در ادامهى سلسله بحثهایى که پیرامون «فلسفهى دین»، با استادان و دانشوران ارجمند داشتیم در این جلسه نوبت آن رسیده که در پیرامون دین و ایدئولوژى سخن بگوییم، و پرسشهایى را در این باب با حجهالاسلام والمسلمین جناب آقاى رشاد طرح مىکنیم.
س : مىدانیم واژه ایدئولوژى در قرن هیجدهم به معناى «ایدهشناسى» به کار رفت، برخى از متفکران بر آن بودند که ایدهها را نیز بسان موضوعاتى مىشود از نقطه نظر علومتجربى و با همان شیوه
* «نسبت دین و ایدئولوژى» حاصل مصاحبه مفصلى است که توسط دانشور فاضل آقاى دکتر عبداللَّه نصرى با حجه الاسلام و المسلمین آقاى رشاد، تحت عنوان فوق، صورت بسته و طى چهار برنامه در چارچوب مجموعه بحثهاى «پیرامون فلسفه دین» از شبکه چهار سیماى جمهورى اسلامى ایران، در سال ۱۳۷۸ پخش گردیده است.
علوم تجربى، مورد بحث و بررسى قرار داد، اینان معتقد بودند همانطور که یک سلسله علومتجربى مانند فیزیک، شیمى و زیستشناسى داریم مىتوانیم «ایدهشناسى» هم داشته باشیم. ناپلئون به روشنفکران «ایدئولوگ» اطلاق مىکرده و این تعبیر مقدارى تمسخرآمیز بوده، مراد وى این بوده که روشنفکران افرادى هستند که به واقعیات اجتماعى توجهى ندارند، از مشکلات اجتماعى اطلاعى ندارند، در برج عاج نشستهاند (مثلا کنج کتابخانه خودشان) مىگویند: که اوضاع و احوال چرا چنین است و چنان نیست، کارل مارکس هم در کتاب «فقر و فلسفهاش» و هم در کتاب «ایدئولوژى آلمانى» به بحث از ایدئولوژى پرداخت، او از ایدئولوژى برداشت خیلى تحقیرآمیزى داشته، یعنى معتقد بوده که طبقهاى که در جامعه ابزار تولید را در حیطهى اختیار خود دارد مالک ابزار تولید است، براى اینکه به منابع خویش دست پیدا کند ایدئولوژیها را خلق مىکند و ایدئولوژى یک نوع برداشت کاذب است، مارکس همیشه ایدئولوژى را در مقابل علم قرار مىداد، مىگفت: علم و دانش معرفت حقیقى است، ایدئولوژى معرفت کاذب است، و چون ایدئولوژى یک معرفت کاذب است انسان را به از خود بیگانگى مىکشاند، و از جمله آگاهیهاى کاذب که در حیطه ایدئولوژى مورد توجه او بوده مفهوم «دولت» و مفهوم «دین» بوده. مىدانیم که مارکس دین را پدیدهاى مىداند که ناشى از خیالبافیهاى انسانهاى از خود بیگانه است که مىخواهند با این وسیله شکستها و ناکامیهاى خودشان را توجیه و تبیین کنند. به هر حال: ما مىدانیم تعریفهاى مختلفى در غرب از ایدئولوژى شده، در آغاز این بحث از شما تقاضا مىکنم پیرامون برخى تعریفها که از ایدئولوژى شده مطالبى را بفرمایید تا بعد تعریف دین و نسبتش با ایدئولوژى را مورد پرسش و کاوش قرار دهیم.
ج : همانطور که فرمودید اصطلاح ایدئولوژى از سالهاى پایانى قرن هیجدهم باب شده و در آغاز، از این واژه یک مفهوم مترقى و روشنفکرانهاى مراد مىشده، کسانى که مفرطانه به حسگرایى دلبستگى داشتند حتى مىخواستند ایدهها را – که بیشتر متافیزیکى و ماوراءالطبیعى تلقى مىشوند – با مبانى و منطق حس گرایانه توجیه کنند، و بر این باور بودند که حسّیّات مبدأ، مبنا و مجراى پیدایش ایدههاست! این رویه را که یک نوع نگرش فلسفى به عقیدهها و ایدههاست ایدئولوژى نام نهادند و بدین ترتیب ایدهشناسى و بهاصطلاح دیدگاهشناسى و عقیدهشناسى، در ردیف اصطلاحاتى مانند جامعهشناسى و روانشناسى و انسانشناسى و امثال اینها قرار گرفت. در آنها از این واژه اراده و تلقى مثبتى داشتند و حتى به چنین گرایشى فخر مىکردند اما دورههایى بر این واژه در مسلکها و مکتبهاى مختلف گذشته و تلقیهاى ضد و نقیض به او بخشیده بهطورى که زادگاه شاید کمتر واژهیى اینهمه متطور و متفاوت در معرض بارهاى معنوى منفى و مثبت بکار رفته است. هر چند این واژه ادبیات فلسفى و سیاسى فرانسه بود و در آغاز نیز تلقى مىشد اما امثال مارکس و فلاسفه آلمانى و سپس ناپلئون و برخى سیاستمداران آن را با تلقى منفى و تحقیرآمیزى به کار بردند، و بعدها به تدریج حتى مارکسیستها خودشان هم مفهوم ایدئولوژى را تغییر دادند و آن را با مفهوم مثبت استعمال کردند تا جایى که به مسلک و ممشاى خودشان اطلاق ایدئولوژى کردند، «ایدئولوژى مارکسیستى»، بعدها به برخى دیدگاهها و مسالک کلان اجتماعى سیاسى مانند فاشیسم و نازیسم هم ایدئولوژى اطلاق شد. در اواخر دههى پنجاه، در نیمهى قرن بیستم کهلیبرالیسم شیاع فزونتر یافت آرام آرام تحت عنوان «پایان عصر ایدئولوژى»، این عنوان بار دیگر این واژه جایگاه مثبت خود را از دست داد، و بار منفى یافت تطورهاى این چنین شتابآلود و متعارض، و فراز و فرود مکرر، مختص این واژه است، این تطورات بمعنى تطور در تعریف این واژه است، لهذا ایدئولوژى متعلق تعاریف مختلفى قرار گرفته است و به همین جهت چندان هم آسان نیست که این تعریفها را گرد هم آورده و مفهوم و ویژگىهاى مشترک و مقتضى را براى آن تبیین کرد، آنگاه که ایدئولوژى مثبت تلقى مىشود تعریف ویژگیهاى مثبت مىیابد آنگاه که دور، دور نگاه منفى به آن است طبعاً تعریفى منفى و ویژگیهایى منفى نیز از او عرضه مىگردد، کما اینکه وقتى از مارکس بپرسیم ایدئولوژى چیست؟ مىگوید: ایدئولوژى عبارت است از مجموعهى بینشها و منشهایى که ضامن تأمین و حفظ منافع یک طبقهى خاص اقتصادى مانند طبقهى بورژوا باشد مثلاً ایدئولوژى بورژوازى عبارت است از آن نوع نگرش به حیات و مناسبات اجتماعى که درصدد توجیه و حفظ وضع مطلوب سرمایهداران و استمرار ستم بر طبقه پرولتاریا و کارگران است. کمااینکه مارکسیستها بعد از آنکه از ایدئولوژى تعبیر مثبتى یافتند تا جایى پیش رفتند که گفتند: بدون ایدئولوژى انقلابى نمىتوان زیست، طبقهى کارگر بدون ایدئولوژى نمىتواند از هستى خویش دفاع کند، تنها با ایدئولوژى انقلابى است که مىتوان طبقهى مسلط ستمگر و نظام کاپیتالیستى و امپریالیسم را به زانو در آورد، نگاه مثبت تعریف مثبت را هم بهدنبال دارد.
س : جناب آقاى رشاد یکى دو تعریف هم در اینجا من در باب ایدئولوژى، از متفکران غربى نقل کنم، برخى ایدئولوژى را یکاندیشه انتزاعى و تشکیل نظریات مثالى مىدانند، برخى دیگر ایدئولوژى را به معنى منظومهاى از عقاید دربارهى پدیدهها مخصوصاً پدیدههایى که مربوط به زندگى اجتماعى هستند، و نیز به روش تفکر خاص یک طبقه یا یک فرد اطلاق مىکنند، یعنى ایدئولوژى از یک طرف به منظومهاى از عقاید دربارهى پدیدهها اطلاق مىشود، از طرف دیگر مىتواند مربوط به پدیدههاى اجتماعى باشد، یعنى به زندگى اجتماعى انسان مربوط مىشود و هم مىتواند به روش خاص تفکر یک طبقه یا یک گروه تلقى شود. پارتو از چیزى به عنوان مشتقات مشابه ایدئولوژى سخن مىگوید، نظریهها یا مرامى که مجموعهى نظاممندى از تفکر و اندیشهى یک قوم برآمده و منافع آنها را تامین مىکند، آنها را هدایت مىکند، از آنها دفاع مىکند. یا سورل که بجاى «ایدئولوژى» یا «مشتقات» از عنوان «اسطوره» سخن مىگوید و اینکه اسطوره مورد اعتقاد مردم و توده به آنها انسجام مىبخشد، روحیه مىدهد، آرزوهاى بلند آنها را بازگو مىکند، به مثابه یک سلاح براى مبارزه جهت حفظ هویت آنها و یا ایجاد وحدت بینشان نقش ایفا مىکند.
ج : مىشود گفت که یک دسته تعریفهاى کلاسیک از ایدئولوژى داریم، تعاریفى از قبیل تعریفهاى اولیه مارکس و پارتو و سورل را مىشود در این ردیف قرارداد، و یک دسته تعریفهاى مدرنتر، که بعدها باب شد که بسیارى از ویژگیهاى منفى که در تعریفهاى کهن و کلاسیک ایدئولوژى مطرح بود در آنها دیده نمىشود. (هرچند اواخر قرن بیستم تلقى منفىیى مجدداً از آن پدید آمد.) مارکسیستها مىگفتند: ایدئولوژى چیزى است که هستى راتفسیر مىکند پس واقعى است، خیالبافانه نیست، ایدهآلیستى نیست، ایدئولوژى اگرچه هم با ایدهآلیسم لغتاً هم خانواده است اما کاملاً رئالیستى است چون ما مىتوانیم هستى و طبیعت را با آن تبیین کنیم، اصول دیالکتیک مبانى مارکسیسم را تشکیل مىداد، لهذا مارکسیستها مفرطانه تا جایى پیش رفتند که گفتند: اصول دیالکتیکى هم بر تاریخ حاکم است، هم در جامعه کاربرد دارد، هم در طبیعت جارى است و خواستند در علوم طبیعى هم این اصول را جایگزین سنن و قواعد حاکم بر طبیعت کنند و آنها را به عنوان چارچوب جامع تفکر و طبیعت جا بیاندازند. به هر حال به نظر مىرسد که از آنجا که نوعاً تعریفهاى ارائه شده از مواضع تعریف کنندهها نشئت گرفته است نتوان به تلقى و تعریفى که از پشتوانهى یک اجماع یا شهرت اجمالى برخوردار باشد دستیافت. فکر مىکنم باید برویم سراغ محتوا و ویژگىهاى مطرح شده تا ببینیم کدام ایدئولوژى منفى است و کدام مثبت است؟
س : نکتهى خوبى را بیان کردید که وقتى با واقعیات یا پدیدهى خاصى روبرو هستیم در آنجا مىتوانیم به دنبال یک تعریف صحیح و منطقى باشیم اما در بحث ایدئولوژى مشکل ما این است که ما اساساً با یک واقعیت خاص و مشخص و معینى روبرو نیستیم، یعنى متفکرانى که آمدند بحث از ایدئولوژى را طرح کردند، نظامها، ایدهها و اندیشههاى مختلف را مورد توجه قرار دادند و چون نتوانستند وجوه اشتراک دقیقى بین اینها بیان کنند و همچنان که شما فرمودید: تعاریف ارائه شده انعکاس دیدگاهها یا مواضع تعریف کنندگان آنهاست. ولى اگر ممکن است اندکى درباره ویژگیهایى که براى ایدئولوژى گفته شده مطالبى را بفرمایید.
ج : ایدئولوژیها مانند ادیانند همانطور که ادیان، گاه به حدى با هم متفاوتند که تنها با هم رابطه و نسبتى از نوع اشتراک لفظى دارند ایدئولوژیها هم گاهى به حدى با هم متفاوتند که این عنوان را باید بصورت اشتراک لفظى به آنها اطلاق کرد نه به نحو اشتراک معنوى، وقتى ایدئولوژى مثلاً هم به مارکسیسم اطلاق مىشود و هم به فاشیسم و هم احیاناً به دین خاص یا همهى ادیان با همه تفاوتهایى که بین مکاتب و ادیان با هم دارند، شباهتى جز اشتراک لفظى میان آنها نمىماند. ویژگیهاى برشمرده شده هم همچنین است زیرا در باب ویژگیها هم هر کسى به نحوى سخن گفته است، برخى ایدئولوژى خاصى را مدنظر داشتهاند و یک سلسله ویژگیها را برشمردهاند، بعضى دیگر ایدئولوژى دیگرى را منظور داشتهاند و ویژگیهاى آن را بازگفتهاند و هر دو نیز ویژگیهاى مورد نظر خود آنها را به مطلق ایدئولوژى نسبت دادهاند، مثلاً این ویژگى که «ایدئولوژى جهان را توجیه عقلى مىکند»، ممکن است بعضى از ایدئولوژیها این توان را داشته باشند در حالى که برخى دیگر چنین توان یا گرایشى نداشته باشند در نتیجه این ویژگى در خصوص آنها صدق نکند، کما اینکه برخى عکس آن را هم به عنوان ویژگى ایدئولوژى بر شمردهاند و گفتهاند که اصولاً «ایدئولوژى عقل را تعطیل مىکند!»، ایدئولوژى قالب مىدهد و مروج دگماتیسم است و نتیجتاً اجازه نمىدهد شما بیاندیشید این به این معناست که شما نمىتوانید راجع به جهان مستقل بیاندیشید و سخن بگویید یا اینکه مىگویند: ایدئولوژى تنها مناسبات اطلاق ایدئولوژى به مکاتب مختلف، در حد اشتراک لفظى است اجتماعى را مد نظر دارد، عمل را، مصلحت را مد نظر دارد طبعاً فرد دلباخته به ایدئولوژى نه تنها آزاد نمىاندیشد بلکه اصولاً به مباحثزیرساختى اندیشهاى و فکرى نمىپردازد، آیا همهى ایدئولوژىها چنینند؟ یا اینکه گفتهاند: «ایدئولوژیها در صددند گذشته و حال و آینده را یکجا تفسیر کنند، براى آینده برنامه دارند، چون بعضىها گفتهاند: ایدئولوژى عبارتاست از مجموعهى ساختارمندى از اندیشه که گذشته و حال و آینده و زیرساختهاى فکرى نظامات اجتماعى را توضیح مىدهد و براى آینده هم برنامه دارد، حال، این تعریف از ایدئولوژى و با این ویژگى، با آن تلقى که مىگوید: ایدئولوژى به دورهى تاسیس و عهد مبارزه و انقلاب تعلق دارد، براى عهد تدبیر و دورهى استقرار و براى حکومت کردن فکرى نکرده چه نسبتى دارد؟ ملاحظه مىکنید یکى مىگوید؛ برنامه داشتن براى آینده جزئى از ایدئولوژى است، ایدئولوژى یک طرح کلى و کلان براى تبیین هستى و مناسبات انسانى است، دیگرى مىگوید: از ویژگیهاى ایدئولوژى آن است که به دوره تاسیس تعلق دارد نه استقرار، برخى مىگویند: ایدئولوژى وسیلهیى براى انحراف از اصول اخلاقى است، در حالى که ممکن است یک ایدئولوژى مانند ایدئولوژى اسلامى موجب رواج و رونق اخلاقیات شود. مىتوان گفت: این تعریفها و ویژگیها که باز گفته و برشمرده مىشود هیچیک تعریف عام و ویژگیهاى شامل و فراگیرى نیستند، لهذا به جاى پرسیدن از تعریف مطلق ایدئولوژى و مطلق صفات باید پرسید مثلاً ایدئولوژى اسلام چیست؟ و اوصاف آن کدام؟ مرحوم دکتر بهشتى کتابى دارند به نام «ویژگیهاى ایدئولوژى اسلام»،ایشان نگفتهاند «ویژگیهاى ایدئولوژى» یا «ویژگیهاى ایدئولوژى دینى»، گفتهاند «ویژگیهاى ایدئولوژى اسلامى» و ظاهراً به این نکته که هر ایدئولوژى براى خود ویژگیهاى خاص خود را دارد و باید آنها را برشمرد تفطن داشتهاند، تا جایى که به خاطر دارم، شهید بهشتى، در این کتاب، هم جهانبینى را توضیح مىدهند، هم نظامات اجتماعى اسلام را تبیین مىکنند، البته نمىخواهم بگویم: ایدئولوژیها مطلقاً با هم متنافىاند بلکه مىتوان هنرهاى مشترک اجمالى براى ایدئولوژیها بر شمرد، مثلاً شاید بتوان گفت همهى ایدئولوژیها، «آرمانبخش»، «امید آفرین» و «حرکتزا» هستند، «همهى ایدئولوژیها صف آرایند» یعنى میان دوست و دشمن تفاوت مىگذارند و بر دشمنشناسى و دشمنستیزى اصرار مىورزند، ایدئولوژیها یک جبههاى را در مقابل خودشان رسم مىکنند که باید نفرت پیروان متوجه آن جبهه، باشد از آنجا که ایدئولوژیها آرمانزا و ایمان آفرین هستند موجب مىشوند که مؤمنان به ایدئولوژى به یک سلسله ایثارها و فداکاریهایى دست بزنند که در شرایط عادى براى انسانها میسور نیست، و جز انگیزه و ایمان مبتنى به ایدئولوژى نمىتواند چنین قدرتى به یک انسان بدهد، یا اینکه «ایدئولوژىها وحدتآفرین هستند»، در میان آحاد پیروان خود انسجام و یکپارچگى وصفناپذیرى پدید مىآورند، این سلسله هنرها را مىتوان خواص نوع ایدئولوژیها قلمداد کرد و درعین حال این حد از اشتراک را هم با مسامحه باید بههمهى ایدئولوژیها نسبتداد.
س : جناب آقاى رشاد اجازه مىفرمایید مطالبى را پیرامون دیدگاه برخى متفکران خودمان در باب ایدئولوژى مطرح کنیم یعنى ببینیم ایدئولوژى در دیدگاه متفکران معاصر آنها در باب ایدئولوژى به چه صورت سخن گفتهاند و چه تعریفى از ایدئولوژى ارائه دادهاند؟ مىدانید مرحوم دکتر شریعتى یک دیدگاه خاصى درباب ایدئولوژى داشت او ایدئولوژى را به معناى عقیدهشناسى مىدانست و معتقد بود که ایدئولوژى نوع برداشت انسان را نسبت به مسائلى که با آنها در ارتباط است بیان مىکند حتى نوع تلقى و بینش انسان را نسبت به جامعهاى، که در آن به سر مىبرد بیان مىکند در جایى این تعریف را ارائه مىدهد که ایدئولوژى بینش و آگاهى ویژهاى است که انسان نسبت به خودش، جایگاه طبقاتىاش، پایگاه اجتماعىاش، وضع ملىاش، تقدیر جهانى و تاریخى خودش دارد، یعنى ایدئولوژى در واقع جایگاه طبقاتى انسان، پایگاه اجتماى انسان و حتى گروه اجتماعى دارد و به آن وابسته است توجیه مىکند و بر اساس تبیین و توجیهى که از جایگاه طبقاتى، پایگاه اجتماعى و گروه اجتماعى انسان ارائه مىدهد، مسئولیتهاى انسان را نشان مىدهد، راهحلها و جهتیابىها و موضعگیرى اجتماعى انسان را بیان مىکند، ایدئولوژى از آرمانهاى خاص انسان سخن مىگوید و در نتیجه اخلاق و رفتار و سیستم ارزشى خاصى به انسان مىبخشد. مرحوم شریعتى ایدئولوژى را ادامهى غریزه انسان تلقى مىکند. لطفاً پیرامون دیدگاههاى مرحوم استاد مطهرى و دکتر شریعتى مطالبى را بفرمایید.
ج : همانطور که اشاره فرمودید، استاد مطهرى و دکتر شریعتى از جمله نخستین متفکرانى هستند که در کشور ما در باب ایدئولوژى بحثهایى را طرح کردهاند، دکتر شریعتى ایدئولوژى را عبارت مىداند از نوع برداشت و بینش و آگاهى یک انسان نسبت به همهى آنچه که به او ربط پیدا مىکند: از شخص خودش، طبقهاش، جامعهاش، تاریخش، کشورش، ملیتش.
به نظر مىرسد: (به رغم شباهت قالبى نهانى که تعریف مرحوم شریعتى با تلقى دوم مارکسیتها از ایدئولوژى دارد.) مجموعاً همگونگىهایى بین دیدگاه مرحوم استاد مطهرى و دکتر شریعتى در بخشهایى از نظرات آن دو در این مبحث وجود دارد و ناهمگونیهایى نیز بین آنها در این زمینه وجود دارد، دکتر شریعتى معتقد است که انسان بدون ایدئولوژى نمىتواند مبارزه کند ایدئولوژى سلاح نبرد است و انسان بدون نبرد و پیکار هم به انسانیت و «خودش» نمىتواند برسد از خود بیگانه مىماند، آدمى بخواهد خویشتن خویش را بیابد باید داراى ایدئولوژى باشد، و کسى بخواهد هویتمند بماند باید هویت خود را بشناسد بیابد و این شناخت هویت همان ایدئولوژى است. وقتى کسى هویت خود را شناخت یعنى مجهز به ایدئولوژى شد آنگاه در مسیر او پیکار خواهد کرد، دکتر شریعتى با همین نگاه، مىگوید: که ما مسلمانیم، اسلام مبناى اندیشهى ماست و باید مکتبى را برگرفته از اسلام طراحى کنیم که، حاوى عناصر چهارگانهى: جهانشناسى، انسانشناسى، تاریخشناسى، فلسفه تاریخ، و جامعهشناسى باشد و هرگاه ما مبنایى را بهعنوان جهانشناختى که در آن بحث مبدأ و معاد جاى مىگیرد اتخاذ کردیم بر آن اساس طبعاً شناختى از انسان ارائه مىدهیم و شناختى از تاریخ، از جامعه اقلیم فرهنگى خود ارائه خواهیم کرد و بر مواضع مشخص و تعریف شدهاى پاى مىفشریم و با جریانهاى فکرى دیگر، خط مرزى مشخصى رسمى کنیم آنگاه است که ایدئولوژى متولد مىشود. وقتى ما جامعهشناسى مشخصى بهدست دادیم جامعه ایدهآل و آرمانى خود را هم مىتوانیم ترسیم کنیم، وقتى انسانشناسى بهدست دادیم انسان آرمانى و انسان برتر، انسان الگو و اسوه را که همگى باید در پى او کارکردهاى ایدئولوژى از نظر دکتر شریعتى باشند، خود را با او تطبیق دهند تعریف مىشود. و از این رهگذر است که مبارزه کردن براى انسان میسور مىشود، چون مىفهمد دنبال چه جامعهاى است و باید به کجا برسد. انسان کامل و انسان آرمانى الگوى کمال انسان است و جامعه آرمانى بستر سعادت انسان. آنگاه که ایدئولوژى این دو عنصر را به ما داد طبعاً دیگر نمىتوانیم متوقف شویم در این صورت خود بخود انسان بدل به یک عنصر مبارز و تلاشگر خواهد شد تا جامعه را آنگونه که خوب و نیک مىداند، آحاد انسان را همانگونه که به کمال تعریف کرده بتواند محقق کند، خاصیت ایدئولوژى این است. پس از نظر مرحوم شریعتى ایدئولوژى عبارت است از نوع نگاه و آگاهى و برداشت از خود و همهى آن چیزى که به «خود» انسان مربوط مىشود.
س : جناب آقاى رشاد در یک جمعبندى بهنظر مىرسد که مرحوم شریعتى در باب ویژگیهاى ایدئولوژى بویژه ایدئولوژى اسلامى که مد نظر او بوده معتقد است که ایدئولوژى جهتگیرىهاى اجتماعى را مشخص مىکند، ایدئولوژى «چگونه شدن» انسان را مشخص مىکند یعنى صرفاً به توصیف یک سلسله واقعیات جهان هستى نمىپردازد، ایدئولوژى نظام اجتماعى و شکل زندگى افراد را نیز مشخص مىکند و ویژگى مهم دیگر ایدئولوژى این است که نسبت به وضع موجود با دید انتقادى مىنگرد یک ویژگى مهم دیگرى که مرحوم شریعتى به آن تکیه مىکند تعهدزایى و مسئولیتآفرینى ایدئولوژى است و فرقى که بین ایدئولوژى و علم قائل مىشود همین است که یک عالم علوم تجربى یا یک فیلسوف بدنبال این نیست که مردم یک سلسله حقایق را بپذیرند و نسبت به آنها تعهدى داشته باشند بلکه حداکثر آن است که فکر و اندیشه کنند، فکر و اندیشهاى که از درونش مسؤولیت بیرون نیاید ایدئولوژى تلقى نمىشود شریعتى بیانى دارد بهعنوان طرح هندسهى مکتب این بویژه براى جوانان ما امروز اهمیت بسزایى دارد از این جهت که ما در روزگارى زندگى مىکنیم که ایدئولوژیهاى متنوعمکتبهاى مختلفى در معرض دید انسانها است و سوالات و پرسشهاى اساسى بسیارى، در باب جهان، در باب انسان، در باب جامعه، در باب تاریخ، مطرح است ما باید دیدگاهها و مواضع فکرى خودمان را در این زمینهها مشخص و معین ارائه کنیم.
ج : این بیان دکتر شریعتى که دین را باید ساماندار و ساختارمند و منقح و شفاف عرضه کنیم به دو جهت اهمیت و ضرورت دارد: یکى به این جهت که یک سلسله پرسشهاى اساسى معاصر پیش روى نسل جوان است و در قبال این پرسشها او باید پاسخهاى روشنى داشته باشد و ما باید از قِبَل دین این پاسخهاى روشن را در دسترس جوان قرار دهیم و در نتیجه جوان به امکان گزینش و انتخاب دست پیدا کند یعنى با درک شفاف اسلام بین آن و دیگر مکتبها و اندیشهها بتواند انتخاب آگاهانه کند، و جهت دیگر این ضرورت این است که به هر حال در دورهاى که به هر نام و نشانى این ایدئولوژیها هستند که تحرک ایجاد مىکنند و جبههبندى و صفآرایى فراهم مىکنند و در پس هر فعلى و فعالیتى و هر آفریده و فرآوردهیى ایدئولوژى نهفته است، هر چند عصر ما عصر صنعت و تکنولوژى است اما در پس هر تکنولوژى یک ایدئولوژى خفته است، اگر به نحو دقیق و منقح، هندسهمند و انداموار اندیشه و اصول، ارکان و عناصر مکتبمان را عرضه نکنیم در ذهن نسل امروز اختلاط و التقاط روى خواهد داد و بایستگى طرح ایدئولوژى اسلامى از نظر شریعتى تشخیص خودى و ناخودى، خویش و بیگانه براى او میسور نخواهد شد، و علاوه بر این دو نکته از آنجا که شریعتى فردى است که در کوران مبارزه با رژیم ستمشاهى و شکلگیرى و پیدایى انقلاب اسلامى، زندگى مىکرده معتقد بوده – و اعتقاد صحیحى هم است –
که ما مىبایست زاویهى حماسى و بعد مبارزاتى و انقلابگرى و شورشآفرینى اسلام را عرضه کنیم و اگر اسلام بصورت ایدئولوژى درنیاید و اگر «مکتب» دقیق تعریف نشود، نسل ما در مبارزه به چه چیزى مىتواند تکیه کند و با چه سلاحى مىباید مبارزه کند؟ چون اصل خدشهناپذیر و تردید ناشناسى وجود دارد و آن این است که باید مبارزه کرد چون نظامى استبدادى در داخل کشور به نام نظام شاهنشاهى و نظام فراگیرترى در مقیاس جهانى نیز امپریالیسم دو قطبى حاکم است که جهان را به دو بخش مارکسیستى و غیرمارکسیستى تقسیم کرده اما مجموعاً داراى یک ماهیت است و بناى یک مبنا هستند و به تعبیر مرحوم مطهرى که تعبیر بسیار دقیقى است: چپ و راست، شرق و غرب، سوسیالیسم و کاپیتالیسم دو تیغهى یک قیچى هستند، رویاروى هم امّا با هم! نسل امروز باید با این دو نظام که تجلى استبداد و استعمار مدرناند مبارزه کند و مبارزه نیازمند سلاح است. دکتر شریعتى معتقد است براى مسلّح کردن این نسل که باید هندسهى روشنى از اسلام براى مکتب طراحى کرد و در چارچوب آن روشن کرد: که راجع به جهان چه مىگوییم؟ راجع به انسان چه مىگوییم؟ و راجع به تاریخ و تحولات تاریخ چه عقیدهیى داریم؟ راجع به جامعه و تحولات اجتماعى چه مىگوییم؟ زیرا اگر ما تعریفى از جامعه و شناختى از قوانین حاکم بر جامعه نداریم، وقتى تعریفى از تاریخ و تفسیرى از علل حاکم بر تحرک تاریخ ارائه نمىکنیم و زمانى که تعریفى از انسان و تصویرى از انسان آرمانى به دست نمىدهیم و آنگاه که جهان را نمىشناسیم، هستى را نمىشناسیم، حیات را نمىشناسیم، مبدأ و معادى نمىشناسیم، براى چه و با چه چیزى باید مبارزه کنیم؟! به این جهت او اصرار مىکند کهباید ما طرح هندسهى مکتب را عرضه کنیم و البته ایدئولوژى از نظر دکتر شریعتى اینجا جزئى از مجموعهى طرح هندسهى مکتب است، ایدئولوژى کل هندسهى مکتب نیست، مرحوم استاد مطهرى و نیز شریعتى از ایدئولوژى دو یا سه تعبیر دارند: گاه برابر با کل مکتب انگاشتهاند، گاه بخشى از مکتب تلقى کردهاند و دکتر شریعتى گاه برگرفته از مکتب قلمداد کرده است، لذا آنجا که بحث طرح هندسه مکتب است از نظر شریعتى ایدئولوژى بهعنوان بخشى از مکتب یا جداى از آنتلقى مىشود، اما در جاى دیگر ایدئولوژى اسلامى به نگاههاى کلان فلسفى اسلامى یعنى همان زیرساختهاى فکرى اسلامى که شامل جهانبینى و انسانشناسى هم مىشود اطلاق مىکند، مرحوم مطهرى هم گاه ایدئولوژى را برابر با دین به کار مىبرد و گاه ایدئولوژى را بخشى از مکتب تلقى مىکند، ایدئولوژى را به «بایدها و نبایدها»ى مکتب اطلاق مىکند که غیر از «جهانبینى» است که به مقوله «هستها» مربوط مىشود؛ در این صورت، مکتب از منظر استاد مطهرى عبارت مىشود از مجموع جهانبینى و ایدئولوژى و ایدئولوژى نیز مجموعهاى از بایدها و نبایدها جهت نیل انسان به تعالى و کمال.
مرحوم استاد مطهرى اگر پدر کلام جدید در ایران یا طرح کنندهى مسائل جدید کلامى در روزگار ما تلقى مىشود، به دلیل تلقىهاى مختلف ایدئولوژى در دیدگاه مطهرى و شریعتى پرداختن به اینگونه مباحث است و مجموعهى «مقدمهیى بر جهانبینى»، نخستین اثرى است که در ایران معاصر به صورت منظومهیى منسجم به مباحث نو کلامى پرداخته است. و این مجموعه با همین تلقى که جهانبینى دینى چیزى و ایدئولوژى اسلامى چیزى دیگر است تدوین یافته است، اى کاش همانگونه که آن بزرگوار با ارائهى این مجموعه در عرصهى «اصول عقاید» و کلام طرحىنو درانداخت، موفقمىشد تحت عنوان«ایدئولوژى» اسلامى نیز مجموعهى منسجمى تدوین و ارائه مىکرد که قطعاً بافت و ساخت نویى در این مقوله نیز عرضه مىنمود.
س : تعبیر ایدئولوژى اسلامى به دو معنا مىتواند اخذ بشود: یکبار به مفهوم «ایدئولوژیى که از اسلام گرفته شده» است و عین اسلام نیست و بجاى اینکه ما از اصولى که مارکس عرضه کرد ایدئولوژیى بسازیم، از اسلام یا از دین دیگرى ایدئولوژى ساختهایم، این معنا یک مقدار قابل تأمل است و من جرات نمىکنم این معنا را به استاد مطهرى نسبت بدهم چون به نظر استاد ایدئولوژى در کنار جهانبینى قرار دارد و مجموع آن دو را مکتب تلقى مىکند، من تصور مىکنم او ایدئولوژى را جزئى از دین به حساب مىآورد و نه برگرفته از دین. بهنظر شما مبانى ایدئولوژى اسلامى از دیدگاه ایشان چیست؟
ج : ایشان مبانى خاصى را براى ایدئولوژى که در مکتب مطرح مىشود در نظر دارند که، من مختصراً اینجا به برخى از آنها اشاره مىکنم:
اول بحث «فطرت» است، مىدانیم ایشان خیلى به مقولهى فطرت اعتقاد داشت و معتقد بود که مسالهى فطرت امالمسائل اسلامى است.
دوم تقسیمى است که ایشان در باب فعالیتهاى انسان مىکند، فعالیتهاى انسان را ایشان دو دسته کرده: ۱-فعالیتهایى که جنبهى التذاذى دارد که تحت تاثیر غریزه و عادت انسان انجام مىشود و ۲- فعالیتهایى که جهت تدبیرى دارد، مراد آن دسته، کارهایى است که انسان به حکم عقل و ارادهى خود آنها را انجام مىدهد، افعالى که صرفاً براى جلب لذت یا دفع رنج و الم صورت نمىدهد بلکه انسان در فعالیتهاى تدبیرى تحصیل کمال را در نظر دارد.
سوم مقولهى عقل است، او اهمیت بسزایى به خرد و خردورزى مىداد، وى معتقد بود که عقل انسان مىتواند به مثابه منبعى در تبیین و تدبیر مسائل مربوط به زندگى شخصى و اجتماعى افراد، و اخذ و ارائهى طرح کلى حیات از شریعت، نقشآفرینى کند، البته هر چند عقل در زمینهى مسائل جزیى مىتواند برنامهریزى بکند ولىنمىتواند بهتنهایى تمام مسائل بشر را طرح و حل کند، این دین است که مىتواند نگاه کلان و برنامههاى کلى براى هستى و حیات و مناسبات انسانى ارائه دهد و برنامههایى را که به مدد عقل تدبیر مىکنیم باید در چارچوب اصول و ضوابط دین باشد.
س : جناب آقاى رشاد اکنون اگر اجازه فرمائید مشخصاً به این بحث بپردازیم که: اساساً آیا دین را مىتوان ایدئولوژیک کرد یا نه؟ و اگر بحث از ایدئولوژیک کردن دین مطرح مىشود چه معنا یا معانى منظور است؟ و به اصطلاح چه برداشتهایى را در این زمینه مىتوان مطرح کرد؟ و کدام تصویر صحیح است؟
برخى ایدئولوژیک کردن دین را به این معنا گرفتهاند که ما از دین یک طرح «هندسى مکتب» را – به اصطلاح مرحوم دکتر شریعتى -ارائه بدهیم یعنى اگر به مکتب، یک هندسهاى ببخشیم دین را ایدئولوژیک کردهایم، به بیان دیگر اگر جهانبینى، انسانشناسى، جامعهبینى یک مکتب را بیان کنیم و فلسفهى تاریخ یک مکتب را ارائه دهیم و بگوییم انسان ایدهآل و جامعهى ایدهآل در یک مکتب به چه صورتى تقسیم شدهاند دین را ایدئولوژیک کردهایم، این یک معنا و یک مفهوم است، گفتیم مرحوم دکتر شریعتى هم وقتى هندسهى مکتب را مطرح مىکرد، در توضیح بحث طرح هندسه مکتب هفت موضوع را مورد عنایت قرار مىداد که یکى از آن ایدئولوژى بود.
گاهى اوقات دیده شده برخى ایدئولوژیک کردن دین را به معنى قشرى و تحمیلى کردن دین دانستهاند، یعنى ما دین را تک بعدى کنیم، دین را از باطنش جدا کنیم، صورت ظاهرى دین را بگیریم و به باطن و محتواى دین توجه نداشته باشیم، این هم یک معنایى است که برخى از ایدئولوژیک کردن دین تصور کردهاند.
معناى سومى هم در آثار بعضى از نویسندگان مهّم دیده شده این است که آنها گفتهاند ایدئولوژیک کردن دین به معناى این است که ما دین را به یک مرام دنیوى تبدیل کنیم یعنى بیاییم از دین نظامهاى اجتماعى استخراج کنیم: اگر نظام حقوقى، نظام اقتصادى، نظام سیاسى، نظام فرهنگى ارائه دهیم، دین را ایدئولوژیک کردهایم، حالا من مىخواهم جنابعالى پیرامون مفهوم یا مفاهیم ایدئولوژیک کردن دین مقدارى بحث کنید و روى این نکته که وقتى بحث از نسبت دین با ایدئولوژى را مطرح مىکنیم مرادمان بیشتر کدام یک از معانى مطرح شده مورد عنایت و توجه ما است؟
ج : توضیح و تبیین روشن پاسخ پرسشى که مطرح فرمودید، از سویى بستگى دارد به اینکه ما بدانیم ایدئولوژى چیست؟ از سوى دیگر روشن کنیم که دین چیست؟ وقتى نسبت بین این دو را با هم مىسنجیم، فروض و وجوه مختلف قابل طرح است:
۱- اگر ما ایدئولوژى را به مفهوم اولیه و قرن هجدهمى اخذ کنیم، (ایدئولوژى به معناى ایدهشناسى) دین ایدئولوژیک شدنى نیست و به این معنا دین و ایدئولوژى، از یک سنخ و صنف نیستند، اصولاً دین ایدهشناسى نیست خود یک ایده یا مجموعهیى از ایدههاست است.
۲- گاهى از ایدئولوژیک کردن ممکن است این مراد شود که دین را بهعنوان ایدئولوژى یک طبقه، یک قوم، یک ملت، یک گروه خاص تلقى کنیم، (شبیه آنچه که برخى غربیها مغالطهگرانه و مغرضانه، و گاه به غلط و جاهلانه برخى عربها تعبیر و تصور مىکنند که اسلام را دین شرقى و عربى مىنامند.) اسلام نظام اندیشگى و دستگاه فکرى مختص یک طبقه، یک ملت یا یک قوم و نژاد نیست تا بدین معنى ایدئولوژیک شود.
به تعبیر مرحوم مطهرى چون اسلام به «فطرت»دعوت مىکند، فطرت را مخاطب قرار مىدهد، فطریات را مایه و مادهى دعوت خود قرار مىدهد نمىتواند به طبقه، به حزب یا به قومیت و نژاد خاص متعلق و منحصر شود، با بشریت سر و کار دارد نتیجتاً قوانین آن منطقهاى، جغرافیایى، اقلیمى و قومى و نژادى نیست و نمىتواند باشد و تنها کارى که در ایدئولوژیک کردن دین ممکن است انجام دهیم. (با یک مسامحه) شاید این باشد که آن قوانین را بر شرایط تطبیق مىدهیم، و هرگز نمىگوییم شرایط جزء دین است، مىگوییم خود قوانین جزء دین است جزء آموزههاى دینى است و ما کارى که انجام مىدهیم این است که به کمک عقل و به یارى اجتهاد کلیات را بر جزئیات تطبیق مىکنیم و عمدهى کار عالمان دین اصولاً همین است، به تعبیر آقاى مطهرى کارى که از انبیاء در عصر بعثتها انتظار مىرود، از علما در عصر نهضتها (در ادارهى جوامع) انتظار مىرود علما باید قوانین کامل دائمى را بر شرایط جارى مقطعى تطبیق دهند و این تطبیق به معناى عصرى و مقطعى، موقت و قشرى کردن نیست، عمق دین سر جاى خودش است، دین تودرتو، ذومراتب و ذووجوه است، هر وجهى در شرایطى کاربرد دارد و آن وجهى که در یک موقیعت و وضعیتى کاربرد دارد در آن وضعیت همان وجه مورد استفاده قرار مىگیرد، این نه سوءاستفاده از دین است، نه قشرى کردن آن، نه مقطعى کردن دین است نه موقت کردن آن.
۳- گاه ممکن است که مراد از ایدئولوژیک کردن دین این باشد که تشکلى، حزبى (حزب بىنام و با نام) ایجاد شود و اسلام یا دین دیگر را فروکاسته و در چارچوب تنگ و قالب بستهى آن حزب و تشکل جایگزین گردد. و دین به مرامنامهى آن حزب بَدَل مىشود شبیه بعضى از تشکلهایى که طى سدهى اخیر در ایران و بعضى از کشورهاى اسلامى مخصوصاً کشورهاى عربى بوجود آمد که اسلام را مىفشردند و در قالب مرامنامهى حزب و انجمن خود تعبیه مىکردند یا مثل بعضى گرایشهایى که در کشورهاى دیگر دنیا بخصوص اروپا وجود دارد که با مسیحیت چنین معاملهیى مىکنند احتمالاً عناوینى مانند «سوسیال مسیحى»، «دمکرات مسیحى» و امثال آن به چنین کارکردى اطلاق مىشود. این یک نوع ایدئولوژیک شدن دین است و معناى تقریباً شایعى که امروزه از ایدئولوژى مطرح است، مفهومى قریب به همین معنا است. این تلخیص و احیاناً مثله کردن دین است و طبعاً نامطلوب.
۴- گاه ممکن است ایدئولوژیک کردن دین بدین معنا اخذ شود که: «دین را برابر بدانیم با ایدئولوژى»، در تعابیر قبلى دین تضییق و تحدید میشد تا در تُنگ ایدئولوژى بگنجد، در این تلقى ایدئولوژى توسعه مىیابد تا آنجا که با دین برابر مىنشیند، یعنى دین، راهنماى بینش، منش و کنش انسان مىشود، دین را به مثابه دستگاه جامعى تعریف مىکنیم که حاوى نظامات معرفتشناختى، هستىشناختى، انسانشناختى، و سامانههاى حقوقى، سیاسى اقتصادى و فرهنگى و آموزههاى کاربردى اجتماعى فردى است همان طور که گاه مرحوم استاد مطهرى چنین تعبیر مىکردند و مرحوم دکتر شریعتى اگر گاه دین را ایدئولوژى مىنامید مرادش همین بود، اینها معناى وسیعى از ایدئولوژى اراده مىکردند، و چه بسا این تعبیر حرف نابجایى هم نباشد و از این به ایدئولوژى دینى یا ایدئولوژى اسلامى، نیز تعبیر مىشود کما اینکه عرض شد نام یکى از آثار مرحوم شهید بهشتى «ویژگیهاى ایدئولوژى اسلامى» است. من فکر مىکنم که هیچیک از برداشتهاى سهگانهى نخست به تمام صائب و صحیح نیست یعنى به دین به مثابه «ایدهشناسى»، «دستگاه اندیشگى طبقه یا یک قوم یا یک نژاد» یا «آرمان و مرامنامهى یک حزب و یک تشکل» نمىتوان نگریست، دین مىتواند دستگاه فلسفى معرفتشناختى خاصى در قبال دیگر دستگاههاى فکرى، ارائه دهد، مىتواند اقوام را هدایت کند و از سوى نژادها پذیرفته شود، مىتواند به یکتشکل رهنمود
بدهد، یک جمعیت مىتواند مرامنامهى خود را از دینى اقتباس کند اما آن مرامنامه و ایدئولوژى مأخوذ از دین است تمام دین نیست، دین بالمره و یک جا نمىتواند به مرامنامه و نظام نامهى یک حزب بدل شود، دین فراتر از رفتارهاى حزبى و جناحى است، اما دین و بویژه اسلام مىتواند به مفهوم چهارم ایدئولوژى قلمداد شود، دین دستگاه جامع بینش، منش و کنش و راهنماى اندیشه و عمل است و استخراج نظامات اجتماعى از آن نه تنها بىاشکال است که ضرورى است والا دین براى بوسیدن و بر رفه نهادن و در نتیجه به طاق نسیان سپردن نیامده است، به صحنه آوردن دین و از زاویه عزلت بیرون آوردن اسلام هرگز به مفهوم سطحى کردن آن نیست. همچنین اطلاق ایدئولوژى به معناى بخشى از نظامات اجتماعى دین نیز بلااشکال است، حداقل یک جعل اصطلاح است و «لامحاشه فى الاصطلاح»، یعنى اگر انسان نیازمند به جهانبینى، به اخلاق و نظامات اجتماعى است و همچنین انسان به مجموعهاى از آموزهها و رهنمودها نیازمند است که با آن مبارزه کند، با آن هویت پیدا کند با او از خود دفاع کند با او در راه سعادت و کمال خود تلاش کند، و اگر ایدئولوژى را به این معنا بگیریم مىتوان از دین ایدئولوژى اخذ کرد و به این معنى دین به انسان ایدئولوژى مىدهد، هر چند اطلاق ایدئولوژى به دین به معناى چهارم از چهار معنا و نیز کاربرد واژه در بخش اجتماعات اسلام و نیز اخذ ایدئولوژى از متن دین اشکال علمى عقیدتى ندارد ولى به دلیل تعابیر گونهگون و نوعاً منفى و میرایى که از «ایدئولوژى» شده است، و از آنجا که هر واژهیى آنگاه که به اصطلاح بدل مىشود در بستر فرهنگ زاد بوم خود، باردار معنا و مبنا و مختصات «یُدرک ولایوصف» بسیار و غیرقابل انتقالى است، بهتر آن است که از اصطلاح ایدئولوژى در باب تبیین مفاهیم اسلامى بهره نگیریم. چه آنکه ممکن است هر چه تلاش کنیم، باز هم از شبهات و بارهاى منفى آن رهایى نیابیم و برداشتهاى منفى از ایدئولوژى به دین تسرى کند. دین نیز کاربرد ایدئولوژیکى – به مفهوم صحیح آن – دارد اما دین در ایدئولوژى خلاصه نمىشود، که بحرى را در کوزهاى نمىتوان گنجاند، و نباید به تبعیض در ارکان و اضلاع دین تن در دهیم، در دیندارى معتدل و همه جانبه خود بخود دین خاصیت ایدئولوژیکى دارد یعنى هرچند فراتر از ایدئولوژى هست اما نقش مثبت یک ایدئولوژى سالم را ایفاء مىکند و انسان را از پناه بردن به ایدئولوژیهاى سست و ناپایدار بىنیاز مىکند. کارکرد ایدئولوژیکى داشتن به معناى عروض عوارض ایدئولوژى بر دین نیست، اینکه دین حاوى ایدئولوژى است، بدین معناست که دین مىتواند عهدهدار نقش و کارکرد ایدئولوژیک باشد، هر آنچه از صفات مثبت از یک ایدئولوژى سازنده توقع داریم از دین هم مىتوانیم انتظار داشته باشیم، اگر ایدئولوژى ایمانآفرین است دین هم این چنین است، اگر ایدئولوژى حرکتزاست دین هم اینگونه است، اگر ایدئولوژى امید آفرین است دین هم این سان است، اگر ایدئولوژى به انسان هدف مىدهد دین هم همینگونه است، اگر ایدئولوژى امور را شفاف مىکند و آدمى را از حیرت رها مىکند، دین هم اینگونه است، اگر ایدئولوژى انسان را به سمت آرمانهایش مىراند، آیندهاش را ترسیم مىکند دین هم اینچنین است، اگر ایدئولوژى یک سلسله ارزشها و آرمانهایى را طرح و عرضه مىکند که انسان به خاطر آنها باید فداکارى کند، و مىارزد که ایثار کند، از خود بگذرد در دین همچنین ویژگیهایى هست، پس اگر مراد این است که آثار و صفات مثبت و کارکرد ایدئولوژیک دین انسانى، سازنده و تکاملبخش ایدئولوژى را از دین توقع ببریم و در دین چنین کاربردها و کارکردهایى را سراغ کنیم و این یعنى ایدئولوژیک شدن – بلکه ایدئولوژیک بودن – دین، به نظر من هیچ اشکالى بر آن وارد نیست. دین کارکرد ایدئولوژیکى دارد و این یک واقعیت است و در اختیار ما هم نیست که مسأله را دیگر کنیم و تاریخ هم گواه این است که همواره دین در تاریخ حیات انسان نقشهاى کاربردى و کارکردى سازندهیى داشته و این مسأله عیب دین و ایدئولوژى نیست و هنر آن دواست و هرگز این ویژگى با ژرفا و گستردگى و جامعیت و جاودانگى دین نیز منافات ندارد، دین مىتواند ابعاد گوناگونى داشته باشد و به تناسب شرایط و ظروف ابعاد و کارکردهاى آن بروز و نمود یابد و طبعاً هنگام جهاد، دین به مثابه سلاحى براى مبارزه نقش ایفا کند یا هنگام دفاع، دین به سنگر دفاع از هویت و فرهنگ ملتى بدل شود و این در تاریخ اتفاق افتاده و این عیب دین نیست که حسن و هنر آن است.
س : جناب آقاى رشاد! پس نکته مهم این است که اساساً ما باید ببینیم که دین را چگونه تعریف کنیم؟ هدف و غایت اصلى دین را چگونه بدانیم؟ ایدئولوژى را چگونه تعریف مىکنیم و از همه مهمتر براى ایدئولوژى چه صفاتى قائل هستیم آنگاه راجع به رابطه دین و ایدئولوژى داورى کنیم و الا نمىتوانیم بحث دقیقى در باب نسبت دین و ایدئولوژى بکنیم، باید نخست روشن کنیم ایدئولوژىرا به چه معنا در نظر داریم یا کدام مصداق از ایدئولوژى مراد ماست، تا بگوییم نسبت دین با ایدئولوژى چیست؟
ج : همین طور است، ما در آغاز گفت و گو، گفتیم که براى ایدئولوژیها صفات عدیدهاى را قائل شدهاند، مثلاً گفتهاند: ایدئولوژیها به منزلهى راهنما و چارچوبه عمل مىکند یعنى مشخص مىکند که فرد چه کارى را باید بکند چه کارى را نباید بکند، ایدئولوژىها موضعگیرى و رفتار اجتماعى انسانها را مشخص مىکند و تا جایى که گاه انسان را ناگزیر مىکنند که علیه طبقه خاصى شورش کند!
ویژگى دیگرى که ایدئولوژیها بدان متصفنداند، وضوح زلالى است، در ایدئولوژیها گفتوگوهاى فلسفى و چون و چراهاى علمى نمىبینیم، زیرا وقتى که بناست افراد براساس یک مرامنامهى حزبى عمل کنند دیگر چون و چراهاى فلسفى، و شک و تردیدهاى فکرى جا نخواهد داشت، ویژگى دیگر ایدئولوژىها گزینشى عمل کردن است یعنى به بعضى امور توجه مىکنند به بعضى دیگر بىاعتنا هستند! وجود خصم و خصومت و ویژگى دیگر ایدئولوژیها این است که دشمنتراشند و دشمنستیزند، اساساً پیکار با دشمن در ایدئولوژیها یک اصل تلقى مىشود، پنجمین ویژگى که ذکر شده اینکه ایدئولوژیها دنبال حقیقتجویى نیستند دنبال حرکتزایى هستند، حرکتزایى اصل تلقى مىشود، ویژگى دیگرى که ذکر کردهاند این است که ایدئولوژیها مربوط به دوران تأسیساند نه دوران استقرار، با ایدئولوژى مىشود انقلاب کرد و وقتى انقلاب کردیم نمىتوانیم جامعه را همواره در حال انقلاب نگاه داریم، و به تعبیر شریعتى در دوران استقرار، نهضت به نهاد تبدیل مىشود و شور و شعور انقلابى مردمى فروکش مىکند و به سکون و سکوت مىگراید، مردم مىخواهند بروند دنبال زندگى خودشان، آنگاه به تعبیر بعضى «خون به تریاک بدل مىشود»، اینجا ایدئولوژى خواص سازندهى خود رإ؛// ) نقد تعمیم اوصاف ایدئولوژىها
از دست مىدهد. ویژگى دیگر ایدئولوژیها این است که به مفسران رسمى نیاز دارند چون اهداف ایدئولوژیها این است که راه را نشان دهند و راهنماى عمل باشند و کسانى باید باشند که اهداف را مشخص کنند، راه را نشان دهند.
نکتهاى که قبل اشاره شد و مجدداً تأکید مىکنیم چون خیلى مهم است این است که: این ویژگىهایى را که ما در این گفت و گو ذکر کردیم و دیگر نکتههایى که دیگران گفتهاند از کجا و چگونه بدست آمده است؟ آیا مىتوانیم بگوییم که اینها از لوازم ذاتى هر نوع ایدئولوژى است؟ یا اینکه وقتى متفکران، جامعهشناسان، سیاستدانانى که یکى یا برخى از این ویژگیها را ذکر کردهاند ایدئولوژى خاصى را منظور داشتهاند؟ به طور مثال وقتى هانا آرنت در کتابش بحث ویژگیهاى ایدئولوژى را مطرح مىکند راجع به مطلق ایدئولوژى سخن مىگوید یا ایدئولوژى خاصى را مد نظر دارد و با توجه به آن ایدئولوژى ویژگیهایى را بیان مىکند؟ به نظر من:
اولاً : گاه یک یا دو، سه ایدئولوژى خاص مورد نظر حضرات است و ویژگیهاى آنها را استخراج و همه را به همهى ایدئولوژیها نسبت مىدهند.
ثانیاً برخى صفات و مختصات برشمرده شده با برخى دیگر در تناقض و تنافى هستند و هرگز نمىتوانند ناشى از یک مبداء باشند و این نشان مىدهد که این عوارض مختلف، مختصات ایدئولوژیهاى مختلفاند، ویژگیهاى گوناگون «ایدئولوژىهاى گوناگون» یک جا گردآورى و به عنوان مجموع ویژگیها به مطلق ایدئولوژى نسبت داده شده است! در حالى که اطلاق ایدئولوژى به برخى مرامها تنها در چارچوب اشتراک لفظى مجاز است، زیرا نه تنها ایدئولوژىهإ؛.. ) یکسان نیستند بلکه همخانواده هم نیستند، و داورى در این باب نیازمند ایدئولوژىشناسى و طبقهبندى ایدئولوژیهاست.
ثالثاً کسانى که این ویژگیها را مطرح کردهاند غافل شدهاند که بسیارى از این اوصاف را مرامها و منظرهاى ضد ایدئولوژیک هم دارا هستند، پس آنها هم خود نوعى ایدئولوژى هستند! مثلاً – لیبرالیسم که رقیب ایدئولوژى اندیشى است. سکولاریسم که با دین و رفتار ایدئولوژیک ناساز است، خود صد چندان افزونتر از ایدئولوژیها جزمى، رقیبناپذیر، دیگر گریز و تنگاندیش است.
رابعاً سوءاستفاده از دین در طول تاریخ رواج داشته و اساساً کدام مفهوم مقدسى را در تاریخ سراغ داریم که از آن سوء استفاده نشده؟ اگر با سوء استفاده از دین و بد تبیین کردن آن، مثلاً دین را قشرى وانمود کردند؟ دین را تکبعدى نشان دادند؟ اوصاف منفى ایدئولوژى را برآن بار کردند؟ مىتوانیم بگوییم: نباید ایدئولوژیک شود یا توقع از آن داشت و آیا به این دلیل مىتوانیم اوصاف و آثار مثبت ایدئولوژیکى را از دین سلب کنیم؟ یا اگر هر کسى گفت من مىخواهم دین را ایدئولوژیک کنم یا ایدئولوژى دینى ارائه دهم مرادش این خواهد بود که دین را قشرى کند؟ و اگر مرحوم دکتر شریعتى یا مرحوم شهید بهشتى یا مرحوم استاد مطهرى نیز بحث ایدئولوژى دینى را مطرح کردند مىتوان گفت اینها هم خواستهاند دین را قشرى کنند! یا دین را از باطنش تهى کنند!
خامساً باید توجه داشت که در متن اسلام ساز و کارهایى نهان است که به طور خودکار مانع تحقق برخى صفات منفى ایدئولوژیکى مىشود، مگر آنکه اسلامیّت اسلام دچار زوال شده و قلب ماهیت پیدا کند، زیرا متن اسلام با برخى اوصاف تنافى دارد، مثلاً این که انتساب آنچه به «طبیعت آدمى» و «طبع قدرت» مربوط مىشود، به ایدئولوژى!
ایدئولوژى جبرآور است، چون انسان وقتى در چارچوب و بستر یک ایدئولوژى قرار گرفت دیگر سلب اختیار از او مىشود و در نتیجه ایدئولوژى انسان را به هر سو که خواست مىراند، در خصوص اسلام صدق نمىکند، متن اسلام ملازم با آزاداندیشى، مسؤولیتپذیرى و اعتدال است، اگر اسلامیت باقى باشد مسئولیتپذیرى و تکلیف بر جاى خود باقى است جبرانى زیستن از حاق اسلام بدور است.
سادساً اشکالاتى را که به انسان، به غرایز انسانى، به طبیعت آدمى بر مىگردد، یا اشکالاتى را که به عالم سیاست و حکومت و به ماهیت قدرت بازگشت مىکند را بر ایدئولوژى بار کردن بىدقتى است و اینکه بشر احیاناً از ایدئولوژى سوءاستفاده مىکند دلیل نمىشود که اصل و مطلق ایدئولوژى زیر سؤال برود و اینکه انسان وقتى با ایدئولوژى و جهاد پیش رفت و به قدرت رسید براى حفظ قدرت سعى مىکند اعمال خود را توجیه کند تا جائى که ایدئولوژى ابزارى مىشود براى توجیه ضد ارزشها، و ناهنجاریها این گناه ایدئولوژى نیست و نمىتوان عملکرد فرد را به ایدئولوژى و یا لااقل به هر ایدئولوژى نسبت داد، این گناه آدمى است، این خاصیت قدرت است. اینکه مثلاً گفته مىشود: ایدئولوژى «وسیله را مباح مىکند» در ایدئولوژى وسیله هدف را توجیه مىکند! و مارکسیستها این عبارت را بهعنوان یک قاعده بیان مىکردند، نمىتواند صفت همهى ایدئولوژیها باشد با توجه به ذاتیات دین و یا ذاتیات اسلام، بسیارى از ویژگیهاى منفور و پیامدهاى منفى اصولاً نمىتواند رخ دهد، دین بر شالودهى معنویت استوار است و در او ملاک فضیلت تقوا است، عدالتخواهى در آن بهعنوان آرمان متعالى به شمار مىآید لهذإ؛۱۱ ) ایدئولوژى دینى و دین ایدئولوژیک شده نمىتواند ستم را توجیه کند یا به نام عدالت ستم کند، و این انسان است که چنین مىکند یعنى انسانى که خود را مسلمان و پیرو ایدئولوژى دینى مىداند یا انسانى که مبارز بوده و حال که به قدرت رسیده (و قدرت استکبار مىآورد و استکبار سبب نخوت و خودبینى مىشود) پا روى حق مىگذارد، انانیت بشر یا غریزهى قدرتطلبى او موجب مىشود که کردههاى زشت خودرا توجیه کند اعمال و رفتار بد باند خود را توجیه کند، اینها به صفات و خصلتهاى آدمى رجوع مىکند، به دین و ایدئولوژى مربوط نمىشود، اگر انسان پایبند ایدئولوژى هم نباشد چنین مىتواند باشد، و چه بسا وقتى پایبندى و دلبستگى آدمى به دین کاهش یافته چنین مىکند.
در هر صورت اینکه: ویژگیهاى منفى که مربوط به بعضى از ایدئولوژیها است و همه را گزینش کرده کنار هم قرار مىدهیم و یک مرتبه مىشماریم ده بیست مورد مىشود و سپس مىگوییم هر چیزى ایدئولوژیک شد محکوم به همهى اینهاست بسیارى غلط است. چه بسا اینها خصوصیات بعضى از ایدئولوژیها باشد، هر یک خصوصیت، یا هر چند خصوصیت بر یک ایدئولوژى یا چند ایدئولوژى صدق کند اما همه آنها بر همهى ایدئولوژى قابل انطباق نیستند، و هرگز کاربرد ایدئولوژیک قائل شدن براى دین سبب نمىشود که آن خصوصیات که از آن ایدئولوژیهاى دیگر است در اسلامهم ظهور تحقق یابد.
بالاخره نه انسان بىایدئولوژى مىتواند باشد و نه دین مىتواند کارکرد ایدئولوژیک نداشته باشد والّا دین در حاشیه و مجموعهاى از خیالها و غزلهایى خواهد شد که براى دل آدم خوب خواهد بود و بس! برخى شبهات مطرح در باب ایدئولوژیک شدن دین همان خواهد شد که بعضى از متکلمین جدید غربى عرضه مىکنند و بعضى نویسندگان معاصر ما در ایران ادعا مىکنند: «ایمان به امر قدسى»! یک چیز موهوم، یک چیز شناختناپذیر، نامتعیّن که با همه چیز هم قابل تطبیق باشد، این که دین نیست
به هر حال ما تعریف بدى از دین، تعریف بدى از ایدئولوژى به دست مىدهیم و بعد اینها را هم ترکیب مىکنیم و بدترش مىکنیم بعد مىگوییم: دین نباید ایدئولوژیک شود!
س : اینکه تاکید مىفرمایید: اگر دین کارکرد ایدئولوژیک نداشته باشد موجب مىشود دین به انزوا گراییده به حاشیه رانده شود و از متن جامعه دور شود و این مطلبى است که نه تنها مفید به حال دین نیست بلکه موجب آثار زیانبارى هم به حال جامعهى بشرى خواهد شد. از دیدگاه برخى، شبهاتى و اشکالاتى در این زمینه مطرح مىشود و آیا این اشکالات و شبهات را مىتوانیم پاسخ بگوییم یا نه؟ برخى بر این نکته تاکید ورزیدهاند که اگر ما بخواهیم دین را ایدئولوژیک کنیم باید به این نکته توجه کنیم که این کار هنگامى میسر است که وقتى به کتاب خداوند مراجعه مىکنیم یک دستگاه فکرى مدون را در آن پیدا کنیم در حالى که وقتى به قرآن کریم رجوع مىکنیم مىبینیم چنین نیست، اگر ممکن است شما مطالبى را پیرامون این نکته بفرمایید.
ج : قرآن کتاب بشرى و برسیاق بشر نوشته نیست، سبک تدوین قرآن از خصوصیات اعجازى آن است، اگر حضرات در پى نظمى چونان نظم ساده و آشکار تالیفات بشرى هستند، چنین نظمى در قرآن نیست، قرآن داراى سامانهیى پیچیده اما دست یافتنى و بس استوارى است و همین سبک نظم قرآن هم از دلائل ظرفیت شگفت و کران ناپیداى آن است که به آدمى اجازه مىدهد اینهمه و در طول تاریخ از آن مطلب نوبه نو فرا چنگ آورد، سور قرآن به هم پیوسته است آیات آن به هم بسته است و معانى آن در هم تنیده است، من فکر مىکنم منشا اشکالاتى این چنین جهل یا جحد است وقتى گویند: دین نامدون است، پیشفرضهایى در ذهن آنها مطرح است از قبیل اینکه: دین براى حیرتافکنى آمده است! دین راز آلود است! حاق دین دست نایافتنى است!، ما هر چه تلاش کنیم به فهم گوهر دین نخواهیم رسید! اگر این پیشفرضها مسلم تلقى شود طبعاً نمىتوان از دین ایدئولوژى اخذ کرد و دین نمىتواند کارکرد ایدئولوژیک داشته باشد. روشن نیست با تمسک به چه دلیلى ما مىگوییم دین حیرتافزاست؟ کار دین هدایت است، دین نیامده انسان را متحیر کند دین آمده انسان را متنبه سازد و وقتى دین کارش هدایت است خودبخود یک نوع کاربرد ایدئولوژیک پیدا مىکند، از جمله صفات مثبت ایدئولوژى این است که به جامعه جهت مىدهد دین نیز چنین است، این خلاف آیات صریح قرآنى است که بگوییم دین حیرتزاست، اسلام دین است و خود دین مىگوید که من بیانم، تبیانم، نورم، خود دین مىگوید که براى هدایت آمدهام، قرآن انسان را به روشنترین و اقوم طرق هدایت مىکند، بیان است و تبیان است، این نسبت ناصحیحى است که به دین مىدهیم، دین را به طریق نادرست تعبیر و تفسیر مىکنیم طبعاً ناچار مىگوییم دین حیرتافزاست و سپس مىگوییم: ایدئولوژى شفاف و روشن است و جهتدهنده است پس بنابراین دین نمىتواند کارکرد ایدئولوژیک داشته باشد، یا اینکه مىگوییم دین نامدون است. تدوین به چه منظور و به چه معنى مورد نظر ماست؟
قرآن مثل کتاب بشرى فصل اول، دوم، سوم… باید داشته باشد؟ بخشهاى جهانبینى، احکام و حقوق، اخلاقباید داشتهباشد؟ اینجور اگر مورد تصور و توقع است بله دین نامدون است! آن چه را که امروزه بهعنوان یک روش بشرى معمول شده و روزى دیگر طور دیگر خواهد شد، نمىتوان ملاک قرار داد، اصل و ثابت تلقى کرد بعد قرآن را با آن قیاس کرد و گفت: قرآن مدون یا دین مدون نیست، علاوه بر اینکه نامنظم بودن متن دین به نحو بشرى به معناى نامنقح بودن دین نیست، نامدون و غیر متوّب بودن متن دین به معناى مبهم بودن اصل دین نیست، ممکن است که یک مجموعهاى از دستورهاى روشن را در اختیار داشته باشیم اما نه به ترتیب مأنوس و مألوف. و تفصیل و به تبویت مألوفى که به آن عادت کردهایم همیشگى نیست نباید تصور شود همیشه چنین بوده و هست و هماره چنین خواهد بود. دین منقح است و گواه آن این است که به گواهى تاریخ از صدر اسلام تا حالا، با حضور خود پیامبر دین ابزار مبارزه مردم بود، در پناه دین مردم از خود دفاع کردند، در پناه دین حکومت تشکیل دادند، در بستر دین تحت تعلیم و تربیت آموزههاى دینى انسانهاى کاملى پرورش یافتند، و در اعصار بعدى هم همینطور، و خود همین که دین بهمثابه ابزار مبارزه و سلاح هدایت نقش ایفاء کرده، حرف روشنزده، بهترین دلیل بر امکان و درستى آن است، آنچه که دکتر شریعتى راجع به هندسهى مکتب مطرح مىکند که ما باید در باب جهانبینى، جامعهشناسى، فلسفهى تاریخ، انسانشناسى حرف روشنى بزنیم، الان از تودهى عوام مسلمان اگر بپرسید راجع به این موارد در حد خود حرفهاى روشنى دارند، البته سخنان عامى با عالم دین تفاوت مىکند، عالم دینى مىتواند در این بابها حرفهاى شفافتر و منقحتر و کاملتر و عمیقترى بزند اما عوام هم سخن نامنقح نمىگوید، عالم و عامى این همه را از کجا بدست آوردهاند این را از دین بدست آوردهاند، پس اتهام حیرتافکنى به دین، دین را «لادین» کردن است. با مبادى و مبانى، و پیش فرضها و پیش گمانههاى غلطى موضوع نسبت دین و ایدئولوژى بررسى مىشود و غلط هم نتیجهگیرى مىشود، دین آخرتگراست، آخرتمدار است و در نتیجه با ایدئولوژى که دنیوى است سازگار نمىافتد! اصلاً این حرف غلط است، در فرهنگ اسلامى بین دنیا و آخرت تفاوت و تفصیلى نیست، نخیر دین هم دنیوى است و هم اخروى، البته دین دنیاگرا نیست دنیاگر است. و دینى که برنامهى دنیایى ارائه نمىدهد، در دنیا به من «باید و نباید» ارائه نمىکند، در آخرت نیز نمىتواند و نباید به من چون و چرا بگوید و عقاب و ثواب صادر کند.
س : همانطور که فرمودید: اساساً ما اگر بپذیریم که قرآن کریم جهان بینى دارد، احکام دارد، ارزشهاى خاصى را مطرح کرده، نشانگر این است که دین قالب خاصى دارد، نکته دیگر اینکه قالب داشتن دین مساوى با قشرى بودن دین نیست یعنى بگوییم اگر دین قالب دارد نتیجهاش این خواهد بود که دین قشرى است با توجه به اینکه دین آموزهها و گزارههایش لایههاى تودرتو و عمیقى دارد قالب داشتن آن سبب قشرى شدن آن نمىشود. برخى مىپندارند اگر ما براى دین قالب تعیین کنیم دیگر عمیق و تودرتو نخواهد بود بحث دیگرى که مطرح است این است که ما اگر ادعا کنیم که در قرآن مفاهیم به اصطلاح عمیق واقعى داریم، محکم و متشابه داریم، در باب مفاهیمى چون جبر و اختیار، و مبدء و معاد بحث و گفت و گو کنیم در واقع دین را ایدئولوژیک کردهایم، در این باره هم خواستیم مقدارى مطالبى را بفرمایید.
ج : اینها مطالب عامیانهیى است که در پوشش مواضع عالمانه طرح مىشود، و به تصور من این مدعیات بیش از آنکه داراى دلائل علمى باشد ناشى از علل اجتماعى سیاسى، شخصى و روانى است، مانند اینکه شخصى با حکومت دینى یا حاکمان دینى مشکل دارد، اصل حکومت دین را زیر سوال مىبرد، گاه مىگویند: ایدئولوژیک شدن دین منجر به قشرى و سطحى شدن دین مىشود، گاه مىگویند: طرح مباحث دقیق و عمیق دین را ایدئولوژیک مىکند! علت مخالفت با کارکردهاى زنده و سازندهى دین است و دلیل تراشى مىکنند، در دل دوست به هر حیله رهى باید کرد! البته به شما بگوییم گاهى این دغدغهها مثبت است ولى برداشتها غلط است، اگر اجازه بفرمایید تلخیص و جمعبندى کنیم، به نظرم مىآید که بحث تعارض بین ایدئولوژى و دین و ناصواب انگاشتن ایدئولوژیک کردن دین برمىگردد به یکى از پنج خطا:
۱- یا دین را بد معنى مىکنیم و مىبینیم از چنین دینى نمىشود کاربرد ایدئولوژیک توقع داشت.
۲- یا از ایدئولوژى توقع یا تلقى خاصى داریم مانند معانى مشهور کلاسیک ایدئولوژى، مرامنامه طبقاتى یا نظامنامهى حزبى تلقى کردن ایدئولوژى و طبعاً به این معناها از دین توقع ایدئولوژیک صحیح نیست چون دین عصرى و قشرى مىشود.
۳- یا اینکه خواص عارضى و احیاناً ذاتى بعضى از ایدئولوژیها یا خواص منفى بعضى از ایدئولوژیها را تعمیم مىدهیم به همهى ایدئولوژیها نتیجتاً مىگوییم دین را نباید ایدئولوژیک کرد.
۴- گاه ممکن است آنچه را که از خصائل و ویژگیهاى انسان یا عوارض سیاست و قدرت است، به ایدئولوژى یا دین نسبت دهیم، انسان است که یکروز مبارز است و آزادیخواه و عدالت طلب و روزى دیگر ظالم است و ضد آزادى و عدالت، جان بدفرماى آدمى و طبیعت قدرت منشأ تغییر و تبدیل است نه دین و ایدئولوژى نفس اماره و فزون طلب بشرى است که سبب مىشود همان کسى که براى آزادى مبارزه کرد، در برابر آزادیهاى مردم بایستد، این عیب ایدئولوژى نیست، عیب مبارزه نیست، این اشکال به انقلاب بر نمىگردد، اشکال به فرد برمىگردد، خصلت انسانى است که سبب شده این وضعیت بهوجود بیاید، یا مقتضاى قدرت است، مقتضاى سیاست است نه مقتضاى ایدئولوژى و نه مقتضاى دین.
خطاى پنجم اینکه بعضى از ویژگیها را که در حقیقت ارزش است ما منفى و ضد ارزش تلقى مىکنیم و سپس مىگوییم: اگر دین کاربرد ایدئولوژیک پیدا کرد این آثار بر او بار مىشود و درست نیست، مثلاً ایدئولوژى حرکتزاست، ایمان آفرین است، امید دهنده است، آرامشبخش است، دشمنستیز است، صفآرایى مىکند، آرمان مىبخشد، اینها صفات مثبت ایدئولوژى است و چه مانعى دارد – به فرض اگر دین ذاتاً واجد آنها نبود – با ایدئولوژیک شدن واجد آنها بشود!