته این‌گونه نیست که سن لزوماً روی آن فلش‌ها تأثیر داشته باشد؛ زیرا هر کسی آن‌گونه رفتار می‌کند که می‌بیند و می‌اندیشد. در بعضی از مدیران و کارشناسان ما نوعی تظاهر به ایمان وجود دارد که با هدف رسیدن به پست و مقام است، اما زمانی که این افراد به آن مقام می‌رسند، باور واقعی آنها در کارشناسی‌ها و قضاوت‌هایشان بروز پیدا می‌کند و ضعف ایمان آنها را آشکار می‌سازد.
آقای نادری: من فرمایش جناب آقای ذوعلم را، که تأکید بر بحث بینش‌هاست می‌پذیرم، اما فرمایش آقای بنیانیان را هم که بر دوسویه بودن رابطه‌ی میان بینش‌ها و رفتارها تأکید می‌کند، بسیار جدی می‌دانم. در حوزه‌ی فرهنگ بحثی وجود دارد با عنوان پیوند فرهنگی که در آن فرهنگ مانند یک ارگانیسم در نظر گرفته می‌شود. براساس این بحث، اگر رفتاری خارج از فرهنگ مورد بحث و جزئی از فرهنگ دیگر، که ممکن است اصلاً به چشم هم نیاید ـ مثل همین آب بازی که اخیراً در بوستانی در تهران اتفاق افتاد ـ وارد آن فرهنگ شود و امکان تکثیر برای آن فراهم گردد، یعنی اگر آن بینش‌ها، که کنترل‌کننده‌ی کلیت آن فرهنگ هستند، اجازه‌‌ی تکثیر سلولی به آن را بدهند، همچون سلول سرطانی بدخیمی، ممکن است کلیت ارگانیک و پیکر فرهنگ را از بین ببرد و پدیده‌ی جدیدی خلق کند. در حال حاضر مشاهده می‌کنید که با چند رفتار ساده می‌کوشند تهاجم فرهنگی را به شکل حرفه‌ای دنبال ‌کنند. این رفتارها هرچند ساده هستند، پیامدهایی شناختی به دنبال خواهند داشت که به تغییر فرهنگ هدف منجر خواهد شد؛ یعنی آن سر فلشی که آقای بنیانیان به آن اشاره کردند؛ در این فرهنگ نفوذ می‌کند، پیوند می‌زند و اعماق شناخت و بینش را تغییر می‌دهد. همیشه چنین نیست که با نفوذ رفتاری، فرهنگ آرام‌آرام تغییر کند، بلکه اگر لایه‌ی بینش‌های آن فرهنگ هم آمادگی لازم را داشته و واکسینه شده باشد، اجازه نمی‌دهد این رفتارها تکثیر یابند اما چون درجات ایمان و معرفت در بحث فرهنگ متفاوت است، این احتمال زیاد است که رفتارها تکثیر پیدا کنند.
استاد رشاد: آنچه تحت تأثیر رفتار در حوزه‌ی بینش اتفاق می‌افتد پیدایش آن نیست، بلکه پایش و پایداری آن است؛ یعنی یک باور سست و ضعیف و رقیقی وجود دارد که منشأ رفتاری می‌شود، و سپس بر اثر تکرار و ابرام و اصرار بر آن رفتار، آن بینش ضعیف و کم‌سو تقویت و تثبیت می‌گردد، نه اینکه به وجود آید؛ برای مثال فردی براساس یک بینش اولیه، ساده، بسیط و رقیقی، کاری انجام می‌دهد،‌ اما اگر آن عمل تکرار نشود، آن بینش هم از بین می‌رود، این در حالی است که اگر بر تکرار آن عمل اصرار شود، بینش اولیه رسوب می‌کند و تثبیت می‌گردد. افزون بر آن، به این نکته اشاره کردید که فرد تلاش می‌کند به نفع آن بینش پنهان استدلال کند. اما به نظر بنده این عمل رفتار و بینش نیست، بلکه آن رفتار و دفاع از آن، بهانه‌ای شده است برای تثبیت آن بینش. بر این اساس جهت فلش یاد شده به طور طبیعی از بینش به منش و کنش است، اما در عین حال این بحث هم مطرح است که بعضی از بینش‌ها ممکن است تحت تأثیر عوامل غیرمعرفتی و غیربینشی شکل بگیرند؛ برای مثال فرض کنید ما می‌گوییم رفتار یک فرد در جامعه الگو است، یعنی اینکه می‌تواند منشأ پیدایش یک معرفت در آن جامعه شود یا در فرهنگ اسلامی ما معتقدیم که معصوم مُثُل الهی است و برخلاف مرضی الهی به خطا رفتار نمی‌کند. براساس این اعتقاد، همه‌ی رفتارهای معصوم درست و حتی رفتار دینی تلقی می‌شود و الگویی برای سایر مسلمانان به شمار می‌آید؛ یعنی رفتار ایشان می‌تواند منشأ پیدایش یک عقیده و باور، بینش‌ و شناخت شود. با این حال دوباره تأکید می‌کنم که فرایند غالب و طبیعی همین است که بینش به شکل‌گیری منش و کنش منجر می‌شود.
آقای بنیانیان: البته نباید از این غافل شویم که شما عالم دینی هستید و ناخودآگاه وزن ایمان را در شکل‌گیری رفتار بالا می‌دانید. ما این طرف می‌کوشیم نشان دهیم که چگونه علوم غربی با یک استدلال ساده‌ی ریاضی وارد فضای ذهنی ما می‌شود و ایمان ما را تضعیف می‌کند. در اقتصاد شاید سه صفحه درباره‌ی انسان بحث شود، اما بعد از آن، فرمول‌های ریاضی ارائه می‌شود و بیان می‌گردد که انسان موجود اقتصادی است و می‌توان برای او یک فرمول ارائه کرد. ما هم این منطق را می‌پذیریم و براساس این منطق، رفتارها را رفتارهای نامعمول تلقی می‌کنیم؛ برای مثال در روستایی ممکن است پیرزنی برای وزن کردن شیر خیلی دقت ‌کند اما در آخر هم مقداری روی آن بگذارد و به شما بدهد. ما برای تحلیل این رفتار اقتصادی، شاید آن را نامعمول بدانیم و بگوییم چون او پیرزن است برای ثواب، این کار را کرده است. از همین‌روست که عده‌ای می‌گویند با توسعه‌ی علم، این‌گونه رفتارها نابود خواهد شد. می‌خواهم بگویم خیلی از این رفتارها، که از غرب می‌آید، در وجود جوانان ما درونی می‌شود و سبب شک و تردید در ایمان آنها می‌گردد. مثال‌هایی که در نقطه‌ی شروع این بحث می‌آورند از رفتارهاست، اما بعد یک نتیجه‌ی علمی از آن رفتارها می‌گیرند تا آن را زیبا نشان دهند. زمانی هم که از آنها پرسش می‌شود که چگونه به نتیجه رسیده‌اید، ده‌ها مثال از رفتار مردم می‌زنند که ۹۸ درصد آنها دنبال منافع اقتصادی خود هستند.
استاد رشاد: در همین توضیح هم شما دوباره فلش برگشت را خراب کردید. اولاً موضع بنده براساس رسالت صنفی من نیست، بلکه حرف علمی است که اصلاً باور منشأ رفتار است؛ چه باور دینی و چه باور ضددینی؛ ثانیاً در طبقه‌بندی لایه‌های فرهنگ از زبان آقای مصباح، این موضوع را مطرح کردم که یک لایه به بینش و باور تعلق دارد و لایه‌ی دیگر به دانش و شناخت؛ لایه‌ی سوم هم که لایه‌ی رفتارها و منش‌هاست. میان لایه‌ی اول و دوم رابطه‌ی دوسویه‌ای برقرار است؛ یعنی گاه دانش و شناخت منشأ بینش و باور می‌شود و گاه بینش و باور به گونه‌ای بر دانش و شناخت تأثیر می‌گذارد و به تولید قضایایی منجر می‌شود. به هر حال همیشه این‌گونه نیست که بینش، باور و ایمان منشأ رفتار گردد، بلکه گاهی این لایه‌ به شکل‌گیری نوعی از معرفت هم منجر می‌شود و درواقع چنین تأثیری هم دارد.
در هر حال به نظر نمی‌آید به مثابه‌ی یک فرایند بتوانیم از تأثیر غالب عمل در علم و ایمان دفاع کنیم، هرچند که مطلقاً هم نمی‌توان آن را انکار کرد. در روایات ما بیاناتی هست که در آنها، تعامل بین ایمان و عمل مطرح می‌شود و این موضوع را بیان می‌کند که تا اندازه‌ای که شما به آنچه می‌دانید عمل ‌کنید، عمل شما در علم شما هم تأثیر می‌گذارد و آن را افزایش می‌دهد.
این بحث معرفت‌شناختی خوبی است و ما مدتی در گروه معرفت‌شناسی روی این موضوع بحث کردیم و در نتیجه‌ی آن، مطالب خوبی برای بخش معرفت‌شناسی دانشنامه‌ی قرآن‌شناسی به دست آمد که حدود چهل مدخل بود. یک بخش از آن درباره‌ی عوامل و موانع معنوی در حوزه‌ی معرفت بود و به این پرسش پاسخ می‌داد که تقوا چگونه منشأ معرفت می‌شود. از یک جنبه، تقوا اثر قدسی دارد؛ یعنی خدا به آدم باتقوا الهام می‌کند، اما از جنبه‌ی دیگر دارای اثر وضعی است؛ برای مثال فرد باتقوا با رقیب علمی خود رفتار بی‌طرفانه‌ای دارد و به سخنان او گوش می‌دهد و آنچه حقیقت است می‌پذیرد. اگر کسی متخلق باشد، حسد نمی‌ورزد و کبر و عُجب او را نمی‌گیرد و حتی زیر دست فرد دیگری کار می‌کند تا دانش خود را افزایش دهد، اما فرد مغرور، چون عُجب و کبر او را در برگرفته است، سخن کسی را نمی‌شنود؛ زیرا همیشه می‌کوشد پاسخ دهد. افزون بر آنچه گفته شد، تقوا ممکن است اثر وضعی قدسی هم داشته باشد.

جلسه ۰۰۷ فلسفه فرهنگ ۱-۶-۱۳۹۰

 

تعریف فرهنگ از نظر استاد مصباح

جناب آقای مصباح فرهنگ را در جایی این‌گونه تعریف کرده ‌است: «فرهنگ عبارت است از مجموعه‌ی مایه‌هایی که رفتار او [انسان] را از رفتار حیوانات، مشخص و ممتاز می‌سازد». [۱]
در این تعریف، ممکن است منظور از واژه‌ی «ممتاز» همان برتری و رجحان باشد.
همان‌گونه که از تعریف یادشده برمی‌آید، آقای مصباح فرهنگ را مجموعه مایه‌هایی دانسته ‌است که بر رفتار تأثیر می‌گذارد و آن را شکل می‌دهد. در نظر این نظریه‌پرداز، کارکرد فرهنگ عبارت است از نشان دادن تفاوت بین رفتار انسان و حیوان. در واقع تعریف ایشان از سویی به محتوای فرهنگ اشاره می‌کند (یعنی آنجا که عبارت مجموعه‌ی‌ مایه‌ها را به کار برده است) و از سوی دیگر به کارکرد فرهنگ که ساختن رفتار انسان و متمایز ساختن آن از رفتار حیوان است.
استاد مصباح با به کارگیری واژه‌ی «مجموعه» این موضوع را مشخص کرده است که از نظر ایشان فرهنگ اجزایی دارد که به شکل مجموعه هستند؛ یعنی نوعی سازواری و انسجام بین آنها وجود دارد. هرچند کلمه‌ی مجموعه لزوماً اثبات نمی‌کند که سازواری و انسجام در اجزای تشکیل‌دهنده و بن‌مایه‌ها نیز وجود دارد، با توجه به توضیحاتی که در جاهای دیگر درباره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ دادند، واژه‌ی «مجموعه» در این تعریف را باید به معنای «منظومه» در نظر گرفت.
استاد مصباح سه مؤلفه‌ی مقوّم برای فرهنگ قائل است: «به طور کلّی، سه بخش اساسی می‌توان برای فرهنگ در نظر گرفت: اول، شناخت‌ها و باورها؛ دوم، ارزش‌ها و گرایش‌ها؛ سوم، رفتار و کردارها». [۲]
از این عبارت چنین برداشت می‌شود که از نظر استاد مصباح، فرهنگ سه بخش دارد: ۱٫ بخش فکری و اندیشگی و به تعبیری می‌توان گفت جهان‌بینی، شناخت و باور؛ البته شناخت و باور معادل هم نیستند و دو جزء قلمداد می‌شوند که در کل بخش زیرساختی فرهنگ را شکل می‌دهند؛ ۲٫ بخش ارزش‌ها و گرایش‌ها که این دو هم با هم برابر نیستند، ولی لایه‌ی دوم فرهنگ را می‌سازند؛ ۳٫ بخش رفتارها و کردارها که من تصور می‌کنم رفتارها و کردارها نیز معادل هم نیستند، بلکه دو جزءاند که لایه‌ی سوم فرهنگ را شکل می‌دهند. منظور از رفتار ممکن است کنش موردی باشد و کردار به آنچه عادت رایج است اشاره کند یا برعکس. به هر حال ایشان در سه بخش یاد‌شده بی‌دلیل از دو تعبیر استفاده نکرده‌اند و به همین دلیل است که نگفته‌اند در کل فرهنگ سه جزء یا سه مؤلفه‌ی اساسی دارد، بلکه گفته‌اند فرهنگ سه بخش دارد و هر بخش می‌تواند از اجزای گوناگون تشکیل شده باشد. به نظر بنده استاد مصباح شش تعبیر «شناخت‌ها»، «باورها»، «ارزش‌ها»، «گرایش‌ها»، «رفتارها» و «کردارها» را اجزای فرهنگ قلمداد کرده است که البته از نظر سنخیت سه بخش و سه لایه‌ی فرهنگ را تشکیل می‌دهند.
البته این جمله‌ی استاد مصباح که «فرهنگ یک کلّ مرکب از اجزا و عناصر سه‌گانه‌ است» برداشت ما را درباره‌ی اینکه این سه بخش، سه لایه از فرهنگ هستند که هرکدام می‌توانند اجزایی داشته باشند نقض می‌کند، ولی ایشان درواقع هر بخش را جزئی از اجزا قلمداد کرده‌اند.
استاد مصباح این سه جزء را چنین تبیین کرده است:
الف. عمیق‌ترین و بنیادی‌ترین سطح فرهنگ، «باورها» هستند که دلالت بر تصدیق‌ها و تکذیب‌های معرفتی دارند. معادل این مفهوم در فرهنگ اسلامی، «حکمت نظری» است که از «هست‌ها» و «نیست‌ها» سخن می‌گوید. بینش انسان نسبت به خدا، جهان، جامعه، تاریخ و انسان و… بر مبنای همین «باورها» شکل می‌گیرد و اساساً ماهیت و متعلق «باورها» غیر از آن نیست».
آنچه از جمله‌های بالا برداشت می‌شود این است که استاد مصباح باورها را معادل شناخت‌ها گرفته و بر این موضوع تأکید نموده که این بخش، زیرساختی‌ترین و ژرف‌ترین لایه‌ی فرهنگ است. افزون بر این، استاد در این بخش، نادرستی برداشت ما را درباره‌ی اینکه شناخت‌ها و باورها دو جزء از یک لایه از فرهنگ هستند نشان داده؛ زیرا باورها را به همان شناخت‌ها باز گردانده است؛ در واقع ایشان در اینجا جنبه‌ی شناخت‌شناسی انسان را مد نظر قرار داده؛ البته با آوردن واژه‌ی «باورها» نشان داده که نگاه به هستی‌شناسی داشته‌ است. عمدتاً در نظر استاد مصباح این لایه از فرهنگ هم تصدیق‌ها و تکذیب‌های معرفتی را در بر می‌گیرد و هم هست‌ها و نیست‌ها را. ایشان باورها را با اصطلاح «حکمت نظری» در ادبیات فرهنگ اسلامی یکسان گرفته ‌است؛ درواقع شناخت‌ها و باورها از دیدگاه ایشان همان حکمت نظری است که در فرهنگ اسلامی مطرح است.
توضیح متعلَق باورها موضوع دیگری است که استاد مصباح در این عبارت به آن اشاره کرده است. ایشان شکل‌گیری بینش انسان درباره‌ی خدا، جهان (ماهیت دنیا و ارزش آن، نسبت دنیا با آخرت)، جامعه، تاریخ و انسان را براساس باورهایی دانسته است که بخشی از فرهنگ‌اند. به سخن دیگر استاد مصباح بینش انسان نسبت به خدا، جهان، جامعه، تاریخ و انسان را مبتنی بر باورها انگاشته و باورها را هم عبارت دانسته است از تصدیق‌ها و تکذیب‌های معرفتی. در عین حال ایشان اشاره کرده ‌است که ماهیت باورها و متعلَق باورها از هم جدا نیست و اساساً ماهیت و متعلَق باورها غیر از آن نیست. در هر صورت از نظر استاد مصباح لایه‌ی عمیق و زیرساختی فرهنگ عبارت است از «باورها» و شناخت و جهان‌بینی با باورها یکی است.
ب. حوزه‌ی ارزش‌ها نیز از سنخ حکمت عملی است که از بایدها و نبایدها سخن می‌گوید. ارزش‌ها از متن باورها برمی‌خیزند و تناسب منطقی با آنها دارند. در این جمله آیت‌الله مصباح ارزش‌ها را بر دانش‌ها و بینش‌ها مبتنی دانسته و آنها را حکمت عملی برآمده از حکمت نظری‌، که همان باورها و بینش‌ها هستند، تلقی کرده است. در واقع در چهارچوب فکری ایشان رابطه‌ی منطقی و ترابط، تناسب و تأثیر و تأثر منطقی بین حکمت عملی و نظری وجود دارد. در حکمت نظری از هست‌ها و نیست‌ها سخن به میان می‌آید و بحث از هستی‌شناسی است و البته در حکمت نظری بحث از شناخت‌شناسی و معرفت‌شناسی نیز هست. اگر سخن از هست‌ها و نیست‌ها را به معنای عام‌تری به‌کار بریم که معرفت‌شناسی را هم در برگیرد، اشکالی ندارد، اما ظاهر امر این است که وقتی می‌گوییم سخن از هست‌ها و نیست‌هاست، در واقع بیشتر به بحث هستی‌شناختی اشاره می‌کنیم تا معرفت‌شناختی.
در حکمت عملی از بایدها و نبایدها سخن به میان می‌آید؛ البته دقیق‌تر آن است که حکمت عملی را به دو بخش «بایدها»‌، «نبایدها» و «شایدها»، «نشایدها» تفکیک کنیم؛ زیرا بایسته‌ها و نبایسته‌ها وجه الزامی و جنبه‌ی تحکیمی ـ تکلیفی دارند، اما شایسته‌ها و ناشایسته‌ها بیشتر از بار ارزشی برخوردارند، و جنبه‌ی تجویزی ـ توصیه‌ای دارند و شایدها و نشایدها که همان اخلاق را تشکیل می‌دهد، بهتر است معادل «ارزش» انگاشته شود. بایدها و نبایدها تعبیری است از حقوق و فقه و قانون و شایدها و نشایدها تعبیری از اخلاق و ارزش‌ها، که آدمی به شکل درون‌خیز به آنها پایبند است، هرچند که ممکن است الزام اجتماعی قانونی برای آنها وجود نداشته باشد.
ج. در سطح سوم، رفتارها قرار دارند که برخلاف دو سطح قبلی، صورت عینی و محسوس دارند؛ یعنی دیگر در حوزه‌ی ذهن و اندیشه‌ی انسان محدود نمی‌مانند، بلکه در رفتار او تحقق عینی می‌یابند. رفتارها، معلول و محصول مستقیم باورها و ارزش‌ها هستند. درواقع، هر سطحی، سطح بعدی را می‌زاید و می‌پروراند؛ به‌گونه‌ای که این سطوح نسبت به یکدیگر، همخوانی و انسجام منطقی دارند و متناقض و متضاد با یکدیگر نیستند. در این بخش آیت‌الله مصباح از لایه سوم فرهنگ، که دربرگیرنده‌ی رفتارهاست، سخن گفته و به ویژگی متمایز این بخش، یعنی محسوس و مشهود بودن، اشاره کرده و دلیل آن را بروز رفتارها در جسم و جوارح آدمی دانسته است. این درحالی است ‌که بینش‌ها و ارزش‌ها به دلیل جوانحی و درونی بودن نامحسوس و غیرعینی هستند. در نظر استاد مصباح ارزش‌ها بر باورها ابتنا دارند و رفتارها بر ارزش‌ها و باورها مبتنی‌اند. براساس این نظر می‌توان متوجه شد که در دیدگاه این اندیشمند اسلامی، لایه‌ی باورها و ارزش‌ها در مقایسه با لایه‌ی رفتارها جنبه‌ی زیرساختی و بنیادین دارند؛ البته ترابط، انسجام، همخوانی و هم‌سازی منطقی کاملی بین لایه‌ی سوم با لایه‌ی دوم و لایه‌ی دوم با لایه‌ی اول وجود دارد.
آقای جمشیدی در جزوه‌‌ای که تهیه کرده بیان استاد مصباح را به بیانی از استاد مطهری درباره‌ی مکتب و دین شبیه دانسته و گفته ‌است استاد مصباح مانند آنچه استاد مطهری در کتاب مقدمه‌ای بر جهان‌بینی اسلامی بیان نموده، مکتب را سه لایه‌ای تعبیر و تفسیر کرده و از لایه‌ی معرفت‌شناختی، جهان‌شناختی، و ایدئولوژیک، که دربرگیرنده رفتارها و احکام جاری بر رفتارهاست، سخن گفته است. علامه‌ی طباطبایی و استاد مطهری معرفت‌شناسی را از هستی‌شناسی در فلسفه‌ی نو تفکیک کردند. در فلسفه‌های غربی هم تا پیش از کانت معرفت‌شناسی از هستی‌شناسی جدا نبود و شاید کانت مهم‌ترین فیلسوفی بود که در این تفکیک ارزشمند فلسفی سهم بسزایی داشت. در میان فیلسوفان مسلمان هم علامه طباطبایی نخستین ‌بار با سلسله دروس و سپس اصول فلسفه و روش رئالیسم این کار را انجام داد. ایشان افزون بر تفکیک این دو مبحث، معرفت‌شناسی را بر هستی‌شناسی مقدم دانست. کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه هم نخستین کتاب فلسفه‌ی اسلامی است که به جای اینکه فلسفه را از هستی‌شناسی و وجودشناسی آغاز کند، از معرفت‌شناسی آغاز کرد و نظریه‌های جدیدی را در حوزه‌ی معرفت‌شناسی مطرح نمود که از جمله آنها تفصیل نظریه‌ی اعتباریات و حقایق است.
البته نخستین اندیشمندی که اعتباریات و حقایق را از هم تفکیک کرد و درباره‌ی اعتباریات بحث فلسفی دقیقی مطرح نمود مرحوم محقق اصفهانی بود که در کتاب منظومه‌ی تحفه الحکیم به این کار دست زد. البته پس از ایشان، علامه طباطبایی و استاد مطهری دو تن از اندیشمندانی بودند که در این زمینه حق مطلب را به خوبی ادا کردند. در وضعی که فلسفه‌ی کانتی در جهان رواج فوق‌العاده‌ای یافته بود و در دنیای اسلام و ایران هم مارکسیست‌ها با ایدئالیستی خواندن بعضی از مباحث مربوط به اعتباریات، پاره‌ای از مباحث فلسفی را نقد می‌کردند، علامه طباطبایی در اصول فلسفه و روش رئالیسم، که بیشتر به منظور پاسخ به شبهات مارکسیست‌ها نگارش یافت، این مبحث را به خوبی شرح داد و دیدگاه‌های جدیدی را مطرح کرد. دقت بسیار زیاد ایشان در این حوزه نسبت به فیلسوفان قبلی از آشنایی با فلسفه‌های غربی و مطالعه‌ی آنها ناشی می‌شد. حضور امثال پروفسور کربن در درس‌های ایشان و تبیین نظریات جدید فیلسوفان غربی نیز یکی از عوامل مهمی بود که زمینه‌ی پیدایش نظریه‌های معرفت‌شناختی در فلسفه‌ی علامه‌ی طباطبایی را که ما از آن با عنوان فلسفه‌ی نوصدرایی یاد می‌کنیم، فراهم ساخت.
آقای جمشیدی با این بیان در واقع به شباهت بسیار سه‌لایه‌انگاری فرهنگ در بیان استاد مصباح با سه لایه‌انگاری مکتب در بیان استاد مطهری اشاره کرده است. شایان ذکر است که استاد مطهری و استاد مصباح در امهات مسائل فلسفی با یکدیگر هم‌مشرب هستند؛ هرچند که در مسئله‌ی جامعه، انسان‌شناسی و فلسفه‌ی تاریخ نظریات کاملاً متفاوت و معارضی با هم دارند. کتاب جامعه و تاریخ استاد مصباح به طور کل با هدف نقد جامعه و تاریخ استاد مطهری نوشته شده است. پس از این دو بزرگوار، علامه جوادی آملی بیشتر تلاش کرده‌اند از استاد مطهری دفاع کنند و پاسخ آقای مصباح را بدهند.
به هر حال در حوزه‌ی مرتبط با بحث ما باید تفاوت‌های جوهری بین دیدگاه‌های استاد مطهری و استاد مصباح وجود داشته باشد؛ زیرا نگاه هر دو فیلسوف به جامعه و ماهیت آن، که بستر رخ دادن فرهنگ است، با هم کاملاً تفاوت دارد.
در بیانی دیگر استاد مصباح دولایه‌انگاری دین را چنین مطرح کرده است: «هر دینی دست‌کم از دو بخش تشکیل می‌گردد: ۱٫ عقیده یا عقایدی که حکم پایه و اساس و ریشه‌ی آن را دارد؛ ۲٫ دستورات عملی که متناسب با آن پایه یا پایه‌های عقیدتی و برخاسته از آنها باشد». [۳] دستورهای عملی را می‌توان به دو بخش بایدها و نبایدها و شایدها و نشایدها (حقوق، فقه و اخلاق) تقسیم کرد. سپس ایشان چنین اظهار کرده است که «کاملاً بجاست که بخش عقاید در هر دینی، اصول، و بخش احکام عملی، فروع آن دین نامیده شود؛ چنان‌که دانشمندان اسلامی، این دو اصطلاح را در مورد عقاید و احکام اسلامی به کار برده‌‌اند». [۴] البته در ادبیات علمای اسلامی رایج است که فقه را فروع تعبیر ‌کنند. ظاهر عبارات نقل شده از ایشان به اخلاق اشاره‌ای ندارد، با این حال روشن است که اخلاق جزء فروع به شمار می‌آید و قضایای اخلاقی نوعی احکام هستند، کما اینکه اگر به تفاوت‌هایی که از نظر بعضی از فیلسوفان از جمله استاد مصباح بین حقوق و اخلاق وجود دارد معتقد باشیم، لزوماً باید اخلاق را جزء احکام قلمداد کنیم. تفاوت اساسی بین فقه، حقوق و اخلاق از نظر آیت‌الله مصباح در این است که در پس قانون، حقوق و فقه الزامات وجود دارد و قوه‌ی قهریه پشتیبان آنهاست، اما اخلاق دارای چنین پشتوانه‌ی الزامی و اجرایی نیست؛ البته اگر این دو موضوع را دقیق‌تر بررسی کنیم، متوجه می‌شویم که در اخلاق هم ارزش‌ها و دستورهایی هست که وقتی نقض شوند، در مورد آن الزامات اجتماعی و قانونی وجود دارد. در فقه موجود نیز قواعد، فروع و احکامی وجود دارد که الزامی پشت آنها نیست؛ برای مثال مستحبات و مکروهات، که براساس نظر مشهور و پذیرفته، آنها را جزء فقه می‌دانیم، از پشتوانه‌ی الزام اجرایی برخوردار نیستند؛ یعنی هرگز کسی به خاطر رعایت نکردن مستحبات و مکروهات مورد مؤاخذه قرار نمی‌گیرد؛ هرچند عمل به مستحبات ممکن است اجر معنوی داشته باشد و ارزش تلقی شود.
تقسیمی که ما عرض می‌کنیم این است که اگر این تفاوت را بین فقه و حقوق بپذیریم و آن را جامع‌ترین و فراگیرترین تفاوت قلمداد کنیم، مستحبات و مکروهات وارد بخش اول می‌شود. البته خود مستحبات و مکروهات دو دسته هستند؛ ۱٫ مستحبات و مکروهاتی که اصلاً دلیل آنها استحبابی است؛ یعنی دلیل آن اثبات می‌کند که مستحب است یا کراهت دارد؛ ۲٫ مستحبات و مکروهاتی که فقها حمل بر استحباب و کراهت می‌کنند. آن مستحبات ذاتی که دلایل آنها را مستحب و مکروه می‌دانند به نظر من جزء اخلاق‌اند و مبنای آن هم این است که رابطه‌ی آدمی با همه‌ی آنچه با آنها روبه‌رو می‌شود به دو دسته تقسیم می‌شود؛ ۱٫احکام الزامی؛ ۲٫ احکام ارزشی. مواجهه‌ی آدمی با طبیعت و رب (رابطه‌ی رب و عبد) هم باید در چهارچوب همین دو دسته از احکام تعریف شود. مواجهه‌‌ی خداوند متعال با عبد از سر عدل درواقع مواجهه‌ی حقوقی و قانونی است، اما زمانی که این مواجهه از سر فضل باشد، در دایره‌ی رفتار اخلاقی قرار می‌گیرد. رابطه‌ی عبد با خداوند هم‌ همین‌گونه است؛ زمانی که عبد در برابر رب خود مکلف به رعایت فرمان‌ها و دستورهایی همچون اداری نماز و روزه و پرهیز کردن از ستم‌کاری یا سرقت است، چون رعایت نکردن آنها عقاب و عذاب در پی دارد، مواجهه‌ی حقوقی و قانونی را نمایان می‌سازد، اما عمل به مکروهات و مستحبات ذاتی که هدف از آنها رعایت حریم قدسی خداوند و جلب حب الهی است نوعی رابطه‌ی اخلاقی بین بنده و خدا را نشان می‌دهد؛ زیرا رعایت‌نکردن این دسته از قوانین عقابی در پی نخواهد داشت. بر این اساس می‌توان گفت رابطه‌ی حقوقی و اخلاقی دوسویه‌ای بین عبد و رب برقرار است، همان‌گونه که بین یک انسان با انسان‌های دیگر و نیز انسان با طبیعت و خلقت الهی چنین رابطه‌ای را می‌توان مشاهده کرد.
اگر به آنچه آقای مصباح درباره‌ی تفاوت بین حقوق و اخلاق قائل است ملتزم باشیم، باید مستحبات و مکروهات را در زمره‌ی اخلاق قرار دهیم.
ایشان، مثل استاد مطهری، جهان‌بینی و ایدئولوژی را از هم تفکیک کرده‌ و درباره‌ی هر یک از آنها توضیحاتی داده است: «جهان‌بینی به همه‌ی بینش‌ها اطلاق نمی‌شود، به بینش‌های کلی گفته می‌شود و نه بینش‌ها و عقاید جزئی، کما اینکه ایدئولوژی هم همین‌طور است و به رفتارها و احکام کلی گفته می‌شود و نه جزئی». این بخشی از توضیح آیت‌الله مصباح درباره‌ی جهان‌بینی و ایدئولوژی است، که گرچه ما نمی‌دانیم آیا نظریه‌ی خودشان است یا خیر، برداشت خوب و درستی است. شایان ذکر است که در چهارچوب فکری استاد مصباح گرچه جهان‌بینی و ایدئولوژی از هم تفکیک شده‌اند، با یکدیگر رابطه‌ی ابتنائی و ترتبی دارند.
آیت‌الله مصباح فرموده است: «شاید بتوان گفت تعریف فرهنگ به عاملی که به زندگی انسان، معنا و جهت می‌دهد منطقی‌ترین سخن در تعریف فرهنگ است». [۵] اگر چنین باشد، این تعریف باید تعریف اول استاد مصباح تلقی شود؛ چون با این تعبیر به کارکرد فرهنگ و غایت اصلی آن، که معنابخشی و جهت‌دادن به زندگی آدمی است، اشاره می‌کند. در نظر استاد مصباح انسان بدون فرهنگ دچار بی‌هویتی و آشفتگی درونی می‌شود و زندگی او معنای خود را از دست می‌دهد. به این جمله‌ی ایشان که فرهنگ به رفتار آدمی جهت می‌دهد می‌توان علم را هم افزود؛ یعنی فرهنگ افزون بر جهت‌دهی به زندگی انسان، گاهی به علم هم جهت می‌دهد و در جهت‌دهی به نظریه‌های علمی تأثیر دارد؛ گرچه با تعریف آقای مصباح، علم، جزئی از فرهنگ است.
این عبارت که «ما در اینجا فرهنگ را به معنایی عام به کار می‌بریم که شامل بر علوم، اعمّ از علوم عقلی مانند ریاضیات و منطق، علوم تجربی، علوم نقلی مانند صرف و نحو، تاریخ، و بر فلسفه، عرفان، دین، هنر، ادبیات، کلام، اخلاق، فقه، نظام‌های ارزشی، حقوقی، اخلاقی، دینی، زیبایی‌شناختی، عرف و عادات و آداب و رسوم می‌شود» [۶] درواقع تفصیل تعریف اول به ضمیمه‌ی مؤلفه‌هایی است که ایشان مطرح کرده‌ است. اگر این عبارت را آیت‌الله مصباح در تعریف خود نمی‌گنجاند، ممکن بود این اشکال بر نظر ایشان وارد نشود که فرهنگ را عبارت دانسته است از علوم عقلی، علوم تجربی، علوم نقلی و فلسفه، عرفان، دین، ادبیات، کلام، اخلاق، فقه، که جزء علوم نیستند. زیبایی‌شناسی، که شاید علم قلمداد نشود، و عرف و عادات و آداب و رسوم، که جزء علوم نیستند. به سخن دیگر این اندیشمند اسلامی فرهنگ را اعم از همه‌ی معارف دانسته است.
نقد تعریف آیت‌الله مصباح
آیت‌الله مصباح در تعریف نخست خود فرهنگ را عبارت دانسته از: «مجموعه‌ی مایه‌هایی که رفتار او [انسان] را از رفتار حیوانات مشخص و ممتاز می‌سازد». در عین حال ایشان تعریف دیگری هم مطرح کرده که البته با هم منافات ندارند. شاید این دو عبارت ایشان، با عبارت آخری که در آن به تفصیل از اجزای فرهنگ سخن گفته، تهافت و تفاوت داشته باشند.
در کل تعریف استاد مصباح اشکالاتی دارد که در ادامه به بعضی از آنها اشاره شده است:
۱٫ در اینجا ما از فیلسوفی همچون آیت‌الله مصباح که در مقام تعریف فرهنگ است انتظار داریم اطلاعاتی را در این‌باره به خواننده منتقل کند، اما چنین تعریفی نه تنها این انتظار را برآورده نمی‌کند، بلکه از ویژگی‌هایی تعریف منطقی، مثل جامعیت، مانعیت و جهت‌مندی، و نیز تعریف برتر برخوردار نیست. به همین دلیل است که تعریف ایشان هیچ بُعد و جزئی از ماهیت پدیده‌ی فرهنگ را نمایان نمی‌کند؛ زیرا ابعاد فرهنگ و لایه‌ها و سطوحی که ایشان بعدها به منزله‌ی مؤلفه‌های فرهنگ به آنها اشاره نمود در این تعبیر نیامده است.
۲٫ ایشان در این تعبیر فرهنگ را به گونه‌ای تعریف کرده‌اند که به لایه‌ی رفتارها فروکاسته شده؛ در حالی که در عبارات دیگری از سه لایه‌ای بودن فرهنگ سخن گفته است. اگر بینش‌ها و باورها، ارزش‌ها و گرایش‌ها، رفتارها و کردارها سه لایه‌ی تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ تلقی شوند، رفتارها و کردارها یک‌سوم فرهنگ به شمار می‌آیند نه همه‌ی آن؛ البته اگر رفتار را از کردار تفکیک کنیم، این نسبت به یک‌ششم تقلیل خواهد یافت. اگر این عبارت که «به طور کلی سه بخش اساسی می‌توان برای فرهنگ در نظر گرفت؛ اول شناخت‌ها و باورها، دوم ارزش‌ها و گرایش‌ها، سوم رفتارها و کردارها» ضمیمه‌ی تعریف گردد، ممکن است مهملی برای دفاع از تعریف یافت شود؛ زیرا در این صورت می‌توان گفت شناخت‌ها و باورها، ارزش‌ها و گرایش‌ها مایه‌هایی هستند که رفتار آدمی را می‌سازند و به این ترتیب آدمی در مقام رفتار از حیوانات متمایز می‌شود. درواقع در این تعریف مایه‌ها نماینده‌ی شناخت‌ها و باورها و نیز ارزش‌ها و گرایش‌ها هستند که براساس دیدگاه ایشان رفتار انسان بر آنها مبتنی است. ولی در این استدلال تأمل است؛ زیرا آیت‌الله مصباح اظهار نموده است: فرهنگ مجموعه‌ی مایه‌هاست و اگر رفتارها و کردارها هم جزء فرهنگ است، پس رفتارها و فرهنگ‌ها هم جزء مجموعه‌ی مایه‌ها خواهد شد؛ بنابراین رفتارها و فرهنگ‌ها مبتنی بر مایه‌ها نخواهد شد.
ایشان گفته‌ است که فرهنگ مجموعه‌ی مایه‌هایی است که رفتار انسان را متمایز می‌کند؛ یعنی رفتار انسان را می‌سازد؛ بنابراین فرهنگ را رفتار نداسته‌اند، ولی در همین‌باره هم می‌توان این اشکال را وارد کرد که ایشان رفتار را جزء فرهنگ دانسته‌، اما در اینجا آن را از فرهنگ خارج کرده و گفته که فرهنگ عبارت است از مجموعه‌ی مایه‌هایی که رفتار انسان را می‌سازد و آن را از حیوان متمایز می‌کند. در واقع در این عبارت، خارج از فرهنگ و مؤلفه‌های آن قرار گرفته است؛ بدین‌ترتیب اشکال، به شکل دیگری درباره‌ی تعریف ایشان مطرح می‌شود.
۳٫ نکته‌ی دیگری که ذیل این تعریف می‌توان عنوان کرد این است که هرچند استاد مصباح درصدد تعریف فرهنگ براساس کارکرد آن بوده، ولی از واژه‌های مبهم و نارسایی استفاده کرده است. آنچه در تعریف باید مد نظر قرار گیرد استفاده از واژگانی است که مخاطب با خواندن آنها بتواند حقیقت مورد تعریف را درک کند. اما در تعریف ایشان «مجموعه‌ی مایه‌ها» عبارت مبهمی است که منظور را روشن نمی‌سازد. از همین‌روست که به رغم اشاره‌ی استاد مصباح به مواد تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ با استفاده از عبارت «مجموعه مایه‌ها»، و ارجاع تعریف فرهنگ به کارکرد آن ـ کما اینکه در تعریف بعدی هم همین‌کار را کرده‌ و فرموده است: فرهنگ به زندگی معنا و جهت می‌دهد ـ از این تعریف، اطلاعات دقیق و درخوری درباره‌ی فرهنگ دستگیر خواننده نمی‌شود.
۴٫ اصولاً تعریفی که ایشان مطرح فرموده است خاص تعریف فرهنگ نیست؛ برای مثال در تعریف دین هم می‌شود گفت: مجموعه مایه‌‌هایی که رفتار آدمی را از رفتار حیوانات متمایز می‌کند. این درحالی است که ممکن است دین، جزئی از فرهنگ به شمار آید نه خود فرهنگ. در تعریف قانون هم می‌شود از همین عبارت استفاده کرد و آ‌ن را مجموعه مایه‌هایی دانست که رفتار آدمی را از رفتار حیوانات جدا می‌‌کند. اخلاق و عدل هم موضوع‌های دیگری هستند که امکان تعریف آنها به همین شکل وجود دارد. همین موضوع نشان می‌دهد که تعریف ایشان مانع نیست و می‌شود در تعریف همه‌ی ابرارزش‌های الهی و انسانی از آن استفاده کرد.
۵٫ ممکن است کسی ادعا کند مایه‌هایی در بعضی از فرهنگ‌ها وجود دارند که نه تنها کارکرد متمایز ساختن رفتار انسان از حیوان را نداشته باشد، بلکه برعکس آدمی را به حیوانات نزدیک‌تر سازد؛ مانند آنچه در فرهنگ اقوام بدوی یا فرهنگ جدید غرب به چشم می‌خورد. در حال حاضر بی‌حجابی و برهنگی جزئی از فرهنگ غرب مدرن است و بیش از نیمی از جهان این امور را هنجار قلمداد می‌کند. به همین دلیل است که در این جوامع حجاب ناهنجار قلمداد می‌گردد و با آن مقابله می‌شود. با توجه به تعریف استاد مصباح می‌توان این پرسش را مطرح کرد که برهنگی رفتار آدمی را به حیوان نزدیک می‌کند یا به انسان متعالی؟! در فرهنگ‌های اقوام بدوی هم بسیاری از امور وجود داشت که قطعاً جزئی از فرهنگ آنها بود، ولی بیشتر جنبه‌ی حیوانی داشت و انسان را در رفتار به حیوان نزدیک‌تر و شبیه‌تر می‌کرد. از همین‌روست که تأکید می‌کنم فرهنگ باید به گونه‌ای تعریف شود که همه‌ی مصادیق آن را در بر بگیرد، مگر اینکه از اول اعلام شود که جهت تعریف پیشینی است و فرهنگ مطلوب مد نظر قرار گرفته است. این در حالی است که در بیان استاد مصباح به چنین مسئله‌ای اشاره نشده است. نشانه‌ی آن هم کتاب تهاجم فرهنگی ایشان است که در آن بحث مقابله با فرهنگ مهاجم مطرح شده است؛ در واقع با توجه به این موضوع که استاد مصباح فرهنگ مهاجم را هم فرهنگ دانسته است انتظار می‌رفت ایشان فرهنگ را به گونه‌ای تعریف کند که فرهنگ مهاجم را هم در برگیرد؛ انتظاری که جامه‌ی عمل نپوشاند؛ در نتیجه این تعریف جامع مصادیق فرهنگ نیست.
۶٫ همان‌گونه که پیش از این گفتم، استاد مصباح اظهار کرده است: «شاید بتوان گفت تعریف فرهنگ به عاملی که به زندگی انسان معنا و جهت می‌دهد منطقی‌ترین سخن در تعریف فرهنگ است» و با این عبارت تعریف دوم خود از فرهنگ را بیان نموده است. اما در اینجا نیز ایشان با تعبیر دیگر فرهنگ را به کارکرد تعریف کرده است.
افزون بر آن، در اینجا هم از ماهیت فرهنگ سخنی به میان نیامده است و ما با شنیدن «فرهنگ عاملی است که به زندگی معنا و جهت می‌دهد» فرهنگ را نمی‌شناسیم و به ماهیت آن پی نمی‌بریم.
۷٫ اشکال دیگری که به این تعریف وارد می‌شود، مانع نبودن آن است؛ یعنی همان‌گونه که درباره‌ی تعریف پیشین گفتیم از عبارت‌های آن می‌توان در تعریف دین،‌ عدل، قانون و … استفاده کرد، در اینجا هم می‌توانیم ایمان، دین، اخلاق و قانون را عاملی بدانیم که به زندگی انسان جهت و معنا می‌دهد.
۸٫ همچنین اشکال موارد نقض را هم می‌توان درباره‌ی این تعریف مطرح کرد. برای نمونه می‌توان پرسید آیا هر فرهنگی چنین خاصیتی دارد؟ و آیا فرهنگ مدرن غربی به زندگی انسان غربی معنا داده است؟ اتفاقاً امروز بشر مدرن از بی‌معنایی و پوچی رنج می‌برد و این در حالی است که بی‌فرهنگ هم نیست. غربی‌ها دارای فرهنگ‌اند ولی به افسردگی، بی‌معنایی و پوچ‌انگاری هستی و حیات دچار هستند. این تعریف نیز مانند تعریف قبلی همه‌ی فرهنگ‌ها را در برنمی‌گیرد.
۹٫ استاد مصباح در عبارتی که از اجزای فرهنگ سخن به میان آورد ریاضیات را هم در زمره‌ی فرهنگ قلمداد نمود. حال با توجه به تعریف دوم ایشان، این پرسش مطرح می‌شود که ریاضیات کجای زندگی را معنادار می‌کند و آیا زندگی کسی که ریاضیات نمی‌داند بی‌معناست؟ چون وقتی این دیدگاه مطرح می‌شود که فرهنگ زندگی را معنادار می‌کند،‌ باید همه‌ی اجزای آن را در بردارنده این ویژگی دانست.
اگر فرهنگ را مشتمل بر مجموعه مؤلفه‌های سه‌گانه بدانیم و لایه‌های سه‌گانه را هم به عبارت آخر ایشان تفصیل بدهیم، این تعریف و تعریف قبلی ایشان از این جهت هم مخدوش می‌شود. به سخن دیگر این تعریف افزون بر اینکه جامع مصادیق فرهنگ و مانع ارزش‌های دیگر نیست، همه‌ی اجزاء فرهنگ را هم شامل نمی‌شود؛ زیرا در فرهنگ اجزایی وجود دارد که بر رفتار آدمی تأثیر نمی‌گذارد؛ مانند ریاضیات. همین موضوع نشان می‌دهد که ایشان اجزایی را در دایره‌ی فرهنگ قرار داده‌اند که براساس تعریف خودشان جزء فرهنگ نیستند.
۱۰٫ در بیان آخر ایشان فرموده‌اند: «ما در اینجا فرهنگ را به معنایی عام به کار می‌بریم که شامل علوم، اعم از علوم عقلی مانند ریاضیات و منطق، علوم تجربی، علوم نقلی محض مانند صرف و نحو و تاریخ، و بر فلسفه، عرفان، دین، هنر، ادبیات، کلام، اخلاق، فقه، نظام‌های ارزشی، حقوقی، اخلاقی، دینی، زیبایی‌شناختی، عرف و عادات و آداب و رسوم می‌شود». این تعریف درواقع یک تعریف حداکثری از فرهنگ است. اگرچه ایرادی ندارد که فرهنگ را آن‌چنان گسترده و فراگیر تعریف کنیم که شامل همه چیز بشود، این مسئله با عرف علمی اصحاب حوزه‌ی فرهنگ‌پژوهی سازگار نیست. فرهنگ‌پژوهان، آنگاه که از فرهنگ سخن به میان می‌آورند، آن را علوم انسانی علی‌الاطلاق یا همه‌ی علوم نمی‌دانند. اگر هم به فرض، بعضی از آنها چنین دیدگاهی داشته باشند، نظر آنها مخدوش اعلام می‌گردد. شاید این قضیه از آنجا ناشی می‌شود که وقتی این واژه در حوزه‌ی مطالعات اجتماعی و با هدف پژوهش در این‌باره مطرح می‌شود، با آنچه در مقام تبیین لغوی آن بیان می‌گردد و فرهنگ را معادل ادب، و ادب را در برگیرنده‌ی همه‌ی علوم می‌داند تفاوت می‌یابد؛ از همین‌رو فرهنگ را در مقام فرهنگ‌پژوهی باید به مثابه آنچه در خلال حیات ذهنی، زبانی و زیستی آدمی بروز می‌کند، دانست و آن را از فرهنگ به معنای لغوی‌اش که می‌تواند معنای وسیعی داشته باشد، جدا کرد تا این دو با هم اشتباه نشوند.
ممکن است گفته شود که بنده هم فرهنگ را دربرگیرنده‌ی سه لایه‌ی بینش، منش و کنش دانسته و در لایه‌ی منش و کنش، اخلاق و حقوق را وارد کرده‌ام، اما من در توضیح دیگری عرض کردم که اینها آنگاه که در عینیت و در ظروف اجتماعی، تاریخی اتفاق می‌افتند، فرهنگ می‌شوند و نه به همان شکلی که لابه‌لای کتاب‌ها هستند. آنچه از کتاب‌ها و متون به دست آمده فرهنگ به معنای ادب است، اما در مقام فرهنگ‌پژوهی، وضعیت انضمامی مسئله مد نظر قرار می‌گیرد. افزون بر این، بنده به این نکته اشاره کردم که فرهنگ، علوم انسانی انضمامی است؛ یعنی علوم انسانی در ظرف رفتار و شرایط اجتماعی فرهنگ می‌شود و فرهنگ همان علوم انسانی نیست؛ هرچند علوم انسانی فرهنگ را می‌سازد. اگر بنا باشد زمانی علوم اسلامی را در مقام کاربرد در یک جامعه‌ی مشخص به کار ببریم، ممکن است مطالعات فرهنگی هم جزء آن بشوند.
پرسش و پاسخ
آقای ذوعلم: من فکر می‌کنم مقایسه‌ی بحث آقای مصباح با استاد مطهری یک مقدار ما را از مسئله دور می‌کند. آقای مطهری درباره‌ی دین بحث کرده است، اما آقای مصباح درباره‌ی فرهنگ. اگر ما چینش را به این صورت ببینیم که آقای مصباح نخست مطلب چهارم را مطرح کرده و در آن، فرهنگ را به معنای عام به کار برده است، این اشکال بر ایشان وارد نیست که چرا فرهنگ را یک بار به معنای عام و یک بار به معنای خاص مطرح کرده است و این کار متداول هم هست. کاربرد فرهنگ در معنای عام مجاز است و به معنای این نیست که ایشان یک تعریف حداکثری از فرهنگ مطرح کرده است. ایشان در اینجا خواسته است بگوید که ما در اینجا فرهنگ را به معنای عام به کار می‌بریم؛ بنابراین اشکال بر ایشان وارد نیست. البته ممکن است در جزئیات نقدهایی بر تعریف ایشان وارد باشد و این پرسش‌ها را به ذهن آورد که فرهنگ در معنای عام آیا همه‌ی دین یا فلسفه را دربر می‌گیرد؟ این قید بسیار مهمی است که آن بخشی از مقوله‌ها که در عینیت جامعه تحقق می‌یابند فرهنگ هستند، حتی در معنای عام هم چه بسا همین‌طور باشد، که البته باز این اشکال وارد می‌شود که در بحث علوم این‌گونه نیست. ما می‌گوییم دانش و علوم و تربیت زیرمجموعه‌ی فرهنگ به معنای عام هست، ولو آن بخش از علوم که نظری و آکادمیک است. غرض من این است که عبارت سوم را اول بیاوریم و بگوییم آقای مصباح یک معنی عام برای فرهنگ قائل‌‌‌اند و یک معنای خاص. در معنای خاص هم تعریف اصلی ایشان همان تعریف سومی است که در اینجا مطرح شد؛ یعنی اینکه اساس فرهنگ دو مقوله‌‌ی باورها و ارزش‌های جامعه هستند؛ زیرا این تعریف مقبول‌تر از تعریف اول است. البته این تعریف را بعضی از اندیشمندان غربی هم مطرح کرده‌اند و گفته‌اند لایه‌ی اصلی فرهنگ باورها و ارزش‌هاست. مقام معظم رهبری نیز با این تعبیر که «معتقدات و خلقیات جامعه فرهنگ عمومی است» به گونه‌ای این موضوع را مدنظر قرار داده‌اند. قید «جامعه» هم که ایشان آورده‌اند خیلی بجاست.
آیت‌الله مصباح بعد از بیان اینکه اساس فرهنگ دو مقوله‌ی باورها و ارزش‌هاست، توضیح داده است که فرهنگ انسان را از حیوان جدا می‌کند. سپس به آن سه بخش اساسی، یعنی شناخت‌ها و باورها، ارزش‌ها و گرایش‌ها، و رفتارها و کردارها اشاره کرده و در تعریف دوم اظهار نموده است که فرهنگ می‌خواهد به انسان معنا و جهت بدهد؛ البته فرهنگ مطلوب باید چنین کارکردی داشته باشد. این چینش را اگر تغییر دهیم بحث قوام بهتری پیدا می‌کند و جنبه‌ی اثباتی قضیه بیشتر می‌شود.
نکته‌ی مثبت و مهم تعریف استاد مصباح در این است ‌که فرهنگ را از بحث رفتارهای محض بیرون کشیده و آنها را مبتنی بر گرایش‌ها و ارزش‌ها، و شناخت‌ها و باورها دانسته‌اند. براساس این دیدگاه اگر ما بخواهیم در فرهنگ جامعه مداخله‌ای بکنیم باید کار خود را از بخش شناخت‌ها و باورها آغاز کنیم. این بحث بسیار کاربردی و مهم است و می‌توان آن را مبنای یک پرسش از همه‌ی دستگاه‌های فرهنگی قرار داد که شما چقدر روی بحث شناخت‌ها و باورهای جامعه کار کرده‌اید؟
بهتر است نقدها هم طبقه‌بندی شوند؛ زیرا بعضی از نقدها مبنایی و اساسی است، اما بعضی دیگر را با دفاع و توضیح مختصری می‌توان اصلاح کرد. اشکال مهمی که در تعریف ایشان وجود دارد فردی دیدن فرهنگ به جای جمعی دیدن آن است. آیت‌الله مصباح تعریف فرهنگ را خیلی به تعریف دین نزدیک کرده‌ است؛ یعنی وقتی می‌خواهد بگوید دین چیست، دین می‌شود همان شناخت‌ها و باورها و بخش عمده‌ای از تعریف پسینی فرهنگ را از فرهنگ خارج می‌کند. بخش میراث فرهنگی و معماری هم در تعریف ایشان نیست؛ یعنی این مقوله‌ها در تعریف فرهنگ به معنی خاص، باید به گونه‌ای دیده شوند. از همین‌روست که می‌گویم ایشان فرهنگ را فردی دیده‌اند نه جمعی.
این اشکال بر تعریف یادشده وارد است که در آن تحویل فرهنگ به دین است و مرزی بین اجزا و محورهای اساسی فرهنگ و دین دیده نمی‌شود.
شما این اشکال را به تعریف آیت‌الله مصباح وارد کردید که چون برهنگی و بی‌حجابی جزئی از فرهنگ غرب مدرن شده است، کارکرد فرهنگ در تمایز رفتار انسان از حیوان زیر سؤال می‌رود، اما بنده معتقدم برهنگی یا بی‌حجابی رواج‌یافته در غرب با نوع برهنگی حیوان خیلی تفاوت دارد؛ برهنگی غربی در واقع با پوشش ایجاد می‌شود و جاذبه ایجاد می‌کند. از سوی دیگر استاد مصباح در این تعریف که «فرهنگ عبارت است از مجموعه مایه‌هایی که رفتار انسان را از رفتار حیوانات مشخص می‌کند»، بحث حیوانیت را به منزله‌ی ارزش مطرح نکرده، بلکه بحث حیوانات را طرح کرده‌ است. بنابراین به نظر بنده این اشکال به تعریف ایشان وارد نیست که بگوییم بعضی از فرهنگ‌ها حیوانیت را در انسان‌ها تقویت می‌کنند، پس در دایره‌ی تعریف استاد قرار نمی‌گیرند؛ زیرا این حیوانیت با حیوانیت حیوانات تفاوت دارد.
آقای علی‌اکبری: درباره‌ی این نکته که فرمودید استاد مصباح فرهنگ را به کردارها و رفتارها فروکاسته‌ است باید بگویم مقوله‌هایی مانند دین هم همین‌‌گونه هستند؛ برای مثال در آیه‌ی چهاردهم سوره‌ی حجرات آمده است: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا» ]بعضی از[ بادیه‌نشینان گفتند: ایمان آوردیم. بگو: ایمان نیاورده‌اید، لیکن بگویید: اسلام آوردیم. از این آیه این‌گونه استنباط می‌شود که ایمان برتر از دین است؛ زیرا اصول دین مسائل اعتقادی است، درحالی‌که اصول ایمان براساس آنچه امام صادق(ع) و دیگر معصومان فرموده‌اند مسائل اخلاقی است. در حدیث معروف «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» هم منظور از اخلاق‌ها همان کردارها و رفتارهاست.
آقای بنیانیان: در جامعه به نام فرهنگ فعالیت‌های گسترده‌ای انجام می‌شود و هر کسی به نام فرهنگ منابع جامعه را هزینه می‌کند و وقتی هم بحث می‌کنیم می‌گوید تلقی من از فرهنگ چنین چیزی است و این اختلاف هم در بین دانشمندان جامعه است و هم مدیران؛ به‌ویژه در جامعه‌ی اسلامی ما که به نام فرهنگ از بیت‌المال خیلی هزینه می‌کنیم. این مسائل از نبود تعریفی جامع و پذیرفته‌شده نزد همگان یا حداقل بیشتر اندیشمندان ناشی می‌شود.
اگر این بحث را که فرهنگ نظام منسجمی از باورها، ارزش‌ها و رفتار است، بپذیریم و معتقد باشیم که با تغییر رفتار فرهنگ اندک‌اندک جهت عکس هم می‌گیرد و دو طرفه است، هم از نظر عقلی اثبات می‌شود و هم از نظر دانشمندان غربی. در احادیث هم نمونه‌های بسیاری را می‌توان یافت که در آنها به کاهش ایمان در نتیجه‌ی ارتکاب به گناه اشاره شده است.
مردم جامعه‌ی ما، به دلیل شیفتگی به غرب، بسیاری از ابعاد فرهنگی آن را پس از ورود به جامعه می‌پذیرند و سپس در پی توجیه آنها برمی‌آیند؛ برای این منظور آنها در ذهن خود این رفتارها را به ارزش تبدیل می‌کنند و می‌کوشند باورهایی براساس آن پیدا کنند؛ حال اگر در دین چنین باورهایی یافت نشد، به سراغ علم می‌روند، و این در مدیریت بعدی و سیاست‌گذاری در فرهنگ، سهم تعیین‌کننده‌ای دارد.
دانشمندان دیدگاه‌های متفاوت بسیاری را مطرح می‌کنند، اما این دیدگاه‌ها تا زمانی که در روابط جامعه وجه غالب پیدا نکرده باشد فرهنگ نیست. توضیحات شما درباره‌ی اینکه علوم انسانی پشتوانه‌ی فرهنگ است یا دیدگاه استاد مصباح درباره‌ی ریاضیات هم تا زمانی که در تنظیم روابط اجتماعی سهمی نداشته باشند، جزء فرهنگ نیستند، اما زمانی که چنین کارکردی پیدا کنند در دایره‌ی فرهنگ قرار می‌گیرند؛ هر دو هم می‌توانند درست باشند؛ البته به شرط آنکه قید نسبت فرهنگ با جامعه را فراموش نکنیم و در جامعه به دنبال فرهنگ بگردیم و بحث کنیم برای اینکه تعریف ما حداقل در جامعه‌ی خودمان به تعریف مقبول و مشترکی تبدیل شود.
آقای خزایی: درباره‌ی شناخت و باور باید این نکته را عرض کنم که از نظر من شناخت حتماً به باور منجر نمی‌شود و ممکن است فردی باشد که نسبت به موضوعی شناخت داشته، اما به آن باور نداشته باشد. یا فرهنگی مبتنی بر مد و عادت یا سنتی در گذشته باشد که شناختی درباره‌ی آن وجود ندارد. درباره‌ی اینکه این کارکرد جزئی را برای فرهنگ در نظر گیریم که به زندگی انسان معنا می‌دهد، باید بگویم این از جزئی هم جزئی‌تر است؛ چون اگر کارکرد مثبت آن را در نظر داشته باشیم کارکردهای منفی هم دارد. ممکن است همین الان در کشوری قربانی‌کردن مفهوم داشته باشد و برای مثال دختری را در مقابل معبدی قربانی کنند و حتی خون قربانی را هم بخورند.
آقای جمشیدی: به نظر می‌رسد تعریف آقای مصباح از فرهنگ یک سیر تاریخی داشته باشد. ایشان در کتاب جامعه و تاریخ که اوایل دهه‌ی ۱۳۶۰، منتشر شد، تعریف اول را مطرح نمود. بنابراین دوره‌ی اول این سیر تاریخی مربوط به آن دهه است؛ دوره‌ی دوم هم اواخر دهه‌ی ۱۳۶۰ تا اوایل دهه‌ی ۱۳۷۰ را در برمی‌گیرد؛ دوره‌ی سوم هم از اواسط دهه‌ی ۱۳۷۰ تا امروز ادامه دارد. در دوره‌ی سوم مرتب بر ارزش‌ها و باورها تأکید می‌کنند.
مطلب بعدی درباره‌ی این نکته است که فرمودید تعریف استاد مصباح معرف هیچ اموری از فرهنگ نیست و انسجام در آن دیده نمی‌شود. ایشان آنجا که از باورها و ارزش‌ها سخن می‌گویند، تعریف به ابعاد می‌کنند، اما در جای دیگری تعریف به اجزاء می‌کنند و به علوم اشاره می‌کنند و در جایی هم، تعریف به کارکرد می‌کنند و می‌گویند فرهنگ سازنده‌ی رفتار انسان است. اینها پراکنده و نامنسجم نیستند، بلکه ماهیت فرهنگ هستند.
شما درباره‌ی این تعریف که فرهنگ مجموعه مایه‌هایی است که رفتار انسان را از حیوان جدا می‌کند، به جامع نبودن آن اشاره کردید و دلیل آوردید که فرهنگ‌های بدوی و فرهنگ غربی حیوانی هستند؛ بنابراین فرهنگ نمی‌تواند فصل ممیز انسان از حیوان باشد. این در حالی است ‌که حیوان اصلاً نمی‌تواند فرهنگ داشته باشد. پیش‌فرض این اشکال این است که حیوان هم می‌تواند فرهنگ داشته باشد.
فرمودید چرا استاد مصباح فقط رفتار را در نظر دارند؟ در پاسخ به پرسش شما باید بگویم که ایشان تعریف به کارکرد می‌کنند؛ یعنی می‌گویند آنچه انسان را از حیوان متمایز می‌کند رفتار است، و چون حیوان رفتار دارد، اما باور ندارد نمی‌توانیم بگوییم باور حیوانی و باور انسانی. در واقع اینجا با توجه به اینکه می‌خواهند فرهنگ را براساس کارکرد تعریف کنند باید قید رفتار را بیاورند.
نظر من این است که ایشان می‌خواهد بگوید فرهنگ خاص زندگی انسان است؛ یعنی یک مقوله‌ی انسانی است؛ بیشتر کسانی هم که فرهنگ را تعریف کرده‌اند به این موضوع معتقدند.
در برابر این دیدگاه شما که تعریف استاد مصباح را مانع ندانستید، باید بگویم که اینها اجزای فرهنگی هستند؛ یعنی هم کل، آن کارکرد را دارد و هم اجزای آن. شما چیز متباینی با آن را نگفتید که مانع نباشد، چیزی را گفتید که اخص از آن است؛ یعنی اجزای آن یک کل وقتی یک حکمی دارد دست‌کم بخشی از آن حکم بر اجزای آن کل نیز مترتب می‌شود.
مطلب دیگر این‌ است که فرمودید فرهنگ ممکن است تولید معنا نکند، اما حتی بی‌معنایی هم یک نوع معناست؛ برای مثال پوچ‌گرایی نوعی تفسیر از حیات است و بنابراین نوعی معنادهی است. پوچ‌گرایی خود یک فرهنگ است و نوعی تفسیر زندگی قلمداد می‌شود. من فکر می‌کنم ایشان وجه غالب فرهنگ را معیار قلمداد کرده و گفته است کارکرد آن معنادهی است. مسلم است که ریاضیات، شیمی و فیزیک معنادهی نمی‌کنند، ولی شاید بتوان گفت اینها به حوزه‌ی شناخت‌ها تعلق دارند نه باورها.
نکته‌ی آخر این‌ است که درباره‌‌ی دین و فرهنگ ایشان معتقدند اولاً دین فرهنگ است؛ یعنی مقوله‌ای با عنوان فرهنگ اسلامی داریم؛ ثانیاً دین می‌تواند بخشی از فرهنگ جامعه باشد. به سخن دیگر فرهنگ از منابع گوناگونی تغذیه می‌کند که یکی از آنها دین است. تفکیکی که استاد مصباح درباره‌ی دین دارد تفکیک به ابعاد است و این تفکیک را هم استاد مطهری به کار برده است هم ایشان. مانعی دیده نمی‌شود که این تفکیک به فرهنگ نیز سرایت داده شود؛ بنابراین نمی‌توان گفت که اینها به دین مربوط است نه فرهنگ؛ زیرا دین هم سنخ و صنفی از فرهنگ است.
آقای سعادتی: من احساس می‌کنم تعاریفی که آقای مصباح فرموده‌اند در یک سخنرانی عمومی بوده است و شکل کتابی ندارد. این تعاریف خیلی عمومی و سطحی است. این تعابیر در خور نقد و بررسی در یک منظر دانشگاهی نیست.
استاد رشاد: اجازه بدهید بررسی دیدگاه‌ها را به جلسه‌ی بعد موکول کنیم.

 


[۱] . محمدتقی مصباح یزدی، تهاجم فرهنگی، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، ص ۷۱٫
[۲] . همان؛ ص ۷۱٫
[۳] . محمدتقی مصباح یزدی، آموزش عقاید، تهران: شرکت چاپ و نشر بین‌الملل سازمان تبلیغات اسلامی، صص ۱۱ـ ۱۲٫
[۴] . همان، ص ۱۲٫
[۵] . محمدتقی مصباح یزدی، مجموعه آثار: پرسش‌ها و پاسخ‌ها، ج ۱ـ۵، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، ۱۳۸۵، ص ۱۵۱٫
[۶] . محمدتقی مصباح یزدی، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، تهران: شرکت چاپ و نشر بین‌الملل سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ چهارم، ۱۳۷۹، صص ۲۷۱ ـ ۲۷۲٫

جلسه ۰۱۵ فلسفه فرهنگ ۱۲-۱۱-۱۳۹۰

محورهای هیجده‌گانه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ

۱٫ مبادی تصوریه؛
۲٫ مباحث فلسفه‌ی فرهنگ؛
۳٫ وجود یا عدم وجود فرهنگ؛
۴٫ هستایی و نحوه‌ی وجود فرهنگ؛
۵٫ معرفت‌شناسی فرهنگ؛
۶٫ چیستی فرهنگ؛
۷٫ چه‌هایی فرهنگ؛
۸٫ غایت فرهنگ؛
۹٫ مناشی فرهنگ؛
۱۰٫ کارکردهای فرهنگ؛
۱۱٫ انواع فرهنگ،
۱۲٫ ضرورت فرهنگ؛
۱۳٫ شایستگی و ناشایستگی فرهنگ؛
۱۴٫ کمال و نقص فرهنگ؛
۱۵٫ جایگاه فرهنگ در مجموعه‌ی سایر ابرارزش‌ها یا در حوزه‌ی علوم انسانی؛
۱۶٫ روش مطالعه‌ی فرهنگ؛
۱۷٫ چیدمان هندسه‌ی فرهنگ؛
۱۸٫ آینده‌ی فرهنگ و نگاه آینده‌پژوهانه به فرهنگ.
تعریف فرهنگ، فلسفه‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی علم فرهنگ از شمار مباحثی است که در محور نخست، یعنی مبادی تصوریه مطرح می‌شود، افزون بر این تعریف، بررسی دو مبحث مهندسی فرهنگی و مدیریت فرهنگ و بیان تفاوت‌های آن نیز در ذیل این محور قرار می‌گیرد. همچنین تبیین ترکیب‌هایی همانند «مهندسی اجتماعی»، «مهندسی فرهنگی» و «مهندسی فرهنگ» از مباحث مهم محور نخست به شمار می‌آید.
خلط مباحث تاریخی با مباحث فلسفه‌ی فرهنگ موضوعی است که ضرورت توجه به محور دوم را گوشزد می‌کند. در این محور، یعنی «مباحث فلسفه‌ی فرهنگ»، درباره‌ی اینکه چه مباحثی را می‌‌توان در فلسفه‌ی فرهنگ مطرح کرد، بحث می‌شود. البته تعیین این مباحث باید با هدف دستیابی به یک ساختار انجام شود؛ برای این کار نیز به فرایندی منطقی نیاز است. به سخن دیگر باید مباحث فلسفه‌ی فرهنگ را با منطق مشخصی تعیین کرد.
اهمیت شایان محور سوم نیز از آن روست که به باور عده‌ای در واقعیت مقوله‌ای به نام «فرهنگ» وجود‌ ندارد. آنها گاهی حتی این باور را به شرق و غرب هم توسعه می‌دهند و ادعا می‌کنند که غرب یا شرقی وجود ندارد. این عده در استدلال خود مغالطه می‌کنند و اظهار می‌کنند که وحدت، مساوق با وجود است و چون در غرب مکتب‌ها و گرایش‌های متفاوتی وجود دارد، وحدتی نیست که «وجود» هم باشد؛ یعنی به دلیل آنکه «وحدت» وجود ندارد، «وجود» هم نیست. با توجه به چنین ادعاهایی است که محور سوم یکی از مباحث ارزشمند فلسفی حوزه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ به شمار می‌آید.
پس از آنکه وجود فرهنگ اثبات شد، آنچه ضرورت می‌یابد تعیین چگونگی این وجود است؛ یعنی آیا فرهنگ، وجودی اعتباری دارد یا حقیقی، یا ترکیبی از این دو.
در توضیح گونه‌ی سوم از وجود (ترکیبی از وجود حقیقی و اعتباری) باید گفت که بعضی از اندیشمندان معتقدند نمی‌توان علوم را به دو دسته‌ی حقیقی و اعتباری تقسیم کرد و بعضی از آنها را کاملاً حقیقی خواند و بعضی دیگر را کاملاً اعتباری؛ زیرا در این میان علومی وجود دارند که هم دارای مباحث حقیقی‌اند و هم اعتباری و به دلیل همین دوگونگی مباحث، باید نوع سومی را برای چگونگی وجود علوم فرض کرد که ترکیبی از دو نوع گذشته است و حقیقی ـ اعتباری خوانده می‌شود. یکی از علومی که در این دسته قرار می‌گیرد علم «اصول» است. اینکه فرهنگ، وجودی اعتباری دارد یا حقیقی و یا ترکیبی، موضوعی است که در محور چهارم و در بحث از هستایی فرهنگ، درباره‌ی آن بحث می‌شود.
مسئله‌ی جهانی‌شدن امروز به طرح فرهنگ جهانی منجر شده است. در نظر معتقدان به امکان پیدایش فرهنگ جهانی، فرایند جهانی‌شدن در حال از بین بردن فرهنگ‌های متنوعِ موجود در جهان است به باور این عده، این فرایند جامعه‌ی جهانی را به سمتی خواهد برد که تقابل فرهنگ‌ها جای خود را به یکی‌شدن فرهنگ‌ها و سربرآوردن یک فرهنگ واحد در کل جهان خواهد داد.
اما پرسشی که در برابر این باور مطرح می‌شود به امکان پیدایش چنین فرهنگ واحدی مربوط است؛ یعنی آیا واقعاً می‌شود یک فرهنگ واحد در کل جهان پدید آید؟ این پرسش و پاسخ به آن، که اهمیت آن در عرصه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ کمتر از مباحث دیگر نیست، در محور یازدهم، یعنی «انواع فرهنگ» محل بحث و بررسی قرار می‌گیرد.