رویا

شب دوشین، سحر در خواب دیدم:

که در آغوش، چون جانش کشیدم

گهش رخسار می‌بوسیدم آرام،

گهی لعل لبش را می‌مکیدم

گهی از شوق می‌بوییدمش زلف

گهش سیب زنخدان می‌گزیدم

ولی افسوس کز آن خواب شیرین

زفرط اضطراب و تب پریدم

چه می‌شد خواب می‌ماندم الی الحشر

از آغوشش سپس پس می‌خزیدم

خدایا این چه کاری بود کردی؟

چرا از ترس لرزاندی چو بیدم؟

گران آمد تو را یارب! که در خواب

من از لعل لبش یک بوسه چیدم؟

خلوت

خلوت

کاش در خلوتم امشب تو فقط بودی و من،
آگه از این دل پر تب، تو فقط بودی و من.
کاش حتی دو ملک را، ز برم می‌بردی،
در حرمخانه‌ام امشب تو فقط بودی و من.
من هم از سینه، دلِ هرزه برون می‌کردم،
این دلِ صد دله، یا رب! تو فقط بودی و من.
کاش هنگام دعا، لب ز میان بر می‌خاست،
بی‌میانجیگریِ لب، تو فقط بودی و من.
واژه در مطلب دل واسطه‌ی خوبی نیست،
کاش بی‌واژه و مطلب، تو فقط بودی و من.
واژه نامحرم و دل هرزه و لب بیگانه است،
کاش بی واسطه هر شب تو فقط بودی و من.
روزها کاش نبودند و همه دم شب بود،
شب بی‌اختر و کوکب، تو فقط بودی و من.

تهران،
زمستان یکهزار وسیصدوشصت و هفت
(رمضان یک هزار و چهار صدو نه)