سیطـره‌ی مجاز

مناسبت: سخنرانی در جمع اسایتد و طلاب مدرسه اسلامی هنر

زمان: ۱۸/۸/۸۴

مکان: قم

 

چکیده

«سیطره‌ی مجاز» و «حیات باژگونه»، اصلی‌ترین مشخصه‌ی جهان معاصر است؛ «حقیقت‌انگاری مجاز» در سراسر حیات آدمی به چشم می‌خورد، انسان معاصر، «من حقیقی»‌اش را گم کرده است. او گرفتار بحران «خود دیگرانگاری» و چند لایه و پیچیده و الیناسیون چندوجهی شده است، یعنی هر انسانی امروز با غفلت از من حقیقی خود، با دهها «من مجازی»، «من مصنوعی»، «من کاذب»، زندگی و رفتار می‌کند!

او جایگاه خود را در هستی گم کرده است، فراموش کرده است که جزئی از یک کل به نام جهان است؛ امانیسم با تلقین «خود بنیادی» به او، او را دچار توهم «خویش خداانگاری» نموده است، بشر امروز به «انسان بودن» قانع نیست، خود را خدا می‌پنداشته خدا نیز نشده است و نمی‌تواند. از این‌رو او از بشری رانده و به خدایی نرسیده است و با یک «من متحیر»، «من مبهم» زندگی می‌گذراند!!

اکنون «من جنیسیتی» در برخی جوامع مدرن دچار بحران است، از سویی فیمینسم افراطی، به زنان، حس «خود مردانگاری» را تلقین می‌کند، از دیگر سو هموسکشوال به برخی مردان، حس «خویش زن پنداری» القاء می‌نماید.

روشنفکران جهان سومی که در جوامعی زندگی‌می‌کنند که هنوز دوره سنت را سپری نکرده است، با «خود دیگرانگاری» تاریخی و تخیل ورود در به مدرنیته یا پست مدرنیته بلکه اخیراً فراپست مدرنیته! در ذهن خویش، ملیت و مقطع تاریخی و حتا جغرافیایی کاذب ساخته با یک «من مدساختگی» روزگار می‌گذرانند.

وضع بشر معاصر، در عرصه‌ سیاست نیز با غلبه تحزب و به نام دموکراسی، اسیر نوعی از خودبیگانگی «من حزبی» است؛ هرچند او می‌پندارد که همه تصمیات دخیل است و سرنوشت خویش را خود رقم می‌زند اما نمی‌داند که ظاهراً چنین است که در همه‌پرسی‌ها، انتخابها او رأیی را به صندوقها می‌اندازد که پیش‌تر، آن را دیگران در صندوق مغز او ریخته‌اند، پس از انتخاب نیز در فرآیند دموکراسی حزبی این سران احزابند که امر تصمیم‌گیری را به جای او صورت می‌دهند!!

ماشینیزم، وجه دیگری از آفت «خود فراموشی» را بر حیات بشر امروز مسلط کرده است؛ زودا که ابزارهای مکانیکی و اعضای غیرزنده و مصنوعی، جای بسیاری از اعضای طبیعی را در بدن آدمی اشغال کند!

با افکار اصل‌الاصول (یعنی استحاله اجتماع نقیضین) و فتوی به تفکیک نومن و فنومن، سفسطه، شکاکیت و نسبیت‌گرایی، جای فلسفه را گرفته، وجود و نفس‌الامر دست‌نایافتنی انگاشته شده، در نتیجه هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مجازی بر ذهن بشر متولی گشته است؛ نشان علمیت نیز ابطال‌پذیری شده است!!

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اعوذ بالله من الشیطان رجیم، الحمدلله و الصلوه علی رسول الله و علی آله آل الله و لعن الدائم علی اعدائه اعداء الله.

(عذرخواهی از بابت تاخیر)

جناب آقای نواب امر فرمودند که خدمت شما مشرف بشوم من هم امتثال کردم ولی با مجموعه‌ای از مشکلات و موانعی که پیش روی من بود، به ایشان عرض کردم که چیزی، مدتی است در ذهن من خلجان می‌کند، یک قبس نوئی است در سینه‌ منطور تفکر و ذهن من خودنمایی می‌کند، بسیار خام؛ مدتی است به‌دنبال فرصت بودم که جمعی را پیدا کنم و آنرا بازگو و طرح کنم، چه‌بسا با طرح و ابراز آن نقد شود و ذهن من نیز بارور شود شاید روزی این مطلب به جایی برسد. غالباً سخنرانی‌های من همین حالت را دارد که در آن ایام آنچه دغدغه ذهنی من هست با جمعی بازگو می‌کنم. البته این مبحث مرتبط با موضوع کار شما هست و در پایان هم عرض می‌کنم که این بحث چه نسبتی با کار شما دارد. این مسئله می‌تواند با این عبارت بازگو شود، انسان معاصر، وداع با حقیقت؛ مرگ دغدغه حقیقت؛ حیات واژگونه انسان معاصر و سیطره مجاز. یک موقعی سنتگرایان در تحلیل و نقد مدرنیته سیطره کمیت را مطرح کردند و رنه گنون کتاب سیطره کمیت را نوشت؛ آن روز شاید واژگونه‌نگری بشر مدرن با همان عبارت قابل تبیین و بازگفت بود، ولی در عین اینکه در آن روزگار در حدی توصیف رسایی از حیات و هستی بشر معاصر بود، اما نگاه ناقصی بود؛ یعنی غرض این تئوری و این تصویر و تبیین نشان دادن تک‌ساحتی شدن حیات و سطحی شدن ساحت حیات آدمی بود اما در تبیین تک‌ساحتی شدن و سطحی‌شدن حیات آدمی هم خود این تبیین تک‌ساحتی و تک‌بعدی به مسئله می‌‌نگریست.

اگر آن روز این نگاه، نگاه تک‌وجهی و ناتمامی هم نبود دست‌کم این است که امروز دیگر توصیف حیات تک‌ساحتی بشر با آن تعبیر توصیفی تک‌ساحتی از حیات تک‌ساحتی است. من امروز تصور می‌کنم که بشر مدرن از ابتلاء به سیطره کمیت عبور کرده و اضلاح حیات انسان از ساحات و سطوح مختلف دچار یک معضل و مشکلی است به‌نام سیطره مجاز. امروز دیگر مشکل کمی‌ نگریستن به حیات و هستی نیست، مشکل اساسی بشر معاصر این است که بر همه ساحات حیات او و در همه سطوح زیستی او مجاز غلبه و سیطره کرده است.

بشری که بشر بودنش به حقیقت‌طلبی او و همّ و غمّ اساسی او همواره در همه حیات بلندش کشف و تقرب به حقیقت بود، ارزش آدمی و هر فردی را به میزان دسترسی و دستیابی و تماس و تقرب او به حقیقت می‌سنجیدند و در یک شورش تاریخی علیه مجازانگاری و مجازی‌اندیشی بنیاد فلسفه را نهاد و روزگاری مدعی شد که طاقت و قدرت دسترسی به حقیقت را دارد و حقیقت در مشت اوست و به این فخر می‌کرد، امروز چهارنعل و با شتابی سرسام‌آور بشریت از حقیقت فاصله می‌گیرد و به مجاز نزدیک می‌شود، بلکه خودش را در پیله تودرتوی مجاز مبتلا می‌کند، مجازهای مضاعف، مجاز اندر مجاز؛ در فلسفه مشکل اساسی این است، در انسان‌شناسی مشکل اساسی این است، در هنر مشکل اساسی این است، در حیات روزمره یک‌سره این است؛ یعنی ما به‌ مجازات بی‌شمار و چندلایه و چندوجهی مبتلا هستیم، بس که مجاز بشر معاصر را محاصره کرده، غافل از آن است که اسیر مجازها است، مجاز حقیقت شده است؛ حال بشر معاصر، حال فرد مبتلا به جهل مرکب است، جهل در جهل است؛ مجاز در مجاز.

از وقتی که این نکته در ذهن من خطور کرده با همین نگاه به حیات و هستی و مناسبات و روابط و رفتارهای بشر، مردم ایران، اطرافیان می‌نگرم، همواره به دنبال این هست که لابه‌لای این همه مجاز و در این حیات مجازاندود آیا مورد و نمونه‌ای از حقیقت هم یافت می‌شود؟ یک وقتی گفته می‌شد غلبه مجاز، افراط در مجاز‌گویی و افراط در تجوز به نحو فاحش قبیح است و گویی ممکن نیست، روابط قطع می‌شود، انسان نمی‌تواند با دیگری ارتباط برقرار کند؛ ولی این مسئله الان منتفی شده است؛ ما اسیر بی‌شمار من‌های مجازی هستیم؛ من انسان امروز بی‌شمار من دارد اما من نیست؛ بشر اسیر من دیگرانگاری و دیگرخویش‌انگاری است. اینکه یک وقتی مطرح می‌شد الیناسیون، الینی شدن انسان، بی‌خود شدن انسان؛ مثلاً می‌گفتند که اسیر ماشین شده‌ایم؛ اما الان من‌های مجازی آنقدر ما را احاطه کرده‌اند که هیچ من حقیقی متصور نیست. گرایش‌ها، رویکردها و فرضیه‌ها همه بشر را به این سمت می‌راند. بعید می‌دانیم امروز بتوان کسی را یافت که دست‌کم مبتلا به حالت روان‌شناختی دو شخصیتی و چندشخصیتی نباشد، خودش را در بین این شخصیت‌های متعدد گم نکرده باشد؛ یعنی شخصیت‌های مجازی مختلف او را احاطه کرده‌اند، در این میان شخص یا شخصیت حقیقی خودش را گم کرده است؛ با هر کسی یک‌جور برخورد می‌کنیم. می‌گفتند که جامعه ایدئولوژیک جامعه منافق است چراکه همواره خودش، خودش نیست، آدم ایدئولوگ و مبتلا به ایدئولوژی هیچ‌وقت خودش، خودش نیست. با هرکه برخورد می‌کند اول شخصیت مطلوب او را درنظر دارد و در آن قالب می‌رود و با او مواجه می‌شود و هیچ‌وقت قالب خودش را برملا نمی‌کند و تعمیم می‌دادند و می‌گفتند که جامعه دینی هم اینگونه است چون نوعی جامعه ایدئولوژیک است؛ من به صحت و سقم این مطلب کاری ندارم.

اما الان دیگر ایدئولوژی‌های بی‌نام و نشان و پنهان و آشکار آنقدر فراوان است که آدمی پیچیده در مجموعی از ایدئولوژی‌ها است. مسئله گسست نسل‌ها به گوش ما خورده است؛ اگر درست باشد نمادی از ابتلاء یک نسل به یک من غیرحقیقی نسلی است که با خودش، با ریشه و پیشینه‌اش و با نسل پیش‌تر خود و با پدرش گسسته است. فمنیسم یعنی چه؟ حاق و جوهر فمنیسم این است که زن خویش‌مردانگاری. فمنیست‌ها چه می‌گویند، زمن فمنیست می‌گوید من مرد هستم، نمی‌گوید من حقوقم را می‌خواهم می‌گوید من چون مرد باید باشم پس من حقوق مردانی می‌خواهم. ضمن همین حق‌خواهی و این  ادعاها البته اعتراف می‌کند که زن بودن خوب نیست و کسر شان است و لذا من که طبیعتاً زن بودم می‌خواهم مرد باشم. یک فمنیست می‌گوید من زن نیستم، جامعه من‌را زن کرده است. حتی به لحاظ زیستی هم می‌گوید که این ستم‌های تاریخی متراکم و انباشته‌ای است که موجب شده حتی قد زن کوتاه شود، حجم و وزن مغز زن کمتر شود. الهیات فمنیستی می‌گوید من زن مرد هستم آنگاه انسانم، نمی‌گوید من می‌خواهم انسان باشم و طالب حقوق انسانی نیست، طالب حقوق مردانه است. مردهای مبتلا به بیماری‌های انحرافی هم همین مشکل را دارند، می‌گوید من زن هستم. خانواده مجازی می‌شود، زمزمه اینکه تعریف خانواده را باید تغییر داد و به سازمان ملل برد و در اکثر کشورهای به اصطلاح پیشرفته تعریف خانواده عملاً تغییر کرده است، دو موجود باید با هم زندگی کنند، این دو موجود می‌توانند دو مرد باشند، دو زن باشند، یک انسان و یک حیوان باشد، اینها خانواده هستند و حقوق خانوادگی آنها را باید داد. یک وقتی اگر بحث بود که ماهیت خانواده چیست؟ ترکیب خانواده آیا حقیقی است؟ آیا اعتباری است؟ یا وجه سومی است که مرحوم استاد مطهری می‌فرمود؛ امروز تعریف خانواده درحقیقت تغییر کرده است، خانواده هم شده مجازی، نهاد خانواده که یک مطلب طبیعی قلمداد می‌شد چیز دیگری شده است. زن یک من مجازی پیدا کرده و بر آن من مجازی اصرار دارد و جهان هم می‌گوید که ما باید حقوق اینها را به رسمیت بشناسیم. یکی از جرم‌های امروز ایران مقابله با اینگونه انحرافات اخلاقی و جنسیتی است. درواقع من مجازی جنسیتی. من تقنینی ملی. ببینید در جهان سوم چه بحث‌های جریان دارد؛ از مدرنیته که هیچ، از پست‌مدرن که هیچ، امروز در جهان اسلام بحث فراپست‌مدرن است. کسی اگر سوال کند که در جهان اسلام، در جهان سوم اصلاً این سلسله و این دوره‌بندی‌های تاریخی صدق می‌کند؟ تو کی هستی؟ در کجای جهان ایستاده‌ای؟ تو مگر فرانسوی هستی؟ مگر اینجا فرانسه است؟ اگر در فرانسه کسی بگوید ما مدرنیته پشت سر می‌نهیم یا نهاده‌ایم، او دارد از خودش سخن می‌گوید، از من حقیقی تاریخی خود حرف می‌زند، اما اینجا و بدتر از اینجا در افغانستان امروز از پساپسامدرنیسم حرف زده می‌شود، و روشنفکر افغانی، تا چه رسد به ایرانی و عراقی و جای دیگر دارد سخن از مباحث پست‌مدرنیستی، فراپست‌مدرنیستی می‌گوید و خیلی هم جدی حرف می‌زند، مقاله می‌‌نویسد، نقد می‌کند، از تئوری‌های این عهد (اگر بشری باشد) بشری جانبداری می‌کند. اقلیم، جغرافیا و تاریخ جهانی نیست، اقلیم جهان نیست، تاریخ همیشه نیست، تاریخ مقطعی از زمان است.

اما من تلقینی ملی، من تلقینی اقلیمی، من تلقینی تاریخی احاطه کرده و اسیر است و اصلاً متوجه نیست که من راجع به چه حرف می‌زنم، از خودم باید بگویم. من تقلیدی روشنفکری جهان سومی، اینکه تعبیر بسیار دقیق، فنی، عمیق، اما متاسفانه مطالعه‌نشده و رهاشده‌ای است که از زبان رهبر فرهمند انقلاب صادر شده که روشنفکری ما ناقص‌الخلقه متولد شده است. روشنفکری تقلیدی، اصلاً خودش روشنفکری مال ماست؟ اشکال ندارد که بگویم کوربن می‌گفته که من یک شیعه پروتستان هستم، شیعه می‌تواند پروتستان باشد؟ ایرانی می‌تواند روشنفکر باشد؟ اگر روشنفکر لغوی می‌گویید اشکالی ندارد، فکرش روشن است، ایراد ندارد، اما روشنفکری یک طبقه است، یک پدیده است، در یک بستر تاریخی، فرهنگی، فکری، دینی خاصی در یک نقطه‌ای از جهان، با تلقیح مصنوعی در رحم دیگری بزرگ شده و ناقص‌الخلقه هم متولد شده است. یک جسم نامتوازنی دارد، سر و دست و پا به هم نمی‌خورد. به همین جهت هم هست که افزون بر یک قرن است که تلاش می‌کند تا در جامعه جا باز کند اما نمی‌تواند برای اینکه مال این جامعه نیست، نمی‌تواند جا باز کند، غریبه است. مانند این است که مثلاً پاپ امروز بیاید و بگوییم که نماز جمعه این هفته تهران به امامت پاپ باشد، این پارادوکسیکال است. من دینی مجازی، الهیات وارداتی، عقیده و الهیات که وارداتی نمی‌شود.

دین مجازی؛ دین از حاق واقع و باطن حق می‌خواهد سخن بگوید، الهیات ناواقع‌گرا، دان کیوپیت، دوست آقای جان هیک الهیات ناواقع‌گرا طراحی کرده و تبلیغ می‌کند در کتاب دریای ایمان. الهیات ناواقع‌گرا یعنی چه؟ پرستیدن هیچ، ایمان داشتن به هیچ. این چه الهیاتی است، اله یعنی حق ولی می‌گوید حق ناحق و حق ناواقعی.

من مجازی سیاسی، شعار می‌دهد، در خیابان پرچم به دست می‌گیرد، پای صندوق می‌رود و رئیس جمهوری انتخاب می‌کند، می‌‌گوید من نماینده انتخاب می‌کنم و در سرنوشت خود دخالت دارم، ولی در پس قضیه که می‌روید می‌بینید او نیست که انتخاب می‌کند، کسی دیگر در ذهن او پیشتر القاء رأی کرده و بعد خودش را انتخاب نمی‌کند،‌ دیگرانی را انتخاب می‌‌کند که در چارچوب دموکراسی حزبی آن دیگران بین خودشان تقسیم قدرت می‌کنند و برای او به‌جای او تصمیم می‌گیرند، نام این دموکراسی است، یعنی من هستم. دموکراسی امروز عموماً دموکراسی حزبی است؛ دموکراسی حزبی یعنی رأی و حزب در ذهن القاء می‌کند و بعد حزب به‌جای من می‌نشیند و این سران حزب هستند که درصد بسیار کوچکی از ملت هستند که به‌جای همه مردم تصمیم می‌گیرند ولی مردم فکر می‌کنند که خودشان دارند تصمیم می‌گیرند. ولی من مجازی هستم که تصمیم می‌گیرم، اصلاً خود او نیست که تصمیم می‌گیرد و حرف می‌زند.

اومانیسم یعنی چه؟ ترجمه دقیق آن این است؛ خویش‌خداانگاری، من خدا هستم؛ بعد هیچ چیز نیست. می‌گوید من خدا هستم ولی یکباره هیچ چیز است، چون از هستی می‌برد. بود تو در بود حقیقی است، وجود حقیقی خدا است، وقتی از او بریدی در عدم که بودی نیست، تو عدم می‌شوی، از کانون هستی فاصله گرفتی و کانون هستی را نادیده انگاشتی، نمی‌گویم منکر شدی، ممکن است فردی بگوید من اومانیسم هستم ولی ملحد نیستم، خوب این ممکن است اما درحقیقت به‌معنی الحاد است. اومانیسم به‌معنی حقیقی آن الحاد است. شهید مطهری در آثارش می‌فرماید که ما اومانیسم و لیبرالیسم اسلامی داریم، ولی مراد ایشان لیبرالیسم و اومانیسم لغوی است نه به آن معنی فلسفی اومانیسم و لیبرالیسم. مگر می‌شود لیبرالیسم اسلامی باشد؛ مثل اینکه می‌گفتند اینها مارکسیست اسلامی هستند. مگر می‌شود الحاد اسلامی هم داشته باشیم. مانند اینکه بعضی تئوری سکولاریسم دینی مطرح می‌کنند،‌ اینها مسامحه است اگر نگوییم جهل است؛ سکولاریسم دینی یعنی چه؟ این پارادوکسیکال است، مگر می‌شود سکولاریسم دینی باشد، دینی ضددینی، دینی لادینی؛ خوب این یعنی چه؟ اومانیسم، خویش‌خداانگاری است، خود را به‌جای خدا نشاندن و خویش را محور هستی انگاشتن است. به‌جای خدا تصمیم گرفتن است. ظاهرش این است که می‌گوید من می‌خواهم از همه چیز حتی از خدا آزاد باشم، من می‌اندیشم پس هستم، دکارت وقتی این حرف را زد بنای اومانیسم را گذاشت، معرفت من هستم، علم من هستم، من می‌اندیشم، نه اینکه چون می‌اندیشم هستم، می‌گوید من می‌اندیشم، حالا اشکالات فلسفی فراوانی که به همین تعبیر دکارت وارد شده به‌کنار اما بنیاد اومانیسم گذاشته شد، معرفت‌شناسی انسان‌محور شد، حتی در نئوکانتی فردمحور شد. کانت می‌گوید که تو اسیر قالبی هستی به‌نام زمان و مکان که توهمی بیش نیست اما چاره‌ای نیست، تو دسترسی به نومن نداری، هرآنچه کوشش می‌کنی فنومن نصیب تو می‌شود. بود در دسترس تو نیست و دستیافتنی نیست و همواره نمود دستگیر تو می‌شود. آنچه فراچنگ می‌آید اینجا به تعبیری باد به دست صیاد است، شکار کجاست؟ شکار که دست‌نیافتنی است؛ اما می‌گفت همه بشریت از ازل تا ابد، از الست تا حشر، دچار خطای منسجم روشمندی است، من کانت معجزه کردم، سرم را از دالان و قطار خطای منسجمی که همه بشریت مبتلا به آن بوده بیرون کردم و بیرون را دیدم. از بشریت هیچکس این را نفهمید. حالا من کانت که بودم و چگونه شد که چنین معجزه‌ای صورت گرفت ما نمی‌دانیم. چگونه فهمید که بشر دچار چنین خطایی است و آن هم کانت و فقط کانت این را فهمید. یکی نیست بگوید که تو چطور فهمیدی، از کجا فهمیدی و اگر تو یکی فهمیدی محال نیست که دیگران هم دریابند. اگر تو این حقیقت را دریافتی آیا اینکه هرگز بود فراچنگ ما نخواهد آمد و هرآنچه در اختیار ما است و دستگیر ما می‌شود نمود است، اگر تنها این گزاره درست باشد یعنی مطابق با واقع باشد، اینجا لااقل بود و حقیقت فراچنگ افتاده باشد پس بنابراین حقیقت دست‌نایافتنی نیست و دسترسی به حقیقت محال نیست و همین ادعای تو نظریه تو را ابطال می‌کند. اما بشر بعد از دکارت و بعد از کانت مبتلای یک‌چنین وضعیتی می‌شود و بعد همین بشر مغرور خودفریفته که می‌خواهد از سیطره و سکته الهی نجات پیدا کند، براساس روایات ما دو ولایت بیشتر نیست، از ولایت الهی خارج شدی، افتاده‌ای در ولایت شیطان، گرفتار ماشینیزم شده‌ای، می‌گوید خدا را کنار می‌گذارم ولی اسیر دست‌ساخته و دست‌پرورده خود می‌شود. ماشینیزم عذابی است که بشر گریزپای پشت پا زده به خدا و مدعی اومانیسم به آن مبتلا است. از خودبیگانگی مطلق، به شیء بدل شدن، ماشینیزم یعنی به شیء بدل شدن خود انسان، ماشین شدن خود انسان. حالا اینها بیشتر جنبه روحانی و باطنی انسان بود تا رسد به اینکه جسم انسان هم آرام‌آرام یدکهایش عوض می‌شود و یک روزی خواهد رسید که هیچ چیز او از خودش نیست، قلب او مصنوعی است، چشم و دست و پای او مصنوعی است، جسم او هم مجازی می‌شود. سیطره مجاز در معناهای آدمی که اینها نمونه‌های آن است، در عرصه فلسفه هم همین مشکل است، بساط اولیه فلسفه چه بود، فلسفه برای مقابله با سفسطه پدید آمد، برای اثبات حقیقت، برای نفی شکاکیت، برای از میان برداشتن نسبیت، برای تقرب به واقع، اما امروز فلسفه چه شده است؟ امروز می‌گوید که تناقض محال نیست و اصل الاصول را انکار می‌کند، بدیهی نداریم؛ اجتماع نقیضین‌ مشکل نیست، حقیقت نسبی است. یکی از مبانی پلورالیسم دینی و اصولاً مجموعه پلورالیسم‌ها همین است که اصلاً حقیقت نسبی است، واقع نسبی است؛ هستی نسبی است؛ معرفت نسبی است؛ دستگاه ادراکی ما اصولاً همه چیز را نسبی می‌یابد. اگر هم در واقع وحدت وجودی باشد وحدت شهود نیست، کثرت شهود است، چون هیچکس دیگری نیست، چون دیگری هم نمی‌اندیشد و نمی‌بیند. همه چیز نسبی است. هر منی محور معرفت است، بازگشت به ماقبل فلسفه.

در یک مقاله‌ای که یکی از دوستان ترجمه کرده بود فهرست سیصد گونه نسبیت‌گرایی آمده بود. علم، علم نیست اصلاً خصیصه علم ابطال‌پذیری است، علم دستیابی به حقیقت، نظریه قانون شده است، تغییر نخواهد کرد. البته اینها بحث‌های دیگری هم دارد، دست‌کم این است که بشر دارد با این فرایند اعتراف به عجز خود می‌کند، یعنی به ندانم دارد می‌رسد.

در حوزه هنر هم همین گرفتاری هست، گفته می‌شود هنر محاکات است، جوهر هنر زیبایی است، هنر وحیانی است،‌ اشراقی است، شهودی است، آدمی را به حقیقت الحقایق پیوند می‌زند، هنر چون وحی است، دریچه‌ای است به کانون هستی و واقع، ملحدان هم می‌گفتند حتی شعر نوعی وحی است. هایدگر شعر را در عرض نبوت قرار می‌دهد و «انما الشعر لحکمه» بیان نبی اکرم(ص)؛ و گفته می‌شود که هنر بازآفرینی است، هنرمندی خداگونگی است، خدا هستی را و هست‌مندان را آفریده، هنرمند هست‌مندان را بازمی‌آفریند. هرچه اثر به حاق و هویت آن هست‌مند نزدیکتر، اثر هنرمندانه‌تر. من نمی‌خواهم مخالفت کنم با انواع مکاتب هنری و ادوار هنری، ادوار هنری که از نوع هست‌ها هستند، در دنیای غرب دوره‌های مختلف هنر اتفاق افتاده و سپری شده و یا موجود است، ما که نمی‌توانیم بگوییم نباید اتفاق می‌افتاد یا اتفاق نیافتده است. اما روزی هنر اینگونه تصور می‌شد و در عرض حکمت سوم بود، در عرض حکمت نظری و عملی حکمتی بود. اما امروز شاعر شعر می‌گوید و می‌گوید من کاری ندارم و فقط می‌خواهم مضمون منتقل کنم. رسالت من  انتقال حس است، مجسمه می‌سازد می‌گوید که من می‌خواهم انتقال حس بدهم. ما اوایل مجله قبسات را به یک گرافیستی می‌دادیم، یکی دو بار پرسیدیم این تصاویری که شما می‌آورید چه مفهومی دارد، طراح خانمی بود، برادرش از هنرمندان نسبتاً مشهوری است، گفت من البته این طرح‌ها را می‌کشم برادرم تفسیر و معنی می‌کند.

همین چندی پیش یک نمایشگاه تجسمی در موسسه فرهنگی صبا که زیرمجموعه فرهنگستان هنر هست و جلسات شورای هنر آنجا تشکیل می‌شود آقای مهندس موسوی در آخر جلسه گفتند که از این نمایشگاه دیدن کنید، رفتیم نمایشگاه را دیدیم، از شما چه پنهان که همه اعضای شورای هنر هیچکدام جرات نکردیم بگوییم چیزی از این آثار نمی‌فهمیم. چون گفتیم قصه ما قصه آن حاکمی است که گفته بود من کاخی چنین و چنان می‌سازم ولی فقط حلال‌زاده‌ها می‌بینند، بعد گفت که حاکم حلال‌زاده است و دلم می‌خواهد حاکم ببیند، حاکم هم شنیده بود که اگر نبیند و نفهمد می‌گویند این حرام‌زاده است، برای حاکم توصیف می‌کرد و حاکم هم از آن تعریف و تمجید می‌کرد.

ما آنجا از ترس اینکه بگویند اعضای شورای هنر، هنر نمی‌فهمند گفتیم خیلی جالب است و چیزی نگفتیم. همانجا هم خانمی بود که چند اثرش را به نمایش گذاشته بود و دوستان از او پرسیدند مفهوم این آثار چیست، گفت نمی‌دانم هرکسی باید خودش بفهمد و برداشت کند. شما می‌دیدید که اینها تکنسین هستند، هنرمند نیستند، گاهی عنصر خیال در آثار حضور داشت، اما غالباً نه عنصر خیال، نه جوهر زیبایی‌شناسی، نه معنویت هیچ‌چیز در آنها نیست و چه کسی جرأت می‌کند بگوید هیچ چیز نیست.

گاهی از سفر از این گلدان‌های پلاستیکی برای ما می‌آورند و من نه از باب تصنع و تظاهر می‌گویم این اصلاً زیبا نیست و من لذت نمی‌برم، می‌گویند خیلی قشنگ است و عین گل است، می‌گویم من می‌دانم این مجازی است و دروغ است و این گل نیست و برای همین از آن لذت نمی‌برم. اصلاً دوست ندارم.

می‌گوید آقا هرمنوتیک اصالت المتنی، نه اصالت المولفی، متن‌مدار نه مولف‌مدار،‌ اصالت‌الذهنی، اصالت‌المفسری می‌گوید که نُه تفسیر بر غزل

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها         که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

وجود دارد. می‌گوید به‌نظر می‌رسد که درست نیست، می‌گوید اگر حافظ همین امروز سر از خاک بردارد و این غزل را تفسیر کند این می‌شود ؟؟؟؟؟؟؟، می‌گوید حافظ خالق این اثر است، می‌گوید نه‌خیر رابطه بین مولف و مولَف قطع شده، متن شخصیت مستقلی دارد، اگر یک روزی این حرف را به ما می‌زدند می‌خندیدیم، می‌گوید نه‌خیر این هم تفسیر دهم است، یک قدری خودمان را از زمان تهی کنیم ببینیم این حرف چقدر سخیف است.

من خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم آقای نواب این مدرسه را تاسیس کرده چون از دغدغه‌های دیرین بنده است که به قول سهراب سپهری سر سوزن ذوقی دارم. در مدرسه خودمان که حجره ما در کنار حجره آقای نواب بود، آنجا چون یک مقدار تمیز و روشن بود و بعد تو دید بود و ممکن بود کسی وارد شود و آبروی ما برود کارهای هنری نمی‌کردیم، توی حجره‌های تنگ و تاریک و نمور دارالشفاء ما با یک جمعی از دوستان اهل ذوق و شعر یک انجمنی درست کرده بودیم، در را می‌بستیم و شعر می‌خواندیم چون خلاف بود. ولی یکباره انسان می‌شنود که یک طلبه دلسوز و فاضل و خادم حوزه آمده مدرسه اسلامی هنر راه انداخته تا طلبه‌ها بیایند و هنر بخوانند، بگذارید خیلی راحت بگویم که انقلاب شده، نه انقلاب اسلامی که بیست و هشت سال پیش شد، در حوزه انقلاب شده، حوزه دیگر شده؛ البته خیلی کار سختی است، شهری است پر ظریفان، شهری است پر حریفان، روی پل صراط می‌خواهید راه بروید، بسیار این کار خطرناک است. چندی پیش یکی از کارگردان‌های مطرح مومن و متدین ما، بعد از جلسه شورای انقلاب فرهنگی، جمعی از اصحاب فرهنگ و هنر را دعوت کرده بودند برای افطار، بعد از جلسه من گفت که باید طلبه‌ها به سلاح هنر (من اضافه می‌کنم و سپر هنر) مجهز بشوند. در حوزه باید مراکز تعلیم هنر دائر شود. به او گفتم کار دشواری است، البته قبول دارم. او گفت که شما باید پیش‌قدم شوید. گفتم من نه مجال و نه حوصله این کار را دارم و نه جرات آن را دارم که مدرسه هنر راه بیاندازم. گفت که شما یک بار بیایید به قم برویم و با بعضی مشورت کنیم، گفتم هم را می‌شناسم، ولی نمی‌شود و مشکل است. جناب آقای نواب می‌خواهد با اهتمام مسئولین این مدرسه و انشاءالله اخلاص هنرجویان و هنرپژوهان این موسسه آن کاری که نمی‌شود به انجام برساند و کار خیلی بزرگی است. ولی من همین‌جا در پایان این سخنرانی می‌خواهم این نتیجه را عرض کنم که به‌دنبال هنر حقیقی باشید، به‌دنبال هنر حقیقت باشید، لازم نیست، عجله نکنید و احساس حقارت نکنید که شما این هنرهای ابوالهولی و مبهم را نمی‌فهمید و بلد هم نیستید، من زمانی شعر سپید گفتم که بسیاری از شعر سپیدگویان امروزی می‌گفتند که این کار درستی نیست و در عین حال همان موقع و الان هم در آخرین کار منتشر شده در مقدمه نوشته‌ام که به رغم آنکه همچنان دغدغه‌مندم که آیا شعر سپید شعر است و آیا ترویج آن درست است ولی مرتکب می‌شوم. شعر سپید قریب به همین هنرهای مجازی است، یعنی نه وزن دارد و نه قافیه، فقط می‌خواهد احساس را منتقل کند، ولی گاهی شعر سپید هم ابزار خوبی است که مخاطب تو حرفت را بفهمد و غیرمخاطب نفهمد. اگر تلویحات من را غیرمخاطبین می‌فهمیدند امروز اینجا نمی‌توانستم برای شما سخنرانی کنم. ولی الان هم عرض می‌کنم که بی‌جا فریفته فروغ و سهراب نباشید، محکم بگویید صادق هدایت منحرف بود، جرأت کنید، نکند ما طلبه‌ها به دام بیافتیم، الان کسی جرأت نمی‌کند علیه صادق هدایت و صادق چوبک و دهشیری و افرادی دیگر حرف بزند، من می‌دانید تند نیستم ولی دارم اشاره می‌کنیم «والعاقب یکفیه الاشاره» می‌خواهم بگویم این بنیاد را با همین بنیاد انشاءالله حفظ کنید، مبادا در متن حوزه فردا بعضی‌ها در این موسسه عظیم ارزشمند، و این حماسه بزرگ، واقعاً در این صحنه‌ها وارد شدن حماسه است و حماسه‌پردازی است، مبادا این کار عظیم و ارزشمند که با نیت درست دارد آغاز می‌شود روزی باز از بین طلبه‌ها هنرمندان آنچنانی تحویل جامعه بدهیم، بسیار خطرناک می‌شود.

چند روز یکی از دانشگاهی‌های متدین که اکثر شما او را می‌شناسید، یقه من را گرفته بود که شما حوزوی‌ها مشکل ما شده‌‌اید، ایشان خیلی متدین است، گفتم حوزوی‌ها؟‌ گفت بله؛ بعضی طلبه‌های سکولار ما باید الان جواب شبهاتی که آنها القاء می‌کنند بدهیم، گفتم پس حرفت درست است من هم قبول دارم، یک رگه‌ای به‌وجود آمده، اما نگو حوزوی‌ها و حوزه، قبول دارم، طلبه‌ سکولار، نباید فردا هنرمندی که با همت و اهتمام و اخلاص آقای نواب و مدرسین و مربیان اینجا از اینجا فارغ‌التحصیل می‌شود دچار مشکل شود، این مهم‌ترین خطر در مقابل این حرکت است، ضمن اینکه هنر ذاتاً مشکل دارد. پاک‌ترین آدم‌ها وارد شوند، اینجا مضاعف انسان تهدید می‌شود، هم شیطان خیلی حضور دارد و هم بافت و ساخت این مقوله اقتضائاتی دارد که خیلی سخت که انسان بتواند خودش را حفظ کند.

خیلی پراکنده صحبت کردم، و به قول آقای خرمشاهی خیلی پاشان صحبت کردم و همانطور که او از نظم حافظ به نظم پریشان تعبیر کرده که البته تعبیر خوشی است ولی دقیق نیست که غزل عرفانی و غزل بعد از عراقی اصولاً همین‌طور است.

شاعری رفت نزد دکتری گفت دلم درد می‌کند، هرچه معاینه کرد چیزی از عوارض ندید، گفت شما مشکلی ندارید، گفت چه‌کاره هستید، گفت شاعرم، گفت جدیداً شعری چیزی نگفتی، گفت چرا، گفت بخوان ببینم، خواند بعد دکتر گفت خوب برو، گفت آقا دل‌درد من چه می‌شود، گفت نه دیگر خوب شدی، شعر جدید گفته بودی، نخوانده بودی دلت درد می‌کرد. شما نخواهید من خودم یک شعر باید بخوانم.

تلویحات حاشیه‌ای است بر پیام حضرت امام که معروف شد به منشور روحانیت.

این را نمی‌خواهم از باب مباهات بگویم ولی آقای آهی گفت وقتی شاملو این شعر را گفت یک صفحه مطلب نوشت پیغام داد به تو که هر کاری در دست داری زمین بگذار و این سبک را تعقیب کن، البته من جدی نگرفتم و بعد از این دیگر شعری نگفتم.

 

تُنگ قافیه تنگ است

جز با سبک بی‌وزن،

بار سنگین دل را نمی‌توان سبک کرد.

این سینه،

سینایی می‌جوید بی‌دیوار،

زبانی می‌خواهد

بی‌گِره،

و قلمی می‌طلبد

جسور،

تا مگر

مخاطبین اصلی من،

تفقّه کنند حرفم را.

***

تو از کهن‌ترین زخم عشیره

سخن گفتی،

از کاری‌ترین،

چرکین‌ترین

جراحت تاریخ،

و از داغ‌های باغ،

داغ‌های هزارساله.

من از خروشِ تو دانستم که

استخوان ران شتر هرگز رمیم نخواهد شد

و مشت شورشگر ربذه،

میراث عشیره من است.

       ***

قاسطین، مارقین و ناکثین،

از مصالحِ ساده‌لوحان موجّه

اینک پلی ساخته‌اند

تا به تو

ای محمدیت ناب!

و ای علویّت محض!

 یورش آورند.

شگفتا!

تو در پایتختی امّا

خط به خط ملل و نحل شهرستانی را

زیر چشم داری.

از جمله‌ی صفات ثبوتی تو

علم تفصیلی به حوادث است،

مجامله و مصلحت‌اندیشی

از صفات سلبی توست.

خوشا روزی که

حکمت نظری چشمانت با حکمت عملی دستانت،

به هم آمیزد،

آن‌گاه

تو سوره‌ برائت تلاوت خواهی کرد،

و ذوالفقار،

چشم فتنه را

از حدقه در خواهد آورد؛

آیه‌ی کنز، خواهی خواند

و استخوان ران شتر

کعب الاحبار را،

تأدیب خواهد نمود،

و این حکمت مزدوج دیگریست که

تواش تاسیس کرده‌ای.

       ***

تو در سال پنجاه و هفت

فرعون را غرقه ساختی

و اینک سال (شصت و هفت)

سامریان (حمّالان اسفار)

طغیان کرده‌اند.

و گوساله‌ای در سینه دارند

که نسبش به گاو‌صندوق‌های بزرگ می‌رسد!

برخی قیام را

دون شان خویش می‌پندارند

امّا شیفته‌ی جلوسند،

این‌ها با قیام، کینه‌ای دیرینه دارند،

نوافل را حتی

نشسته می‌خوانند!

چون قیام حال می‌خواهد و آن‌ها از حال بی‌خبرند!

و مستقبل را

تنها تا مسافت سه‌سانتی می‌بینند

(فاصله‌ی چشم‌های بی‌فروغ، تا نوک بینی برّاق)

ـ البته اگر عینک جغدیشان را بزنند. ـ

منطق‌الطیر را بسیار می‌خوانند،

به‌خاطر کشف مضاف‌الیه آن،

چراکه به مضاف آن پایبند نیستند!

بین آن‌ها و مرده‌ی متنسک

تقابل اضافه برقرار است!

و اصولاً آن‌ها

خود نوعی عرض اضافه‌اند.

تهجد را با تحجر

لازم و ملزوم می‌دانند!

و بدین سبب است که

از طلوع فجر انقلاب تا کنون،

سنگ‌اندازیشان

هرگز قضا نرفته است!

اینان بطنشان درد می‌کند

و بطن را مصدر می‌دانند

و مصدر را نیز اصل و کلام،

پس همه‌ی حرف و حدیث‌شان، بر سر بطن است!

اصلاً همه‌ی کلمات اینان،

 از مصدرشان مشتق می‌شود،

و علمشان هم کیف نفسانی است!

من این همه را

از باب تشبیه معقول به محسوس گفتم

اگرنه، در مثل مناقشه نیست.

       ***

گرچه امور خاصه

در میان عامه

خلط مبحث است و ناپسند،

اما من، تنها فهرست اشارات و تنبیهات تورا می‌نگارم،

از تلویحات هم مضایقه کردن،

اغراء به جهل است!

الفیه‌ی ابن مالک

سینه‌ها را اشغال کرده است

و تفسیر آیات مهجور

از دروس جنبی حوزه است!

مغنی اللبیب

ما را از نهج‌البلاغه،

مستغنی نمی‌کند،

و فروغ اصول فقه، ـ (اصول فروع) ـ

نباید اصول دین را

تحت الشعاع قرار دهد.

تسلسل لایقفی خارج باب طهارت

و دور مصرح تدریس و تدرس مکرر ابواب استحصاب، اشتغال و برائت

کی تمام خواهد شد؟

گویا دچار وسواسیم

و در انتهای هر دوره،

شک می‌کنیم که آیا علم حاصل شد؟

و استحصاب می‌کنیم

حالت سابقه (جهل) را!

و دوباره:…

روز از نو روزی تکراری از نو!

کدامین مجلس موسسان

یاسای بی‌اساس نظم ما، در بی‌نظمی است را،

باید تغییر دهد؟

و سرانگشت چه کسی،

گره‌های بی‌شمار حوادث واقعه را

خواهد گشود؟

       ***

بازی مسخره‌ای است:

خط بازی

(خاله‌خاله بازی سیاسی!

و قهر و مهرهای کودکانه!)

در خانه‌ی من

انقلاب سرباز هفت‌ساله‌ای دارد

او حتّی از این بازی بدش می‌آید!

و این شگفت‌آور است که

انقلاب ده‌ساله شده است

امّا برخی رجال سیاسی،

هنوز هفت‌ساله نشده‌اند!

تو قائم به اصالت وجود انقلاب هستی

امّا خطوط،

ـ هریک، با دلیل علیلی ـ

می‌خواهند ماهیت اعتباری خود را

تثبیت کنند.

تو وجود را، مشترک معنوی می‌دانی،

آن‌ها به اشتراک لفظی وجود انقلاب معتقدند!

و می‌گویند:

مراتب وجود،

انواع مستقلّی هستند و با هم مباین!

تو وحدت مساوق وجود می‌دانی

آن‌ها تشخص و وجود را

در کثرت و تقابل جست‌وجو می‌کنند!

       ***

میان دل تو و محراب و سرو

نسبتی است:

هرسه مخروطی شکل‌اند،

هرسه آسمانی‌اند،

امّا با این تفاوت که

دل تو عرش‌الرحمان است

(پایتخت خدا)

و دیری است، تمام مواضع آن

ـ بدون کمترین مقاومت ـ

به اشغال خدا درآمده است،

و نیز دل تو ـ همچون سرو و محراب ـ

سر به هوا نیست!

برخی محراب‌ها

ـ برخلاف موضوع‌له خود ـ

گعده‌گاه قاعدان شده است!

و سرو‌ها را هم

به فتوای پاپ،

در کریسمس سر بریده‌اند

تا مبادا

زبان سرخ بگشایند!

       ***

تو نهال کدامین سرو را

در ذهن حجره‌ی مرطوب کاشتی

که در دشت فیضیه، اکنون

جنگلی از سرو و کاج و، صنوبر

قامت برافراشته است؟

ای تناور سرسبز سرفراز!

آیا تو، خود را غرس کرده‌ای

که همه‌ی جوانه‌ها،

به جوانی تو می‌مانند؟

       ***

راستی

آن کوزه‌ی مقدس مطرود در کجاست؟

تا به رسم تبرک و استشفاء

نمی از تراوه‌ی آن را،

تقدیم خضر کنیم!

دلبند تو آن روز،

خطا کرده است؟

سؤر ‌شهید بحر عمیقی است،

کجا در کوزه می‌گنجد!

انفاس قدسی تو

در دروس حکمت و عرفان،

آن سال‌ها چه کرد

که مدرس زیر کتابخانه

همچنان با عرش همآوردی می‌کند

و درس فقه تو

با جان‌ها چه می‌کرد

که آجر آجر دیوارهای مسجد سلماسی

هنوز هم

عشق را می‌فهمد؟

       ***

در مدرسه‌ی عشق

ثبت نام کردیم

تا در محضر چشمانت،

حکمت الاشراق بیاموزیم،

تا از مُدرس غمزه‌ات

شوارق الاشراق فرابگیریم.

تو ابوالبرکاتی،

مفاتیح الغیب، در میان دستان توست،

قانون تجلیات الاهیه

از عقل سرخ تو مایه می‌گیرد.

به گواهی آیه‌ی قل الروح…

تو از امر خدایی

و مادر روزگار،

از باززادن چون توی سترون است:

که الواحد لا یصدر عنه الا الواحد

تو در آغاز راه، یک بودی،

امّا نه بالعدد

و ما،

بی‌شمار، صفرها،

و ایران نیز

یک اقیانوس هیچ،

ما به فتوای تو،

عزم عشق کردیم

و طبق مناسک تو،

احرام حرم محرم ‌الحرام را بستیم

سفرمان

به صفرالمظفر منتهی شد.

       ***

چشمان تو،

هرگز مشمول مرور زمان نخواهد شد،

همه‌ی صفات تو،

عین ذات تواند

ـ (هرگز تغییر نخواهند کرد) ـ ،

شگفتا

تو بعد از پیروز شدن هم

انقلابی مانده‌‌ای!

***

چشمان رمق دیده‌ی تاریخ ،

برای نخستین‌بار بود که می‌دید

چکمه‌های سرخ،

در وادی مقدس تو

خلع می‌شوند،

و چشم کفر ورشکسته

در عرش، خدا را زیارت می‌کند.

دریچه‌ای که تو،

قصد گشودنش را داشتی،

به‌خاطر عدم قابلیت قابل مفتوح نشد،

اگرنه، ایرادی در فاعلیّت تو نیست.

و این طبیعت خفاش است که

از نور می‌گریزد.

تو در همان اوان

ـ در جبهه‌ای دیگر ـ

دروازه‌ای گشودی

به فراخی همه خاک،

و به یُمن اعجاز فتوایت

آیه‌های شیطان باطل شد.

       ***

من به آن شمد، رشگ می‌برم

که همیشه، مخلصانه تو را در آغوش می‌گیرد

و با خضوع تمام

بر قدم‌های تو

بوسه می‌زند

من با تمام خلوص می‌گویم:

زهی به سعادت نعلین پینه خورده‌ی تو!

       ***

تعلیقه‌ی تو بر نامه امام سجاد(ع)

منشور بیداری بود و انفجار نور،

امّا

مِثل همیشه،

پیامت شهید شد

و پیکر مطهر او را

در راهپیمایی‌های پرطمطراق

با شعار فراوان تشییع کردند،

و با آب و تاب

در اشک تمساح، غسلش دادند

و زیر آوار تیتر‌های درست مطبوعات؛

به خاکش سپرده‌اند،

و در همایش‌های تشریفاتی،

با حضور سلسله‌ی جلیله و مقامات کشوری و لشگری

از آن جلد آشیان

تجلیل درخوری به‌عمل آمد!

و لابه‌لای بندهای قطعنامه‌های بی‌روح

روح کلام تو را، به بند کشیدند!

و هر جناح، با قطعه‌ای از آن

ردایی دوخت،

برازنده قامت خویش.

نخل‌های دستانت

هماره در اهتزاز باد!

نماز شفع دو چشمت

همیشه در قیام و قنوت

تا درفش سرسبز و

دل سپید و

دامن به خون خضاب را

به خورشید بسپاری!

                                                                 آمین!

دیدگاهتان را بنویسید