نوآوری بدون نقد، تکاپویی است در معرض زوال و انزوا

س. ضمن‌ تشکر از جناب‌عالی‌ به‌خاطر وقتی‌ که‌ برای این گفتگو‌ اختصاص‌ دادید، به‌عنوان‌ اولین‌ سوال‌ بفرمایید ویژگی‌ها و شاخصه‌های‌ یک‌ نهضت‌ علمی‌ چیست؟

ج. نهضت‌ علمی‌ دارای‌ دو رکن‌ عمده‌ است: «نقد» و «نوآوری». نقد بدون‌ نوآوری‌ منفی‌بافی‌ است‌ و نوآوری‌ بدون‌ نقد، تکاپویی‌ است‌ در معرض‌ زوال‌ و انزوا؛ زیرا فکر نو بدون‌ بازگویی‌ نواقص‌ و نقایص‌ فکر کهن، زمینه‌ پذیرش‌ پیدا نمی‌کند و چه‌ بسا با مزاحمت‌ اندیشه‌های‌ مندرس، دچار وقفه‌ و زوال‌ می‌شود.

نقد و نوآوری‌ با مجموعه‌ای‌ از لوازم‌ و مختصاتش‌ باید اتفاق‌ بیفتد. برخورد شعاری، انفعالی، آوازه‌گری، مواجهه‌ حربه‌انگارانه‌ با اندیشه‌ رقیب، و یا پریشان‌گویی‌ و آنارشیسم، افراط‌ و تفریط‌ در نقد از جمله‌ آسیب‌هایی‌ است‌ که‌ می‌تواند یک‌ نقد فعال‌ سازنده‌ را به‌ یک‌ برخورد انتقادی‌ غیرسازنده‌ تبدیل‌ کند.

نوآوری‌ نیز که‌ بال‌ دیگر نهضت‌ علمی‌ است، می‌باید از مختصات‌ و ویژگی‌های‌ مشخصی‌ برخوردار باشد. نوآوری، مراتب‌ و وجوه‌ گوناگونی‌ دارد: از نازل‌ترین‌ مراتب‌ آن‌ مانند برگزیدن‌ زبانی‌ تازه‌ برای‌ بازگویی‌ یک‌ سخن‌ کهن، انتخاب‌ نثری‌ جدید برای‌ بازنوشت‌ یک‌ فکر، ارائه‌ یک‌ اندیشه‌ مطرح‌ با ساختاری‌ نو، تا طرح‌ یک‌ نکته‌ بی‌پیشینه، پیرامون‌ یک‌ مطلب، و پرداختن‌ به‌ موضوعاتی‌ جدید تا ارائه‌ آرای‌ جدید دیگران، همه‌ و همه‌ نوعی‌ نوآوری‌ است، ولی‌ نوآوری‌ و ابداعی‌ که‌ رکن‌ نهضت‌ علمی‌ محسوب‌ می‌شود مراتب‌ عالی‌ نوآوری، است‌ که‌ از جمله‌ آنهاست‌ نظریه‌پردازی‌ به‌ معنای‌ دقیق‌ و درست‌ کلمه، طراحی‌ و تاسیس‌ دانش‌ و یا دانش‌های‌ جدید و بالاتر و کاراتر از همه، تاسیس‌ یک‌ دستگاه‌ معرفتی‌ است؛ مصداق‌ حقیقی‌ نوآوری‌ اینهاست. آنچه‌ در یک‌ نهضت‌ علمی‌ کارساز است‌ این‌ است‌ که‌ بنیادهای‌ معرفت‌ و حکمت‌ مورد بازنگری‌ و دگرگونی‌ قرار بگیرد و بدین‌سان‌ مرزهای‌ معرفت‌ گسترش‌ پیدا کند. البته‌ این‌ نباید به‌ قیمت‌ انقطاع‌ تاریخی‌ و علمی‌ تمام‌ شود. مواریث‌ و ذخائر بازمانده‌ از پیشینیان‌ نیز باید مورد نقادی‌ و بازپژوهی‌ قرار بگیرد، و با ارزیابی‌ و شناخت‌ سره‌ از ناسره، عناصر زنده‌ و حیاتی‌ و ارزشمند معارف‌ بازمانده‌ از سلف، اصطیاد و حفظ‌ شود. نقد لزوماً‌ به‌معنای‌ نفی‌ هرآنچه‌ هست‌ و نوآوری‌ به‌معنای‌ طرد و ترک‌ هرآنچه‌ از گذشتگان‌ بازمانده‌ است، نیست. اصولا بخشی‌ از نوآوری‌ این‌ است‌ که‌ داشته‌ها و ذخائر علمی‌ پیشینیان‌ را بازنگری‌ کنیم‌ و دیگر بار به‌ زبان‌ زمان‌ عرضه‌ کنیم‌ و یا با یافته‌های‌ جدید تلفیق‌ و از آنها در جای‌ خود، بهره‌برداری‌ کنیم.

شاید بزرگترین‌ خطر و آفت‌ و آسیبی‌ که‌ ممکن‌ است‌ در جریان‌ کار نقد و نوآوری‌ متوجه‌ یک‌ حرکت‌ علمی‌ شود، افراط‌ در نقد و تفریط‌ در حق‌ معارف‌ پیشین‌ و در نتیجه‌ انقطاع‌ تاریخی‌ است‌ که‌ عملاً‌ رفته‌رفته‌ نقد و نوآوری‌ را به‌ ضد خودش‌ بدل‌ کند.

س. نهضت‌ علمی‌ یک‌ پدیده‌ خودجوش‌ است‌ یا یک‌ حرکت‌ سازمان‌یافته‌ و هدایت‌ شونده؟ مشاهده‌ می‌کنیم‌ که‌ نهضت‌های‌ علمی‌ با ظهور یک‌ شخصیت‌ بزرگ‌ یا یک‌ تحول‌ اجتماعی‌ و… شکل‌ می‌گیرند و رشد پیدا می‌کنند. آیا ایجاد نهضت‌ علمی‌ به‌ نحو ارادی‌ و تدبیر شده‌ است‌ یا باید منتظر ظهور فرد یا افرادی‌ خاص‌ یا یک‌ واقعه‌ اجتماعی‌ باشیم؟

ج. نهضت‌ علمی‌ چندان‌ قابل‌ تحدید به‌ حدود نیست‌ و ما نمی‌توانیم‌ تمام‌ مختصات‌ خورد آن‌ را تعیین‌ و ارائه‌ بدهیم، زیرا تحول‌ و جنبش‌ علمی‌ فکری‌ انواع‌ متکثری‌ دارد و هر نوع‌ می‌تواند تحت‌ تاثیر عوامل‌ شناخته‌ و ناشناخته‌ بی‌شماری‌ رخ‌ دهد و از ضرب‌ انواع‌ بی‌شمار نوآوری‌ بر عوامل‌ موثر متکثر آن، عدد بسیار شگفت‌آوری‌ به‌ دست‌ می‌آید، از این‌ رو نمی‌توان‌ چندان‌ درباره‌ شاخصه‌ها و پایه‌ها نهضت‌ تبیین‌ مشخص‌ و قاطعی‌ ارائه‌ کرد، به‌ همین‌ جهت‌ بود که‌ من‌ هم‌ با اشاره‌ تنها به‌ دو رکن‌ نقد و نوآوری‌ تعریف‌ بسیار عام‌ و کلی‌ از ویژگی‌های‌ اساسی‌ انقلاب‌ علمی‌ فکری‌ سخن‌ گفتم، اصولاً‌ نهضت‌ قالب‌بردار نیست، در ذات‌ نهضت، شالوده‌شکنی‌ نهفته‌ است، اما این بدان معنا نیست که نباید برای شکل‌گیری آن تلاش هدفمند و منظمی را آغاز کرد.

س. اگر شکل‌گیری‌ این‌ جنبش‌ مستلزم‌ این‌ است‌ که‌ نهادینه‌ شود، آیا در این صورت نهادینه‌ شدن‌ با خودجوش‌ بودن‌ سازگاری‌ خواهد داشت؟

ج. نهادینه‌ شدن‌ به‌ معنای‌ نهادمند شدن‌ نیست، یعنی‌ ما یک‌ جنبش‌ علمی‌ را نمی‌توانیم‌ در قالب‌ نهادهای‌ مشخصی‌ که‌ تاسیس‌ می‌کنیم‌ هدایت‌ کنیم‌ و پیش‌ ببریم. نهادینه‌ شدن‌ دو وجه‌ دارد: اول‌ مضبوط‌ و منطق‌مند شدن‌ و دوم‌ پدید آمدن‌ یک‌ فرهنگ‌ که‌ کار تحرک‌ علمی‌ را پشتیبانی‌ کند و جهت‌ دهد. یعنی‌ ما از طرفی‌ باید به‌ مثابه‌ یک‌ حرکت‌ معقول‌ برای‌ یک‌ جنبش‌ علمی‌ فی‌الجمله‌ قانونمندی‌هایی‌ را ایجاد کنیم‌ (البته‌ در حد محدود و نسبی)؛ چون‌ عرض‌ کردیم‌ که‌ نهضت‌ علمی، خود شالوده‌شکن‌ است‌ و قالب‌ نمی‌پذیرد، طبعا قانون‌های‌ از پیش‌ تعیین‌ شده‌ را هم‌ نمی‌پذیرد. برای‌ این‌که‌ هرج‌ومرج‌ و آنارشیسم‌ از سویی، بدعت‌گذاری‌ از دیگر سو، تفاوت‌ حاصل‌ آید باید در حدی‌ حرکت‌ها مضبوط‌ شود، برای‌ این‌که‌ جنبش‌ دچار دگردیسی، تقلید، زمانه‌زدگی‌ و روزمرگی، و سطحی‌نگری‌ و ژورنال‌زدگی، شاذگرایی‌ و احیانا قداست‌شکنی‌ از مقدسات‌ جامعه‌ نشود، جامعه‌ علمی‌ باید به‌ یک‌ سلسله‌ اصول‌ و آداب‌ پایبند باشد و از طرف‌ دیگر هم‌ می‌بایست‌ در جامعه‌ روح‌ پذیرش، اقبال‌ و تکریم‌ نسبت‌ به‌ علم‌ و معرفت‌ و ارباب‌ علم‌ و معرفت‌ به‌وجود بیاید. تا زمانی‌که‌ استعدادها و عناصر دارای‌ شایستگی‌ و صلاحیت‌ برای‌ تولید فکر و علم‌ احساس‌ منزلت‌ نکنند و احساس‌ عزت‌ نکنند و در شرایط‌ لازم‌ امکانات‌ و لوازم‌ درخور در دسترس‌ آنها نباشد، نمی‌توان‌ امید داشت‌ که‌ یک‌ جنبش‌ علمی‌ دارای‌ سرانجام‌ و فرجام‌ روشن‌ و مناسبی‌ اتفاق‌ بیفتد. لهذا توجه‌ بکنیم‌ اولاً‌ به‌ این‌که‌ نهادینه‌ شدن‌ غیر از نهاد داشتن‌ است. کار و تولید علمی‌ نیازمند موسسات‌ و مراکز و دستگاهی‌ هست‌ که‌ بخش‌هایی‌ از آن‌ را انجام‌ بدهند، کمک‌ کنند؛ حمایت‌ کنند و نظارت‌ کنند، اما این‌ طور نیست‌ که‌ در چارچوب‌ یک‌ نهاد و چند نهاد بشود کار تحول‌ و دگرگونی‌ علمی‌ و معرفتی‌ را سامان‌ داد و هدایت‌ کرد، ولی‌ باید نهادینه‌ شود و یک‌ آداب‌ و اصولی‌ پیدا بکند، همچنین‌ باید فرهنگ‌ پذیرنده‌ای‌ و فرهنگ‌ محرکی، فرهنگ‌ انگیزه‌بخشی‌ در جامعه‌ به‌وجود بیاید که‌ ارباب‌ فکر و اصحاب‌ علم‌ و معرفت‌ را تشویق‌ و مدد کند تا آنها بتوانند به‌ رسالت‌ تاریخی‌ خودشان‌ بپردازند.

س. چنان‌که‌ مستحضرید، با سومین سالگرد پاسخ‌ مقام‌ معظم‌ رهبری‌ به‌ نامه‌ جمعی‌ از دانش‌آموختگان‌ و فضلای‌ حوزه‌ درخصوص‌ ضرورت‌ گسترش‌ باب‌ نقد و نوآوری‌ در فضای‌ فکری‌ و فرهنگی‌ کشور هستیم که‌ می‌توان‌ از آن‌ به‌ نقطه‌ عطفی‌ در حوزه‌ بسط‌ فکر و اندیشه‌ در این‌ مقطع‌ زمانی‌ تعبیر کرد. لطفاً‌ اگر درخصوص‌ نامه‌ فضلا و پاسخ‌ مقام‌ معظم‌ رهبری‌ نظری‌ دارید بفرمایید. همچنین‌ می‌خواستیم‌ نظر جناب‌عالی‌ را درخصوص‌ آسیب‌های‌ عمده‌ای‌ که‌ می‌تواند متوجه‌ حرکتی‌ باشد که‌ رهبری‌ بر آن‌ تاکید فرموده‌اند، بدانیم.

ج. نامه‌ای‌ که‌ بعضی‌ از فضلا و دانشوران‌ محترم‌ نوشتند و پاسخی‌ که‌ رهبر فرهیخته‌ و فرهمند انقلاب‌ دادند، حکایت‌ دغدغه‌ای‌ است‌ که‌ اهل‌ فکر و فضل‌ از گذشته‌های‌ دور دارند و تاکیدات‌ تاییدات‌ و راهبری‌هایی‌ است‌ که‌ رهبر معظم‌ انقلاب‌ به‌ ویژه‌ در دهه‌ اخیر داشته‌اند. اما از این‌که‌ این‌ حرکت‌ و این‌ پیام‌ در معرض‌ ده‌ها آفت‌ مهلک‌ قرار دارد، باید دریغا گفت‌ و اسف‌ خورد. بسیاری‌ از طرح‌ها و فکرهای‌ بدیع‌ و بنیادین‌ در چند دهه، خصوصا دو دهه‌ پس‌ از انقلاب‌ از سوی‌ متفکران، شخصیت‌های‌ سیاسی‌ و از جمله‌ از ناحیه‌ ایشان‌ مطرح‌ شده، اما اکثر آنها دچار آفات‌ و آسیب‌هایی‌ شده‌ که‌ یا موجب‌ افول‌ و فتور آن‌ طرح‌ و فکر شده‌ و یا حتی‌ موجب‌ شده‌ که‌ متاسفانه‌ آن‌ فکر به‌ ضد خود بدل‌ شود. من در طی این مدت مطالعه مفصّلی بر روی موانع و آسیب‌ها داشته‌ام که امیدواریم حاصل آن به زودی در قالب یک کتاب در اختیار علاقمندان قرار گیرد.

س. به‌ نظر جناب‌عالی‌ چه‌ راه‌ها، روش‌ها، طرح‌ها و ایده‌های‌ کلی‌ و بینادینی‌ می‌تواند به‌ تحقق‌ رهنمودهای‌ رهبر معظم‌ انقلاب‌ منتهی‌ شود و سرفصل‌های‌ روشنی‌ برای‌ ایصال‌ به‌ این‌ مطلوب‌ تلقی‌ گردد؟

ج. همانطور که قبلا نیز در گفتگوهای دیگر عرض نموده‌ام، در وهله‌ نخست، باید هشت‌ مساله‌ به‌ ترتیبی‌ که‌ عرض‌ می‌کنم‌ مورد مطالعه‌ و محل‌ اهتمام‌ و اقدام‌ قرار گیرد:

۱ــ تحلیل‌ وضع‌ کنونی‌ و تبیین‌ کاستی‌ها و ناراستی‌ها، استعدادها و استطاعت‌ها

۲ــ هدف‌گذاری‌ و ترسیم‌ دورنمای‌ جنبش‌ نقد و نوآوری‌

۳ــ نیازشناسی‌ و تدوین‌ برنامه‌ اجرایی‌ تفصیلی‌ و جامع‌

۴ــ برآورد و تامین‌ ابزارها و امکانات‌ مورد نیاز

۵ــ تنظیم‌ سیاست‌ها و خطوط‌ مشی‌ حرکت‌ و تعریف‌ و درجه‌بندی‌ نقد و نوآوری‌

۶ــ اولویت‌گذاری‌ و مرحله‌بندی‌ اجرای‌ برنامه‌ها

۷ــ تقسیم‌ کار، تعریف‌ نقش‌ وظائف‌ میان‌ دستگاه‌ها و قشرهای‌ علمی‌ فکری‌ کشور

۸ــ ارزش‌گذاری‌ اقدامات‌ و موفقیت‌ها و تشویق‌ و پشتیبانی‌ دستگاه‌ها و افراد موفق‌ در حین‌ اجرا

برنامه‌های‌ بسیاری‌ قابل‌ طرح‌ و اجراست، طرح‌ها و برنامه‌هایی‌ از قبیل:

۱ــ راه‌اندازی‌ باشگاه‌های‌ اندیشه‌ برای‌ نقد آرا و آثار، فعال کردن‌ کرسی‌های‌ نظریه‌پردازی و نقد و نیز تشکیل‌ محافل‌ مناظره‌ و انجمن‌های‌ تضارب‌ آرا.

۲ــ شناسایی‌ و معرفی‌ گفتمان‌ها و نظرات‌ در کشور و ترجمه‌ آنها به‌ زبان‌های‌ زنده.

۳ــ حمایت‌ از عناصر مستعد و خلّاق‌ و برپایی‌ جشنواره‌های‌ علمی‌ تکریم‌ نقد و نوآوری.

۴ــ اطلاع‌رسانی‌ بینا دستگاهی‌ درباره‌ طرح‌ها و برنامه‌های‌ در دست‌ اجرا، برای‌ جلوگیری‌ از تداخل‌ و تکرار و هدررفتن‌ سرمایه‌های‌ معنوی‌ و مادی.

۵ــ تاسیس‌ پژوهش ‌شهرهای‌ تخصصی‌ برای‌ تمرکز و تمحض‌ عناصر فاضل، فارغ، دغدغه‌مند و مستعد برای‌ پژوهش‌ و نوآوری‌ و نظریه‌پردازان‌ و تامین‌ نسبی‌ مادی‌ و معنوی‌ آنها با در اختیار قراردادن‌ امکانات‌ لازم.

۶ــ الزام‌ متولیان‌ تصمیمات‌ و اجرائیات‌ کشور به‌ ارجاع‌ امور به‌ کارشناسی‌ علمی‌ و نیز کاربردی‌ کردن‌ رساله‌های‌ دکتری‌ دانشگاه‌ و سطح‌ چهار حوزه.

۷ــ ایجاد دگرگونی‌ جدی‌ در سازمان‌ کار و ترکیب‌ و وظایف‌ آموزش‌ عالی‌ و شورای‌ عالی‌ انقلاب‌ فرهنگی‌ و سازمان‌ کار حوزه‌ و شورای‌ عالی‌ و مدیریت‌ حوزه‌های‌ علمیه.

۸ــ تجدید نظر در نظام‌ آموزشی‌ و پژوهشی‌ حوزه‌ و دانشگاه‌ به‌ طور اساسی، می‌تواند از جمله‌ اقداماتی‌ قلمداد شود که‌ تحقق‌ رهنمودهای‌ رهبر معظم‌ انقلاب‌ را تسهیل‌ نماید.

راه‌کارها و طرح‌های‌ کارساز بسیاری‌ وجود دارد که‌ همه‌ و همه‌ معطوف‌ و منوط‌ به‌ اراده‌ تصمیم‌گیران‌ کشور هستند و وابسته‌ به‌ عزم‌ و تلاش‌ صاحبان‌ فکر و فضل‌ در حوزه‌ و دانشگاه؛ مواردی‌ که‌ به‌ آنها اشاره‌ کردم، تنها نمونه‌ای‌ از پیشنهادهای‌ ضروری‌ و عملی‌ است.

نماد سیطره مجاز در ساحت هویت تاریخ

افمن یمشی مکباً علی وجهه اهدی امن یمشی سویاً علی صراط مستقیم (الملک: ۲۲)

اولاً از تدبیر و تلاش دوستان جوان دغدغه مند و دردپیمان که با انگیزه مندی و اندیشه پیمائیشان این نشست را برگزار کرده اند سپاسگزارم. و به طور مضاعف از اساتیدی که در این نشست حضور یافته اند و افاضه خواهند فرمود، تشکر می کنم. ثانیاً هرچند موضع من نسبت به دکتر نصر موضعی نقادانه است اما نقد کسی، گفتمانی یا گروهی، البته به معنای نفی مثبتات آن کس، گروه یا گفتمان و رد کلی و مطلق آن جریان، فکر و شخصیت نخواهد بود. نصر دارای شخصیت چند ضلعی است و به همین جهت داوری راجع به او سهل نیست. ثالثاً تئوریی که من در چارچوب آن نصر را نقد خواهم کرد، عبارت است از نظریه ای که من از آن به نظریه سیطره مجاز تعبیر می کنم. اینک توضیح تئوری: مراد من از سیطره مجاز این است که روزگار ما روزگار حیات باژگونه بشر است. عهد، عهد پنهان شدن حقیقت زیر لایه ها و نمایه های مجاز است. عهد ما عهد حقیقت نمایی و حقیقت انگاری مجازهاست، و وجه مجازی، در همه عرصات حیات آدمی، خویش را بر وجه حقیقی حیات انسان معاصر تحمیل کرده است. این خصلت، به طور تام و تمام، در حیات عهد مدرن و پسامدرن که دو دوره تاریخی و هویتی دیار غرب و فرنگستان می باشد، معنی دار است. فلسفه در قبال سفسطه برای تقابل با نسبیت و شکاکیت و نیست انگاری، پدید آمد؛ فلسفه و سفسطه، نسبیت و شکاکیت رقیبان هم اند. رسالت فلسفه مقابله با سفسطه بوده است، اما اکنون بر اکثر فلسفه های معاصر رویکرد نسبیت گرایانه و شکاکانه سیطره پیدا کرده، در حقیقت اینجا فلسفه مجازی شده است. روزگاری معرفت، عبارت بود از مطابقت صور ذهنی با واقع و نفس الامر خارجی. امروز غالب مکتب ها و نظریه های معرفت شناختی، نسبی انگارند و یا به واقع مندی عالم باور ندارند، یا عالم واقع مند را قابل کشف نمی دانند. یا واقع مکشوف را قابل تشخیص نمی انگارند. اما در عین حال چنین معرفتی معرفت نامیده می شوند. آدمی اسیر “من های” مجازی، لایه لایه و تودرتوی بی شماری است. من هستانی انسان و من انسانی بشر دیگرگون شده است. اومانیزم یعنی “خویش خداانگاری”. این یعنی انسان نیست. اکنون “من تاریخی مجازی”، یکایک ما را احاطه کرده است. “من ملی مجازی” ما را احاطه کرده است. حتی “من جنسی مجازی” اقشاری از جوامع غربی و گاه نقاط دیگر جهان را که متأثر از فرهنگ فرنگ اند را سخت اسیر خویش ساخته است. من هستانی و حقیقی و نفس الامری انسان گم شده است. انسان شخصیت و جایگاه خود را در هستی گم کرده است و لهذا انسان معاصر با یک من مجازی زندگی می کند. دوره های تاریخی سه گانه سنت، مدرنیته و پسا مدرن اگر در حیات انسان غربی صادق باشد، بر حیات انسان غیر غربی ربط و انطباقی ندارد. انسان غیرغربی در نقاط دیگر جهان که دم از چنین ادوار و عهدهایی می زند، در واقع با یک من تاریخی مصنوعی زندگی می کند. مثلاً نزاع بین سنت و تجدد بسیار جدی بین گروهها و گفتمانهای فکری جامعه ما جاری است؛ نقد مدرنیته، دفاع از سنت و سنت گرایی، دفاع از مدرنیته و دفاع از سنت یا فرا تجدد؛ نقد پسامدرن، دفاع از مدرنیته، با گرمی تمام در جریان است، شاهد ژست های مدرنیستی و پسامدرنیستی از سوی کسان و گروههای گونه گونی هستیم!! یکی خود را متعلق به پست مدرن می داند، از آن دفاع می کند، دیگری خود را جانبدار مدرنیزم می نامد!! آن یکی از سنت دفاع می کند و از سنت گرایی دم می زند!! این در حالی است که اصولاً ادوار و دوره های سنت و مدرنیته و پسامدرن ربطی به هویت تاریخی ما ندارد. این همه، ذاتاً و اصالتاً غربی اند و زادگاه و زیستگاه این ادوار فرنگستان است. روشنفکر جهان سومی به عنوان روشنفکر درجه دو و مقلد، چه شاخه ی سنت گرای آن و چه شاخه ی تجدد گرا هر دو به جای آنکه به تاریخ خود بیندیشند و در جایگاه تاریخ خود بزیند در چنبره ی “خویش دیگر انگاری” مفرطی افتاده اند و دارند با هم می جنگند و در سیطره ی یک احساس کاذب و هویت مجازی، رجز می خوانند که “من آنم که رستم بود پهلوان” !! اینکه من چنینم و آن چنان است. من ملی غالب ملل جهان سومی و حتا ملت های توسعه یافته شرقی و جنوبی، من مشوش بلکه من مجازی و کاذب است، انسان در گردونه ماشینیزم به ماشین بدل شده است. انسان نیست، خود نیست، دیگر است. فمینیزم افراطی از نمودهای بارز سیطره ی مجاز است. زن مدافع فمینیسم افراطی، دچار “خویش مردانگاری” است، خویش را مرد می انگارد و شخصیت و هویت خویش را در مرد انگاشته شدن خویش می پندارد!! او تصور می کند اگر مرد باشد، انسان است و غیر مستقیم زنانیت خویش را، تحقیر می کند و هر نقش زنانه ای را تحقیر و تصغیر می کند و در حقیقت خود را نفی می کند. اگر نقش های مردانه را به او بدهند، صفات مردانه به او نسبت بدهند بیشتر خرسند است تا نقش های زنانه اش دهند و صفات زنانه را به او نسبت کنند!! این، نوعی خویش دیگر انگاری جنسی است و نوعی زیستن در یک هویت مجازی است؛ این دست هویت های مصنوعی و “من های مجازی”در روزگار ما بی شمار است.

از فلسفه تا معرفت شناسی و از دین تا معنویت، از زیبایی شناسی تا هنر، از روابط تا معاملات و بیع و شراء، همه و همه عرصه ی سیطره ی مجاز است. روزگاری هنر با زیبایی شناسی پیوند خورده بود، اما امروز شما به یک نمایشگاه آثار هنری که مراجعه می کنید، با مجموعه ای از اشکال و اشیاء بی هیأت و هویت، مبهم و مجهول مواجه می شوید که چیزی از زیبایی و ظرافت را در آنها مشاهده نمی کنید. حتی از خالق اثر سؤال می کنید که مفهوم این مجسمه یا نقاشی یا این نماد و این احجام و اشکال، چیست؟ می گوید من نمی دانم. شما می توانید خودتان هر طور خواستید تفسیر کنید!! معنویت روزگار ما به جای اینکه آدمی را به عالم بالا و برون پیوند بزند به دنیا و درون باز می گرداند، معنویت اومانیستی!! معنویت به جای اینکه انسان را از زمین رها کند، به زمین می چسباند. امروز پاره ای حیل روانشناختی، تا شعبده بازی، خرافه و اسطوره، تا پاره ای ورزش ها و روان گردانی ها، کهنه پرستی ها تا گزافه گویی ها، معنویت و عرفان نامیده می شود. با این مثالها صرفاً خواستم تئوری سیطره ی مجاز را توضیح دهم؛ مبنای نگاه نقدآمیز من به دکتر نصر این نظریه است. عهد سنت و مدرنیته و پسا مدرن مربوط به اقوام و اقالیمی دیگر است. ما ایرانیان سنت را تجربه کرده ایم، نه مدرنیته را، تا چه رسد به پسامدرن! و هرگز آنها را تجربه نخواهیم کرد.

تعمیم این ادوار و عهود بر همه ی اقالیم و اقوام تحت تأثیر نوعی نگاه اصالت تاریخی و یک نوع ذهنیت جبر تاریخی صورت می بندد، مارکسیست ها روزگاری اطلس انقلاب پرولتاریای همه جهان را مشخص کرده بودند!! برای همه بشریت هم کمون اولیه قائل بودند و ادوار قالب بندی شده و جهان شمولی را تصویر کرده بودند و بر اساس آن نیز تاریخ و ترتیب وقوع انقلابات مناطق و کشورها را مشخص می کردند؛ در انگلستان کی انقلاب کمونیستی رخ خواهد داد، در فرانسه چه وقت. در آلمان چه زمانی! در این ترتیب تاریخی زنجیره ی انقلاب جایگاهی مثلاً برای چین یا حتی روسیه ندیده بودند. یک دفعه انقلاب در ۱۹۱۹ از روسیه روی داد! و هیچ وقت نیز در انگلستان رایحه مارکسیسم و سوسیالیسم هم شنیده نشد. آنان می گفتند: همه ملل و دول مجبورند در دالان تاریخی که برای جهان ساخته بودند حرکت کنند!! اکنون نیز جریان های فکری اطلس تاریخی جدیدی رسم کرده اند به نام سنت، مدرنیته و پسامدرن. همانگونه که لیبرالسم و مارکسیسم دو سپاه در یک جبهه بودند، جبهه ی سکولاریته؛ دو خرده گفتمان از یک بستر فرهنگی برخاسته بودند؛ نزاع بین لیبرالیسم و مارکسیسم نزاع خانوادگی بود. مارکسیسم یک پدیده شرقی نبود، مارکسیسم یک ولیده ی غربی بود؛ تقسیم جهان به بلوک شرق و غرب تقسیم غرب به مشرق غرب و مغرب غرب بود. به تعبیر استاد علامه شهید مطهری، لیبرالیسم و مارکسیسم دو تیغه یک قیچی بودند. در یکجا به هم پیوند می خوردند و در فرایند تعامل تاریخی و بسا تبانی شده، عهده دار یک رسالت بودند! و زمانی که عمر مصرفی مارکسیسم منقضی شد دامن بنا و بساط مارکسیسم را برچیدند. انسان احساس می کند اراده واحد و مشترکی پشت این دو جریان بوده است و آن گاه که از آن احساس بی نیازی کرد، یا آن را دیگر زیانباردید، یا رقیب واقعی و جدی چون بیداری اسلامی را پیش روی دید، آنگاه مارکسیسم را در بلوک غربی و در منطقه تحت سیطره به سادگی آب خوردن برچید! به نظر من، نسبت سنت و مدرنیته و پسامدرن نیز چنین نسبتی است؛ همگی از مساوی تاریخ تیره ی فرنگند، سنت و تجدد و پساتجدد، وجوه یک وجود، و اطراف یک طیف تاریخی اند. سنت یک پدیده شرقی نیست، همان طور که تجدد یک پدیده شرقی نیست.

سنت را نباید با دیانت در آمیخت و یکسان انگاشت، چنین نیست. مدرنیته به همان اقالیم و اقوامی تعلق دارد که پسامدرن؛ تجدد تداوم سنت و فراتجدد نیز تسلسل طبیعی تجدد است. زادگاه و زیستگاه همه ی آنها همان غرب است؛ و به تصنع و تحکم نمی توان ادوار تاریخی اقالیم را جابجا کرد. تاریخ چندان در اختیار ما نیست. من نمی خواهم نقش تاریخ ساز اراده بشری را انکار کنم که سخت به قاعده مندی توام انعطاف پذیر تاریخ معتقدم و سخت به عزم و اراده آدمی به مثابه خلیفه خدا ایمان داریم. آدمی می تواند تاریخ را تغییر بدهد اما نمی تواند تاریخ واقع شده در جایی را به جائی دیگر منتقل کند. نزاع سنت گرایان با مدرنیست ها یک نزاع خانوادگی است و طبعاً باید خانگی هم باشد. نزاع های مصنوعی و مجازی که در لبه های طیف سنت گرایی و مدرنیسم در نقاط دیگر جهان، جز زادبوم و زیست بوم تاریخی و طبیعی آن جریان دارد، یک زادبوم و زیست بوم تاریخی و طبیعی آن جریان دارد، یک نوع جریانها و حرکتهای تقلیدی است. اصولاً تقسیم حصری گفتمان ها و نزاع های فکری به سنت گرایی و مدرنیسم در همه جای جهان غلط و غیر منطقی است. شنیدید که بشر یا باید مدرن باشد یا سنت گرا. بسیار کسان، گروهها و گفتمان ها در جهان هستند که نه متجددند نه سنت گرا و لزوماً حمله به مدرنیته مستلزم دفاع از سنت گرایی نیست. سنت گریزی لزوماً ملازم تجدد نیست و جریانهای فکری و متفکران همه جای جهان مجبور نیستند یا مدرن باشند یا سنت گرا.

در دنیای اسلام و در شرق گفتمان های دیگری می تواند و می باید جریان داشته باشند و جریان دارند که نه از جنس جانبداران مدرنیسم باشند و نه هوادار سنت گرایی. و چرا باید ما همیشه در هاله و حاشیه باشیم؟ به نظر من دکتر نصر دچار نوعی “خویش دیگر انگاری تاریخی” است؛ شخصیت و ذهنیت نصر در چارچوب تئوری سیطره ی مجاز قابل تحلیل است. او خود را ضد روشنفکر می انگارد، خویش را غرب ستیز می پندارد؛ اما دچارهمان تحیر تاریخی و هویت گم کردگی است که متجددان مبتلایند! خود او هم در پیشگفتار “معرفت و امر قدسی” اذعان می دارد که: با انتقاد از آنچه از چشم انداز سنتی، خطای محض و آشکار محسوب می شود، می کوشیم که از سنت طلایی غرب دفاع کرده و بار دیگر حکمت خالده ای را احیا نماییم که هم جاودان و هم جهانی است!

آیا معنی این سخن آن است که وی می خواهد بار دیگر سنت طلایی غرب را در سراسر جهان احیا و بر همه ی اقالیم مستولی سازد؟ او هویت تاریخی خودش را گم کرده است، او در بستر تاریخی دیگری جز بستر و بسیط تاریخی شرقی و ایرانی زندگی می کند. اسلام نصر، اسلام تاریخ، و حکمت او حکمت موزه است، عرفان او عرفان صوفیانه و تمدن موصوف او تمدن موزه است.

عموم شرق شناسان به حکمت و معنویت و تمدن و هنر و معماری به مثابه اشیاء موزه ای متعلق به تاریخ معتقدند و بسی آن را می ستایند و بسیار تعظیم می کنند! حکمتی این چنین که حکومت های متفرعن متکبر بومی و جهانی را نمی هراساند و نمی ترساند به کار همان فراعنه می آید!

اسلام بی حماسه، اسلام منهای عدالت و آزادی، اسلام بی خطر و ذن بودیسم وار. معنویت صوفیانه، دین شعرگونه و دینداری شاعرانه، اسلام محمدی و علوی نیست. خطا نکنیم، نلغزیم، دقیق تر بیندیشیم، معنویتی که نصر آن را ترویج می کند معنویت عقیم و خنثی است. آن هم خنثی مشکله!

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد!

آقای نصر به اصطلاح ایرانی با آقای کربن فرانسوی هیچ تفاوتی نمی کند. کربن سرانجام نتوانست نه شیعه باشد و نه مسیحی بماند. می گفت من شیعه پروتستانم! البته او به عنوان یک فرنگی هم موافق طبیعت تاریخی خویش می زیست؛ ظاهراً خدماتی نیز به ساحت حکمت اسلامی کرد: اما ترویج باطن گرایی دلخوش کننده، معنویت آرامش بخش، شاید پناهگاه روانی خوبی برای غربیان اسیر مساوی مدرنیته تلقی شود؛ همین و بس. آقای نصر می گوید که مدرن ها نمی توانند متون مقدس را بفهمند. معنویت و حکمت خالده را درک کنند، به نظر ما شوان و گنون و کربن هم نمی توانند اسلام محمدی و علوی را فهم کنند. ما نیز نمی توانیم و نباید شوان و گنون باشیم. این نکته به معنی انکار جهات و جنبه های مثبت شخصیت و خدمات امثال رنه گنون و کربن نیست؛ سنت گرایی در بستر فرهنگی و تاریخی طبیعی خود که غرب است، بسا بتواند برای مردم آن دیار تجدد زده، کما بیش سودمند افتد، اما برای ما هرگز. و هر چند با سنت گرایی، غرب مستغرق مساوی مدرنیسم را نیز نجات نخواهد داد و اصول سنت گرایی قابل احیا نیست؛ ارجاع سنت چیزی چون اعاده ی معدوم است. وانگهی، خود سنت دچار قرائت های بی شمار است، سنت با کدام قرائت مدعی و مطلوب آقای نصر است؟ همه می دانند سنت مورد نظر و نگارش دکتر نصر چه مایه با آن چه شوان بدان می خواند تفاوت و تهافت دارد!

سنت و حکمت خالده ی جناب نصر تنیده در ادعای وحدت متعالی ادیان، و ادیان مشتمل بر بودیسم بی خدا و نبوت و بی معاد و تناسخ شعار؛ دینواره های ابتدایی شرک آلوده، همچنین دین های تثلیثی و ثنوی و توحیدی رائج، و حکمت خالده ی ‌‍‍‌پیوسته با تکثرگرایی دینی، چه مایه و میزان قابل دفاع است؟ آیا این صُوَر متکثر متعارض می توانند صورتهای حقیقت واحدی باشند؟ نیز سنت گرایی سخت کیش و ارتدکسی با رواانگاری و گفت و گو مداری مورد ادعای ایشان چسان قابل جمع است؟ آیا شعار گفت و گو، تسامح و تساهل، می تواند بر بالای سخت کیشی چالاک افتد؟

اگر سنت گرایی و معنویت مورد علاقه و عقیده ی آقای نصر معنویتی زایا و پویا، رهایی بخش و زنده می بود، اول یا دست کم باید خود او را نجات می داد. می گویند: شیخ مرشدی مدعی بود که هر جا که هست مراقب همه ی مریدان خویش است و آنها را از خطا و خطر می رهاند، و مریدان نیز بدین ادعا بسیار پشتگرم و دلگرم بودند، یکی از مریدانش زن زیرکی داشت. گفت روزی این مرشدتان را میهمان کن تا از او پذیرایی کنیم. بنا به دعوت، شیخ مرشد روزی به منزل مرید آمد و وقتی سفره را باز کردند، زن زیرک غذاها را آورد و روی برنج همه یک تکه مرغ گذاشت اما مرغ سهم شیخ را زیر برنجش پنهان کرد. از قضا شیخ شیاد در همین آن یک مرتبه، سراسیمه و به سرعت ناگهانی پاهایش را باز کرد و جمع کرد! مرید پرسید: چه شد؟ گفت: هیچ، یکی از مریدانم در ساحل دریای احمر پایش لغزید و در آب افتاد و داشت غرق می شد، من پایم را دراز کردم و نجاتش دادم!! پس از این نمایش تا نگاه شیخ به بشقاب های پیش روی افراد افتاد و دید روی برنج همه تکه مرغی هست اما ظرف او فاقد مرغ است، اخم هایش در هم رفت و پس از لحظه ای درنگ با غرور تمام داد زد که چرا تبعیض؟! چرا برای من مرغ نگذاشتید؟ تا اینکه خانم آمد و گفت با قاشق برنج ها را کنار بزنید مرغ هویدا می شود! با این کار به همسرش فهماند که کسی که زیر یک انگشت برنج جلوی چشمش، ران مرغ را نمی تواند دید چطور آن سوی عالم با دراز کردن پای مریدش را از غرقه نجات می دهد؟ به هر حال اگر از معنویت و ملکوت آقای دکتر نصر کاری ساخته بود، نخست و دست کم آنقدر به خود بصیرت می داد که این همه در عمرش دچار لغزش های شگرف و شگفت نشود، معنویت ادعایی که اینقدر بصیرت به مدعی او نداده که در روزگار بی رمقی و بی رونقی مطابق و در شرف سقوط استبداد که پیرزال پشت کوه هم فروپاشی دیکتاتوری را لمس می کرد، او پست ترین پست سیاسی در آن رژیم را به عهده گرفت! و پس از سقوط دیکتاتوری نیز دست از دامن دیکتاتور نکشید؛ سپس و همچنان در سایه سار استکبار سفاک جهانی و چونان مشاوری امین، گاه او را یاری کرد. معنویت و حکمت هم پاله و پیاله ی سلطنت و سلطه، عقیم و عاق، نمی تواند بشریت را به سوی رهایی و رسایی، شکوه و شکوفایی، آزادی و آزادگی رهنمود شود.

ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند


* نوشتار حاضر متن سخنرانی علی اکبر رشاد، در همایش نقد و بررسی اندیشه های دکتر سید حسین نصر می باشد که در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۸۷ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ایراد شد. لازم به ذکر است که همایش مذکور با همکاری کانون اندیشه جوان و انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه تهران به مدت دو روز در تاریخ های ۱۵ و ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷ در دانشکده فنی دانشگاه تهران برگزار گردید.

نوگرایى نوآورى اصول و آسیب ها

امسال از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیت الله خامنه ای به نام سال نوآوری و شکوفایی نامیده شد. از طرفی سالگرد نامه تاریخی رهبر معظم انقلاب در پاسخ به جمعی از نخبگان حوزوی مبنی بر ضرورت جنبش نرم افزاری و نهضت تولید علم و نظریه پردازی است

در این راستا در گفت وگوی حاضر که با حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر رشاد رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی بعمل آمده است سعی کرده ایم که در این خصوص به کنکاش پرداخته و زوایای جدید ی را مورد توجه و بررسی قرار دهیم.

ویژگی های نوآوری و تجددگرایی، نسبت این دو به هم، پیشینه فرهنگی اروپائیان و مسیحیان و علل ادبار آنها به مسیحیت و نیز علل و عوامل پیدایش رنسانس و مدرنیته و پست مدرنیته و آفاتی که فرهنگ ما را تهدید می کند از جمله مباحثی است که در این مصاحبه مورد توجه قرار گرفته است.

در سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی واکاوی مباحث گفته شده، خالی از لطف نیست.

اینک مطلب را باهم از نظر می گذرانیم:

تعریف مختصر و مفیدی از نوآوری را بیان کنید؟

نوآوری را می توان عبارت از ابداع رو به کمال مطلوب دانست، هر چند که ممکن است این واژه به معنایی و یا به مصادیقی اطلاق شود که التزام به کمال و پیشرفت و مطلوبیت در آن مفروض نشود ولی نوعا به لحاظ عرفی رفتار و اقدامی که جهت گیری استکمالی نداشته باشد را نوآوری تلقی نمی کنند اما اینکه نوآوری به معنای دقیق تعریف بشود بسته به متعلق و حوزه آن نوآوری است. مثلا اگر در حوزه معرفت و حکمت بخواهیم نوآوری را تعریف کنیم، طبعا می توان دقیق تر آن را معنی کرد. من در ضمن تحقیقی که تحت عنوان مبانی و موانع نو فهمی و نظریه پردازی دینی در دست دارم، ساحات و سطوح نوآوری در قلمرو معرفت و حکمت دینی را در سی سطح و در قالب چهار ساحت، تفصیل داده ام.

به نظر شما چه تفاوتی میان نوآوری و تجددگرایی است و آیا این دو با هم نسبتی دارند؟

تجددگرایی در فارسی معادل مدرنیسم است و پسوند «گرایی» و پسوند «ایسم» در لاتین ایدئولوژی و اصالت را القاء می کند. یعنی، تجددگرایی معادل اصاله التجدد است. رفتاری که نو بودن در آن بذاته، موضوعیت دارد. مدرنیزم یک گرایش است، یک ایدئولوژی است رفتار و رویکردی است که نو بودن در آن، بالذات، مطلوب قلمداد می شود. در تجددگرایی و مدرنیزم، هر آن چه نو است خوب است. هر آن چه کهنه است، بد است، اما در نوآوری چنین چیزی نهفته است یعنی در نوآوری بنابر نفی گذشته ها نیست و بنا نیست، تن به یک گسست تاریخی، معرفتی و فرهنگی بدهیم بلکه در نوآوری برخلاف تجددگرایی که ایهام به نفی گذشته دارد، چنین چیزی مطرح نمی باشد و البته این بدان معنا نیست که گذشته ها و کهنه ها مقدس و نقدناپذیرند، بلکه به این معنا است که ما یک بستری و زمینه ای را محقق و موجود فرض می کنیم که باید در آن نوآورد، یعنی به گذشته و اصل خویش اذعان می کنیم و با فرض داشتن یک پایه و مبنا، براساس منطق مشخصی در آن قلمرو و زمینه نو می آوریم و تجدید می کنیم و لذا من تصور می کنم که نسبت بین «نوآوری» و «نوگرایی»، نسبت عام و خاص من وجه است به این معنا که می تواند در پروسه نوگرایی، نوآوری هم اتفاق بیافتد نوآوری معقول و مطلوب و کما اینکه در جریان رویکرد و رفتاری نوآورانه، یافته هایی به دست بیاید که احیانا با اصالت بخشیدن بدان و تعمیم آن، به نوعی نوگرایی تبدیل شود. ولی نوآوری و نوگرایی لزوما هم معادل و مساوی هم نیستند، بلکه در یک جهت مقابل هم هستند. گفتیم در نوآوری اصرار بر نفی گذشته نیست ولی در نوگرایی و تجدد، نفی گذشته عنصری از عناصر مدرنیسم و تجددگرایی می باشد، البته این ها همه در مقام بحث های نظری و بساانتزاعی قابل طرح است. غربیانی که بانی و مدعی تجدد و مدرنیزم هستند، عملا گذشته را نفی نکرده اند. هر چند که آنها از ظهور انسان جدید، دنیای جدید، فلسفه جدید و همه شؤون جدید و متجدد سخن می گویند، اما عملا وقتی ما به ایمان و آرمان، گفتار و رفتارهای تشکیل دهنده و تجلی بخش مدرنیته نگاه می کنیم می بینیم که همگی ریشه در سنت و پایه در ادوار تاریخی ماقبل مدرن و حتی ریشه در دوره های باستانی غرب دارد و آنها دچار گسستگی تاریخی نشده اند.

آیا می توانیم اینطور بگوئیم که غرب به دلیل اینکه از جهت دینی اینطور که شرق و خصوصا ما مسلمانها که به اصول دینی مان معتقد هستیم و برای ما ماندگار است آنها چون چنین اعتقادی را نداشتند. تجددگرائی و نوگرایی به این صورت برایشان مطرح شد که اوایل آمدند و گفتند همه چیز گذشته را باید کنار گذاشت چون چیزی از گذشته به نظر خودشان نداشتند که آن را خیلی و صددرصد قبول داشته باشند در حالی که ما یک اصولی داریم از گذشته که به آن معتقدیم؟

به لحاظ افتخارات و امتیازات تاریخی نمی شود گفت که اروپایی ها، پیشینه قابل مباهاتی نداشتند، بله آمریکایی ها بی تاریخند و پیشینه تاریخی درخور و قابل مباهاتی ندارند. حکمت یونانی، حکمت ایتالیایی و حکمت فرانسوی از پیشینه تاریخی غنی ای، برخوردار است از این جهت نمی توان گفت آنها از تاریخ خودشان فرار کردند اما به لحاظ دینی، آنها دینشان را که دین محرف موجود یعنی همان مسیحیت غربی شده است، دست و پاگیر و مزاحم پیشرفت، توسعه و تحول می انگاشتند. در وهله اول با یک تازش و یورش تمام عیار، بساط دیانت مسلط بر فرنگ را برچیدند، سکولاریسم را تا مرز الحاد پیش بردند و کنار زدند و بسیاری از سنت های تاریخی و فرهنگی و بومی خودشان را به نقد گذاشتند و بسیاری از معرفت ها و مکاتب فکری را که متعلق به تاریخشان بود زیر سؤال بردند اما آنچنان که در آغاز به نقد و طرد و رد پیشینه و تبار فکری گذشته خویش پرداختند، برای همیشه و تاکنون، هجوم و یورش را ادامه ندادند و بسیاری بر این باورند که به یک معنا پست مدرنیسم و پسا تجددگرایی یک نو بازگشت به سنت است. اگر نپذیریم که رفتارها و اندیشه ها، ادواری اند و صورت حلقوی و «دورهای رفت و برگشتی» دارند اگر اطلاق این مدعا را قبول نکنیم تا پست مدرنیته را نوعی بازگشت از مدرنیته به سنت بنگاریم، ولی این مقدار قابل انکار نیست که رگه هایی از احیای سنت ها و رگه هایی از بازگشت به تاریخ در دوره های بعد از مدرنیته به چشم می خورد، این می تواند حکایت از نوعی «ندامت فرهنگی» و یک نوع بازاندیشی در رفتار چهار قرن اخیر فرنگی ها قلمداد شود. این روند را می توان به چرخش و جبران خطاهای رفته، لغزشهای پیش آمده و یک نوع پشیمانی از تندروی ها و گسست ها تفسیر کرد و نیز یأس از تحقق آرمانهای انتزاعی دوره مدرن نیز به شمار آورد، که لازمه آن تا حدی تجدید پیوند با گذشته فرهنگی و تاریخی می باشد. در هر صورت آنچه مسلم است این است که یکی از دلایل ظهور دوره ای به نام دوره مدرنیته و سیطره سکولاریزم در غرب، ادامه حیات مسیحیت نارس و ناقص محرف و التزام غربیان به دین تاریخ مصرف تمام شده است یعنی مسیحیتی که دارای عمر مقطعی و تاریخ مصرف مشخص شش تا هفت قرنه بوده، وقتی بعد از انقضای تاریخ حیات و حجیت آن بر آن اصرار ورزیدند خود به خود باید در انتظار یک سلسله عوارض ناهنجاریها و پیامدهای معرفتی و معیشتی و فرهنگی باشند و این اتفاق افتاد و دوران قرون وسطی پیامد چنین پافشاری ها و اصرارها بود. ملاحظه می کنید شش قرن و اندی است که عهد مسیحیت و دوران حجیت مسیحیت تا ظهور حضرت مسیح(ع)، تا ظهور پیامبر اعظم(ص)، دوره ای نبوده که مسیحیت در غرب و جهان مشکل آفرین شده باشد. مشکلاتی که در دنیای مسیحی غربی پدید می آید در طول تاریخ، دقیقا از قرن هفتم میلادی آغاز می شود تا قرن شانزدهم، این ده قرن قرون وسطی و سوداء، درست همان ده قرنی است که مسیحیان بر مسیحیت تاریخ مصرف پایان یافته اصرار ورزیدند، پایبند به دینی ماندند که دوره حجیت اش پایان پذیرفت. بر شریعتی اصرار ورزیدند که تاریخ آن منقضی شده است و اما درست از زمانی که از چنین مذهب مندرس، نخ نما و تاریخ منقضی شده دست بر می دارند، دوره رهایی و شکوفایی فکری، علمی و توسعه سیاسی و اجتماعی در غرب آغاز می شود. ما بی آن که همه آن چه را در دوره مدرن اتفاق افتاد تایید کنیم و بی آن که همه آن چه را که در دوره قرون وسطی رخ داده را نکوهش کنیم، و رد کنیم اما در مجموع وقتی این دو را با هم قیاس کنیم احساس ما این است که دوره مدرن بر دوره سیاه قرون وسطی ترجیح دارد، هرچند هر دو، دو دوره تاریخی متعلق به یک اقلیم و فرهنگی دیگر هستند که مقبول ما نیست و هیچ گاه طبعا مطلوب ما قلمداد نخواهند شد، پس مطمئنا گریز از مسیحیت و دین محرف آن روز یکی از عوامل پناه بردن به تجددگرای می باشد، که گسست تاریخی نیز در آن نهفته است.

آیا می توانیم این نتیجه را بگیریم که در حقیقت در غرب، وقتی حرکت رنسانس شروع شد حرکتی تند و غیرمعتدل بر علیه آنچه که در گذشته وجود داشت بود و پست مدرنیته درصدد تصحیح و تعدیل آن است؟

یکی از آفاتی که همواره دامن گیر بشر بوده و اوج ابتلا به آن در دوره مدرن نمود یافت، افراط و تفریط در مقام و نظر و عمل، معرفت و معیشت است. در حوزه معرفت، در دوره مدرنیته مکاتبی ظهور کردند کوتاه عمر و گذرا از جمله و شاید بشود گفت بزرگترین علت میرایی و ناپایداری این مکاتب و مناظر معرفتی که در جهان به وجود آمد و زود زوال پذیرفت همین ابتلا به افراط و تفریط بود. مثلا یک عامل در یک مطالعه جامعه شناختی، در یک نظریه اقتصادی، یا یک قاعده را در یک منظر فلسفی یا در یک مکتب علمی و حتی در یک نظریه علمی برجسته کردند و همه چیز دیگر را انکار کردند و آن را تعمیم دادند و احکام کلی صادر کردند و معلوم بود که چنین آراء و نظریاتی، زیاد نخواهد پائید، چرا؟ چون بلافاصله یک کسی ده مورد نقض در مقابل این نظر و دیدگاه افراطی ارائه می کند و آن نظریه ابطال می شود. مثلا می بینیم بر عنصر اصالت و استیلای مطلق کشش جنسی در فرویدیسم اصرار می شود و می گوید همه کنشها و واکنشها، بینشها و منشها، باز می گردد به این عنصر. از سوی دیگر، به راحتی چهار شاهد ناقض که نقض کننده این نظریه افراطی است ارائه می شود که گفته می شود اصلا این نظریه باطل است. مارکسیسم و کمونیسم بر یک عامل به نام اقتصاد و عنصر حلقه اقتصادی اصرار می ورزد و همه چیز را حول محور همین یک عنصر توجیه می کند. تاریخ را، فلسفه را، علم را، مسائل اجتماعی را، سامانه سیاسی را می خواهند به این عامل، گره بزنند، به راحتی چهار نقض و شاهد شکننده ارائه می شود و اطلاق انگاره زیرسؤال می رود. این افراط که طبعا ملازم است با افراط در نفوذ و نفاذ یک عامل و تفریط در ارتباط و تأثیر عوامل بسیار دیگر. این تک ساحتی نگری در معرفت و معیشت، از آفات حیات بشر، به ویژه بشر معاصر است. لهذا، می توان گفت: در مجموع یکی از خصوصیات و خصلت های مدرنیته همین افراط و تفریط بود. من احساس می کنم که اگر بپذیریم پسا مدرن گرایی و دوره پست مدرنیته، یک بازگشت به سنت است که این مطلب مطلق نیست می توان پذیرفت از جهات و نقاطی پست مدرن یک نوع تصحیح و تعدیل مدرنیته است هر چند که، در مجموع نمی توانیم پست مدرنیته را- دست کم فعلا- رویکرد معتدل، معقول و پخته، قلمداد کنیم. من فکر می کنم که پست مدرنیته نیز، خود دچار یک سلسله افراط و تفریط های مخصوص خودش است. مثلا در ساختارشکنی این همه افراط یا احیانا در نسبیت باوری این همه افراط هرگز، ره به جایی نخواهد برد. احساس می شود، در بعضی از شئون، شاخه های معیشت و معرفت، نوعی دیگر از افراط و تفریط، خودش را نشان می دهد، در زمینه هایی متفاوت با مدرنیته، جز آنچه تاکنون بوده. لهذا، پست مدرنیته، گرفتار یک سلسله افراط و تفریط ها و عوارض خطرناکی است.

در وهله اول هم به دلیل اینکه مدرنیته و پسامدرن هر دو غیر الهی است، هر دو بر مبنای تجربیات نسبی بشری است در واقع تجربیات مطلق الهی و علوم مطلق الهی نیست به این دلیل هر دو در وادی افراط و تفریط هستند یعنی هر دو نمی توانند آن اعتدالی که مناسب شأن یک جامعه، فرهنگ و تمدن است را داشته باشند اما به طور نسبی شاید بتوان گفت پسا مدرن در یک جاهایی درصدد اصلاح آن افراط و تفریط هایی است که در دوران مدرنیته بوده است؟

اما از آن طرف خودش دچار یک سلسله افراط و تفریط های دیگری می شود. پیرامون این اشتراک در آفات، یکی، همین نکته است که شما اشاره فرمودید با این مضمون که اصولا جز، از مکاتب الهی توقع جامعیت و اعتدال و واقع نگری از مکاتب دیگر نمی توانیم داشته باشیم. قطعا مکاتب غیرالهی دچار آفات بسیاری است از جمله همین تک ساحتی بودن، افراط و تفریط کردن و احیانا کوته نظری، سطحی نگری و امثال اینها، که همگی آفاتی هستند که در نگاه های غیرالهی چه عمیق، چه حقیر، چه ژرف و چه همه جانبه نگر، خودش را نشان می دهد.

بالاخره مسیحیت دینی بود که در زمان خودش، قبل از این که تحریف بشود الهی بود و می شد زندگی را بر پایه آن پیش برد اما در زمان پیامبر اسلام(ص) این دین زمانش گذشت و اسلام کامل ترین دین آسمانی نازل شد. سؤال اینجاست که اگر ما مسلمان ها هم، در عرصه فرهنگ، معرفت و معیشت گرفتار آن آفات شویم چنین سرنوشتی خواهیم داشت؟

در این خصوص، به این معنا که فرهنگ، معرفت و معیشت، مبتلا بشود آری، اما خود دیانت اسلامی یعنی دین، اسلام نفس الامری، اسلام منزل (نازل شده)، اسلام کتاب و سنت، اسلام با حفظ مبنا و منطق در مقام معرفت و فهم هرگز دچار این آفت و آسیب ها نخواهد شد. اما اگر ما در مقام معرفت و معیشت، فرهنگ و رفتار، از آن اسلام اصیل فاصله بگیریم هرگز از ابتلا به آفات و طبعا پرداخت تاوان عوارضی که می تواند متوجه ما بشود، در امان نخواهیم بود. درواقع، ما در جهان اسلام حتی در همان مقام معرفت و رفتار و معیشت از یک ضمانت هایی برخوردار هستیم که دین مسیحیت، تهی دست و فاقد آنها بود، لهذا سپری و ابزاری برای دفاع و مستمسکی برای دست آویز کردن و خود را حفظ کردن از آفت نداشتند و نیز به آن روش شناسی علمی خاصی که در جهان اسلام پذیرفته شده و اسم آن اجتهاد است، دسترسی نداشتند لذا، غربی ها و مسیحیان که یا تصلب بر ظواهر داشتند از جمله برخی از فرق اسلامی مثل اخباریه، یا تن به نوعی تأویل دادند، هرگز به یک روش شناسی مطمئن و متن محور و در عین حال عقلانی نرسیدند، چرا که این تصلب یا تأویل هر دو آفتند و مانع دستیابی به معرفت حقیقی و دسترسی به باطن متن می شوند. مشکل غربی ها نداشتن روش اجتهادی بود، در نتیجه یا طریق افراط به صورت تصلب بر عبارات یا طریق تفریط به صورت تأویل در مواجهه با متون دینی شان پیش می گرفتند. علاوه براین، متون دینی اصیل در دسترس مسیحیان نبود، چراکه سیصد انجیل، طی دهه ها و بلکه سده ها تا اوایل قرن چهارم میلادی به نام انجیل به بازار آمد که در میان اینها سه یا چهار مورد که هم اکنون هم در اختیار مسیحیان است پذیرفته شد و مابقی از میان رفت و همین سه چهار نسخه موجود هم، تفاوت ها و تعارض های بسیاری با هم دارند و دلایل علمی فراوانی که متکی بر قرائن دقیق می باشند بر عدم اصالت این متون صحه می گذارند. زیرا پاره ای از مطالب مطرح شده در این متون، مطالبی است که سینه به سینه نقل و بلکه ثبت شده و برخی از آنها در قالب نقل از حواریون و بسیاری از نکات مربوط به بعد از انقطاع وحی به تعبیر خود مسیحیان و به عقیده ما عروج حضرت مسیح(ع) و به تعبیر بعضی از مسیحیان بعد از اعدام آن بزرگوار تنظیم و بیان شده است که، این ها همه حکایت از این می کند که این متون، متون اصیل نیستند، در این خصوص در دوره های اخیر، به شیوه های علمی نقد متن، خود مسیحیان متفکر و روشنفکر می توانستند اثبات کنند که این متون اصالت ندارند و این مدعای ما مسلمان ها در گذشته های دور که این متون محرفند و اصیل و وحیانی نیستند امروزه بسیار واضح تر به کرسی حقانیت و حجیت نشسته است. آنها علاوه بر اینکه روش شناسی علمی مناسب برای فهم دین نداشتند، متن اصیلی هم در دسترس نداشتند، در نتیجه رابطه مسیحیت غربی یا در کل مسیحیت، با آسمان، حذف شده و یک جامعه بریده و معلق بین زمین و آسمان، طبعا وقتی سرسبزی های زمینی و جاذبه های حسی را دید با راحت طلبی ذهنی که بشر به آن مبتلا است و نیز، حس گرایی- که به هر حال، حس، نخستین طریق موانست و انس با حیات و هستی و کسب معرفت و در ابتدا معرفت های سطحی است- عجین شده و به سراغ آن رفت و محصولش آن مدرنیته و علم حس گرا و به شدت مفرطانه مادی گرایانه شد که امروزه ما دائم با آن مواجه هستیم. مسئله ای که خود غربی ها در عمق گرداب آن، درافتادند و در میانه این ورطه مبتلا هستند و غیر غربی ها هم از عوارض وآثار منفی این اتفاق تاریخی در امان نمانده اند، چرا که تاوان جرمی را که مرتکب نشده اند، امروز می پردازند.

به نظر شما چه موانعی بر سر راه نوآوری وجود دارد؟

بررسی موانع نوآوری هم، معطوف به حوزه متعلق این فعالیت است، یعنی آنچه که در مفهوم شناسی نوآوری عرض شد. این ابراز می توان دقیق تر سخن گفت یعنی موانع نوآوری در هر حوزه ای متفاوت است هر چند که موانع مشترکی نیز در مجموع می توان، سراغ گرفت. در یک طبقه بندی می توان موانع را به دو دسته آفاقی و انفسی تقسیم کرد. یعنی از یک سو، موانعی که به درون عناصر و انسانهای نوآور بازمی گردد، کسانی که در مواجهه با نوآوری هستند، استعداد نوآوری دارند و مبتلا به یک سلسله موانع درونی هستند. اینها را ما موانع انفسی تلقی می کنیم. یک سلسله موانع آفاقی و برون ذاتی هستند که به معرفت، شخصیت، ذهنیت، وضعیت روش شناختی و درونی آن کسانی که نوآور باید باشند، مربوط نمی شود، بلکه به مسایل تاریخی، محیطی، اجتماعی و سیاسی بازمی گردد، و نیز به عوامل فیزیکی و سخت افزاری و به مدیرانی بازمی گردد، که باید استعدادها، توانایی ها و ظرفیت ها را توانمند کنند. پس، در یک تقسیم بندی کلی می توان، موانع را به این دو دسته تقسیم نمود. در عین حال هر یک از این دو دسته، به گروههای کوچکتری قابل تقسیم هستند. مثلاً در موانع درونی و انفسی یک سلسله موانع روانشناختی وجود دارد که بی آنکه از بیرون کنترل، اعمال یا تحمیل بشود، در درون آدمها کار خودش را می کند. فرض کنید، باور غلطی با این مضمون وجود داشته باشد که: همواره نوآوری، اختراع و اکتشاف، از نوابغ برمی آید و نوابغ هم انسانهای از ما بهتر و نوادرند، بنابر این نوآوری، مدیریت کردنی نبوده و مدیریت پذیر، برنامه پذیر و پیش بینی پذیر هم نیست. لذا، مطابق با به درصد نوابغ و نخبگان می شود امید نوآوری در جامعه داشت. بنابراین، نوآوری، وابسته به شانس بوده و اتفاقی است. بدین ترتیب اکثریت دانش آموز، دانشجو، طلبه، اندیشمند، دانشمند و محقق ما خودش را شایسته این امر، نمی داند، این از همان مصادیق افراط و تفریط است و همین پندار که این نوابغ اند که باید کاری بکنند و دستی از نوابغ باید برآید و نوابغ هم نوادرند و نوادر هم تصادفاً پدید می آیند، یک مانع درون خیز است. یا این که تصور می کنیم اگر ما حرف نو زدیم ممکن است با موانع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی روبرو شویم. همین که تخیل و توهم کنیم که ممکن است با موانع و یا با مخالفت مواجه بشویم، خود به خود، به سراغ نوآوری نخواهیم رفت و یا اگر به ابداعی دست زدیم، خود سانسوری کرده و ابراز نمی کنیم. که من ا زآن تعبیر به ا ختناق سپید می کنم. این، اختناقی است درون خیز که از بیرون اعمال نمی شود. این فقدان جرات و توهم ترسناک از اینکه مباد کسی مخالفت کند. آبروی او برود و یا با او برخورد شود، کاملاً درون خیز است و انفسی است. در فرهنگ، یک عامل درونی فرهنگی بوده و یک مانع فرهنگی قلمداد می شود. بدین معنا که، ما همیشه از دیگران مطالبه می کنیم چون ادبیات ما ادبیات غائب گویی است. مثلاً فرض کنید، گفته می شود: پاسخ فلان مشکل را نمی دهند، چرا فلان مشکل را حل نمی کنند و… ادبیات ما ادبیات غائب گویی و مطالبه از غیب است. این حالت و روحیه از همان موانع است یعنی ما همیشه فرافکنی کرده و دچار مجرم انگاری دیگران و تبرئه خویش هستیم، و در این تبرئه نه دیگران تبرئه می شوند و نه خود ما. در این میان همه زیان می کنیم و کسی در اندیشه تدبیر و راه کاری نمی افتد و برای حل معضل درصدد رفع مشکل و مانع برنمی آید.

به طور خلاصه موانع آفاقی و انفسی بحث نوآوری را بیان نمایید؟

به طور کلی میتوان موانع انفسی و آفاقی را طبقه بندی و تقسیم کرد که از این جمله اند: موانع معرفتی درون خیز یعنی مبانی غلط داشتن، روش تفکر نادرست داشتن و به پاره ای باور داشت های ناصحیح مومن و معتقد بودن که یا مانع نوآوری می شود یا نوآورها را به انحراف می کشد. دیگری، سلسله ای از عوامل و موانع اخلاقی، عوامل و موانع روانشناختی و موانع فرهنگی است یعنی باورهای غلط فرهنگی که در اذهان، رفتارها، تصمیم ها، اقدام ها، اجراها رسوب کرده و گاه در قالب یک مانع فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و مدیریتی خودش را نشان می دهد و اجازه نمی دهد که نوآوری اتفاق بیافتد. مدیریت نکردن یا غلط مدیریت کردن استعدادها، ظرفیت ها، غلط هدایت کردن توانمندها و مستعدین و بد هزینه کردن سرمایه ها، به کار نبستن سرمایه ها، به کار نگرفتن سرمایه ها و استعدادهای مادی و معنوی، غلط به کاربستن و نادرست به کار بردن استعدادها و سرمایه ها، ناهماهنگی ها، سیاست نداشتن و سیاست داشتن اما پایبند نبودن به این سیاست ها، همه و همه در زمره موانعی هستند که قابل طبقه بندی در دسته های تعریف شده و قابل تعریفند. همه اینها وقتی که در مجموع، دست به دست هم می دهند، یک نتیجه حاصل می شود و آن اینکه، همچنان در جا می زنیم، یا خیلی که به خود بیاییم به گذشته های خودمان افتخار می کنیم. البته افتخار به گذشته، بازگشت به گذشته و اشاره به تیره و تبار قابل مباهات، در گذشته های دور اشکالی ندارد. عیب نیست که مفید هم هست. اما اگر خود را جزئی از تاریخ، انگاشته و حیات و هستی مان را در بخشی از موزه های جهان بدانیم و به سنت گرایی افتخار کنیم، این ها اگرچه، به جای خود مثبت است، اما می تواند به مثابه یک مانع خودش را نشان بدهد. همینطور که فراموش کردن گذشته، گاهی اعتماد به نفس را از بین می برد و ما را از امید داشتن به آینده بازمی دارد، اصرار و ابرام و تصلب بر گذشته نیز، گاهی به صورت مانع خودش را نشان می دهد.

آثار نوآوری را نیز بیان فرمایید؟

به صورت کلی، آثار نوآوری معادل است با آثار حیات، یعنی آدم زنده همیشه نوآوری می کند. هرگاه آدمی در جا زد و به تعبیر ولایت، امروزش با دیروز او برابر شد، عملا مرده است، چون آدم زنده مهم ترین شاخصه و نشانه حیاتش این است که با گذشته اش متفاوت باشد، آینده اش با امروزش فرق کند و فرق، تکاملی است نه تفاوتی و تناسلی و قهقرایی، بلکه این امر، تحول ارتقایی پیدا می کند. در حقیقت نوآوری لازمه حیات است و نوآوری از آثار شکوفا شدن و فراگشت و کاملتر شدن است. به صورت جزئی هم طبعاً نوآوری، جایگاه درخوری را در قلمرو فرهنگ و معیشت یک جامعه احراز می کند. سیادت یک جامعه در گرو نوآوری است، چون انسان مرده نمی تواند به سیادت و ریاست و قدرت دست پیدا کند و امروز، اهمیت نوآوری خصوصاً در قلمرو فرهنگ و معرفت به گونه ای است که اصلا قدرت به علم است. علم به نوآوری است. علم دیگران را باز گفتن و بازخواندن نمی تواند نوآوری باشد. وضعی که مع الاسف، امروزه دانشگاه های ما مبتلا به آن هستند. چرا که، داده ها و واردات غیربومی، غیردینی و گاه معارض و منافی را از بیرون آورده و در داخل بازگو می کنیم. این علم، علمی نیست که منشأ قدرت بشود، علمی مایه قدرت است که خودمان خلق کرده باشیم و دیگران نداشته باشند. اگر علمی داشته باشیم که دیگران داشته باشند، موجب اقتدار و قدرت نیست، چون دیگران هم دارند. این در حالی است که، قدرت در تفاوت معنی می دهد. ما اگر علمی متفاوت داشته باشیم آنوقت قدرت به دست های ماست چون با دیگران فرق می کنیم چیزی داریم که دیگران ندارند به این ترتیب روی ما حساب می کنند. سر بخل علمی غرب و جوسازی هایی که در مقابل رشد دیگر ملل دارند، همین است که نمی خواهند، مایه قدرت از دستشان خارج شود، مثلا، هر آنچه را کشف کردند، هرگز در اختیار ملل دیگر قرار نمی‌دهند، مگر اینکه فراتر از در حصر نگه داشتن آن علم، نفعی ببینند. مثلا فرض کنید لو دادن اینترنت که دهه ها در اختیار آمریکا بوده، اما وقتی می بینند که چه بسا اگر این تکنولوژی را در اختیار جهان سوم و یا همه بشر قرار بدهند منافعش برای آنها بیشتر خواهد بود، از آن جهت که می توانند به وسیله ابزار اطلاع رسانی کنند و القائات خودشان را از آن طریق به همه آحاد و همه جوامع منتقل کنند، دست به این عمل می زنند. در عین حال، بخلی که آنها می ورزند و حصری که بر آن ابرام و اصرار دارند، ناشی از این است که منشأ قدرت را نمی خواهند از دست بدهند، مگر اینکه چیزی از اهمیت بیافتد. البته هیچ گاه علم از اهمیت نمی افتد.

از اینکه در این گفت وگو شرکت کردید، از شما تشکر می کنم.

ممنونم و برایتان آرزوی موفقیت دارم.

الگوی طبقه‌بندی و تحلیل «سه‌گانه‌ها» / گفتمان متجدد، مبتلا به انقطاع تاریخی است

خبرگزاری مهر _ گروه دین و اندیشه: آیت‌الله علی‌اکبر رشاد، رئیس شورای حوزه‌های علمیه استان تهران و رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه‌ اسلامی در کتاب «دین‌پژوهی معاصر» درصدد جریان‌شناسی دین‌پژوهی در ایران معاصر است. وی در این اثر، بر اساس الگوی خاصی که آن را «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» نامیده، سه گفتمان شاخص معاصر را در ساحت حکمت و معرفت دینی شناسایی و ارزیابی می‌کند: ۱- گفتمان متجمد سنتی‌اندیش، ۲- گفتمان متجدد غرب‌گرا و ۳- گفتمان مجدّد نواندیش.

آیت‌الله رشاد معتقد است جریان متجمد، با خصلت تصلب بر میراث بازمانده از سلف، متحجرانه بر مشی و مرام علمی معرفتی سنتی پای می‌فشرد و دیده از دیدار مناظر و مکاتب نو پدید و فرابومی فروبسته و قرن‌هاست که دین‌پژوهی را به تحشیه‌نگاری و تعلیقه‌زنی بر آثار و آرای کهن فروکاسته و حتی اجتهاد را تقلیدی می‌خواهد.
جریان متجدد، مبتلا به گسست تاریخی است و با انقطاع از تبار علمی خود و با بی‌اعتنایی و قدرناشناسی نسبت به ذخائر و خزائن غنی و قویم حِکمی و معرفتی خودی، دل در گرو فکر و فرهنگ غرب غالب دارد و با گرته‌برداری از جنبش اصلاح دینی در آن دیار و پدیده‌ پروتستانتیزم مسیحی، آرمان و آرزوی «نودینی» و «پروتستانتیسم اسلامی» را در سر می‌پرورد.
مؤلف علاوه بر ارزیابی این دو گفتمان افراطی و تفریطی، جریان علمی مجدِد را با سه خصلت از آنها متمایز می‌کند که عبارتند از:
۱. وفاداری ارزش‌شناسانه و مجتهدانه به مواریث فخیم و قویم خودی؛
۲. مواجهه‌ فعال، نکته‌سنجانه و اصطیادی با رهاورد معرفتی دیگر ملل؛
۳. اِفراغ وُسع برای گشودن راهی بدیع، در میان تحجر و تجدد برای احراز سهمی سزاوار در سرمایه‌ حکمی، معرفتی بشری.
از آنجا که آیت‌الله رشاد «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» را چونان یک مدل فراگیر برای دسته‌بندی و ارزیابی جریان‌ها، اندیشه‌های (فلسفی، دینی، علمی) و رفتارهای (اجتماعی، سیاسی) در همه‌ عرصه‌ها می‌داند، برای روشن‌ترشدن اصل نظریه و چگونگی کاربرد آن در طبقه‌بندی و تحلیل اندیشه‌ها و رفتارها، گفت‌وگویی با وی انجام داده‌ایم که حاصل آن از نظر شما می‌گذرد؛
*جناب عالی جریان‌های فکری را براساس«الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» به سه دسته‌ متجمد و متجدد و مجدد تقسیم می‌کنید؛ شما کتابی هم در همین رابطه تألیف و منتشر کرده‌اید. اگر ممکن است راجع به اصل این الگو و اهمیت این تقسیم سه‌گانه توضیح بیشتری بفرمایید.
به نظر می‌رسد می‌توان مجموعه‌ جریان‌ها و گرایش‌های فکری و نیز اسلوب‌ها و شیوه‌های زیستی ـ رفتاری در جهان معاصر را، چه در ایران، چه در کشورهای اسلامی و چه در مقیاس جهانی مادون غرب، با الگویی که از آن به «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» تعبیر می‌کنم طبقه‌بندی و تبیین کرد. ما امروز در همه‌ عرصه‌های معرفتی و غیرمعرفتی با سه جریان و گرایش روبه‌رو هستیم؛
اول جریانی که بر آنچه از پیشینیان به ارث رسیده، اصرار می‌ورزد و تصلب دارد. این گرایش همه‌ آنچه را که متعلق به گذشته است گویی مقدس و خدشه‌ناپذیر می‌انگارد و خود را پاسبان و نگهبان میراث معرفتی معیشتی، افکاری و رفتاری گذشتگان می‌داند؛ از این جریان به جریان «متجمد سنتی‌اندیش» تعبیر می‌کنم.
در مقابل گفتمان متجمد، جریان دومی قرار دارد که تصور می‌کند هرآنچه از فرنگ و غرب بازآمده، عین حقیقت و مُر حق است و از هرآنچه در گذشته داشته‌ایم و از هرآنچه که اکنون خود داریم برتر است. لُب این مدعا را در لسان بعضی از روشنفکرانِ نسل‌های گذشته مثل تقی‌زاده می‌بینیم که می‌گوید «برای متمدن‌شدن باید از فرق سر تا نوک انگشتان پا فرنگی شد».
تقی زاده فرنگی‌مآبی را طریق منحصربه فرد نجاح و نجات مسلمان‌ها و تنها راه رهایی ایران می‌پنداشت. این جریان بنا دارد یکپارچه مقلد و مطیع آنچه غربی‌ها و فرنگی‌ها ارائه می‌کنند باشد. ما از این جریان به جریان یا گفتمان «متجدد غربگرا» تعبیر می‌کنیم.
در این میان جریان سومی ظهور کرده که به هویت مستقل تاریخی و تشخص ملی و دینی و نسلی خود باور دارد. این جریان هیچ‌یک از دو گفتمان متجمد و متجدد را علی‌الاطلاق نمی‌پسندد؛ بلکه معتقد است باید راهی نو، اما برساخته بر سرمایه‌ها، داشته‌ها و ثروت و میراث غنی و قویم بازمانده از سلف طراحی و تأسیس کرد.
از آنجا که حیثیت خاص و خصوصیت اصلی این جریان، از سویی تجدید حیات معرفتی و معیشتی تاریخی و هویتی خودی است و از سوی دیگر به نوآوری می‌اندیشد و نواندیش است، از آن به «جریان مجدّد نواندیش» تعبیر می‌کنیم. این گفتمان در عین اینکه به سرمایه‌ ارزشمند بازمانده از نسل‌های گذشته و نخبگان و متفکران پیشین کشور، یا جهان اسلام، ایمان دارد، به خودش نیز باور دارد.
*شما برتری و مزایای استفاده از الگوی پیشنهادی خود در سنخ‌شناسی و ارزیابی افکار و افعال را در چه می‌دانید؟
به‌نظر من این الگوی تحلیلی از امتیازات بسیاری برخوردار است که بیان همه‌ آنها در حوصله‌ یک گفت‌وگو نمی‌گنجد و باید در مجالی موسع به شرح آنها پرداخت، اما اینجا من به دو مورد از مهم‌ترین مزایای الگوی پیشنهادی اشاره می‌کنم:
یک) «فراگیری» و قابلیت تطبیق بر همه‌ ساحات معرفت و آفاق معیشت انسان غیرغربی.
دو) واقع‌بینانه‌کردن نگرش به معرفت و معیشت جوامع غیرغربی.
سه) رهنمون‌بودن ضمنی این الگو برای خروج از بحران تحجر و تجدد و حیرت هویتی این جوامع.
این سه ویژگی از امتیازات اصلی این الگوست و تأکید می‌کنم این الگو یک سامانه‌ جامع برای پیمایش، پژوهش و آرایش افکار و رفتارهای عالم مادون فرنگ، به‌خصوص در جهان اسلام و ایران اسلامی است و آن‌را می توان در تحلیل واقع‌بینانه‌ جریانات مختلف در عرصه‌های گوناگون حیات معرفتی و معیشتی، از جمله در عرصه‌های معرفت دینی، فلسفی، علمی و همه‌ رشته‌های علوم انسانی، همچنین در عرصه‌های رفتاری و فرهنگی در قلمرو اخلاق، سیاست، اقتصاد، مدیریت، روابط بین‌الملل و دیپلماسی، مناسبات ملی، پوشاک و خوراک و سبک زندگی، همه و همه به کاربست.
برای مثال این الگوی تحلیل دقیقاً می تواند در عرصه‌ دین‌پژوهی، فهم دین و فعل و رفتار دینی، مبنا قرار گیرد (چنان‌که ما در کتاب دین‌پژوهی چنین کردیم)؛ زیرا امروز در نفس‌الامر عالَم دین‌پژوهی معاصر، این جریان سه‌گانه وجود دارد؛ یعنی ما دین‌پژوهی سنتی‌اندیش و متجمد داریم که بر معرفت تولیدشده توسط نسل‌های گذشته اصرار می‌ورزد و آن‌را عین دین می‌انگارد و تصور می‌کند که تمام یافته‌های گذشتگان مطابق متن و نفس‌الامر دین است و دچار نوعی مرعوبیت در مقابل قله‌های معرفت و فکر در تاریخ و نسل‌های گذشته است.
در عین حال جریان فعال و به‌شدت تأثیرگذاری نیز در دهه‌ اخیر در کشور ما و نیز جهان اسلام ظهور کرده که به نظریه‌ها و تئوری‌های از فرنگ بازآمده و تعلیمات بیش از حد هر نوع تفکر و تعلیم و هر نوع گرایش و گفتمان متأثر از پروتستانتیزم مسیحی و جریان اصلاح دینی در اروپا چشم دوخته است و سعی می‌کند الهیات اسلامی را با گرته‌برداری از الهیات پروتستانی تفسیر کند و حتی از اسلام و از تشیع، خوانشی پروتستانی ارائه کرده و با نشخوار دریافت‌های متکلمین و الهی‌دانان پروتستان، کلام و الهیاتی پروتستانی ـ اسلامی ایجاد کند.
کما اینکه در عرصه‌ فهم فلسفی و معرفت علمی و همچنین اسلوب‌های عملی و رفتاری در زمینه‌های مختلف نیز سه جریان و گفتمان را سراغ داریم.
*تفاوت یا نقطه‌ قوت گفتمان مجدد را که دیگران آن‌را تحت عنوان «نواندیشی دینی» مطرح می‌کنند در چه می‌دانید؟
اولاً از تعبیر «نواندیشی دینی» تلقی‌های مختلفی مطرح است؛ از جمله آن‌ را به عنوان اصطلاحی معادل «اصلاح دینی» در ادبیات اجتماعی و دینی فرنگ به کار می‌برند که تلویحاً به وجود فساد معرفتی و عملی در فکر و فعل سلف و لزوم اعراض مطلق از آن اذعان می‌دارد، مراد من نیست.
ثانیاً «نواندیشی دینی» به معنی لغوی آن برای بیان گفتمانی بنده در نظر دارم کافی نیست، زیرا این ترکیب، از سویی قلمرو طبقه‌بندی را به حوزه‌ دین‌پژوهی محدود می‌کند، از دیگرسو فقط به یک خصلت گفتمان مورد نظر من اشاره دارد، به همین جهت من نوعاً سعی می‌کنم از این جریان فکری و فرهنگی با تعبیر «گفتمان مجدّد نواندیش» یاد کنم؛ من در کتاب دین‌پژوهی معاصر این الگوی تحلیل را بر حوزه‌ای تطبیق داده‌ام و مراد من اختصاص آن به قلمرو دین‌پژوهی نبوده.
ثالثاً هیچ تعبیر و عنوان رایج دیگری مانند «روشنفکری دینی»، «نوگرایی دینی» و… نمی‌تواند لزوماً معادل مناسبی برای عنوان مورد نظر بنده باشد؛ زیرا این تعابیر یا اصطلاح رایج اند و معنا و بار فرهنگی خاص خود را دارند یا تعبیرهای ناقص و نارسی از مدعای حقیر انگاشته می‌شوند.
*تفاوت «گفتمان مجدّد نواندیش» با دو گفتمان دیگر در چیست؟
تفاوت اساسی گفتمان سوم با دو گفتمان رقیبش در این است که جریان اول و دوم هردو مقلدند؛ یکی مقلد بیرون از مرزها و غرب و دیگری مقلد پیشینیان؛ اما گفتمان مجدد اولاً یافته‌ها و اسلوب‌های سلف را در ساحات معرفت و معیشت، چونان سرمایه انگاشته و آن‌را قدر می‌داند و در نتیجه مبتلا به آفت انقطاع نسلی و تاریخی نیست، ثانیاً از خودآگاهی تاریخی و عصری نیز برخوردار است و ظرفیت‌های روزگار و نسل خود را می شناسد.
به این ترتیب، با نگاهی انتقادی و نه تقلیدی هم به سرمایه‌ بازمانده از سلف اعتنا دارد، هم یافته‌ها و داده‌های ملل دیگر را مورد توجه قرار می دهد و ثالثاً خود را قادر و لایق به تولید معرفت و طراحی زیست‌جهانی جدید می داند؛ زیست‌جهانی که با اراده و آگاهی درون‌خیز تأسیس می‌شود.
به این ترتیب گفتمان مجدد به میراث گذشتگان و ثروت و یافته‌ها و تجربه‌های بشری معاصر به‌صورت همزمان اعتنا دارد و در عین حال خود را نه در قبال گذشتگان و سنتی‌اندیشان و نه در قبال دنیای معاصر و مدرن نباخته است. جریان مجدد از خودآگاهی و خودباوری عمیق و پایداری برخوردار است و با اتکا به استعداد و ظرفیت خود عزم دارد حیات معرفتی و معیشتی انسان معاصر را یک گام به جلو براند.
سعی سی‌ساله‌ خود بنده عمدتاً مصروف تبیین، توسعه و تحکیم این جریان بوده است و راه رهایی از تصلب و تحجر از سویی و نمط نجات از تجدد و خودباختگی را در این می‌دانم.
هرچند جریان مجدد یک گفتمان کمابیش تعریف‌شده است، اما هنوز آن‌چنان که باید از پختگی و سختگی درخور برخوردار نیست، بلکه دوران قبل از بلوغ خود را طی می‌کند. هنوز به فرصت نیاز است که این جریان به یک جریان فکری، معرفتی و یک دستگاه معرفتی سخته و پخته و منسجم و کاملاً دقیق و تعریف‌شده بدل شود. البته خوشبختانه دو دهه‌ اخیر را می توان دوره‌ جهش و تکامل بسیار شتاب‌ناک این گفتمان قلمداد کرد.
*تشابه دو جریان متجمد و متجدد در چیست؟ آیا تفاوت بارزی هم بین این دو جریان می‌بینید؟
جریان سنتی‌اندیش و متجمد از خلوص و یک‌دستی بیشتری برخوردار است؛ چون اصولاً جریانی متصلب و نشکن است، از تفکرات و القائات بیرون از محیط خود کمتر متأثر شده و از یک‌دستی خاصی برخوردار است؛ اما گفتمان متجدد به‌شدت دچار ناخالصی است؛ یعنی جریانی به‌شدت التقاطی و درآمیخته و ممتزج است.
اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم، چه بسا نتوان از آن به یک جریان یا گفتمان تعبیر کرد و شاید عبارت «جبهه» یا طیف برای آنها مناسب‌تر باشد. این جریان به یک طیف فکری و رفتاری مانندتر است تا یک گفتمان تعریف‌شده و منسجم و یک جریان شفاف و زلال و خالص و باثبات.
*در حوزه‌ فلسفه و تقابل فلسفه‌ اسلامی و فلسفه‌ غرب نیز آیا می‌توان از الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌انگار سخن گفت؟
بله قطعاً و به وضوح تمام در اینجا نیز می توان این الگو را به کار برد؛ زیرا در فلسفه نیز جریان حکمی و معرفتی و علمی سنتی‌اندیشی وجود دارد که بر میراث معرفتی پیشینیان تصلب دارد و نمی‌خواهد از قالب تفکر اشراقی، مشائی و صدرایی ـ سه مکتب کمابیش شناخته‌شده‌ اسلامی ـ خارج شود یا بین این سه طرز تفکر فلسفی در آمد شد و دادوستد است و یا بیشتر تحت تأثیر یکی از این سه گرایش قرار دارد.
در طرف مقابل طی نیم قرن اخیر و در محیط‌های دانشگاهی جریان‌های فلسفی غربی خودنمایی می‌کند. عده‌ای به مثابه دامنه‌ مکتب‌های فلسفی غربی حیات پیدا کرده‌اند. می توان عده‌ای از اصحاب فلسفه و حکمت را در دانشگاه‌ها سراغ گرفت که دقیقاً دامنه و ادامه‌ جریان‌های فلسفی شناخته‌شده‌ جهانی قلمداد می‌شوند و همانند سنتی‌اندیشان جرأت و قصد عبور از خط قرمزها و چارچوب‌های تعریف‌شده‌ مکتب‌های فلسفی غربی را ندارند و بالتبع همان‌گونه که جریان سنتی چیزی برای گفتن ندارد، این عده نیز از خود چیزی برای گفتن ندارند.
شأن حداکثری سنتی اندیشان، شارحیت حکمت کهن و مکاتب حکمی پیشینیان است و از تعلیقه و حاشیه و شرح بر آثار و آرای پیشینیان گامی فراپیش نگذاشته‌اند. جریان متجدد فلسفی نیز چیزی جز کودک دبستانی جریان فلسفی غرب نیست.
اگر جریان حکمی سنتی‌اندیش ایرانی و اسلامی چونان سالخوردگان محافظه‌کاری هستند که به سنت‌پرستی دلگرم و سرگرمند؛ جریان‌های نوگرای فلسفی و عناصری که تحت تأثیر و ذیل دامنه‌ طیف تفکر فلسفی معاصر و متأخر غرب قرار دارند، همچون طفلانی‌اند که به بازی با ساخته‌ها و بافته‌های فرنگیان، دلگرم و سرگرمند؛ اینان با فلسفه‌های غربی کاملاً کودکانه برخورد می‌کنند؛ رفتارها و گفتارهای فلسفی اینها به گفتار و رفتار کودکان در عالم کودکی مانندتر است تا انسان‌های بالغ؛ زیرا هیچ نشانه‌ای از بلوغ در بیان آنها به چشم نمی‌خورد.
درست مثل کودکانی که از بزرگترها تقلید و گرته‌برداری می‌کنند و حتی سعی می‌کنند در لحن سخنان و کاربرد واژگان و حرکات و سکنات جسمانی‌شان از پدر و مادر و برادر و خواهر بزرگ‌ترشان تقلید کنند، اینها نیز در قلمرو فلسفه کودکانی هستند که فیلسوفان غربی دستشان را گرفته‌اند و پابه‌پا حرکت می‌کنند و به هرسو و هرجا که می‌خواهند می‌کشند و کاملاً مطیع و دنباله‌رو هستند.
به همین جهت به خودشان اجازه نمی‌دهند کمترین درنگ و تأمل و خدشه و اما و اگری در قبال آرای گاه حتی سست و سخیف غربیان ارائه کنند. گاهی مطالب بسیاربسیار سست و بی‌مایه را لقلقه‌ زبان و کاملاً به شکل تقلیدی و نشخوار و تکرار می‌کنند.
این شیوه‌ متجددین و نیز سنتی اندیشان در حوزه‌ حکمت و معرفت اصولاً برخلاف عنصر جوهری و خصلت ذاتی فلسفی‌اندیشی است. فلسفی‌اندیشی یعنی آزاداندیشی مبتنی بر مبنا و متکی بر منطق؛ یعنی رهایی از هر قید و بند مزاحم حقیقت؛ البته نه هر قیدوبندی، والا سر از یله‌گی و عدم ثبات و نوزدگی درمی‌آورد و «هردم‌اندیشی» و تذبذب، حُسن نیست.
بسا حقیقت هرچه کهن‌تر باشد، ارزشمندتر باشد، چون طی قرون چکش خورده، صیقل‌دیده و شفاف و آزموده شده و توان و قدرت خود را در قبال آرای دیگران و نظریه‌های رقیب و معارض خود به رخ کشیده و اثبات کرده است.
البته نمی‌خواهم بگویم نباید به آرا و یافته‌های نو دیگران اعتنا کرد؛ مراد من این است که این‌گونه هم نباید باشد که جرأت نکنیم از حدود و ثغور تعیین‌شده توسط گذشتگان یا قاعده و قلمرو ارائه شده از سوی فرنگیان عبور کنیم. این طرز مواجهه با حکمت خلاف حکمت و منافی با جوهر فلسفی‌اندیشی قلمداد می‌شود.
*اندگی نیز از کاربرد «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» در قلمرو فرهنگ بفرمایید.
برای تحلیل در قلمرو فرهنگ و سبک زندگی نیز همین الگو می‌تواند به کار برود. زیرا در عرصه‌ فرهنگ و سبک زندگی نیز این سه جریان وجود دارد. ولکن فرهنگ کهن ما، فرهنگ بازمانده از نسل‌های گذشته به نحو غالب راقی و متعالی است؛ بنابراین در اینجا بیش از آنکه نیاز باشد به نوآوری بیاندیشیم باید به تحفظ بر داشته‌های فرهنگیمان اهتمام کنیم؛ به این دلیل که اینجا مسئله، مسئله هویت است و در هویت دیرپا‌بودن و ثبات حُسن است.
اصولاً هویت یک عنصر پایدار است، هویت، تشخص است، بنابراین متطور نیست، اگر چیزی زود متطور شود و به سهولت تغییر کند نشانه‌ این است که جزء هویت و فرهنگ نشده؛ لهذا آن‌قدر که در حوزه‌ دین‌پژوهی، حکمت، و معرفت نیاز به تحول و تولید هستیم، در قلمرو فرهنگ و سبک زندگی حاجت به نوآوری نداریم؛ بلکه بیش از هرچیز نیازمند ارتقا و اصلاح هستیم.
ما در فرهنگمان نقاط ضعف و کاستی‌ها و کژی‌هایی که مانع پیشرفت جامعه و پیشرفت علم و تحولات اجتماعی است، کم نداریم و باید به سرعت آنها را اصلاح کنیم تا فرهنگمان ارتقا یابد؛ سبک زندگی اسلامی ایرانی رایج در میان نسل‌های گذشته‌ ما بسی راقی‌تر و متعالی‌تر از اسلوب‌ها و عادات جدیدی است که نوعاً از آن سوی مرزها وارد شده و در شرف رواج است.
این تصور یک تصور واهی است که با پذیرفتن فرهنگ غربی و فرهنگ فرنگ راه نجات به روی ما گشوده می‌شود. تصلب بر فرهنگ گذشته حتی به نحو متصلبانه و متجمدانه بر پذیرش فرهنگ تجدد و فرهنگ مدرن غربی ترجیح دارد؛ زیرا ما در اینجا هویت خود را از دست می‌دهیم؛ خودِ خود را از دست می‌دهیم و دچار انواع خود دیگرانگاری می شویم و هستی و هویت خود را از دست می‌دهیم و در نهایت چیزی از ما باقی نمی‌ماند.
اگر در تصلب بر فرهنگ گذشته درجا می‌زنیم، به هرحال هستیم که درجا می‌زنیم؛ اما با پذیرش فرهنگ فرنگ نابود خواهیم شد و دیگر ما «ما» نخواهیم بود، یعنی همه‌ هستی و هویتمان را خواهیم باخت.
اگر امر دایر بر تحفظ بر فرهنگ بازمانده از سلف یا پذیرش فرهنگ تجدد باشد، من تأکید می کنم که تصلب بر فرهنگ سلف ـ هرچند با همه‌ کاستی‌ها و کژی‌هایش ـ اولی است؛ اما در عین حال هرگز کسی را تشویق نمی‌کنیم و پیشنهاد نمی‌کنم که بر فرهنگ گذشته با همه‌ عناصر ـ هرچند منفی و نامطلوب ـ آن متصلب بماند.
فرهنگ ما نیاز به نوسازی دارد؛ در فرهنگ فعلی به‌شدت نیازمند احیاگری و اصلاح هستیم. از سویی باید «ابرارزش‌ها» و «ارزش‌ها»ی برینی را که در فرهنگ گذشته ما وجود داشته، احیا کنیم و از دیگرسو فرهنگمان را به‌سرعت پیرایش کنیم؛ یعنی احیاء و اصلاح را با هم انجام دهیم؛ ارزش‌های متعالی و برین را احیاء و ارزش‌انگاشته‌های ناپسند را پیرایش و اصلاح کنیم؛ به این ترتیب می توان به فرهنگ نو دست یافت و این فرایند همان «مهندسی فرهنگ» است.
اگر فرهنگ را مهندسی کنیم، براساس فرهنگ مطلوبی که ساخته‌ایم می توانیم دیگر شئون مان را «مهندسی فرهنگی» کنیم. پس در حوزه‌ فرهنگ و سبک زندگی نیز این سه‌گانه‌انگاری را می‌توان به کار برد.
*چشم‌انداز رویکرد مجدِّد در فرهنگ را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
جای تأسف است که به جای نوسازی فرهنگ خودی، احیای مباحث فرهنگی و اصلاح مفاسد فرهنگی رایج و جاری، به سمت پذیرش فرهنگ غربی و بیگانه شتاب برداشته و پیش می‌رویم؛ برای یک جامعه‌ زنده چیزی خطرناک‌تر از توقف و از دست‌دادن فرهنگ و پذیرش فرهنگ بیگانه نیست. بزرگ‌ترین تهدیدی که امروز همه‌ بشریت، به‌ویژه مسلمانان و بالاخص ما ایرانیان را در معرض تهدید قرار داده تحمیل سبک زندگی غربی و وارداتی بر حیات و هستی و زیست ملت و میهن ماست.
من تصور می‌کنم هیچ مقوله‌ای و هیچ امری بیش از امر تغییر فرهنگ و تغییر سبک زندگی مورد اهتمام غربیان و آمریکایی‌ها نیست. به نظر من همه‌ دروغ‌ها و اتهامات خودساخته غربی ها، ازجمله تولید بمب اتم، پوشش و بهانه و آدرس غلط‌ دادن است تا ما را از مسئله‌ اصلی غافل کنند. می‌دانند ایران قصد ساختن سلاح هسته‌ای ندارد و اصولاً براساس فقه ما ساخت و داشت و خرید و فروش و کاربست سلاح‌های غیرمتعارف و مخرب و کشتار جمعی حرام و قطعاً از کبائر است؛ اما بر این مقوله اصرار می‌کنند؛ زیرا می دانند که بمب اتم حقیقی و نقطه‌ قوت اصلی ما فرهنگ ماست و سعی می کنند ما را از آن غافل کنند.
آنها هرگز علیه ما بمب هسته‌ای به کار نخواهند برد چون قادر نیستند؛ هرگز حمله‌ نظامی نخواهند کرد و اگر چنین خطایی بکنند گور خودشان را کنده‌اند؛ زیرا هم در منطقه و هم در مقیاس جهانی به‌شدت آسیب‌پذیرند. آنها در جبهه‌ فرهنگ با ما در جنگ هستند و امروز جنگ اصلی ما جنگ نرم است.
جنگ نرم یعنی جنگ اندیشه‌ها، جنگ فرهنگ‌ها، جنگ سبک زندگی، جنگ ایده‌ها و آرزوها. در حقیقت آنها قصد دارند با بازکردن جبهه‌ فرعی، جبهه‌ اصلی را مخفی نگاه‌دارند تا ما از جبهه‌ اصلی غافل شویم.
راجع به فرهنگ بحث‌های بسیاری قابل طرح است که مستقلاً و سر صبر باید به بررسی آنها پرداخت؛ در باب فرهنگ قبل از هرچیز حاجتمندِ نظریه‌پردازی و تأسیس «فلسفه‌ فرهنگ» براساس مبانی دینی و حکمت اسلامی هستیم؛ سپس بر مبنای آن به نیازمند «بازمهندسی فرهنگ» خویشیم؛ آنگاه باید به «مهندسی شئون و مناسبات جامعه» براساس فرهنگ اسلامی بپردازیم.
به لطف الهی بنده براساس مطالعات و تأملات گسترده‌ای نسبت به تأسیس فلسفه‌ فرهنگ که اساسی‌ترین مرحله‌ این اقدامات است پرداخته‌ام و حاصل تأملات و دروسی که براساس آن القا کرده‌ام، در شرف تدوین برای ارائه است، ان‌شاءالله؛ به توفیق الهی درصدد اقدام راجع به دو مرحله‌ دیگر هستم، دعا بفرمایید توفیق رفیق گردد.
*چه شواهدی باعث می‌شود که شما از برنامه‌ غرب برای تغییر سبک زندگی ملت ما تعبیر به جنگ فرهنگی کنید؟
وقتی در شهرهای بزرگ قدم می زنید، آنچه در مجامع عادی اجتماعی بیشتر از همه به چشم می خورد نمادهای فرهنگ غربی است. از طرز لباس‌پوشیدن؛ از طرز حرکات بعضی زنان و جوانان؛ حتی از لحن سخن‌گفتن و به کاربستن واژگانی که آرام‌آرام از زبان انگلیسی وارد زبان ما شده و بر دستور زبان ما غالب می‌شود. تأثر زبان فارسی از به کاربردن واژگان و کلمات بیگانه فراتر رفته و در حال سرایت به کاربرد افعال و تکمیل جملات و حتی خط است.
در مقطعی کلمات و نام‌ها فرنگی بود؛ امروز نوشته‌ها و شکل‌ها هم فرنگی می‌شود؛ کلمه‌ فارسی را با حروف لاتین روی تابلو مغازه‌ها مشاهده می‌کنید. به نظر ما عکس‌العمل متولیان امور در این خصوص ضعیف است این نوع رفتارها در حال گسترش است. این مسائل نشان می‌دهد که ما دچار تجدد فرهنگی هستیم و فرهنگ تجدد به سراغ ما آمده است. فرهنگ تجدد به هر حال فرهنگ بیگانه، عاریتی و وارداتی است و در نهایت ما را دچار یک زندگی مجازی می کند.
ما مسلمان‌ها، به‌خصوص در خاورمیانه به‌شدت مبتلا به پدیده‌ «سیطره‌ مجاز» هستیم. سیطره‌ مجاز که شاخصه‌ اصلی عهد ما و خصوصاً دوره‌ پسامدرن است، در حال تحمیل‌شدن بر حیات و هستی بشر معاصراست. همه چیز دارد مجازی می‌شود؛ منِ ما و هویت ما دارد مجازی می شود؛ منِ خویش را دیگر می‌انگاریم و چونان دیگران زیست می‌کنیم (این نظریه را در کتاب معنا منهای معنا تبیین کرده‌ام). این پدیده مهم‌ترین خطری است که امروز ما را تهدید می‌کند و باید با آن مقابله‌ علمی جدی کرد.
*به نظر می‌رسد تأکید زیاد روی میراث گذشته نتوانسته رهیافت مناسبی برای ما باشد و از ذخایرمان نتوانسته‌ایم به‌خوبی استفاه کنیم؛ بنابراین ضرورت «گفتمان مجدد» یا جریان «نواندیشی دینی» نیز در همین‌جا مشخص می‌شود.
در اینجا لازم است متذکر شوم که نوگرایی با نواندیشی فرق می‌کند. من نوگرایی را معادل اصالت تجدد می‌دانم؛ یعنی نوبودن اصل است، حال می‌خواهد حقیقت باشد یا نباشد؛ می‌خواهد متعالی باشد یا متدانی. ما لزوماً بر نوگرایی اصرار نداریم. نوگرایی به هر قیمتی مطلوب نیست؛ اما نواندیشی به این معناست که ما مبتنی بر تفکر و تعقل زندگی خود را نو کنیم.
نکته‌ دوم اینکه تجدد لزوماً به معنای نوبودن و بی‌پیشینگی نیست. فارغ از بعضی نظریه‌ها که تفکر و معرفت و حیات را ادواری می‌دانند و تصور می‌کنند همه‌چیز به صورت حلقوی و خودبرگشتی تجدید می‌شود و به خود بازمی‌گردد و به گونه‌ای از ادواری‌بودن تاریخ و فرهنگ و حتی علم قائل هستند، در خارج و در واقع جامعه و عالم معرفت این مطلب به صورت نسبی اتفاق افتاده؛ برای مثال آنچه را که در عرصه‌ فلسفه به عنوان فلسفه‌های نو مشاهده می‌کنیم هرگز حیث ارتقایی و پیش‌رونده ندارد.
صریحاً باید بگوییم عمده‌ فلسفه‌های غربی و تفکر فلسفی غرب به دوران ماقبل سنت بازگشته است؛ یعنی به ماقبل فلسفه و به عهد سفسطه. در فلسفه‌های غربی سایه‌ سنگین نسبی‌گرایی و شکاکیت را مشاهده می‌کنیم که خصوصیت ماقبل فلسفه است؛ اصولاً فلسفه پدید آمد تا با شکاکیت و نسبیت مواجه شود و امروز فلسفه‌ها دوباره به شکاکیت و نسبیت برگشته‌اند؛ این نکته نشان می‌دهد که نوگرایی و تجدد کنونی لزوماً و همواره به معنای نوآورانگی پیش‌رونده و ارتقایی نیست.
در حوزه‌ فرهنگ نیز می‌توان همین‌گونه تحلیل کرد؛ نمی توان گفت که فرهنگ کنونی غرب، نسبت به فرهنگ گذشته آن راقی است و چه بسا نوعی تنزل و هبوط و انحطاط فرهنگی نیز در غرب اتفاق افتاده باشد. اگر این غربی‌ها همان‌هایی هستند که جنگ‌های صلیبی را راه انداختند و بخش عظیمی از منطقه‌ مسکونی کره خاکی را به مدت ۲۰۰ سال درگیر جنگ کردند و خونریزی‌ها و سفاکی‌ها و جنایت‌ها کردند، امروز هم همان کار را دارند تکرار می‌کنند.
آنچه طی دو دهه‌ اخیر به شکل جنگ‌افروزی، آدم‌کشی، قتل و غارت و ربودن ثروت‌ها و سرمایه‌های ملل توسط غرب صورت گرفته، خیلی وسیع‌تر از چیزی است که در دوره‌های ماقبل تمدن کنونی اتفاق می‌افتاد.
بنابراین نباید تصور کرد که جریان متجدد در دنیای اسلام و یا جهان غیرغربی و حتی در مغرب‌زمین دغدغه‌ پیشرفت و پیش‌روندگی دارد؛ البته نوبودگی خود اصالت دارد و در اینجا نیز یک نوع اعتقاد و التزام به اصالت تجدد به چشم می‌خورد، منتها در تجددی که به حساب تقدم باشد، در گذشته‌های دور و دوره‌های ماقبل تمدن هم احیاناً در بین انسان‌ها رایج بوده. مثلاً آن‌قدر که امروز در جامعه‌ مدرن غرب خرافه رایج است معلوم نیست در تاریخ گذشته غرب رایج بوده است. لهذا این را هم باید مورد توجه داشته باشیم.
*پس «گفتمان مجدد» به دنبال چیست؟
گفتمان مجدد مبانی نظری گوناگونی دارد که در اینجا به یکی از آنها اشاره می‌کنم و آن مبنای انسان‌شناختی آن است. اصولاً انسان آفریده‌ای از آفریده‌های الهی و موجودی در حال صیرورت است. گرچه براساس مبانی فلسفیِ فی‌الجمله پذیرفته‌شده در سده‌های اخیرِ اسلام و ایران؛ یعنی نظریه‌ حرکت جوهری باید گفت همه چیز در حال تجدد و نوشدگی است؛ ولی اصولاً بشر چنین است. بشر موجودی همواره در حال شدن است. بشر هیچ‌گاه «شد» نیست؛ بلکه «بشرشدن» است.
بشر همواره در حال پویش است. موجودی است پوینده و جوینده. خط نهایی و نقطه‌ فرجامین این پویش و جویش آینده نیست، گذشته است؛ یعنی بشر در این پویش و جویش در حال بازگشت به خود و در جستجوی یافتن و به فعلیت‌رساندن کمالات تعبیه شده در فطرت خویش است.
در اینجا نوبودگی با نوعی توجه و اعتنا به گذشته جمع می‌شود و ما در عین اینکه در حال پویش و جویای راه‌های نو هستیم و همواره به دنبال تطور و تحولیم؛ اما آنچه را که می‌جوییم بوده است و هست و همان را می‌خواهیم بیابیم و به منصه ظهور برسانیم و اصولاً طبع و ذات بشر این‌گونه است؛ منتها گاهی این شدن‌ها و صیرورت‌ها صوری و کاذب است و چون اسب عصاری درجا می‌زنیم؛ ولی فکر می‌کنیم در حال حرکت هستیم. من چنین چیزی را در زندگی غربی‌ها مشاهده می‌کنم و احساسم این است که حکایت بشر غربی همان حکایت اسب عصاری است.
گاه نیز این جویندگی و پویندگی حقیقی است؛ یعنی انسان هر دم نو می‌شود و در انسانیت گامی فراپیش می‌نهد. در گفتمان مجدد ما در پی این هستیم و به همین جهت می گوییم هم به گذشته و ثروت و سرمایه بازمانده از سلف اعتنا داریم، و هم بنا داریم نه در قبال آنچه دیگران فهمیده‌اند خود را ببازیم و نه نسبت به دست‌آوردهای ملل بی‌اعتنا باشیم.
اینجاست که البته و باید روی مبانی حق‌بودگی و معیارها و شاخص‌های حقیقت بادقت بسیار بحث کرد تا به اتکای آنها در معرکه ادعاها و محشر مدعاها، به تشخیص حقیقت از حقیقت‌نما و حق از باطل نائل آییم؛ ولی به‌صورت کلی می توان تأکید کرد نباید تطور و تغیر را علی‌الاطلاق مثبت و مطلوب بیانگاریم، چنان‌که نباید ثبات را به طور کلی مثبت و ارزشمند بپنداریم.
*عده‌ای که نگاه منفی به جهان تجدد دارند معتقدند رویکرد مرحوم مطهری در اسلام و مقتضیات زمان نشان می‌دهد که ایشان درکی از عالم جدید ندارد، چون ماهیتاً عالم جدید عالم دیگری است و با حفظ اساس آن و ترمیمش با طرح پاسخ به مسائل مستحدثه قابل حل نیست و ما ناچاریم این عالم را به‌کلی کنار بگذاریم و عالمی دیگر برای خویش بنا کنیم. نظر شما درباره‌ تطبیق با مقتضیات زمان چیست؟
علامه بزرگوار شهید مطهری نمی‌خواهند بگویند زمانه یعنی فرهنگ فرنگ و زندگی مدرن و پس از آن بگویند ما خود را باید با مقتضیات زمان، یعنی فرهنگ غربی و دنیای مدرن تطبیق بدهیم. اولاً دنیای مدرن و مدرنیته ربطی به ما ندارد و عهدی از ادوار تاریخی و فرهنگی اقلیم دیگری از کره‌ خاکی است و به اقلیم ما و تاریخ و فرهنگ ما در شرق جهان و خاورمیانه و ایران ربطی ندارد، مگر آنکه زمانی فرابرسد که خدای نکرده ما هستی و هویت خود را در مقابل این مهاجم از گرد ره رسیده به‌کلی ببازیم، یعنی دیگر ما «ما» نباشیم، که متأسفانه برخی دلدادگان و خودباختگان فرنگ، ما را چنین می‌خواهند!
ثانیاً مقتضیات زمانه همواره هست؛ یعنی در دوره‌ ماقبل مشروطه در ایران، زمانه اقتضائاتی داشته، در دوره‌ پس از مشروطه هم اقتضائاتی داشته است؛ دوره‌ پس از انقلاب اسلامی نیز که عهد جدیدی است اقتضائات خودش را دارد. در دوره‌ای که محیط بشری بسته بوده و ارتباطاتی وجود نداشته یا بسیار ضعیف بوده اقتضائاتی وجود داشته و امروزه که عالم، عالم ارتباطات است و جهان کوچک شده و ابزارها و ترفندها و فرآیندهای ارتباطاتی پیچیده‌ای بر حیات بشر حاکم شده باز هم اقتضائاتی دارد.
لزوماً اقتضائات زمانه به معنای به رسمیت‌شناختن یکپارچه‌ دنیای جدید و زندگی مدرن و تسلیم در برابر سیطره‌ ارتباطات مدرن نیست؛ دین اسلام در دوره‌ سنت نیز با دنیای غربی در تعارض بوده، حالا هم با دنیا و دأب مدرن در تعارض و تقابل است؛ اصولاً ما شرقیان تجربه‌ دوره سنت نداشته‌ایم و نداریم؛ ما برای خودمان ادوار تاریخی خودمان را داریم، اما با این همه اسلام باید خود را با مقتضیات زمان در همه‌ ادوار هم تطبیق می‌داد و تطبیق نیز به معنی تسلیم‌شدن در قبال تحمیل‌های عصری و نسلی نیست.
لذا ملاحظه می‌کنید که مسئله‌ الغاء بردگی در دنیای اسلام با ملاحظه‌ واقعیت‌های عصری اتفاق افتاده؛ یعنی اسلام یکباره نگفت که بردگی مطلقاً ملغی است. زمانه اقتضائاتی داشته و به همین جهت ملاحظه می‌کنیم که اسلام همان قالب را دریافت می‌کند و با ارتقای قالب گذشته، آن‌را تبدیل به یک نظام تربیتی می کند.
از میان بردگان بزرگانی از صحابه‌ پیامبر ظهور می‌کنند و از میان کنیزان کسانی مادر معصومین(ع) می‌شوند، مادر مردان الهی و آسمانی که راهبران همه‌ بشریت قلمداد می‌شوند. به این ترتیب اسلام نظام برده‌داری را در یک روند کمالی و ارتقایی تغییر ماهیت می دهد.
اسلام هنگامی که می خواهد برترین اعمال عبادی را ارزشگذاری کند، می‌گوید مثل آن است که یک برده یا صد برده یا هزار برده را آزاد کرده باشد و از شیوه‌های زمانه برای حل این معضل بشری استفاده می‌کند. بنابراین اسلام این خصلت و خاصیت را دارد که با ظروف تاریخی و فرهنگی اجتماعی گوناگون منطبق شود و البته نهایتاً خود را بر آن ظرف تاریخی تحمیل کرده و آن‌را دیگرگون می کند.
در دوره‌ جاهلیت اصلاً در تصور اعراب نمی‌گنجید که زندگی بدون برده‌داری ممکن باشد و حتی افراد فقیری که قادر به اداره‌ زندگی شخصی خود نیز نبوده‌اند یک غلام داشته‌اند؛ داشتن غلام و برده برای آنها مثل داشتن فرزند بوده و برده‌داری جزء زندگی و برده جزء خانواده‌شان قلمداد می‌شده و اصولاً به مثابه یک ضرورت و واقعیت و عنصری جدایی‌ناپذیر از زندگی قلمداد می‌شده است. در چنین جامعه‌ای چگونه باید با برده‌داری برخورد می‌شد تا این معضل حل شود؟
در غرب با همه‌ شعارهایی که داده‌اند، چندین قرن بعد از جهان اسلام برده‌داری ملغی شد و البته در برخی مناطق مغرب زمین همچنان برده‌داری به شیوه‌ کهن ادامه دارد و در بعضی از مناطق نیز صورت‌های جدیدی از برده‌داری رایج شده است. امروز و هنوز هم دنیای غرب از این معضل بشری خلاص نشده؛ اما جهان اسلام از این مسئله کاملاً بری شده‌ است.
گرچه امروز متأسفانه می بینیم فِرَق و افرادی با رفتارهای ضدانسانی و ضداسلامی اما با اسم اسلام چهره‌ اسلام را مخدوش می‌کنند که البته این فرق و افراد ساخته و پرداخته‌ همان قدرت‌های غربی قلمداد می‌شوند و آنهایی که اهل فکر و فرهنگ هستند این تفاوت‌ها را درک می‌کنند.
خلاصه اینکه بیان شهید مطهری معطوف به این نکته است که دین اسلام دین خاتم است و از آنجا که بناست در تمام ادوار حیات بشر و در همه‌ اقالیم، حیات انسان را مدیریت کند، باید قدرت و قابلیت انطباق با همه‌ شرایط و ظروف را داشته باشد و این مفهوم انطباق با مقتضیات است.
انطباق با مقتضیات به معنای تطبیق‌دادن تصنعی اسلام بر مدرنیته یا مقتضیات پسامدرن نیست و حتی تطبیق و انطباق‌پذیری این دین در عهد سنت و دوره‌های بسیار دور هم جزئی از همین قدرت انطباق‌پذیری اسلام قلمداد می‌شود.
*شما الگوی تحلیل سه‌گانه‌انگار را به نحو انتزاعی و ملهم از مباحثی مثل سه‌گانه‌های اخلاقی ارسطو در طبقه‌بندی حالت‌های اخلاقی «افراط»، «تفریط» و «حد اعتدال» میان آنها، ارائه کرده‌اید، یا این الگو مبتنی بر واقعیت تاریخی و عینی عصر ماست؟ یعنی آیا این الگو برآمده از واقعیات است و ما وقتی به شرایط زمان و مکان می‌نگریم، به این الگو برای گونه‌شناسی و تحلیل می‌رسیم؟
بخش اول این سؤال حاکی از آن است که برداشتی خطا از گفتمان مجدد نواندیش در پس ذهن جناب‌عالی نهفته است. نباید تصور شود که گفتمان مجدد، گفتمان اعتدال است؛ به این معنا که بخشی از سنت و بخشی از تجدد را اخذ کرده و یک چیز التقاطی ساخته باشد.
گفتمان مجدد یک خط میانی مستقل است و اگرچه در جاهایی مصداق میانه است، ولی شاید تعبیر میانه نیز در اینجا تعبیر فراگیری نباشد؛ یعنی این‌گونه نیست که گفتمان مجدد بگوید دچار هیچ‌یک از تندروی‌ها در دفع دستاوردهای فکری و علمی بشر و نیز افراط‌ ها در تحفظ بر یافته‌های گذشتگان نیست و مرتکب هیچ‌یک از دو آسیب نمی‌شود؛ اگر نام این را میانه‌روی بگذاریم ایرادی ندارد.
اما در واقع این مدل تحلیل، یک مکتب و مدل تفکر و الگوی تحلیل فکر و فعل است؛ یک الگوی گونه‌شناسی فکری و رفتاری افراد و جوامع است و این مسئله ناشی از واقعیت‌های حیات است؛ یعنی به نحوی منشأ انتزاع دارد. ما این الگو را از واقعیت‌های اجتماعی، فکری و رفتاری برگرفتیم و چه بسا منحصر و محدود به عصر ما هم نباشد.
در مقام اشاره به مصداق‌ها ممکن است بگوییم که این الگوی تحلیلی عصری است، ولی همواره می‌تواند چنین باشد؛ یعنی در عالم همواره چنین بوده است که یک فرهنگ و تفکر غالب و مهاجم وجود داشته و یک فرهنگ یا تفکر یا اندیشه‌ خودی و بومی و میراثی. در این میان می‌توان جریان سومی را فرض کرد که نه می‌خواهد این باشد و نه آن.
در روزگار ما این دنیای غرب است که سبک زندگی و فرهنگ خود را تحمیل می‌کند؛ اما اگر فرض کنیم مثلاً در روزگاری امپراطوری ایرانی، با این فرض که فرهنگ ایرانی آن روز فرهنگ راقی و متعالی نبوده باشد، می خواست فرهنگ خود را بر زندگی دیگر ملل تحمیل کند، در آن زمان نیز این سه گفتمان می‌توانست بروز داشته باشد. لهذا این مدل تحلیل می‌تواند در کلیات ثابت باشد و از واقعیت‌های جاری حیات بشر در دوره‌ها و عصرهای مختلف الهام گرفته شده باشد؛ اما مصادیق جابه‌جا شود و شرایط تغییر کند.
مثلاً در زمان ظهور اسلام، هم در غرب و هم در شرق جاهلیت اولی حاکم بوده است و امروز در جاهلیت ثانویه زندگی می‌کنیم که عمدتاً از ناحیه‌ دنیای غرب بر بشر تحمیل می‌شود. ممکن است این گفتمان‌ها و جریان‌ها به لحاظ جغرافیایی جابه‌جا شوند و به لحاظ مصداقی تغییر کنند، اما این مدل تحلیل در جای خود باشد.
*پس گفتمان مجدد از نظر شما لزوماً «نقطه‌ میانی» بین دو حد «افراط» و «تفریط» نیست، بلکه می‌تواند جریان و جبهه‌ای از مثلث جریان‌های موجود در جامعه و جهان باشد؟
هرگز و لزوماً شاخص اصلی گفتمان مجدد نواندیش، اعتدال به معنی ترکیب «نیمی از این و نیمی از آن» نیست، اعتدال بین حق و باطل معنی ندارد، این سخن حاکی از یک نوع محافظه‌کاری و حکایت سیاست «گهی به میخ، گهی به نعل» است، لهذا اگر اعتدال شعاری بی‌پشتوانه و بی‌معنا قلمداد نشود، دست‌کم یک نوع محافظه‌کاری در انتخاب مبنای نظری و مشی عملی قلمداد می‌شود، ما با اعتدال به معنای التقاط که با اخذ بعضی از این و بعضی از آن، جامه‌ چهل‌تکه‌ای ببافیم و بر تن ملت کنیم، مخالفیم، زیرا عملاً به بی‌هویتی منتهی می‌شود.
وقتی انسان هویت فرهنگی خود را از دست می‌دهد هستی‌اش نیز از دست رفته است. البته ما قصد نداریم اصل نظریه‌ عدالت و اعتدال در حوزه‌ اخلاق ارسطو را انکار کنیم. ممکن است ایرادهایی بر این نوع طبقه‌بندی فضائل و رذایل وارد باشد، ولی فی‌الجمله و در مجموع قابل دفاع است؛ اما این اصل که در اسلام، اساس اعتدال است نیز قابل انکار نیست. چنان‌که رفتار معتدل در نزاع‌های روزمره نوعاً می‌تواند عملی حکیمانه به شمار آید.
اعتدال به مفهوم غلط آن که مجامله در میانه این و آن و با این پیش‌فرض که «مهم نیست کدام حق می‌گویند و کدام باطل» و یا اصولاً «حق و باطلی در میان هست یا نیست»! قابل دفاع علمی و دینی نیست، در گفتمان مجدد نواندیش، این رویه و سلیقه که ما از سلائق و علائق و احیاناً خواهش‌ها و هوس‌های همه بتوانیم چیزی اخذ کنیم و همه را راضی نگه داریم، اصلاً مورد نظر ما نیست.
*به نظر می‌رسد تفاوت گفتمان «نواندیشی دینی» با «روشنفکری دینی» در این باشد که نواندیشی دینی می‌خواهد در مفاهیم و آورده‌های غرب تصرف کند و فعالانه مواجه شود، ثانیاً نگاه نواندیشانه به نحوی می‌خواهد زوایای مغفول در دین را بازنگری کند. نظر شما درباره‌ تفاوت این دو دیدگاه چیست؟
واژگانی چون «روشنفکری دینی» و یا «نواندیشی دینی» مشترک لفظی هستند؛ یعنی عبارت «روشنفکر» را یک‌بار به مثابه یک اصطلاح به کار می‌بریم که در فرنگ پشتوانه‌ تاریخی فرهنگی خاص خود را دارد و برای خودش یک جریان است. روشنفکر به این معنا در جهان اسلام و در ایران وجود ندارد و در دوره‌هایی خواسته که به صورت وارداتی و اقتباسی پدید بیاید، اما نتوانسته، چون بستر فرهنگی ما پذیرای چنین جریانی نیست و چنین جریانی هیچ‌وقت شانس موفقیت نداشته و کامیاب نبوده؛ زیرا بومی نیست و کاملاً تقلیدی و اقتباسی است.
به تعبیر رهبری فرهیخته و فرهمند انقلاب اسلامی روشنفکری در ایران به صورت ناقص‌الخلقه بروز و ظهور می‌کند و یک عالم معیوب است. اما روشنفکری به مفهوم لغوی آن به این معناست که فرد از فکری روشن و زلال و پیشرو برخوردار باشد. عناصر و افراد مؤمن و متفکر و عالمان دینی زمانه‌آگاه، روشنفکر هستند.
تعبیر نواندیشی دینی نیز همین‌طور است؛ نواندیشی دینی به مثابه یک اصطلاح که ادامه‌ جنبش اصلاح دینی اروپایی قلمداد شود یک جریان بیگانه و وارداتی است که وارد جامعه ما شده و به همین جهت در جامعه‌ ما شانس توفیق نخواهد داشت و هرگز توده‌ای نخواهد شد. افرادی که در فرنگ تحصیل کرده‌اند یا تحصیل فرنگی کرده‌اند، به صورت گرته‌بردارانه و طوطی‌وار، داده‌ها و یافته‌ها و مدعیات آنها را دریافت و لقلقه‌ی زبان می‌کنند. ادای اصلاح‌طلبان دینی را درمی‌آورند و عده‌ای از اقشار رده‌های پایین‌تر نیز برای آنها کف می‌زنند.
اینها هرگز نمی‌توانند تبدیل به یک جریان مسلط و جریان عمیق بومی شوند. البته به عقاید مردم آسیب وارد می‌کنند، اما آثار مثبت هم می‌توانند داشته باشند؛ زیرا مانند یک تهدید در جامعه مطرح می‌شوند و کسانی که احساس مسئولیت می‌کنند با آنها مواجه می شوند و پاسخ به شبهاتی که مطرح می‌شود، موضوعات و مسائل جدیدی را در الهیات تولید می‌کند و اهل فن و اصحاب فکر و معرفت به آنها می‌پردازند و همین موجب تحول و تطور تکاملی و به‌روزشدن ادبیات دینی و الهیات اسلامی و شیعی می‌شود. پس چنین افکاری آثار مثبت هم می‌تواند داشته باشد؛ اما توجه داشته باشیم که نواندیشی دینی اصطلاحی در ایران یک مقوله‌ بومی نیست و هرگز پذیرفته نخواهد شد.
*پس روشنفکری دینی اصطلاحی را کاملاً معارض با روشنفکری دینی به معنای لغوی می‌دانید؟
حتی اگر در روشنفکری دینی، وصف دینی را به معنای حقیقی آن به کار ببریم یک روشنفکر دینی نمی‌تواند آنچنان بیاندیشد که با دین در تعارض باشد و چنین چیزی پارادوکسیکال خواهد بود که بگوییم یک نفر هم روشنفکر است و هم دینی است. بنابراین اگر روشنفکری اصطلاحی مورد نظر باشد و دینی هم به معنای درست کلمه به کار رود، روشنفکر نمی‌تواند دینی باشد.
اما روشنفکر دینی به معنای صحیح و لغوی یعنی کسی که فکر روشنی دارد، اما به دین ملتزم است. حدود و مرزها و خطوط قرمز دین را رعایت می‌کند، نه از آن جهت که متصلب و متعصب است، بلکه از آن جهت که دین حقیقت است و حقیقتی بالاتر از دین وجود ندارد. این یک نوع حریم‌داشتن نسبت به حق و حقیقت است. به این معنا همه‌ افراد فاضل و زمانه‌آگاه و دارای قوه‌ فهم و درک اجتهادی از دین، روشنفکر دینی به حساب می‌آیند.
سرآمد روشنفکران دینی به معنای صحیح آن نیز امام خمینی، رهبر معظم انقلاب، علامه جوادی آملی و متفکران و فیلسوفان و فقهایی هستند که در این طراز قرار دارند. این بسیار مطلوب است و زهی توفیق که کسی به این معنا روشنفکر دینی تلقی شود؛ اما وقتی می خواهیم از اصطلاح «روشنفکر دینی» یک جریان التقاطی بسازیم و به نحو مصنوعی در کالبد جامعه بدمیم و تزریق کنیم این یک تلاش بی‌سرانجام یا بدسرانجام خواهد بود.
*در نوشته‌هایتان در میان بانیان گفتمان مجدد، امام خمینی(ره) و مرحوم صدر را در فقه، چهره شاخص می‌دانید، در فلسفه و تفسیر، مرحوم علامه طباطبایی و در کلام، مرحوم استاد مطهری را. سؤال این است که از نظر شما کدام‌یک از این حوزه‌ها اولویت دارد و تحول در آن می‌تواند تأثیرگذارتر باشد؟
اگر «گفتمان مجدد» را یک گفتمان دینی تلقی کنیم، به جهت مکتب‌وارگی باید متأثر از خود دین باشد که یک مکتب است و اجزای آن به‌صورت یکپارچه و توأماً یک هویت را می‌سازند؛ یعنی نمی‌توان بین اجزاء و ابعاد و اضلاع این گفتمان تفاوت قائل شد و باید به موازات هم و در همه‌ اضلاع و ابعاد اهتمام کرد و تحول و تکامل به وجود آورد.
اما اگر دستکم به لحاظ رتبی و نه ارزشی و علمی بخواهیم بین این اضلاع و ابعاد ترتیبی قائل شویم، قهراً باید بر مبانی تأکید داشت و اگر درصدد ایجاد تحول تکاملی در معرفت دینی و معیشت و زیست دینی هستیم، این تحول را باید از تحول در مبانی و منطق آغاز کرد.
نقطه‌ سرآغاز و مبدأ عزیمت در هرگونه تحول معرفتی و معیشتی تحول در مبانی و منطق است، به همین جهت باید در تحول فلسفه اصرار بورزیم. تحول یک‌بار به معنای حدی از تبدل نیز هست و گاه نیز به معنای روزآمدسازی و کاربردی‌سازی است. تحول همیشه به معنای نفی اصل مطلب و اصل متن واقعیت نیست. ممکن است متعلق و موضوع تحول ما بماند و طرز ارائه و بیان و کاربرد و کاربست آن سرمایه و موضوع را متحول کند. تحول اصولاً ممکن است در ذاتیات نباشد.
ما باید حکمت و فلسفه‌ اسلامی را که یکی از ثروت‌ها و سرمایه‌های غنی و قویم و استوار و ماندگار اسلامی در میان مسلمان‌ها قلمداد می‌شود، در قالب فلسفه‌های مضاف معطوف به علوم و امورِ گوناگون تشریح و باز کرده، کاربردی و عملیاتی کنیم و قهراً نو کنیم و توسعه بدهیم.
بنده شاید بتوانم ادعا کنم که به حسب علاقه از حدود ۴۰ سال پیش که طلبه‌ جوانی بودم این دغدغه را داشته‌ام و طی افزون بر ربع قرن اخیر اهتمام فوق‌العاده دارم و شاید عمده‌ همّ و غمّ من را تأسیس و توسعه‌ مبانی و منطق معرفت دینی و معیشت دینی به خود مصروف داشته است.
همکاران ما امروز در پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی شاید در زمینه‌ هفتاد فلسفه‌ مضاف به علوم و امور مشغول به کار هستند، در بعضی حوزه‌ها بسیار محدود در حد تولید چند مقاله، و در بعضی حوزه‌ها در حد تولید چند اثر فاخر و حتی تأسیس فلسفه‌های جدید و تولید فلسفه‌های اسلامی از نوعی که در دنیای غیراسلام و علوم غیراسلامیان وجود داشته است.
لهذا اگر بخواهم به پرسش جنابعالی پاسخ روشن و بی‌مجامله‌ای بدهم، باید بگویم که اهتمام به مبانی و در میان مبانی اهتمام خاص به منطق، از اولویت خاص و مضاعف برخوردار است و در این قسمت باید کار بیشتری انجام داد.
*در منطق و روش‌شناسی پیشرفتی حاصل شده است؟
همان‌طور که عرض شد گفتمان مجدد هنوز دوران پیش از بلوغ خود را طی می‌کند؛ این گفتمان در یک زاویه نقص بارز دارد و آن زاویه‌ روش‌شناسی است. ما در قلمرو مبانی از سرمایه و ثروت عظیمی برخورداریم و کمابیش مرحوم علامه طباطبایی و شاگردان ایشان که ما از آنها به عنوان «مکتب فلسفی نوصدرایی» یاد می‌کنیم، هرچند نه به غایت و به کفایت، ادای دین کرده‌اند؛ ولی هنوز بسیار مانده که به حد و وضع مطلوب دست پیدا کنیم.
امروز به شدت نیازمند تأسیس اساس در قلمرو روش‌شناسی فهم و زیست هستیم و فکر می‌کنم باید بر طراحی و تأسیس و توسعه منطق فهم دین و منطق زیست اجتماعی اصرار خاص و مضاعف بورزیم. بنده نیز روی این موضوع اهتمام بسیاری داشتم و حداقل ۱۵ سال است که دغدغه‌ اصلی من تحول در مبانی با تمرکز بر مسئله‌ منطق و تأسیس روش است.
منطق و روش در معنای وسیع مبانی، بخشی از مبانی است. از حیثی تحول در منطق در گرو تحول در مبانی است و مدعای «نظریه‌ ابتناء» هم همین است که ما باید با بازاندیشی در مبانی و مبتنی بر آن، روش‌شناسی تأسیس کنیم.
*پیشرفت و تحول در فقه و کلام را چگونه می‌بینید؟
در قلمرو احکام، شریعت و فهم شریعت و فقه، حضرت امام سهم عظیمی داشت و به عبارتی می‌توان آن بزرگوار را بانی «فلسفه‌ فقه» شیعی قلمداد کرد. هرچند هنوز الفبای تحول در فقه اتفاق افتاده و در این حوزه نیز راه بسیاری در پیش داریم تا به وضع مطلوب دست پیدا کنیم. در حوزه‌ الهیات نیز مرحوم علامه مطهری کار کارستانی کرد و مکتبی یا مقطعی را در الهیات تأسیس کرد به عنوان «الهیات اجتماعی».
الهیات اجتماعی به معنای شایع آن عبارت است از اجتماعیات دین؛ اما بنده الهیات اجتماعی را به این معنا به کار نمی‌برم، بلکه الهیاتی با رویکردی اجتماعی، با دغدغه اجتماع و تدبیر شئون اجتماعی انسان‌ها را در نظر دارم. به این معنا مرحوم علامه مطهری را بنیانگذار این الهیات می‌دانم و به همین عنوان هم سخنرانی دارم و هم مقاله‌ای که این مکتب را تعریف و این دوره و مقطع تاریخی کلام را توضیح داده‌ام.
*اشاره کردید به اینکه گفتمان مجدد در دوران پیش از بلوغ است، این‌را به لحاظ زمانی می‌فرمایید یا عامل دیگری را در نظر دارید؟ چون مثلاً ملاصدرا در زمان خودش جزء جریان مجدد تلقی می‌شود، هرچند الان برای ما سلف تلقی می‌شود، آیا او در زمان خودش می‌توانسته جزء جریان مجدد تلقی شود؟
بله؛ من این سه گفتمان معاصر را با هم مقایسه می‌کنم. گفتمان سنتی‌اندیش ریشه‌ تاریخی طولانی دارد، چون در تاریخ طولانی تفکر اصرار می‌ورزد و تصلب دارد. جریان متجدد هم در کشور ما دستکم به طول عمر مشروطه، عمر نسبتاً طولانی دارد، هرچند که می‌توان گفت جلوه‌های تجدد و بارقه‌های منفی آن از عهد صفویه وارد کشور ما شد.
اما گفتمان مجدد معاصر، یک جریان چند ده ساله است که حداکثر می‌شود مبدأ آن‌را به دهه بیست شمسی برگرداند؛ یعنی از زمان ظهور علامه طباطبایی و حضرت امام(ره) و به دنبال آن دو بزرگوار، مرحوم علامه مطهری، و احیاناً امثال شهید صدر و معاصرانی که امروز سایه آنها بر سر حوزه و مردم گسترده است.
این مصداق و این مقطع از گفتمان مجدد گفتمانی جوان و نوپا است؛ اما به رغم اینکه دوره‌ زمانی کوتاهی از این پدیده سپری شده و به لحاظ معرفتی نیز به پختگی و سختگی کامل نرسیده، اما بسیار پرشتاب و بالنده به پیش می‌رود. لهذا زمان را به سرعت درمی‌نوردد و به حیث محتوایی و معرفتی نیز به سرعت و شدت دارد قوت می‌گیرد و من فکر می‌کنم به زودی آن‌چنان برملا و برجسته شود که رنگ و رونق دو جریان دیگر را از میان ببرد و البته تصور من این است که هم‌اکنون نیز یک جبهه‌ نیرومند است و در مقابل دو گفتمان دیگر ایستاده و به خوبی از عهده‌ دو جریان و مخصوصاً جریان متجدد برآمده است.