جایگاه هنر در جغرافیای علوم

 

همایش علمی نخستین جشنواره‌ی هنرهای معاصر اسلامی
برگزارکننده: معاونت امور هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
تاریخ: ۲۲/۸/۱۳۹۰
مکان: پارک لاله

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

با سپاس از حضار محترم، در آغاز کلام، آنچه بیانش لازم می‌نماید و خود نقطه‌ی شروع سخن است، عنوانی است که برای سخنرانی بنده پیشنهاد شده است، یعنی «هویت معرفتی هنر». این عنوان، نه تنها بسیار گسترده است، بلکه موضوعی پیچیده و از جنس مباحث فلسفی است و به همین دلایل، در این فرصت محدود شرح و بسط آن چندان ممکن نیست، اما در همین زمان اندک به اختصار پیش‌زمینه‌ها و محورهای بحث مطرح خواهد شد و جایگاه هنر در جغرافیای علوم مشخص خواهد گردید.


مختصات هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی هنر
ذیل هویت معرفتی هنر ـ یا هر مقوله‌ی دیگری ـ یک سری مختصات هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی مطرح می‌شود:
۱٫ حقیقی یا اعتباری بودن. در بحث از هویت معرفتی یک علم، حقیقی یا اعتباری بودن آن علم است که موضوع پرسش قرار می‌گیرد. پاسخ به چنین پرسشی براساس موضوع علم است؛ اگر موضوع وجودِ حقیقیِ خارجی داشته باشد، هویت معرفتی آن علم نیز حقیقی خوانده می‌شود، اما در صورت اعتباری بودن موضوع، علم نیز هویت اعتباری خواهد داشت. برای نمونه اگر فردی درباره‌ی علم جامعه‌شناسی بر این اعتقاد باشد که موضوع آن، یعنی جامعه، وجود خارجی و وحدت حقیقی ندارد و جامعه چیزی نیست جز افرادی که در یک بازه‌ی زمانی و منطقه‌ی زمینی معین تجمع کرده‌اند و جامعه خارج از افراد، هویت خاصی ندارد، جامعه را مقوله‌ا‌ی اعتباری می‌داند و برپایه‌ی آن، علم جامعه‌شناسی را هم علم اعتباری به شمار می‌آورد.
۲٫ نظری یا عملی بودن. حکمت دو شاخه‌ی نظری و عملی دارد و در هر شاخه، گروهی از دانش‌ها قرار می‌گیرد. معارفی که ویژگی نظری دارند در شاخه‌ی حکمت نظری قرار می‌گیرند؛ آن دسته از معارف هم که در عرصه‌ی عمل مطرح می‌گردند، حکمت عملی خوانده می‌شوند. در تبیین مشخصات یک دانش، پرسشی که باید پاسخ یابد این است که آن دانش، علم نظری (حکمت نظری) است یا علم عملی (حکمت عملی)؟
۳٫ قدسی یا غیرقدسی بودن. گروهی از معارف هستند که ویژگی درون‌دینی دارند. این معارف، همان‌گونه که از عنوان‌شان پیداست، در درون حوزه‌ی دین مطرح می‌شوند و قدسی هستند، اما دسته‌ی دیگر از علوم چنین خصیصه‌‌ای ندارند؛ بنابراین تمایز، در شناسایی ابعاد یک معرفت، مشخص کردن درون‌دینی یا برون‌دینی بودن یا قدسی و غیرقدسی بودن آن نیز ضرورت دارد.
۴٫ اصالت معرفت. در تبیین هویت معرفتی یک دانش، اصالت علم موضوع دیگری است که بررسی می‌شود. بسا بسیاری از علوم بومی نباشند و در سرزمین دیگر ریشه داشته باشند. این علوم که عاریتی و وارداتی هستند، در این جغرافیا اصالت چندانی ندارند، زیرا شرایط تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و … دیگری سبب پیدایش آنها شده است.
۵٫ معرفت درجه یک یا دو. منظور از معرفت درجه‌ی یک یا درجه‌ی دو بودن این است که دانش از قسم علمِ به علم و معرفت به معرفت است، یا متعلَق آن معرفت نیست. اگر دانشی از نوع نخست باشد یعنی معرفت به معرفت ـ باشد، معرفت درجه‌ی دو انگاشته می‌شود، اما اگر متعلَق آن، معرفت نباشد، معرف درجه یک خواهد بود.
۶٫ جایگاه آن در جغرافیای معرفت. در سامانه‌ی علوم، هر دانشی جایگاهی دارد که هنر نیز مستثنی از آن نیست، اما قراردادن هنر، گاه در دانشکده‌ی علوم انسانی و گاه خارج از آن، این پرسش را به شکل جدی مطرح می‌کند که هنر در کجای سامانه‌ی معرفت ایستاده است؟

 

جایگاه هنر در جغرافیای معرفت
در این فرصت کوتاه فقط درباره‌ی پرسش ششم که جایگاه هنر در جغرافیای معرفت است صحبت خواهد شد. این پرسش از پرسش‌های قبلی متأخر است و کمابیش برآیند پرسش‌های پیش‌گفته به شمار می‌آید؛ یعنی اگر برای مثال در پرسش‌های پیش‌تر یکی از دو گزینه‌ی حقیقی یا اعتباری‌بودن برگزیده می‌شد، گویی جایگاه هنر در سامانه‌ی علوم مشخص شده بود.
از سوی دیگر پرسش از جایگاه هنر را می‌توان به این شکل مطرح کرد که آیا هنر در زمره‌ی علوم انسانی است؟ این پرسش از جنس فلسفه‌ی هنر است و در این فلسفه پاسخ می‌یابد، اما اگر از زاویه‌ی دیگر به آن نگاه شود، فلسفه‌ی علم یا فلسفه‌ی علوم انسانی است که پاسخ به آن را برعهده می‌گیرد؛ زیرا می‌توان پرسش را این‌گونه مطرح کرد که قلمروی علوم انسانی تا کجاست؟‌ آیا هنر را نیز در بر می‌گیرد؟
آنچه در این مدت اندک، زاویه‌ی دید قرار گرفته است و بر اساس آن جایگاه هنر در سامانه‌ی علوم مشخص می‌شود، فلسفه‌ی هنر است. از پایگاه فلسفه، هفده پرسش اساسی درباره‌ی هنر مطرح می‌شود که چهاردهمین پرسش آن به کجایی هنر مربوط است.
از دوران یونان باستان تاکنون، براساس تقسیمی سنتی، حکمت دارای سه حوزه‌ی «نظر»، «عمل» و «هنر»، بوده است. در این تقسیم‌بندی مشخص است که هنر در عرض حکمت نظری و حکمت عملی، نوعی حکمت ‌انگاشته می‌شد، اما آنچه این نگرش را بر هم زد دیدگاه کانت بود که براساس نگاه اومانیستی و انسان محورانگارانه، به معرفت، علوم را به دو دسته‌ی کلی علوم انسانی و غیرعلوم انسانی تقسیم کرد. در اندیشه‌ی کانت و در کل، مکتب اومانیست، چون انسان محور عالم انگاشته می‌شد، حول محور او مجموعه‌ای از معرفت‌ها ساماندهی گردید و علوم انسانی نامیده شد.
با توجه به اینکه نگاه ما به مقوله‌ی هنر، پسینی و استقرایی است، فارغ از اینکه این تقسیم‌بندی درست است یا خیر، این پرسش را مطرح می‌کنیم که آیا هنر هم از سنخ علوم انسانی است؟


راه‌های پاسخ به این پرسش
برای پاسخ گفتن به هر پرسشی دو نقطه‌ی عزیمت وجود دارد: ۱٫ «مبنا»؛ ۲٫«منطق» و روش. در مورد مبنا باید گفت که هر پرسشی بر سلسله انگاره‌ها (مبانی قریبه)، پیش‌انگاره‌ها (مبانی وسیطه) و فراپیش‌انگاره‌ها (مبانی بعیده) مبتنی است. در حوزه‌ی روش نیز آنچه ضرورت دارد تشخیص روش و چگونگی دستیابی به پاسخِ پرسش است. در واقع برای دستیابی به پاسخ هر پرسشی نیاز به نوعی روش‌شناسی احساس می‌شود.
گام نخست برای پاسخ دادن به این پرسش، توجه به متغیرهای دخیل در آن است. در این پرسش، «هنر» و «علوم انسانی» دو متغیری هستند که مطرح می‌شوند، اما در میان این دو، علوم انسانی واژه‌ی کلیدی است. بنابراین ابتدا باید چیستی آن مشخص شود و سپس با روشنایی‌بخشی به معنا و مفهوم هنر، قرارگیری آن در زیرمجموعه‌ی علوم انسانی اثبات یا رد گردد.
در بیان مفهوم هنر نیز آنچه اهمیت دارد پاسخ به این پرسش است که وقتی می‌گوییم هنر در ذیل علوم انسانی قرار دارد، یعنی چه چیزی از هنر در نظر است؟ آیا منظور قریحه‌ی هنری است؛ یعنی آنچه به صورت ملکه و استعداد در درون هنرمند وجود دارد؟ آیا مراد آفرینش هنری است؟ آیا اثر هنری، هنر انگاشته می‌شود؟ آیا آموزش هنر در نظر است؟ در مرحله‌ی بعد باید مشخص شود که کدام هنر مد نظر است، چون بسا حکم همه‌ی هنرها در پاسخ به این پرسش، یکسان نباشد. تعریف هریک از محورهای ششگانه‌ی هویتی که در آغاز بیان شد و سپس تحلیل و اتخاذ در خصوص جایگاه‌شناسی هنر در جغرافیای معرفت نیز گام‌های دیگری است که برای پاسخ به این پرسش‌ باید برداشته شود.


تعریف علوم انسانی
برای علوم انسانی تعاریف گوناگونی ارائه شده است. یکی از مبادی و مقسَم‌ها در این تعاریف، گستره‌ی علوم انسانی است که در اینجا نیز محل بحث ماست. علوم انسانی گاهی بالمعنی‌الاخص اراده می‌شود و بسا در این معنا فقط انسان‌شناسی، علوم انسانی به شمار می‌آید؛ چون تنها رشته‌ای است که در آن انسان و ماهیت او ـ و نه تظاهرات وجودی‌اش ـ مطالعه می‌شود. گاهی نیز دایره‌ی علوم انسانی کمی فراتر و گسترده‌تر می‌گردد و در تعریف، بالمعنی‌العام از آن، حوزه‌ا‌ی معرفتی انگاشته می‌شود که رفتار و مناسبات آدمی را، افزون بر هویت او، موضوع مطالعه قرار می‌دهد. البته ممکن است معنای سوم و گسترده‌تری نیز از علوم انسانی اراده شود و دسته‌ای از معرفت‌ها که «درباره‌ی انسان»، «بینش»، «منش» و «کنش» بحث می‌کنند، در دایره‌ی آن قرار گیرند. در این تعبیر از علوم انسانی، که تعریف بالمعنی الاعم است، فلسفه‌، اخلاق و الهیات در زمره‌ی علوم انسانی قرار می‌گیرند؛ زیرا واژه‌ی «بینش» مجوز ورود فلسفه به دایره‌ی علوم انسانی را صادر می‌کند و واژه‌ی «منش» اخلاق را در زمره‌ی علوم انسانی قرار می‌دهد. بنابراین در تعریف علوم انسانی با توجه به گستره و قلمروی آن می‌توان سه تعریف «بالمعنی‌الاخص»، «بالمعنی‌العام» و «بالمعنی الاعم» ارائه کرد.


مراد از هنر چیست؟
همان‌گونه که پیش از این گفته شد، می‌توان چهار معنا را برای هنر در نظر گرفت:
۱٫ هنر قریحه‌ی هنری است؛
۲٫ منظور از آن آفرینش هنری است؛
۳٫ اثر هنری، که با به‌کارگیری قریحه خلق می‌شود هنر نام دارد؛
۴٫ آموزش هنر، چیزی است که هنر انگاشته می‌شود.
اگر مراد از هنر همان قریحه‌ی هنری باشد ـ یعنی ملکه‌ای که در نفس هنرمند وجود دارد و مبدأ آفرینش‌های هنری اوست ـ در ذیل آن می‌توان بحث‌های معرفتی، هستی‌شناختی، فلسفی و حتی علمی را مطرح کرد و برای مثال قریحه را از زاویه‌ی روان‌شناسی و فراروان‌شناسی بررسی نمود یا چیستایی قریحه (اینکه قریحه چیست) و هستایی آن (آیا قریحه وجود دارد، آیا قریحه یک حقیقت است یا اعتبار، یا حتی فروتر از اعتبار، یعنی توهم؟ آیا قریحه نوعی معرفت است؟ آیا قریحه منشأ معرفت می‌شود؟) را موضوع بحث قرار داد.
در معنای دوم از هنر، آفرینش هنری است که هنر به شمار می‌آید. به نظر من آفرینش هنری، مواجهه‌ی آدمی با زیبایی است و هنرورزی یکی از رفتارهای انسان شمرده می‌شود.
انسان با بسیاری از پدیده‌ها، مواجهه‌ی جوانحی (درونی) و مجرد و جوارحی (برونی) و محسوس و مشهود دارد. یکی از این پدیده‌ها «مال» است که مواجهه‌ی جوارحی و جوانحی انسان با آن یک سلسله علوم، همچون علم اقتصاد، حقوق اقتصاد و اخلاق اقتصاد را پدید می‌آورد. آن بخش از گزاره‌های معطوف به «مال» که توصیفی است در «علم اقتصاد» جای می‌گیرد، اما گزاره‌ها و قضایای تکلیفی و الزامی، «علم حقوق اقتصاد» را پدید می‌آورد. گزاره‌ها و احکام تهذیبی و ارزشی نیز در «اخلاق اقتصاد» مطرح می‌شود.
همان‌گونه که گفته شد، مواجهه‌ی جوانحی و جوارحی انسان با زیبایی، آفرینش هنری نامیده می‌شود که احکام هستی‌شناسانه، معرفت‌شناسانه و تکلیفی و الزامی دارد. در صورتی که آفرینش هنری مواجهه‌ی انسان با زیبایی به شمار آید و هنرورزی یکی از رفتارهای انسان انگاشته شود، آرام‌آرام هنر به علوم رفتاری نزدیک می‌شود. افزون بر این، در ذیل آفرینش هنری هم می‌توان سه حوزه‌ی معرفتی «فلسفه‌ی فعل هنر»، «فلسفه‌ی علم هنر» و «علم فعل هنر» را مطرح کرد. در فلسفه‌ی «فعل هنر» رفتار هنری هنرمند از نگاه فلسفی بررسی می‌شود و پرسش‌های فلسفی و قضایای هستی‌شناختی ـ معرفت شناختیِ آن بیان می‌گردد. این در حالی است که در علم فعل هنر، پرسش‌های علمی مربوط به این فعل پاسخ می‌یابد و قضایای توصیفی رفتار تولید می‌شود.
افزون بر این دانش‌ها، آنچه قضایای تجویزی و تکلیفی رفتار هنری را بیان می‌کند «حقوق فعل هنری» نام دارد و آنچه در برگیرنده‌ی قضایای توصیه‌ای و تهذیبی این رفتار است «اخلاق فعل هنری» نامیده می‌شود.
اثر هنری پدیده‌ای برجای‌مانده و پایدارشده پس از آفرینش هنری است. البته در بعضی از انواع هنر، مانند نمایش، وجود خارجی اثر و فعل یکی است. زمانی که نمایش اجرا می‌شود، هم آفرینش هنری روی می‌دهد و هم اثر هنری خلق می‌شود. این اثر هنری مانند تابلوی یک نقاش نیست که بعد از آفرینش هنری باقی می‌ماند، بلکه همراه و هم‌زمان با آفرینش است. با توجه به همین موضوع در هنر نمایشی، باید به صورت حیثی اثر هنری را از فعل هنر تفکیک کرد. اما در مجموع در این‌گونه از هنرها نیز می‌توان هم از فعل هنری سخن گفت و هم از اثر هنری. در این معنا از هنر نیز فلسفه‌ی هنر مطرح می‌شود که منظور از آن فلسفی نگاه کردن به اثر هنری است؛ برای مثال تابلوی یک هنرمند را می‌توان به صورت هرمنوتیکی یا سمانتیکی مطالعه کرد و آن را به مثابه «دالّ» در نظر گرفت و معنای اشکال یا رنگ‌هایش را تفسیر و تحلیل نمود.
آموزش هنری هم فرادهی معارف پیش‌گفته است. آموزش چیزی جز آنچه در بالا گفتیم نیست، آموزش یا فلسفه‌ی هنر است یا علم هنر و هر معرفتی که پیرامون هنر، تولید می‌شود به وسیله‌ی آموزش به فراگیرنده انتقال می‌یابد.
همچنین نوع هنر هم قابل طرح است.


علوم انسانی و هنر
با توجه به تعریفی که از علوم انسانی و هنر بیان شد می‌توان هنر را به دو شکل به علوم انسانی محلق کرد:
۱٫ الحاق ماهوی. در این شیوه می‌توان هنر را به دلیل ماهیتش یکی از شاخه‌های علوم انسانی به شمار آورد و آن را هم‌جنس این علوم انگاشت. البته روشن است که گزینه‌ی نفس قریحه و نفس و ذات اثر هنری محل پرسش نیستند؛ زیرا آنها حاصل هنرند.
۲٫ الحاقی تسامحی. ممکن است درباره‌ی الحاق ماهوی هنر بعضی شبهات مطرح شود، مثلاً اینکه بخشی از آنچه به هنر مربوط می‌شود هم‌جنس علوم انسانی نیست. در اینجا می‌توان به این موضوع اشاره کرد که بیشتر آنچه در ذیل هنر مطرح می‌شود از سنخ علوم انسانی است و اگر مسائلی هم وجود دارد که ممکن است از مدار علوم انسانی خارج شود از اقلیت برخوردار است. با توجه به اقلیت بودن این مباحث، می‌توان به حکم تغلیب، الحاق مسامحی کرد و این اقلیت را به صورت مسامحی نادیده گرفت و هنر را در دایره‌‌ی علوم انسانی قرار دارد. والسلام.

سیطـره‌ی مجاز

مناسبت: سخنرانی در جمع اسایتد و طلاب مدرسه اسلامی هنر

زمان: ۱۸/۸/۸۴

مکان: قم

 

چکیده

«سیطره‌ی مجاز» و «حیات باژگونه»، اصلی‌ترین مشخصه‌ی جهان معاصر است؛ «حقیقت‌انگاری مجاز» در سراسر حیات آدمی به چشم می‌خورد، انسان معاصر، «من حقیقی»‌اش را گم کرده است. او گرفتار بحران «خود دیگرانگاری» و چند لایه و پیچیده و الیناسیون چندوجهی شده است، یعنی هر انسانی امروز با غفلت از من حقیقی خود، با دهها «من مجازی»، «من مصنوعی»، «من کاذب»، زندگی و رفتار می‌کند!

او جایگاه خود را در هستی گم کرده است، فراموش کرده است که جزئی از یک کل به نام جهان است؛ امانیسم با تلقین «خود بنیادی» به او، او را دچار توهم «خویش خداانگاری» نموده است، بشر امروز به «انسان بودن» قانع نیست، خود را خدا می‌پنداشته خدا نیز نشده است و نمی‌تواند. از این‌رو او از بشری رانده و به خدایی نرسیده است و با یک «من متحیر»، «من مبهم» زندگی می‌گذراند!!

اکنون «من جنیسیتی» در برخی جوامع مدرن دچار بحران است، از سویی فیمینسم افراطی، به زنان، حس «خود مردانگاری» را تلقین می‌کند، از دیگر سو هموسکشوال به برخی مردان، حس «خویش زن پنداری» القاء می‌نماید.

روشنفکران جهان سومی که در جوامعی زندگی‌می‌کنند که هنوز دوره سنت را سپری نکرده است، با «خود دیگرانگاری» تاریخی و تخیل ورود در به مدرنیته یا پست مدرنیته بلکه اخیراً فراپست مدرنیته! در ذهن خویش، ملیت و مقطع تاریخی و حتا جغرافیایی کاذب ساخته با یک «من مدساختگی» روزگار می‌گذرانند.

وضع بشر معاصر، در عرصه‌ سیاست نیز با غلبه تحزب و به نام دموکراسی، اسیر نوعی از خودبیگانگی «من حزبی» است؛ هرچند او می‌پندارد که همه تصمیات دخیل است و سرنوشت خویش را خود رقم می‌زند اما نمی‌داند که ظاهراً چنین است که در همه‌پرسی‌ها، انتخابها او رأیی را به صندوقها می‌اندازد که پیش‌تر، آن را دیگران در صندوق مغز او ریخته‌اند، پس از انتخاب نیز در فرآیند دموکراسی حزبی این سران احزابند که امر تصمیم‌گیری را به جای او صورت می‌دهند!!

ماشینیزم، وجه دیگری از آفت «خود فراموشی» را بر حیات بشر امروز مسلط کرده است؛ زودا که ابزارهای مکانیکی و اعضای غیرزنده و مصنوعی، جای بسیاری از اعضای طبیعی را در بدن آدمی اشغال کند!

با افکار اصل‌الاصول (یعنی استحاله اجتماع نقیضین) و فتوی به تفکیک نومن و فنومن، سفسطه، شکاکیت و نسبیت‌گرایی، جای فلسفه را گرفته، وجود و نفس‌الامر دست‌نایافتنی انگاشته شده، در نتیجه هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مجازی بر ذهن بشر متولی گشته است؛ نشان علمیت نیز ابطال‌پذیری شده است!!

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اعوذ بالله من الشیطان رجیم، الحمدلله و الصلوه علی رسول الله و علی آله آل الله و لعن الدائم علی اعدائه اعداء الله.

(عذرخواهی از بابت تاخیر)

جناب آقای نواب امر فرمودند که خدمت شما مشرف بشوم من هم امتثال کردم ولی با مجموعه‌ای از مشکلات و موانعی که پیش روی من بود، به ایشان عرض کردم که چیزی، مدتی است در ذهن من خلجان می‌کند، یک قبس نوئی است در سینه‌ منطور تفکر و ذهن من خودنمایی می‌کند، بسیار خام؛ مدتی است به‌دنبال فرصت بودم که جمعی را پیدا کنم و آنرا بازگو و طرح کنم، چه‌بسا با طرح و ابراز آن نقد شود و ذهن من نیز بارور شود شاید روزی این مطلب به جایی برسد. غالباً سخنرانی‌های من همین حالت را دارد که در آن ایام آنچه دغدغه ذهنی من هست با جمعی بازگو می‌کنم. البته این مبحث مرتبط با موضوع کار شما هست و در پایان هم عرض می‌کنم که این بحث چه نسبتی با کار شما دارد. این مسئله می‌تواند با این عبارت بازگو شود، انسان معاصر، وداع با حقیقت؛ مرگ دغدغه حقیقت؛ حیات واژگونه انسان معاصر و سیطره مجاز. یک موقعی سنتگرایان در تحلیل و نقد مدرنیته سیطره کمیت را مطرح کردند و رنه گنون کتاب سیطره کمیت را نوشت؛ آن روز شاید واژگونه‌نگری بشر مدرن با همان عبارت قابل تبیین و بازگفت بود، ولی در عین اینکه در آن روزگار در حدی توصیف رسایی از حیات و هستی بشر معاصر بود، اما نگاه ناقصی بود؛ یعنی غرض این تئوری و این تصویر و تبیین نشان دادن تک‌ساحتی شدن حیات و سطحی شدن ساحت حیات آدمی بود اما در تبیین تک‌ساحتی شدن و سطحی‌شدن حیات آدمی هم خود این تبیین تک‌ساحتی و تک‌بعدی به مسئله می‌‌نگریست.

اگر آن روز این نگاه، نگاه تک‌وجهی و ناتمامی هم نبود دست‌کم این است که امروز دیگر توصیف حیات تک‌ساحتی بشر با آن تعبیر توصیفی تک‌ساحتی از حیات تک‌ساحتی است. من امروز تصور می‌کنم که بشر مدرن از ابتلاء به سیطره کمیت عبور کرده و اضلاح حیات انسان از ساحات و سطوح مختلف دچار یک معضل و مشکلی است به‌نام سیطره مجاز. امروز دیگر مشکل کمی‌ نگریستن به حیات و هستی نیست، مشکل اساسی بشر معاصر این است که بر همه ساحات حیات او و در همه سطوح زیستی او مجاز غلبه و سیطره کرده است.

بشری که بشر بودنش به حقیقت‌طلبی او و همّ و غمّ اساسی او همواره در همه حیات بلندش کشف و تقرب به حقیقت بود، ارزش آدمی و هر فردی را به میزان دسترسی و دستیابی و تماس و تقرب او به حقیقت می‌سنجیدند و در یک شورش تاریخی علیه مجازانگاری و مجازی‌اندیشی بنیاد فلسفه را نهاد و روزگاری مدعی شد که طاقت و قدرت دسترسی به حقیقت را دارد و حقیقت در مشت اوست و به این فخر می‌کرد، امروز چهارنعل و با شتابی سرسام‌آور بشریت از حقیقت فاصله می‌گیرد و به مجاز نزدیک می‌شود، بلکه خودش را در پیله تودرتوی مجاز مبتلا می‌کند، مجازهای مضاعف، مجاز اندر مجاز؛ در فلسفه مشکل اساسی این است، در انسان‌شناسی مشکل اساسی این است، در هنر مشکل اساسی این است، در حیات روزمره یک‌سره این است؛ یعنی ما به‌ مجازات بی‌شمار و چندلایه و چندوجهی مبتلا هستیم، بس که مجاز بشر معاصر را محاصره کرده، غافل از آن است که اسیر مجازها است، مجاز حقیقت شده است؛ حال بشر معاصر، حال فرد مبتلا به جهل مرکب است، جهل در جهل است؛ مجاز در مجاز.

از وقتی که این نکته در ذهن من خطور کرده با همین نگاه به حیات و هستی و مناسبات و روابط و رفتارهای بشر، مردم ایران، اطرافیان می‌نگرم، همواره به دنبال این هست که لابه‌لای این همه مجاز و در این حیات مجازاندود آیا مورد و نمونه‌ای از حقیقت هم یافت می‌شود؟ یک وقتی گفته می‌شد غلبه مجاز، افراط در مجاز‌گویی و افراط در تجوز به نحو فاحش قبیح است و گویی ممکن نیست، روابط قطع می‌شود، انسان نمی‌تواند با دیگری ارتباط برقرار کند؛ ولی این مسئله الان منتفی شده است؛ ما اسیر بی‌شمار من‌های مجازی هستیم؛ من انسان امروز بی‌شمار من دارد اما من نیست؛ بشر اسیر من دیگرانگاری و دیگرخویش‌انگاری است. اینکه یک وقتی مطرح می‌شد الیناسیون، الینی شدن انسان، بی‌خود شدن انسان؛ مثلاً می‌گفتند که اسیر ماشین شده‌ایم؛ اما الان من‌های مجازی آنقدر ما را احاطه کرده‌اند که هیچ من حقیقی متصور نیست. گرایش‌ها، رویکردها و فرضیه‌ها همه بشر را به این سمت می‌راند. بعید می‌دانیم امروز بتوان کسی را یافت که دست‌کم مبتلا به حالت روان‌شناختی دو شخصیتی و چندشخصیتی نباشد، خودش را در بین این شخصیت‌های متعدد گم نکرده باشد؛ یعنی شخصیت‌های مجازی مختلف او را احاطه کرده‌اند، در این میان شخص یا شخصیت حقیقی خودش را گم کرده است؛ با هر کسی یک‌جور برخورد می‌کنیم. می‌گفتند که جامعه ایدئولوژیک جامعه منافق است چراکه همواره خودش، خودش نیست، آدم ایدئولوگ و مبتلا به ایدئولوژی هیچ‌وقت خودش، خودش نیست. با هرکه برخورد می‌کند اول شخصیت مطلوب او را درنظر دارد و در آن قالب می‌رود و با او مواجه می‌شود و هیچ‌وقت قالب خودش را برملا نمی‌کند و تعمیم می‌دادند و می‌گفتند که جامعه دینی هم اینگونه است چون نوعی جامعه ایدئولوژیک است؛ من به صحت و سقم این مطلب کاری ندارم.

اما الان دیگر ایدئولوژی‌های بی‌نام و نشان و پنهان و آشکار آنقدر فراوان است که آدمی پیچیده در مجموعی از ایدئولوژی‌ها است. مسئله گسست نسل‌ها به گوش ما خورده است؛ اگر درست باشد نمادی از ابتلاء یک نسل به یک من غیرحقیقی نسلی است که با خودش، با ریشه و پیشینه‌اش و با نسل پیش‌تر خود و با پدرش گسسته است. فمنیسم یعنی چه؟ حاق و جوهر فمنیسم این است که زن خویش‌مردانگاری. فمنیست‌ها چه می‌گویند، زمن فمنیست می‌گوید من مرد هستم، نمی‌گوید من حقوقم را می‌خواهم می‌گوید من چون مرد باید باشم پس من حقوق مردانی می‌خواهم. ضمن همین حق‌خواهی و این  ادعاها البته اعتراف می‌کند که زن بودن خوب نیست و کسر شان است و لذا من که طبیعتاً زن بودم می‌خواهم مرد باشم. یک فمنیست می‌گوید من زن نیستم، جامعه من‌را زن کرده است. حتی به لحاظ زیستی هم می‌گوید که این ستم‌های تاریخی متراکم و انباشته‌ای است که موجب شده حتی قد زن کوتاه شود، حجم و وزن مغز زن کمتر شود. الهیات فمنیستی می‌گوید من زن مرد هستم آنگاه انسانم، نمی‌گوید من می‌خواهم انسان باشم و طالب حقوق انسانی نیست، طالب حقوق مردانه است. مردهای مبتلا به بیماری‌های انحرافی هم همین مشکل را دارند، می‌گوید من زن هستم. خانواده مجازی می‌شود، زمزمه اینکه تعریف خانواده را باید تغییر داد و به سازمان ملل برد و در اکثر کشورهای به اصطلاح پیشرفته تعریف خانواده عملاً تغییر کرده است، دو موجود باید با هم زندگی کنند، این دو موجود می‌توانند دو مرد باشند، دو زن باشند، یک انسان و یک حیوان باشد، اینها خانواده هستند و حقوق خانوادگی آنها را باید داد. یک وقتی اگر بحث بود که ماهیت خانواده چیست؟ ترکیب خانواده آیا حقیقی است؟ آیا اعتباری است؟ یا وجه سومی است که مرحوم استاد مطهری می‌فرمود؛ امروز تعریف خانواده درحقیقت تغییر کرده است، خانواده هم شده مجازی، نهاد خانواده که یک مطلب طبیعی قلمداد می‌شد چیز دیگری شده است. زن یک من مجازی پیدا کرده و بر آن من مجازی اصرار دارد و جهان هم می‌گوید که ما باید حقوق اینها را به رسمیت بشناسیم. یکی از جرم‌های امروز ایران مقابله با اینگونه انحرافات اخلاقی و جنسیتی است. درواقع من مجازی جنسیتی. من تقنینی ملی. ببینید در جهان سوم چه بحث‌های جریان دارد؛ از مدرنیته که هیچ، از پست‌مدرن که هیچ، امروز در جهان اسلام بحث فراپست‌مدرن است. کسی اگر سوال کند که در جهان اسلام، در جهان سوم اصلاً این سلسله و این دوره‌بندی‌های تاریخی صدق می‌کند؟ تو کی هستی؟ در کجای جهان ایستاده‌ای؟ تو مگر فرانسوی هستی؟ مگر اینجا فرانسه است؟ اگر در فرانسه کسی بگوید ما مدرنیته پشت سر می‌نهیم یا نهاده‌ایم، او دارد از خودش سخن می‌گوید، از من حقیقی تاریخی خود حرف می‌زند، اما اینجا و بدتر از اینجا در افغانستان امروز از پساپسامدرنیسم حرف زده می‌شود، و روشنفکر افغانی، تا چه رسد به ایرانی و عراقی و جای دیگر دارد سخن از مباحث پست‌مدرنیستی، فراپست‌مدرنیستی می‌گوید و خیلی هم جدی حرف می‌زند، مقاله می‌‌نویسد، نقد می‌کند، از تئوری‌های این عهد (اگر بشری باشد) بشری جانبداری می‌کند. اقلیم، جغرافیا و تاریخ جهانی نیست، اقلیم جهان نیست، تاریخ همیشه نیست، تاریخ مقطعی از زمان است.

اما من تلقینی ملی، من تلقینی اقلیمی، من تلقینی تاریخی احاطه کرده و اسیر است و اصلاً متوجه نیست که من راجع به چه حرف می‌زنم، از خودم باید بگویم. من تقلیدی روشنفکری جهان سومی، اینکه تعبیر بسیار دقیق، فنی، عمیق، اما متاسفانه مطالعه‌نشده و رهاشده‌ای است که از زبان رهبر فرهمند انقلاب صادر شده که روشنفکری ما ناقص‌الخلقه متولد شده است. روشنفکری تقلیدی، اصلاً خودش روشنفکری مال ماست؟ اشکال ندارد که بگویم کوربن می‌گفته که من یک شیعه پروتستان هستم، شیعه می‌تواند پروتستان باشد؟ ایرانی می‌تواند روشنفکر باشد؟ اگر روشنفکر لغوی می‌گویید اشکالی ندارد، فکرش روشن است، ایراد ندارد، اما روشنفکری یک طبقه است، یک پدیده است، در یک بستر تاریخی، فرهنگی، فکری، دینی خاصی در یک نقطه‌ای از جهان، با تلقیح مصنوعی در رحم دیگری بزرگ شده و ناقص‌الخلقه هم متولد شده است. یک جسم نامتوازنی دارد، سر و دست و پا به هم نمی‌خورد. به همین جهت هم هست که افزون بر یک قرن است که تلاش می‌کند تا در جامعه جا باز کند اما نمی‌تواند برای اینکه مال این جامعه نیست، نمی‌تواند جا باز کند، غریبه است. مانند این است که مثلاً پاپ امروز بیاید و بگوییم که نماز جمعه این هفته تهران به امامت پاپ باشد، این پارادوکسیکال است. من دینی مجازی، الهیات وارداتی، عقیده و الهیات که وارداتی نمی‌شود.

دین مجازی؛ دین از حاق واقع و باطن حق می‌خواهد سخن بگوید، الهیات ناواقع‌گرا، دان کیوپیت، دوست آقای جان هیک الهیات ناواقع‌گرا طراحی کرده و تبلیغ می‌کند در کتاب دریای ایمان. الهیات ناواقع‌گرا یعنی چه؟ پرستیدن هیچ، ایمان داشتن به هیچ. این چه الهیاتی است، اله یعنی حق ولی می‌گوید حق ناحق و حق ناواقعی.

من مجازی سیاسی، شعار می‌دهد، در خیابان پرچم به دست می‌گیرد، پای صندوق می‌رود و رئیس جمهوری انتخاب می‌کند، می‌‌گوید من نماینده انتخاب می‌کنم و در سرنوشت خود دخالت دارم، ولی در پس قضیه که می‌روید می‌بینید او نیست که انتخاب می‌کند، کسی دیگر در ذهن او پیشتر القاء رأی کرده و بعد خودش را انتخاب نمی‌کند،‌ دیگرانی را انتخاب می‌‌کند که در چارچوب دموکراسی حزبی آن دیگران بین خودشان تقسیم قدرت می‌کنند و برای او به‌جای او تصمیم می‌گیرند، نام این دموکراسی است، یعنی من هستم. دموکراسی امروز عموماً دموکراسی حزبی است؛ دموکراسی حزبی یعنی رأی و حزب در ذهن القاء می‌کند و بعد حزب به‌جای من می‌نشیند و این سران حزب هستند که درصد بسیار کوچکی از ملت هستند که به‌جای همه مردم تصمیم می‌گیرند ولی مردم فکر می‌کنند که خودشان دارند تصمیم می‌گیرند. ولی من مجازی هستم که تصمیم می‌گیرم، اصلاً خود او نیست که تصمیم می‌گیرد و حرف می‌زند.

اومانیسم یعنی چه؟ ترجمه دقیق آن این است؛ خویش‌خداانگاری، من خدا هستم؛ بعد هیچ چیز نیست. می‌گوید من خدا هستم ولی یکباره هیچ چیز است، چون از هستی می‌برد. بود تو در بود حقیقی است، وجود حقیقی خدا است، وقتی از او بریدی در عدم که بودی نیست، تو عدم می‌شوی، از کانون هستی فاصله گرفتی و کانون هستی را نادیده انگاشتی، نمی‌گویم منکر شدی، ممکن است فردی بگوید من اومانیسم هستم ولی ملحد نیستم، خوب این ممکن است اما درحقیقت به‌معنی الحاد است. اومانیسم به‌معنی حقیقی آن الحاد است. شهید مطهری در آثارش می‌فرماید که ما اومانیسم و لیبرالیسم اسلامی داریم، ولی مراد ایشان لیبرالیسم و اومانیسم لغوی است نه به آن معنی فلسفی اومانیسم و لیبرالیسم. مگر می‌شود لیبرالیسم اسلامی باشد؛ مثل اینکه می‌گفتند اینها مارکسیست اسلامی هستند. مگر می‌شود الحاد اسلامی هم داشته باشیم. مانند اینکه بعضی تئوری سکولاریسم دینی مطرح می‌کنند،‌ اینها مسامحه است اگر نگوییم جهل است؛ سکولاریسم دینی یعنی چه؟ این پارادوکسیکال است، مگر می‌شود سکولاریسم دینی باشد، دینی ضددینی، دینی لادینی؛ خوب این یعنی چه؟ اومانیسم، خویش‌خداانگاری است، خود را به‌جای خدا نشاندن و خویش را محور هستی انگاشتن است. به‌جای خدا تصمیم گرفتن است. ظاهرش این است که می‌گوید من می‌خواهم از همه چیز حتی از خدا آزاد باشم، من می‌اندیشم پس هستم، دکارت وقتی این حرف را زد بنای اومانیسم را گذاشت، معرفت من هستم، علم من هستم، من می‌اندیشم، نه اینکه چون می‌اندیشم هستم، می‌گوید من می‌اندیشم، حالا اشکالات فلسفی فراوانی که به همین تعبیر دکارت وارد شده به‌کنار اما بنیاد اومانیسم گذاشته شد، معرفت‌شناسی انسان‌محور شد، حتی در نئوکانتی فردمحور شد. کانت می‌گوید که تو اسیر قالبی هستی به‌نام زمان و مکان که توهمی بیش نیست اما چاره‌ای نیست، تو دسترسی به نومن نداری، هرآنچه کوشش می‌کنی فنومن نصیب تو می‌شود. بود در دسترس تو نیست و دستیافتنی نیست و همواره نمود دستگیر تو می‌شود. آنچه فراچنگ می‌آید اینجا به تعبیری باد به دست صیاد است، شکار کجاست؟ شکار که دست‌نیافتنی است؛ اما می‌گفت همه بشریت از ازل تا ابد، از الست تا حشر، دچار خطای منسجم روشمندی است، من کانت معجزه کردم، سرم را از دالان و قطار خطای منسجمی که همه بشریت مبتلا به آن بوده بیرون کردم و بیرون را دیدم. از بشریت هیچکس این را نفهمید. حالا من کانت که بودم و چگونه شد که چنین معجزه‌ای صورت گرفت ما نمی‌دانیم. چگونه فهمید که بشر دچار چنین خطایی است و آن هم کانت و فقط کانت این را فهمید. یکی نیست بگوید که تو چطور فهمیدی، از کجا فهمیدی و اگر تو یکی فهمیدی محال نیست که دیگران هم دریابند. اگر تو این حقیقت را دریافتی آیا اینکه هرگز بود فراچنگ ما نخواهد آمد و هرآنچه در اختیار ما است و دستگیر ما می‌شود نمود است، اگر تنها این گزاره درست باشد یعنی مطابق با واقع باشد، اینجا لااقل بود و حقیقت فراچنگ افتاده باشد پس بنابراین حقیقت دست‌نایافتنی نیست و دسترسی به حقیقت محال نیست و همین ادعای تو نظریه تو را ابطال می‌کند. اما بشر بعد از دکارت و بعد از کانت مبتلای یک‌چنین وضعیتی می‌شود و بعد همین بشر مغرور خودفریفته که می‌خواهد از سیطره و سکته الهی نجات پیدا کند، براساس روایات ما دو ولایت بیشتر نیست، از ولایت الهی خارج شدی، افتاده‌ای در ولایت شیطان، گرفتار ماشینیزم شده‌ای، می‌گوید خدا را کنار می‌گذارم ولی اسیر دست‌ساخته و دست‌پرورده خود می‌شود. ماشینیزم عذابی است که بشر گریزپای پشت پا زده به خدا و مدعی اومانیسم به آن مبتلا است. از خودبیگانگی مطلق، به شیء بدل شدن، ماشینیزم یعنی به شیء بدل شدن خود انسان، ماشین شدن خود انسان. حالا اینها بیشتر جنبه روحانی و باطنی انسان بود تا رسد به اینکه جسم انسان هم آرام‌آرام یدکهایش عوض می‌شود و یک روزی خواهد رسید که هیچ چیز او از خودش نیست، قلب او مصنوعی است، چشم و دست و پای او مصنوعی است، جسم او هم مجازی می‌شود. سیطره مجاز در معناهای آدمی که اینها نمونه‌های آن است، در عرصه فلسفه هم همین مشکل است، بساط اولیه فلسفه چه بود، فلسفه برای مقابله با سفسطه پدید آمد، برای اثبات حقیقت، برای نفی شکاکیت، برای از میان برداشتن نسبیت، برای تقرب به واقع، اما امروز فلسفه چه شده است؟ امروز می‌گوید که تناقض محال نیست و اصل الاصول را انکار می‌کند، بدیهی نداریم؛ اجتماع نقیضین‌ مشکل نیست، حقیقت نسبی است. یکی از مبانی پلورالیسم دینی و اصولاً مجموعه پلورالیسم‌ها همین است که اصلاً حقیقت نسبی است، واقع نسبی است؛ هستی نسبی است؛ معرفت نسبی است؛ دستگاه ادراکی ما اصولاً همه چیز را نسبی می‌یابد. اگر هم در واقع وحدت وجودی باشد وحدت شهود نیست، کثرت شهود است، چون هیچکس دیگری نیست، چون دیگری هم نمی‌اندیشد و نمی‌بیند. همه چیز نسبی است. هر منی محور معرفت است، بازگشت به ماقبل فلسفه.

در یک مقاله‌ای که یکی از دوستان ترجمه کرده بود فهرست سیصد گونه نسبیت‌گرایی آمده بود. علم، علم نیست اصلاً خصیصه علم ابطال‌پذیری است، علم دستیابی به حقیقت، نظریه قانون شده است، تغییر نخواهد کرد. البته اینها بحث‌های دیگری هم دارد، دست‌کم این است که بشر دارد با این فرایند اعتراف به عجز خود می‌کند، یعنی به ندانم دارد می‌رسد.

در حوزه هنر هم همین گرفتاری هست، گفته می‌شود هنر محاکات است، جوهر هنر زیبایی است، هنر وحیانی است،‌ اشراقی است، شهودی است، آدمی را به حقیقت الحقایق پیوند می‌زند، هنر چون وحی است، دریچه‌ای است به کانون هستی و واقع، ملحدان هم می‌گفتند حتی شعر نوعی وحی است. هایدگر شعر را در عرض نبوت قرار می‌دهد و «انما الشعر لحکمه» بیان نبی اکرم(ص)؛ و گفته می‌شود که هنر بازآفرینی است، هنرمندی خداگونگی است، خدا هستی را و هست‌مندان را آفریده، هنرمند هست‌مندان را بازمی‌آفریند. هرچه اثر به حاق و هویت آن هست‌مند نزدیکتر، اثر هنرمندانه‌تر. من نمی‌خواهم مخالفت کنم با انواع مکاتب هنری و ادوار هنری، ادوار هنری که از نوع هست‌ها هستند، در دنیای غرب دوره‌های مختلف هنر اتفاق افتاده و سپری شده و یا موجود است، ما که نمی‌توانیم بگوییم نباید اتفاق می‌افتاد یا اتفاق نیافتده است. اما روزی هنر اینگونه تصور می‌شد و در عرض حکمت سوم بود، در عرض حکمت نظری و عملی حکمتی بود. اما امروز شاعر شعر می‌گوید و می‌گوید من کاری ندارم و فقط می‌خواهم مضمون منتقل کنم. رسالت من  انتقال حس است، مجسمه می‌سازد می‌گوید که من می‌خواهم انتقال حس بدهم. ما اوایل مجله قبسات را به یک گرافیستی می‌دادیم، یکی دو بار پرسیدیم این تصاویری که شما می‌آورید چه مفهومی دارد، طراح خانمی بود، برادرش از هنرمندان نسبتاً مشهوری است، گفت من البته این طرح‌ها را می‌کشم برادرم تفسیر و معنی می‌کند.

همین چندی پیش یک نمایشگاه تجسمی در موسسه فرهنگی صبا که زیرمجموعه فرهنگستان هنر هست و جلسات شورای هنر آنجا تشکیل می‌شود آقای مهندس موسوی در آخر جلسه گفتند که از این نمایشگاه دیدن کنید، رفتیم نمایشگاه را دیدیم، از شما چه پنهان که همه اعضای شورای هنر هیچکدام جرات نکردیم بگوییم چیزی از این آثار نمی‌فهمیم. چون گفتیم قصه ما قصه آن حاکمی است که گفته بود من کاخی چنین و چنان می‌سازم ولی فقط حلال‌زاده‌ها می‌بینند، بعد گفت که حاکم حلال‌زاده است و دلم می‌خواهد حاکم ببیند، حاکم هم شنیده بود که اگر نبیند و نفهمد می‌گویند این حرام‌زاده است، برای حاکم توصیف می‌کرد و حاکم هم از آن تعریف و تمجید می‌کرد.

ما آنجا از ترس اینکه بگویند اعضای شورای هنر، هنر نمی‌فهمند گفتیم خیلی جالب است و چیزی نگفتیم. همانجا هم خانمی بود که چند اثرش را به نمایش گذاشته بود و دوستان از او پرسیدند مفهوم این آثار چیست، گفت نمی‌دانم هرکسی باید خودش بفهمد و برداشت کند. شما می‌دیدید که اینها تکنسین هستند، هنرمند نیستند، گاهی عنصر خیال در آثار حضور داشت، اما غالباً نه عنصر خیال، نه جوهر زیبایی‌شناسی، نه معنویت هیچ‌چیز در آنها نیست و چه کسی جرأت می‌کند بگوید هیچ چیز نیست.

گاهی از سفر از این گلدان‌های پلاستیکی برای ما می‌آورند و من نه از باب تصنع و تظاهر می‌گویم این اصلاً زیبا نیست و من لذت نمی‌برم، می‌گویند خیلی قشنگ است و عین گل است، می‌گویم من می‌دانم این مجازی است و دروغ است و این گل نیست و برای همین از آن لذت نمی‌برم. اصلاً دوست ندارم.

می‌گوید آقا هرمنوتیک اصالت المتنی، نه اصالت المولفی، متن‌مدار نه مولف‌مدار،‌ اصالت‌الذهنی، اصالت‌المفسری می‌گوید که نُه تفسیر بر غزل

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها         که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

وجود دارد. می‌گوید به‌نظر می‌رسد که درست نیست، می‌گوید اگر حافظ همین امروز سر از خاک بردارد و این غزل را تفسیر کند این می‌شود ؟؟؟؟؟؟؟، می‌گوید حافظ خالق این اثر است، می‌گوید نه‌خیر رابطه بین مولف و مولَف قطع شده، متن شخصیت مستقلی دارد، اگر یک روزی این حرف را به ما می‌زدند می‌خندیدیم، می‌گوید نه‌خیر این هم تفسیر دهم است، یک قدری خودمان را از زمان تهی کنیم ببینیم این حرف چقدر سخیف است.

من خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم آقای نواب این مدرسه را تاسیس کرده چون از دغدغه‌های دیرین بنده است که به قول سهراب سپهری سر سوزن ذوقی دارم. در مدرسه خودمان که حجره ما در کنار حجره آقای نواب بود، آنجا چون یک مقدار تمیز و روشن بود و بعد تو دید بود و ممکن بود کسی وارد شود و آبروی ما برود کارهای هنری نمی‌کردیم، توی حجره‌های تنگ و تاریک و نمور دارالشفاء ما با یک جمعی از دوستان اهل ذوق و شعر یک انجمنی درست کرده بودیم، در را می‌بستیم و شعر می‌خواندیم چون خلاف بود. ولی یکباره انسان می‌شنود که یک طلبه دلسوز و فاضل و خادم حوزه آمده مدرسه اسلامی هنر راه انداخته تا طلبه‌ها بیایند و هنر بخوانند، بگذارید خیلی راحت بگویم که انقلاب شده، نه انقلاب اسلامی که بیست و هشت سال پیش شد، در حوزه انقلاب شده، حوزه دیگر شده؛ البته خیلی کار سختی است، شهری است پر ظریفان، شهری است پر حریفان، روی پل صراط می‌خواهید راه بروید، بسیار این کار خطرناک است. چندی پیش یکی از کارگردان‌های مطرح مومن و متدین ما، بعد از جلسه شورای انقلاب فرهنگی، جمعی از اصحاب فرهنگ و هنر را دعوت کرده بودند برای افطار، بعد از جلسه من گفت که باید طلبه‌ها به سلاح هنر (من اضافه می‌کنم و سپر هنر) مجهز بشوند. در حوزه باید مراکز تعلیم هنر دائر شود. به او گفتم کار دشواری است، البته قبول دارم. او گفت که شما باید پیش‌قدم شوید. گفتم من نه مجال و نه حوصله این کار را دارم و نه جرات آن را دارم که مدرسه هنر راه بیاندازم. گفت که شما یک بار بیایید به قم برویم و با بعضی مشورت کنیم، گفتم هم را می‌شناسم، ولی نمی‌شود و مشکل است. جناب آقای نواب می‌خواهد با اهتمام مسئولین این مدرسه و انشاءالله اخلاص هنرجویان و هنرپژوهان این موسسه آن کاری که نمی‌شود به انجام برساند و کار خیلی بزرگی است. ولی من همین‌جا در پایان این سخنرانی می‌خواهم این نتیجه را عرض کنم که به‌دنبال هنر حقیقی باشید، به‌دنبال هنر حقیقت باشید، لازم نیست، عجله نکنید و احساس حقارت نکنید که شما این هنرهای ابوالهولی و مبهم را نمی‌فهمید و بلد هم نیستید، من زمانی شعر سپید گفتم که بسیاری از شعر سپیدگویان امروزی می‌گفتند که این کار درستی نیست و در عین حال همان موقع و الان هم در آخرین کار منتشر شده در مقدمه نوشته‌ام که به رغم آنکه همچنان دغدغه‌مندم که آیا شعر سپید شعر است و آیا ترویج آن درست است ولی مرتکب می‌شوم. شعر سپید قریب به همین هنرهای مجازی است، یعنی نه وزن دارد و نه قافیه، فقط می‌خواهد احساس را منتقل کند، ولی گاهی شعر سپید هم ابزار خوبی است که مخاطب تو حرفت را بفهمد و غیرمخاطب نفهمد. اگر تلویحات من را غیرمخاطبین می‌فهمیدند امروز اینجا نمی‌توانستم برای شما سخنرانی کنم. ولی الان هم عرض می‌کنم که بی‌جا فریفته فروغ و سهراب نباشید، محکم بگویید صادق هدایت منحرف بود، جرأت کنید، نکند ما طلبه‌ها به دام بیافتیم، الان کسی جرأت نمی‌کند علیه صادق هدایت و صادق چوبک و دهشیری و افرادی دیگر حرف بزند، من می‌دانید تند نیستم ولی دارم اشاره می‌کنیم «والعاقب یکفیه الاشاره» می‌خواهم بگویم این بنیاد را با همین بنیاد انشاءالله حفظ کنید، مبادا در متن حوزه فردا بعضی‌ها در این موسسه عظیم ارزشمند، و این حماسه بزرگ، واقعاً در این صحنه‌ها وارد شدن حماسه است و حماسه‌پردازی است، مبادا این کار عظیم و ارزشمند که با نیت درست دارد آغاز می‌شود روزی باز از بین طلبه‌ها هنرمندان آنچنانی تحویل جامعه بدهیم، بسیار خطرناک می‌شود.

چند روز یکی از دانشگاهی‌های متدین که اکثر شما او را می‌شناسید، یقه من را گرفته بود که شما حوزوی‌ها مشکل ما شده‌‌اید، ایشان خیلی متدین است، گفتم حوزوی‌ها؟‌ گفت بله؛ بعضی طلبه‌های سکولار ما باید الان جواب شبهاتی که آنها القاء می‌کنند بدهیم، گفتم پس حرفت درست است من هم قبول دارم، یک رگه‌ای به‌وجود آمده، اما نگو حوزوی‌ها و حوزه، قبول دارم، طلبه‌ سکولار، نباید فردا هنرمندی که با همت و اهتمام و اخلاص آقای نواب و مدرسین و مربیان اینجا از اینجا فارغ‌التحصیل می‌شود دچار مشکل شود، این مهم‌ترین خطر در مقابل این حرکت است، ضمن اینکه هنر ذاتاً مشکل دارد. پاک‌ترین آدم‌ها وارد شوند، اینجا مضاعف انسان تهدید می‌شود، هم شیطان خیلی حضور دارد و هم بافت و ساخت این مقوله اقتضائاتی دارد که خیلی سخت که انسان بتواند خودش را حفظ کند.

خیلی پراکنده صحبت کردم، و به قول آقای خرمشاهی خیلی پاشان صحبت کردم و همانطور که او از نظم حافظ به نظم پریشان تعبیر کرده که البته تعبیر خوشی است ولی دقیق نیست که غزل عرفانی و غزل بعد از عراقی اصولاً همین‌طور است.

شاعری رفت نزد دکتری گفت دلم درد می‌کند، هرچه معاینه کرد چیزی از عوارض ندید، گفت شما مشکلی ندارید، گفت چه‌کاره هستید، گفت شاعرم، گفت جدیداً شعری چیزی نگفتی، گفت چرا، گفت بخوان ببینم، خواند بعد دکتر گفت خوب برو، گفت آقا دل‌درد من چه می‌شود، گفت نه دیگر خوب شدی، شعر جدید گفته بودی، نخوانده بودی دلت درد می‌کرد. شما نخواهید من خودم یک شعر باید بخوانم.

تلویحات حاشیه‌ای است بر پیام حضرت امام که معروف شد به منشور روحانیت.

این را نمی‌خواهم از باب مباهات بگویم ولی آقای آهی گفت وقتی شاملو این شعر را گفت یک صفحه مطلب نوشت پیغام داد به تو که هر کاری در دست داری زمین بگذار و این سبک را تعقیب کن، البته من جدی نگرفتم و بعد از این دیگر شعری نگفتم.

 

تُنگ قافیه تنگ است

جز با سبک بی‌وزن،

بار سنگین دل را نمی‌توان سبک کرد.

این سینه،

سینایی می‌جوید بی‌دیوار،

زبانی می‌خواهد

بی‌گِره،

و قلمی می‌طلبد

جسور،

تا مگر

مخاطبین اصلی من،

تفقّه کنند حرفم را.

***

تو از کهن‌ترین زخم عشیره

سخن گفتی،

از کاری‌ترین،

چرکین‌ترین

جراحت تاریخ،

و از داغ‌های باغ،

داغ‌های هزارساله.

من از خروشِ تو دانستم که

استخوان ران شتر هرگز رمیم نخواهد شد

و مشت شورشگر ربذه،

میراث عشیره من است.

       ***

قاسطین، مارقین و ناکثین،

از مصالحِ ساده‌لوحان موجّه

اینک پلی ساخته‌اند

تا به تو

ای محمدیت ناب!

و ای علویّت محض!

 یورش آورند.

شگفتا!

تو در پایتختی امّا

خط به خط ملل و نحل شهرستانی را

زیر چشم داری.

از جمله‌ی صفات ثبوتی تو

علم تفصیلی به حوادث است،

مجامله و مصلحت‌اندیشی

از صفات سلبی توست.

خوشا روزی که

حکمت نظری چشمانت با حکمت عملی دستانت،

به هم آمیزد،

آن‌گاه

تو سوره‌ برائت تلاوت خواهی کرد،

و ذوالفقار،

چشم فتنه را

از حدقه در خواهد آورد؛

آیه‌ی کنز، خواهی خواند

و استخوان ران شتر

کعب الاحبار را،

تأدیب خواهد نمود،

و این حکمت مزدوج دیگریست که

تواش تاسیس کرده‌ای.

       ***

تو در سال پنجاه و هفت

فرعون را غرقه ساختی

و اینک سال (شصت و هفت)

سامریان (حمّالان اسفار)

طغیان کرده‌اند.

و گوساله‌ای در سینه دارند

که نسبش به گاو‌صندوق‌های بزرگ می‌رسد!

برخی قیام را

دون شان خویش می‌پندارند

امّا شیفته‌ی جلوسند،

این‌ها با قیام، کینه‌ای دیرینه دارند،

نوافل را حتی

نشسته می‌خوانند!

چون قیام حال می‌خواهد و آن‌ها از حال بی‌خبرند!

و مستقبل را

تنها تا مسافت سه‌سانتی می‌بینند

(فاصله‌ی چشم‌های بی‌فروغ، تا نوک بینی برّاق)

ـ البته اگر عینک جغدیشان را بزنند. ـ

منطق‌الطیر را بسیار می‌خوانند،

به‌خاطر کشف مضاف‌الیه آن،

چراکه به مضاف آن پایبند نیستند!

بین آن‌ها و مرده‌ی متنسک

تقابل اضافه برقرار است!

و اصولاً آن‌ها

خود نوعی عرض اضافه‌اند.

تهجد را با تحجر

لازم و ملزوم می‌دانند!

و بدین سبب است که

از طلوع فجر انقلاب تا کنون،

سنگ‌اندازیشان

هرگز قضا نرفته است!

اینان بطنشان درد می‌کند

و بطن را مصدر می‌دانند

و مصدر را نیز اصل و کلام،

پس همه‌ی حرف و حدیث‌شان، بر سر بطن است!

اصلاً همه‌ی کلمات اینان،

 از مصدرشان مشتق می‌شود،

و علمشان هم کیف نفسانی است!

من این همه را

از باب تشبیه معقول به محسوس گفتم

اگرنه، در مثل مناقشه نیست.

       ***

گرچه امور خاصه

در میان عامه

خلط مبحث است و ناپسند،

اما من، تنها فهرست اشارات و تنبیهات تورا می‌نگارم،

از تلویحات هم مضایقه کردن،

اغراء به جهل است!

الفیه‌ی ابن مالک

سینه‌ها را اشغال کرده است

و تفسیر آیات مهجور

از دروس جنبی حوزه است!

مغنی اللبیب

ما را از نهج‌البلاغه،

مستغنی نمی‌کند،

و فروغ اصول فقه، ـ (اصول فروع) ـ

نباید اصول دین را

تحت الشعاع قرار دهد.

تسلسل لایقفی خارج باب طهارت

و دور مصرح تدریس و تدرس مکرر ابواب استحصاب، اشتغال و برائت

کی تمام خواهد شد؟

گویا دچار وسواسیم

و در انتهای هر دوره،

شک می‌کنیم که آیا علم حاصل شد؟

و استحصاب می‌کنیم

حالت سابقه (جهل) را!

و دوباره:…

روز از نو روزی تکراری از نو!

کدامین مجلس موسسان

یاسای بی‌اساس نظم ما، در بی‌نظمی است را،

باید تغییر دهد؟

و سرانگشت چه کسی،

گره‌های بی‌شمار حوادث واقعه را

خواهد گشود؟

       ***

بازی مسخره‌ای است:

خط بازی

(خاله‌خاله بازی سیاسی!

و قهر و مهرهای کودکانه!)

در خانه‌ی من

انقلاب سرباز هفت‌ساله‌ای دارد

او حتّی از این بازی بدش می‌آید!

و این شگفت‌آور است که

انقلاب ده‌ساله شده است

امّا برخی رجال سیاسی،

هنوز هفت‌ساله نشده‌اند!

تو قائم به اصالت وجود انقلاب هستی

امّا خطوط،

ـ هریک، با دلیل علیلی ـ

می‌خواهند ماهیت اعتباری خود را

تثبیت کنند.

تو وجود را، مشترک معنوی می‌دانی،

آن‌ها به اشتراک لفظی وجود انقلاب معتقدند!

و می‌گویند:

مراتب وجود،

انواع مستقلّی هستند و با هم مباین!

تو وحدت مساوق وجود می‌دانی

آن‌ها تشخص و وجود را

در کثرت و تقابل جست‌وجو می‌کنند!

       ***

میان دل تو و محراب و سرو

نسبتی است:

هرسه مخروطی شکل‌اند،

هرسه آسمانی‌اند،

امّا با این تفاوت که

دل تو عرش‌الرحمان است

(پایتخت خدا)

و دیری است، تمام مواضع آن

ـ بدون کمترین مقاومت ـ

به اشغال خدا درآمده است،

و نیز دل تو ـ همچون سرو و محراب ـ

سر به هوا نیست!

برخی محراب‌ها

ـ برخلاف موضوع‌له خود ـ

گعده‌گاه قاعدان شده است!

و سرو‌ها را هم

به فتوای پاپ،

در کریسمس سر بریده‌اند

تا مبادا

زبان سرخ بگشایند!

       ***

تو نهال کدامین سرو را

در ذهن حجره‌ی مرطوب کاشتی

که در دشت فیضیه، اکنون

جنگلی از سرو و کاج و، صنوبر

قامت برافراشته است؟

ای تناور سرسبز سرفراز!

آیا تو، خود را غرس کرده‌ای

که همه‌ی جوانه‌ها،

به جوانی تو می‌مانند؟

       ***

راستی

آن کوزه‌ی مقدس مطرود در کجاست؟

تا به رسم تبرک و استشفاء

نمی از تراوه‌ی آن را،

تقدیم خضر کنیم!

دلبند تو آن روز،

خطا کرده است؟

سؤر ‌شهید بحر عمیقی است،

کجا در کوزه می‌گنجد!

انفاس قدسی تو

در دروس حکمت و عرفان،

آن سال‌ها چه کرد

که مدرس زیر کتابخانه

همچنان با عرش همآوردی می‌کند

و درس فقه تو

با جان‌ها چه می‌کرد

که آجر آجر دیوارهای مسجد سلماسی

هنوز هم

عشق را می‌فهمد؟

       ***

در مدرسه‌ی عشق

ثبت نام کردیم

تا در محضر چشمانت،

حکمت الاشراق بیاموزیم،

تا از مُدرس غمزه‌ات

شوارق الاشراق فرابگیریم.

تو ابوالبرکاتی،

مفاتیح الغیب، در میان دستان توست،

قانون تجلیات الاهیه

از عقل سرخ تو مایه می‌گیرد.

به گواهی آیه‌ی قل الروح…

تو از امر خدایی

و مادر روزگار،

از باززادن چون توی سترون است:

که الواحد لا یصدر عنه الا الواحد

تو در آغاز راه، یک بودی،

امّا نه بالعدد

و ما،

بی‌شمار، صفرها،

و ایران نیز

یک اقیانوس هیچ،

ما به فتوای تو،

عزم عشق کردیم

و طبق مناسک تو،

احرام حرم محرم ‌الحرام را بستیم

سفرمان

به صفرالمظفر منتهی شد.

       ***

چشمان تو،

هرگز مشمول مرور زمان نخواهد شد،

همه‌ی صفات تو،

عین ذات تواند

ـ (هرگز تغییر نخواهند کرد) ـ ،

شگفتا

تو بعد از پیروز شدن هم

انقلابی مانده‌‌ای!

***

چشمان رمق دیده‌ی تاریخ ،

برای نخستین‌بار بود که می‌دید

چکمه‌های سرخ،

در وادی مقدس تو

خلع می‌شوند،

و چشم کفر ورشکسته

در عرش، خدا را زیارت می‌کند.

دریچه‌ای که تو،

قصد گشودنش را داشتی،

به‌خاطر عدم قابلیت قابل مفتوح نشد،

اگرنه، ایرادی در فاعلیّت تو نیست.

و این طبیعت خفاش است که

از نور می‌گریزد.

تو در همان اوان

ـ در جبهه‌ای دیگر ـ

دروازه‌ای گشودی

به فراخی همه خاک،

و به یُمن اعجاز فتوایت

آیه‌های شیطان باطل شد.

       ***

من به آن شمد، رشگ می‌برم

که همیشه، مخلصانه تو را در آغوش می‌گیرد

و با خضوع تمام

بر قدم‌های تو

بوسه می‌زند

من با تمام خلوص می‌گویم:

زهی به سعادت نعلین پینه خورده‌ی تو!

       ***

تعلیقه‌ی تو بر نامه امام سجاد(ع)

منشور بیداری بود و انفجار نور،

امّا

مِثل همیشه،

پیامت شهید شد

و پیکر مطهر او را

در راهپیمایی‌های پرطمطراق

با شعار فراوان تشییع کردند،

و با آب و تاب

در اشک تمساح، غسلش دادند

و زیر آوار تیتر‌های درست مطبوعات؛

به خاکش سپرده‌اند،

و در همایش‌های تشریفاتی،

با حضور سلسله‌ی جلیله و مقامات کشوری و لشگری

از آن جلد آشیان

تجلیل درخوری به‌عمل آمد!

و لابه‌لای بندهای قطعنامه‌های بی‌روح

روح کلام تو را، به بند کشیدند!

و هر جناح، با قطعه‌ای از آن

ردایی دوخت،

برازنده قامت خویش.

نخل‌های دستانت

هماره در اهتزاز باد!

نماز شفع دو چشمت

همیشه در قیام و قنوت

تا درفش سرسبز و

دل سپید و

دامن به خون خضاب را

به خورشید بسپاری!

                                                                 آمین!

حجب النّور

اِلهی هَبْ لِیْ کَمالَ الْأِنْقِطاعِ اِلَیکَ، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضِیاءِ نَظَرِها اِلَیْکَ، حَتّی تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوُبِ

حُجُبَ النّورِ، فَتَصِلَ اِلَی مَعْدِنِ الْعَظِمَهِ، وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقهً بِعِزِّ قُدْسِکَ.

(مناجات شعبانیه، بحارالانوار، ج ۱، ص ۹۹-۹۷)

در اینجا انجمن کرده‌‌ایم تا از شخصیتی سخن ‌بگوییم که نسبت شاعری به او شایان شأن شاهین آسای او نیست؛ و به قول اقبال لاهوری: سخن‌سرا نامیدن چون اویی، نوعی تهمت و تحقیر رواداشتن به او است:

نبینـد خیـر آن مـرد فـرودسـت که بر من تهمت شعر و سخن بست

چه آنکه گفته‌اند: «الشِّعرُ کَمالٌ لِلنّاقصِ وَ نَقْصٌ لِلکاملِ»: شعر، برای ناقص کمال و برای کامل نقص است؛ فردوسی، مولوی، سعدی و جامی به صفت و نسبت شاعری بزرگ و ارجمند نمی‌شوند، بلکه شعر با نسبت خویش به این بزرگان، بزرگ و ارجمند می‌گردد.

حضرت امام (سلام الله و رضوانه علیه) شعر نمی‌سرود، بلکه شعر یکی از سرریزهای وجود ذی‌وجود او بود. او اقیانوسی بود مواج و فیاض، سرشار و لبریز که زلال معرفت و معنویت از ژرفنای وجود کران ناشناس او سرریز می‌کرد؛ معارف الهی و مواهب معنوی او به صُور گوناگون: گاه به نثر و گاه به نظم، گاه به لفظ و گاه به فعل، گاه به عبارت و گاه به اشارت، مجال تجلی و تبلور می‌یافت.

همان‌گونه که قول و فعل، حرکات و سکنات معصوم(ع) حجت و حقانیت است، همه‌ی تجلیات وجود حضرت امام(س) نیز سراسر بهره و برکت بود؛ زیرا وجود ایشان تجلی‌گاه مشیت الهی و نمودی از رحمت ربانی در روزگار ما بود. چه آنکه او انسان کامل بود و انسان کامل، مظهر اسم جامع و اعظم الاهی ـ که اسم «الله» و «رحمان» است ـ قلمداد می‌شود؛ اهل‌الله گفته‌اند: هر شخص و شیئی مظهر یکی از اسماء و اوصاف الهی است و انسان کامل مظهر اسم اَلله و رَحمان است و همه‌ی اسماء و صفات جمالی و جلالی الهی در الله و رحمان مْنطوی است و وجود امام لبریز از لاهوت و مملو از ملکوت بود، از این‌رو هرچه از او سر می‌زد، برکت و رحمت بود و شعر نیز یکی از آبشخورهایی بود که از سرچشمه‌ی وجود فیاض و مالامال از برکت او نشأت می‌گرفت و به دشت جان‌های عطشناک در روزگار ما فرو می‌ریخت، نثر او و خطابت او، اشارت او و کتابت او، هریک شریعه‌ای از بحر فیاض وجود او بود.

عمده‌ی اشعار برجای مانده از حضرت امام(س) در زمره‌ی شعر عرفانی تعریف می‌شود، هرچند در مجموعه‌ی دیوان آن بزرگوار، پاره‌ای از اشعار به چشم می‌خورد که از سنخ شعر عرفانی قلمداد نمی‌شود، ولی تعداد آن‌ها بسیار اندک است؛ ‌چنان‌ که از باب تغلیب می‌توان گفت که شعر او همه عرفانی است. من چندان با آثار و مآثر آن بزرگ آشنا هستم که ادعا کنم: امام آنقدر که در شعر، درون‌مایه‌ی عرفان خود را نمایانده است در نثرش ننمایانده است، به‌اقتضای بی‌پیرایگی عالم شعر و ویژگی زبان شاعری، درون و دغدغه‌های امام در شعرش بی‌پرده‌تر و بی‌پیرایه‌تر بازتابیده است؛ امام آثار عرفانی متعددی دارد، مانند: مصباح‌الهدایه، سرالصلوه، آداب‌الصلوه، شرح دعای سحر، اربعین حدیث، تعلیقه بر فصوص‌الحکم ابن‌عربی و تعلیقات بر مصباح‌الانس که جملگی مأثر منثور آن بزرگوارند و در دوره‌ی جوانی (سنین سی تا چهل) پیش از میان‌سالی به نگارش درآمده‌اند، اما شعر ایشان متعلق به دوران کهولت و کمال او است و افزون بر این که، وضوح و زلالی شعر او در بازگفت مواجید عرفانی بسی بیش‌تر از آثار منثور اوست.

برخی پنداشته‌اند که عرفان او را در ذیل عرفان و تفکر ابن‌عربی باید شناخت و خیال کرده‌اند که حضرت امام(س) را پیرو ابن‌عربی قلمداد کرده‌اند، من معتقدم این ادعا تمام نیست زیرا امام(س) به مولوی می‌ماند که شخصیت او فراتر از مشرب‌ها و مسلک‌های رایج است، چنان‌که متحیرید مولوی را از نظر مسلک و مذهب عرفانی و کلامی چه بنامید؟ شیعه یا سنی؟ جبری یا تفویضی؟ او کیست؟ چیست؟ پارساست یا ترسا؟ ربانی است یا رند؟ عارف است یا فیلسوف؟ امام نیز چنین شخصیتی است، او را نمی‌توان ذیل تفکر عرفانی ابن‌عربی یا مسلک‌های دیگر تعریف کرد؛ او از منتقدان ابن‌عربی محسوب می‌شود ویژگی حواشی امام بر فصوص ـ در قیاس با دیگر شروح و تعلیقات ـ نقادانه بودن آن است، گاه آن‌چنان تند و تلخ و از موضع غیرت تنزیه توحیدی به آراء ابن‌عربی تعرض کرده و به جسارت‌های او تعریض و تهاجم می‌کند که خواننده می‌پندارد اگر از مقام و مسند فقه و فقاهت بدو می‌پرداخت و می‌تاخت، مرتدش می‌خواند!! کما این که، به نظر این ناچیز، به لحاظ سلوک عملی نیز او فراتر از ابن‌عربی بود؛ زیرا که او مشعل ولایت اهل‌بیت را فراراه داشت و خورشید معرفت و فقاهت را در سینه، و از حیث التزامات و ریاضت شرعی نیز به شدت مداوم و مقاوم؛ او شریعت را شرط طریقت و شطر حقیقت می‌دانست، او در حالی که عارفی بود بزرگ و فیلسوفی بود سترگ، اصولی بود متعمق و فقیهی بود مجدد، مجاهدی بود متحمس و سیاستمداری بود مقتدر، که ایران و جهان تنها بْعد سیاسی حماسی شخصیت منشورواره‌ی او را شناخت؛ هرچند نه برای ما و نه برای جهانیان، آن‌چنان که باید، جنبه‌ی سیاسی و حماسی او نیز شناخته نشده، او نخستین کسی بود که، پس از فتوری تاریخی و طولانی به تدریس فلسفه در حوزه‌ی قم پرداخت و کسانی مانند استاد شهید مطهری(ره)، پیش و بیش از آن‌که شاگرد فقهی او باشند، شاگرد فکری و فلسفی او به شمار می‌رفتند. پیش از آن‌ که مؤسس فلسفه نوصدرایی ـ مرحوم علامه طباطبایی ـ فعالیت خویش را آغاز کند و حتی پیش از آنکه علامه، مدرس رسمی حکمت در حوزه قلمداد شود، امام مدرس شناخته‌ی حکمت اسلامی بود، من به اعتبار مقایسه‌ی استعداد این دو بزرگوار (علامه و امام) عرض می‌کنم، اگر امام، تدریس حکمت و فلسفه را به موازات علامه ادامه می‌داد، بر علامه پیشی می‌گرفت، هوش و ذکاوت فوق‌العاده‌ی امام، مؤید این ادعاست.

به هر روی شعر امام(س) سراسر بازگویی صافی و صریح دغدغه‌ها و دردهای معنوی و مینوی اوست و از جمله مباحثی که آن بزرگوار بسیار در شعر خود بدان پرداخته ـ چنان‌که در خطابه‌های عمومی نیز گاه به آن اشاره می‌کرد ـ مسأله‌ی «حجاب‌های ظلمانی و نورانی» است. اهل معرفت معتقدند که جهل و جهد و رذایل اخلاقی، حجاب مشاهده‌ی جمال جمیل جهان و شهود شاهد ازلی‌اند. اینها حجاب‌های ظلمانی و سلبی‌اند و امکان آنها برای همه وجود دارد. اما یک سلسله حجاب‌های نورانی وجود دارد که به‌رغم آن‌ که از جنس نوراند (گفتیم: نور ظاهر و مظهِر است، خود ظاهر است و مظهر غیر است) ولی حاجب حقیقت و حاجز حق هستند؛ برای نمونه علوم اعتباری و علوم نظری در نزد همه، نور و مظهِر انگاشته می‌شوند، ولی در نزد عرفا مانع ظهور و شهود حق و حقایق قلمداد می‌شوند، حتی فقه که به معنی فهم است نیز حجاب شمرده می‌شود و فلسفه که اشرف علم به اشرف معلوم است، حاجز انگاشته می‌شود؛ فلسفه که فراگیرنده‌ی خویش را، به عالَم محاذی و مضاهی عالَم عین تبدیل می‌کند، حجاب نورانی است.

انسان به عنوان گل سرسبد آفرینش، عالَم صغیر خوانده می‌شود و عالَم، انسان کبیر؛ انسان عالَم فشرده است. یعنی موجودات همه‌باهم مظاهر همه‌ی اسماء الهی‌اند و انسان به تنهایی مظهر همه‌ی اسماء الهی قلمداد می‌شود؛ پس آدم برابر است با عالم، اما از عالم فشرده‌تر است و البته فشردگی آن در معنای کوچک‌تر و کم‌تر بودن نیست، بلکه مانند یک لوح فشرده‌ی چند گرمی است که حاوی یک کتابخانه‌ی عظیم و حجیم چند میلیون جلدی است و این لوح، کم‌ارزش‌تر از تمام آن کتابخانه نیست، حتی از جهاتی نیز این لوح فشرده برتر و ارزشمندتر است، زیرا کاربرد لوح فشرده‌ی الکترونیکی امروزه بسیار بیش‌تر از یک کتابخانه کاغذین است؛ زیرا لوح، قابل حمل و نقل است، کار با آن زمان چندانی نمی‌برد و گویی زمان نیز در آن فشرده شده است، همه‌ی معارف و علوم موجود در آن به سهولت و سرعت و بسیار متنوع قابل بازیابی است. این تشبیه معقول ـ بلکه مشهود ـ به محسوس است، همان‌گونه که لوح فشرده یک کتابخانه‌ی چند میلیون جلدی کپسوله شده و فشرده‌ی آن کتابخانه بزرگ است انسان نیز عالم صغیر است، یعنی فشرده‌ی گیتی است اما برابر و هم ارزش با همه‌ی گیتی است.

اَتَزْعَم اَنـت جـرمٌ صغیرٌ وَ فیکَ انْطویَ العالمُ الاکبرُ

فلاسفه می‌گویند: آن ‌که فلسفه می‌خواند و می‌داند عالمی می‌شود مشابه و موازی عالم خارج: «یَصیُر عالَماً مُضاهیاً»، اینجا عالِم، عالَم می‌شود! و انسان حکیم به هستی فشرده بدل می‌گردد و این همان صفت انسان کامل است. این است معنی «جهانی است بنشسته در گوشه‌ای»! پس در حقیقت، فلسفه به فیلسوف حضور می‌دهد، او در همه‌ی هستی حضور می‌یابد و به عالَم بدل می‌شود. با این همه ولی در نگاه اهل معرفت، فلسفه حجاب است. حتی عرفان حجاب است؛ زیرا عرفان نظری نیز در زمره‌ی علوم عقلی و دانش‌های نظری و بحثی است و همه‌ی انسان‌ها قدرت فراگیری آن را دارند. آن‌چه پرده می‌درد و پیرایه می‌برد و حجاب‌ها را «زملک تا ملکوت» از پیش چشم‌ها برمی‌دارد و امکان دست‌یابی به آن برای هر کسی وجود ندارد، شهود و معرفت شهودی است. عرفان حقیقی آن چیزی است که در آن، وجود انسان عارف شود، نه ذهن او. علم حصولی به عرفان ارزش ندارد، اصولاً عرفان نظری، نوعی فلسفه است؛ بنابراین علم به معارف آن مانند علم حصولی به فلسفه، فیزیک یا هر علم دیگر است؛ این علم حضوری است که ارزش است، این شهود است که ارزشمند است، به نظر می‌رسد علم شهودی غیر از علم حضوری است و شهود از جنس دیگر است و اگر با علم حصولی و حضوری، مقسم مشترکی داشته باشد، تقسیم ثُنایی علم به حصولی و حضوری باطل می‌شود و لهذا شاید درست‌تر آن باشد که علم به سه قسم: حصولی، حضوری و شهودی تقسیم شود (این نکته‌ای است که من علاقه‌مندم روزی به آن بپردازم). به هرحال بسیارند کسانی که همان‌گونه که فلسفه می‌خوانند، عرفان نیز می‌خوانند و همان‌طور که به صرف فلسفه‌دانی کسی فیلسوف نمی‌شود. داننده‌ی عرفان نیز عارف نمی‌گردد؛ زیرا عرفان چشیدنی و دیدنی است نه خواندنی و دانستنی،‌ دیدن کجا و دانستن کجا؟

داستان معروف شیخ‌الرئیس ابن‌سینا و ابوسعید ابوالخیر را شنیده‌اید که در پی ملاقات و مذاکره‌ی طولانی که میان آن‌دو رخ داد، ابن‌سینا گفت: آن‌چه ما می‌دانیم، او می‌بیند، ابوسعید نیز گفت: که آن‌چه ما می‌دیدیم او می‌دانست. به نظر من این دو عبارت از این دو بزرگ یا در صادر نشده یا دقیق نقل نشده؛ زیرا همه‌ی آن چه را که عارف می‌بیند، فیلسوف نمی‌تواند بداند. ابن‌سینا اشارات نوشته است و سه نمط هشتم، نهم و دهم آن را به عرفان نظری اختصاص داده است (از این‌رو ابن‌سینا را باید در زمره‌ی مؤسسان عرفان نظری برشمرد) اما او را در جرگه عارفان به شمار آورد، چنان که ایشان در اواخر عمر توفیق یافته بود، فلسفه جدیدی تاسیس کند. همانند شفا و قانون، دائره‌المعارفی در فلسفه جدید خود با نام حکمهالمشرقیین تألیف کرده بود که مجموعه‌ی آن نوعی فلسفه‌ی عرفانی بوده و متأسفانه در یورش مهاجمان به کتابخانه‌ی سلطنتی اصفهان به تاراج رفت. اشارات بوی آن حکمت را می‌دهد. اشارات و تنبیهات آخرین اثر و چکیده‌ی حیات علمی او قلمداد می‌شود (این اثر از جهت ساختار فنی، بْعد علمی و زبان، در قیاس با سایر آثار شیخ بسیار منسجم، دقیق و سلیس است).

از نظر امام(س) آن‌چه حجب ظلمانی و حجاب‌های نورانی را از پیش چشم آدمی کنار می‌زداید، عشق است؛ اگر کسی بدان دست یابد به معرفت دست یافته است و به حضور و شهود نایل آمده است.

اینک برخی از شواهد آنچه را که معروض افتاد، از دیوان اشعار آن بزرگوار ذکر می‌کنم؛

حضرت امام(س) بشر را یکسره در حجاب می‌داند:

در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب

این حجاب است که خود راز معمای من است!

(دیوان، نسخه دوم، ص ۵۵)

لطف معنوی ادبی خاصی در مصراع نخست نهفته است: «در حجابیم و حجابیم و حجاب»؛ یعنی در آغاز می‌فرماید: «در حجاب» قرار داریم و سپس می‌فرماید: ما خود حجاب محض هستیم و همچنین با تکرار «حجابیم و حجابیم و حجاب» به خواننده القاء می‌کند که ما «حجاب مضاعف» و مکرریم، «حجاب در حجابیم»، یکسره حجابیم!

در جای دیگر فرموده است:

پـاره کـن «پرده‌ی انـوار» میـان مـن و خـود

تـا کنـد جلـوه رخ مـاه تـو انـدر دل مـن

(ص ۱۶۸)

«پرده‌ی انوار» تعبیر نغز و لطیفی است، «انواری که پرده است»! اگر حجب نورانی کنار برود، معرفت قلبی حاصل می‌شود، جایگاه و جلوه‌گاه معرفتی که از درون حجب نورانی به دست می‌آید قلب است نه عقل و ذهن، و آن‌چه کارگشا و راهگشاست، معرفت قلبی و شهودی است.

در بـر دلشدگان علـم حجاب اسـت حجاب

از حجاب آنکه برون رفت به حق جاهل بود

(ص ۹۸)

کسی که به این علوم ظاهری جاهل باشد از حجاب بیرون می‌رود و آن‌که به علوم ظاهری مبتلا باشد در حجاب‌های تودرتوی نورانی حبس شده است؛ حجاب‌های نورانی مانند پیله‌ی سفیدفام و لطیف که پرنیان نیز از آن به دست می‌آید، پروانه را در میان گرفته و او را اسیر خود می‌کند و تا هنگامی که این پرده‌ی پرنیان شکافته نشود، حبس و هجر ادامه دارد.

از درس و بحث و مدرسه‌ام حاصلی نشد کی می‌توان رسید به دریا از این سـراب!

هر چـه فراگرفتم و هـر چـه ورق زدم چیزی نبـود غیر حجـابی پـس حجاب

(ص ۴۴)

علوم بحثی و علوم مدرسه‌ای سراب و فریب است، آب حقیقی علم حقیقی است.

امام(س) از نوجوانی به درس و بحث پرداخت و از همه‌ی علوم الاهی در حد اعلی آگاهی داشت. در بعضی از این علوم قطعا سرآمد بود؛ به طور مسلم او در فقه سرآمد معاصران خویش بود. بی‌شک او در فقه سیاسیات، اجتماعیات و معاملات آراء جدیدی ارائه کرد و در این ابواب بر اقران خود پیشی گرفت، او در اصول فقه و روش‌شناسی معرفت دینی نظریه‌پردازی کرد و نظرات تازه‌ای را مطرح کرد، ولی با وجود چنین زمینه‌هایی، ایشان می‌گوید: «آنچه من طی قریب سه‌ربع‌قرن از علوم بحثی و اعتباری فراگرفتم، همه حجاب بود»:

از قیل و قال مدرسه‌ام حاصلی نشد جز حرف دلخراش، پس از آن‌همه خروش

(ص ۱۲۵)

بـردار کتـاب از بـرم و جـام مـی آور

تا آن‌چه که در جمع کتب نیست بجویم

از پیچ و خم علم و خرد رخت ببندم

تـا بـار دهـد یـار بـه پیچ و خـم مویـم

(ص ۱۶۱)

زلف در ادبیات عرفانی کنایه از مجموعه‌ی آفریده‌ها است، (طبیعت پیچیده، خلقت متکثر)، ‌آن‌که در پیچ‌و‌خم اوراق تودرتوی دفتر و کتاب گم شد به پیچ‌وخم مظاهر و مجالی الهی دست نمی‌یابد؛ چنان که از دید امام بار یافتن به محضر هستی از رهگذر علم و خرد میسر نیست.

علمی که جز اصطلاح و الفاظ نبود جز تیرگی و حجاب چیزی نفزود

هـرچنـد تو حکمـت الهی خانیش راهی به‌سوی کعبه عاشق ننمود!

(ص ۱۹۹)

با این که فلسفه، حکمت الهی نامیده می‌شود؛ ولی جز مشتی اصطلاح و الفاظ چیزی نیست و به وسیله‌ی آن هرگز عاشق را به کعبه‌ی مقصود راه نمون نمی‌شود؛ زیرا دستاورد فلسفه نیز علم حصولی است، از تحصیل فلسفه مجموعه صُورَی عقلانی در ذهن آدمی نقش می‌بندد، این صُور حجاب حقیقت است و مایه‌ی تیرگی و تحیر.

فلسفه‌دانان به خود غرّه‌اند و علوم دیگر را در خور قیاس با فلسفه نمی‌دانند، خود دچار حجاب اکبرند و سرانجام «خویشتن» بر سر این سرگرمی خواهند باخت: (مراد تخطئه‌ی فلسفه نیست؛ زیرا من خود طلبه‌ی فلسفه‌ام و اینک نیز از زبان کسی سخن می‌گویم که خود اهل فلسفه بوده است)

آنان که بـه علـم فلسفه می‌نازنـد بـر علـم دگـر بـه آشکـارا تازنـد

ترسم که در این حجاب اکبر، آخر سرگرم شوند و خویشتن را بازنـد

(ص ۱۹۷)

فلسفه حیرت‌افزا است؛ و قفس قبس است و سد راه طور را! «برهان» منطقی و فلسفی و هم «کتاب برهان» ابن‌سینا حیران‌ساز است و به‌جای ره‌گشایی و رهبری، رهزنی می‌کند:

ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت آن‌که را برهان حیران ساز تو حیران نمود

(ص۱۰۹)

با اینکه اسفار نٌه جلدی صدرالمتألهین را به جد و جهد بسیار خواندیم و شفای ابن‌سینا را با جروبحث فراوان آموختیم، اما گرهی از کار فروبسته‌ی ما نگشود و چیزی جز حیرتمان نیافزود.

اسفار و شفای ابن‌سینا نگشود با آن همه جر و بحث‌ها مشکل ما

(ص۴۰)

ابن‌سینا با تألیف شفا یک دائره‌المعارف کامل در فلسفه‌ی مشائی نگاشته و اسفار ملاصدرا نیز دائره‌المعارف عظیم فلسفه‌ی اشراقی یا مزدوج است؛ ولی هیچ‌یک از این دو دانشنامه، با دو مشرب متفاوت هرگز مشکلی را حل نکرد. چراکه فلسفه چشم علیلی است که با آن نمی‌توان به شهود و تماشای جهان و جهان‌آفرین‌ نشست:

بـا فلسفـه ره به سوی او نتـوان یافت با چشم علیل کوی او نتوان یافت

این فسلفه را بِهِل که بی شهپر عشق اشراق جمیل روی او نتوان یـافت

(ص۱۹۲)

عرفان و برهان نظری و بحثی نیز مشکل قلب را نخواهد گشود؛ عصای برهان چوبین است و کتاب عرفان حجاب:

تـا تکیه‌گهـت عصای برهان باشـد تــا دیدگهت کتاب عرفان باشد

در هجر جمال دوست تا آخر عمر قلب تو دگرگون و پریشان باشد

(ص۱۹۶)

عرفان و فلسفه بتخانه‌ای بیش نیست، این آینه، قامت دوست را نمی‌نماید:

از ورق پاره‌ی عرفان خبری حاصل نیست

از نهان‌خانه‌ی رندان خبری می‌جویم

بشکـنیـم آینــه‌ی فـلسـفه و عـرفان را

از صنم‌خانه این قافله بیگانـه شویـم

(ص ۱۶۳)

طوطی‌وار و بدون ادراک از عرفان دم زدن، مورانه از سلطنت سلیمانی سخن گفتن است، رنج ریاضت نکشیده سختی و صعوبت سیر و سلوک نچشیده به کمال و وصال نمی‌توان رسید:

طوطـی‌صفتـی و لاف عرفان بزنی ای مور دم از تخت سلیمان بزنی

فرهاد ندیدی و تو شیرین گشتی یاسر نشدی و دم ز سلمان بزنـی

(ص ۲۲۲)

مراتب ایمان و معرفت متفاوت است زیرا ایمان و عرفان حقیقت لایه لایه است، مسأله‌ی حجاب‌انگاری نورانیات نیز با این نظریه تا حدی قابل فهم و حل است که در آخر بحث بدان اشاره می‌شود:

آن‌کس به زعم خویش عارف باشد غـواص بـه دریـای معارف باشــد

روزی اگـــر از حجـاب آزاد شــود بیند که به لاک خویش واقف باشد

(ص ۱۹۵)

در جایی می‌فرماید: بررسی فتوحات مکیه ابن‌عربی ـ که موسوعه‌ی بزرگ عرفان نظری است و شیخ اکبر فتوحات معنوی خود را در سفر مکی در آن شرح و طرح کرده است ـ فتوحی نصیب ما نکرد و همچنین از مطالعه‌ی مصباح هم نوری فراچنگ نیفتاد.

از فتوحاتم نشد فتحی و از مصباح نوری

هرچه خواهم در درون جامه‌ی آن دلفریب است

(ص ۴۷)

عرفا شریعت‌گرایان را به باد تنقید و تعریض می‌گیرند که شما گرفتار مشتی آداب و مناسک ظاهری هستید و از رهگذر آن چیزی به دست نمی‌آورید، این در حالی است که خود از مجموعه‌ی اعمال و اوراد شریعتی بس سخت‌تر و مفصل‌تر و چه بسا بی‌معنا و مدرک پرداخته‌اند و خود را نیز به این شریعتِ خودْپرداخته مبتلا ساخته‌اند!!

حضرت امام(س) گاه به تندی به مدعیان عرفان و تصوف که اسیر این آداب و عاداتند تعرض و طعنه می‌زند که:

آنکـه دل خواهـد درون کعبه و بتخانه نیست

آنچه جان جوید به دست صوفی بیگانه نیست

گفته‌های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ

درخـور وصـف جمــال دلبـر فـرزانه نیسـت

(ص۶۶)

تا چند در حجابید ای صوفیان محجوب ما پرده‌ی خودی را در نیستی دریدیم

(ص ۱۵۷)

امام چاره را در معرفت شهودی می‌بیند و معرفت شهودی که به حصول حب و حضور عشق در جان آدمی فراچنگ می‌آید، معرفت شهودی با عشق و حب پیوند وثیقی دارد؛ همان‌گونه که هستی و حیات مولود حب است. «وَالّذینَ آمنواَ اَشَدُّ حباً لِلّهِ» (بقره / ۱۶۵:۲)

امام صادق(ع) فرموده‌اند: حُبُّ اللهِ اِذا اَضاءَ عَلی سرِّ عبدٍ اَخلاهُ عَن کلِّ شاغلٍ و کلِ ذکرٍ سوی الله:

عشق، عاشق را از همه چیز جز معشوق بازمی‌دارد به همین جهت همواره نسبت به محبوب حالت حضور دارد و در این صورت همه‌چیز جز محبوب برای عاشق حجاب تلقی می‌شود.

خواجه با اشاره به این نکته می‌گوید:

حضوری گر همی خواهی از او غافل مشو حافظ

مَتـی ما تَلْقَ مَنْ تهوی دَع الدنیا وَ اَهْمِلها

یکی از توجیهات حجاب‌انگاریِ همه چیز از جمله علم، همین نکته است.

البته این‌ که عشق چیست و رابطه‌ی آن با آگاهی و ایمان کدام است، خود نیاز به بحث مفصلی دارد؛ «این زمان بگذار تا وقت دگر». شبستری می‌گوید:

در عبارت همی نمی‌گنجد عشق عشـق از عالـم عبـارت نیست

حضرت امام(س) نیز می‌فرماید: «من همه‌ی راه‌ها را پیمودم و همه‌ی درها را گشودم»، اما:

چون به عشق آمدم از حوزه‌ی عرفان دیــدم

آنچــه خـوانـدیـم و نـوشتیم همه باطل بود

(ص۹۸)

رهـرو عشقـی اگـر خـرقه و سجـاده فکن

که به جز عشق تو را رهرو این منزل نیست

(ص۶۲)

در مصرع دوم به خط مبارک امام(س) «رهرو» ثبت شده؛ ولی رهبر درست است، مانند مصراع معروف حافظ که می‌فرماید: «که سالک بی‌خبر نبود زراه و رسم منزل‌ها»

سالک را در اصطلاح شایع به پیرو و مرید می‌گویند؛ ولی حافظ آن را به معنی پیر و مراد به‌کار برده است. در این مورد نیز امام رهرو (= سالک) را به ‌جای رهبر به کار برده، البته ممکن است سبق قلم رخ داده باشد.

در جـرگه‌ی عشـاق روم بلکـه بیـابـم از گلشــــن دلـدار نسیـمی رد پـایــی

(ص۱۸۱)

دکه‌ی علم و خرد بست، دَر عشق گشود آنکه می داشت به سُر علت سودای تو را

برخی بدمرامان و کج‌روانان، تخطئه و تحقیر تعالیم ظاهری و علوم بحثی در زبان اهل معرفت را، به معنی رواانگاری و لنگاری پنداشته‌اند و تصوف یا هر مشرب عرفانی (در حقیقت عرفانی نمای دیگر) را مفر و مغزای شریعت‌گریزی و ایمان ستیزی نموده‌اند!!

اینان سخت به خطا رفته‌اند، زیرا که بی‌شریعت هرگز گام در طریقت نتوان نهاد و بدون دیانت هیچگاه به حقیقت نتوان دست یافت، عرفان تنها همان مجموعه‌ی نکات و لطایف دل‌انگیز و جان‌نوازی نیست که عرفان نظری نامیده می‌شود؛ عرفان نظری بازگفت احوال و اوصاف عارف در بستر عمل است، احوال و اوصافی که حاصل ریاضت و رهبانیت، چله‌ها و چالش‌های طولانی و طاقت‌سوز است نه تن‌آسایی و زبان‌فرسایی!!

عرفان، شریعت سخت است، و شریعت، عرفان سهل. شریعت تکلیف هر کسی است که شروط عمومی تکلیف یعنی بلوغ، عقل و طاقت را داراست، به قواعد لاضرر و لاحرج و تقیه و رفع و . . . هزار قاعده و قانون سهل‌کننده مقید است اما ریاضت‌های عرفانی از هر کسی برنمی‌آید و دستورهای معرفتی را هر مکلفی برنمی‌تابد، لهذا عرفان و سلوک کار هر کسی نیست که کار عاشقان و شیدایان است.

وانگهی عبادت و التزام اهل معرفت در قلمرو شریعت نیز صدچندان دشوارتر از حد تکلیف شرعی عامه است؛ عارفی چون ابن‌عربی بارها و بارها در آثار خود بر شمول شریعت و خطورت و ضرورت عبادت و تعبد شرعی، انگشت تأکید می‌نهد (الفتوحات المکیهًْ، ج۲، ص۵۳۰ نیز ج۱، ص۷۳۹)

عطار می‌گوید:

ور کسـی گـویـد: نبـایـد طاعتـی لعنتـی بـارد بـر او هــر ساعتـی

تو مکـن در یک نفس طاعت رهـا پس منه طاعت، چو کردی، بر بها

تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر تـا سلیمـان بـر تــو انـدازد نظـر

همچنین باید توجه داشت که آن که اینک در این اشعار نغز و پرمغز، علوم و آداب ظاهری را تخطئه می‌کند، خود فقیه اعلم عصر است و شریعت مدار اعظم عهد؛ دمی تخطی از فرمان رب را روا نمی‌داند و قدمی تعرض به حریم رحمان را جایز نمی‌شمارد. مگر نه این است که کلام هر متکلمی، پاره‌ای از شخصیت اوست پس کلمات آن بزرگوار را باید در قیاس با شخصیت او فهمید، و درک درست سخن او را باید به سیره‌ی همو سنجید؛ او سه ربع قرن به تفقه و تعبد ملتزم بود و به تعلم و تعلیم، ملازم.

به نظر ما پاسخ اساسی این پرسش که چرا علم، فلسفه، فقه و حتا عرفان حجاب است؟ در بحثی نهفته است که به‌دلیل احتمال بدفهمی آن، هنوز جز در حد اشاره‌ای کوتاه در مقاله‌ی دیباچه‌ای بر منطق فهم دین جایی طرح نکرده‌ام، روزی این نکته را تفصیل خواهم داد (ان‌شاءالله) به ‌نظر من، متن دینی، دین‌فهمی و دینداری، هر سه، مدرّج و ذومراتب‌اند. دین به جهات گوناگون ذومراتب است: از حیث نزول و تنزل، به صورت طولی و تاریخی نیز، دین متکامل بوده، نخستین نبیی که دین الاهی به او وحی شد از جهت سطح آموزه‌ها و سعه‌ی تعالیم بسیار ساده و بسیط بود. در حقیقت دین نفس‌الامر واحدی دارد و با حضرت آدم آغاز و تا حضرت خاتم(ص) ـ که دین کامل را به ارمغان آورد ـ ادامه یافت پیوسته در حال تنزل و توسعه بود، یک دین بود، ولی از جهت سطح و سعه، متطّور و متکامل بود. اسلام از جهت کمی و کیفی جامع‌ترین و کامل‌ترین مرتبه‌ی دین است.

«لِکُلٍّ جَعَلنا مِنْکُم شِرْعَهً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْشاءاللهُ لَجَعَلَکُمْ اَمّهً واحَدهً وَلکن لِیَبْلُوَکُم فی ما آتیکُمْ، فَاسْتَبِقوُا الخَیْراتَ، اِلی اللهِ مَرْجِعُکُمْ جَمیعاً، فَیُنَبّئِکُمْ بِما کُنْتُم فِیه تَخْتَلِفوُنَ» (مائده : ۴۸).

اسلام نیز خود هرچند به لحاظ متن مقدس (بلکه این خصلت همه‌ی مدارک و دوال دینی است) لایه لایه و ذوبطون است؛ سنت، عقل و فطرت نیز که از مجاری کشف و درک دین‌اند ذوبطون‌اند، سنت چون قرآن است و عقل و فطرت نیز تکامل‌پذیر است، لهذا معرفت از دین به نحو طولی و عمقی توسعه و تکامل می‌پذیرد و این خصلت ذومراتب بودن تعالیم دینی را ایجاب می‌کند، مرحوم علامه مجلسی در یکی از مجلدات بحار که اکنون شماره‌ی آن جلد را به‌ خاطر ندارم ـ هشتادوسه حدیث را با مضمون «ذوبطون بودن قرآن» آورده که به طور قطع تواتر مضمونی با این تعداد روایت حاصل می‌شود.

دچار کج‌فهمی‌اند کسانی که ذوبطون انگاشتن قرآن را نوعی باطن‌‌گرایی تلقی می‌کنند و نیز خطا می‌کنند آنان که ذوبطون بودن را با ذووجوه بودن و قرآئت‌پذیری یکسان می‌انگارند! دین ذوبطون است؛ یعنی اینکه پرده پرده و لایه لایه است؛ ذووجوه و رویه رویه نیست، قرآن و اسلام «چند رویه» نیست، «چند لایه» است. دین چندوجهی نیست تا دیدها و دریافت‌های معارض، همه‌باهم حق انگاشته شود. در قرائت‌پذیری و پلورالیسم دینی می‌گویند: دین نفس‌الامری ذووجوه است یا ادیان هم‌عرض همه حق‌اند، این هر دو باطل است، بلکه:

دین احمد دین جمله‌ی انبیاست چون که صد آمد، نود هم پیش ماست

دین پیامبر ما دین جمله‌ی انبیاست؛ یعنی همه‌ی حقایقی که همه‌ی ادیان در خود نهفته‌اند به طور کامل در اسلام گرد آمده، این همان شمول‌گرایی است. در نتیجه، ادیان با هم برابر نیستند؛ ولی اگر تحریف نشده باشند در طول‌ همدیگر هستند؛

پس دینِ نفس‌الامری الاهی به لحاظ ظروف تاریخی نزول، ذومراتب است و به صورت شرایع مختلف اما در فرآیندی متکامل فرو آمده است، و اسلام نیز که «خاتٍم» و «خاتَم» ادیان است، یعنی هم تمام و کامل‌کننده و هم تأیید و امضاکننده‌ی آنها است، هم کامل و شامل است و هم مؤید و مصحح است، به همین جهت، هرچه برخلاف اسلام در ادیان کنونی به چشم می‌خورد یا منسوخ است یا محرّف.

این که گفتیم: پذیرش این مبنا که متن مقدس اسلام (و سایر مدارک درک دین) ذوبطون است، هم منشأ ذومراتب دانستن آموزه‌ها هم موجب ذومراتب شدن آموزش دین می‌گردد، متن ذومراتب است؛ پس معانی و آموزه‌های دینی نیز ذومراتب خواهد بود و از آنجا که ابزارهای درک متکامل است آموزنده‌ها نیز ذومراتبند؛ پس هرکس در حد فهم و درک خویش به مرتبه‌ای از دین دست می‌یابد. در نتیجه دین‌فهمی نیز ذومراتب می‌شود؛ یعنی هر کس به میزان فهم خود از دین به مرتبه‌ای از دین دست می یابد. هرکس پرده‌ای و پایه‌ای از دین را می‌فهمد، درجه‌ای از آن را درک می‌کند، «اوساط مکلفین قریب‌ الأفق‌» در حدی دین را فهم می‌کنند، طلاب جوان نیز حد دیگر را فحول و نوادر نیز درجه‌ی دیگر را؛ و هر مرتبه‌ای از فهم دین، کمال مرتبه‌ی پیش‌تر است و این فهم‌ها در طول هم قراردارند به همین جهت، به رغم قبول چندلایگی دین و پذیرش فرگشتگی و تکامل‌پذیری معرفت دینی، چندرویگی و در نتیجه قرائت‌پذیری دین را مردود می‌شماریم؛ زیرا این لایه‌ها در طول یکدیگر قرار دارند، نه در عرض هم.

به هرجهت، از یک سو به اعتبار ذوبطون بودن متن و هم تفاوت قابلیت ادراکی مکلفان ـ که این به نوعی به تفاوت و ذوبطونی مدارک دیگر فهم دین باز می‌گردد ـ دین لایه‌های گوناگونی می‌یابد، هر کسی به اندازه‌ای از درک دینی به تبع میزان قوت مدارک درک و دریافت دین بهره می‌برد؛ چنان که هر چه تسلط او بر مبانی و منطق فهم دین افزون‌تر (توان علمی و اجتهادب او بالاتر) یا مدارک فهم او پرورده‌تر باشد (عقل او قوی‌تر، فطرت او پاک‌تر باشد) دین را عمیق‌تر و دقیق‌تر می‌فهمد. معصوم از غیرمعصوم دین را وسیع‌تر و عمیق‌تر می‌فهمد، معصوم لایه‌های زیرین دین را می‌فهمد و غیرمعصوم لایه‌های رویین را درک می‌کند؛ چنان‌که اعلم از عالم، دین را بهتر درک می‌کند و حتی هر نسل از نسل‌های گذشته ژرف‌تر و گسترده‌تر آموزه‌ها را فهم می‌کند، پس دین‌فهمی هم ذومراتب است؛

البته گسترد‌گی و ژرفناکی گزاره‌ها و آموزه‌های دینی نزد معصوم آنها حاصل تفاوت درک او نیست؛ بلکه معصوم خود وحی و مامور ابلاغ وحی است و بدون واسطه وحی الاهی را اخذ می‌کند، او شهودی با معارف مواجه می‌شود، علاوه بر اینکه معصوم آیت الاهی است و از سِعه‌ی وجودی ویژه‌ای برخوردار است، وجودش معصوم و هستی‌اش علم محض است و این امر، دریافت، درک صافی مشیت تشریعی الهی را سبب می‌شود. (البته این مبانی در جای خود نیازمند تحلیل و توضیح است که مجال مقال طرح و شرح آن را برنمی‌تابد)

علاوه بر ذومراتب بودن نفس‌الامر دین و فهم دین، دینداری نیز ذومراتب است؛ زیرا هنگامی که نزول دین و دین‌فهمی ذومراتب شد، خودبه‌خود تکلیف و دینداری نیز به حسب مراتب مکلفان ذومراتب می‌شود. مرتبه‌ای از دینداری وظیفه‌ی من است، مرتبه‌ی دیگر آن تکلیف امام(س) است؛ زیرا «حُسناتُ‌الابرار سیئّاتُ المقربین»!

این است که گفته می‌شود: اگر آن‌چه را که سلمان می‌فهمید، ابوذر می‌دانست، کافر می‌شد. سلمان که کفر نمی‌فهمید، آن‌چه را که سلمان می‌فهمید دین بود و طبعاً به آن نیز به طور کامل ملتزم بود، اگر ابوذر با آن روبه‌رو می‌شد، دچار حیرت می‌گشت.

مفهوم خبر منسوب به رسول اکرم(ص) احتمالا موید همین مدعاست: «الطرّقُ اِلی اللهِ بِعَدَدِ اَنفاسِ الْخَلائقِ» (علم‌الیقین، ص۱۴)

داستان موسی و شبان مولوی ـ هرچند داستانی ساختگی است ـ در این چارچوب قابل تبیین است. یک تفسیر از عبارت «عَلیکُمْ بِدینِ العَجائِزِ» نیز می‌تواند مؤیـّد این مدعا باشد. اختصاصات‌النبی(ص) مانند: وجوب تهجد، وجوب وِتر و سایر مناسک و تکالیف خاصه نیز می‌تواند این دیدگاه را توجیه و تبیین کند، کما این که بیان منقول از ائمه(ع) در مراتب عبادت نیز همین امر را تایید می‌کند برای نمونه: حدیث معروف «العبادهُ ثلاثهُ: قومٌ عَبَدُوا اللهَ خَوفاً فَتِلکَ عبادهُ الْعَبیدِ، وَ قومٌ عَبَدُواللهَ طَلبَ‌ التَّوابِ فَتِلْکَ عِبادهُ الأُجَراءِ، وَ قَومٌ عَبَدوُا اللهَ حُبّاً لَه فَتِلْکَ عِبادهٌ الأَحرارِ وَ هِیَ اَفْضَلُ الْعِبادَهِ.» این روایت حکایت از آن دارد که عبادت‌های سه‌گانه‌ای مذکور، سه گونه عبادت است با مراتب مختلف ولی برترین آن‌ها عبادت عاشقانه و آزادانه است.

زاهد از روضه‌ی رضوان و رخ حورمگوی خم زلفش نه به صد روضه‌ی رضوان بدهم

شیخ محراب! تو و وعده‌ی گلزار بهشت غمزه‌ی دوست نشاید که من ارزان بدهـم

(ص ۱۵۵)

بر اساس نظریه‌ی ذومراتب بودن دین و دین‌فهمی و دینداری، حجاب‌انگاری علم و عرفان توجیه می‌شود، علم برای فرد مبتدی نور است و کسب آن بر او واجب؛ ولی برای شخص منتهی، حجاب و حاجز شمرده می‌شود؛ پس حجاب‌انگاری علوم نورانی متناقص نخواهد بود؛ زیرا برای طلبه و دانشجو درس و بحث بایسته و ضروری تلقی می‌شود و قیل‌وقال مدرسه مفید، فلسفه و عرفان راهگشاست؛ ولی برای عارف واصل این‌‌گونه امور حجاب و حاجز است.

البته آن‌چه در شرح حجب نورانی معروض افتاد «یک از هزار» بود؛

تا قیامت گر بگویم زین کلام صد قیامت بگذرد، وین ناتمام

دل‌مشغولی قلمداد شدن علوم بحثی و غفلت‌زایی و غرورافزایی آن و همچنین ذومراتب‌انگاری دین، دین‌فهمی و دینداری، از جمله‌ی راه‌‌های تبیین و وجوه توجیه مسأله‌ی حجاب‌انگاری معرفت و حکمت است، مسأله تبیین و توجیه‌های دیگری نیز دارد؛ چنان‌که تبیین ذومراتب بودن جهات سه‌گانه‌ی دینی به شکل خلاصه بیان شد؛ فرصتی بیشتر ـ به فراخور حساسیت مدعا ـ نیاز است تا دلایل مدعا به شکل کامل ذکر و شرح گردد.

شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر

اللهّمَ ارْزُقنا حُبَّکَ وَ حُبَّ مَنْ یُحِبُّک وَ حُبَّ ما یُقرُّبُنااِلی حُبِّک وَ وَفِقّنا لِما تُحِّبُ وَ تَرضی وَ جَنِّبْنا عَمّا لاتُحِبّ

معیار هنر دینی


برای این‌که جایگاه مسئله معیار هنر دینی در جغرافیای مباحث فلسفه هنر و فلسفه هنر اسلامی مشخص شود گذرا چند نکته را عرض می‌کنم. اول این‌که عنوان مناط و ملاک هنر اسلامی خودبه‌خود این را ایهام می‌کند که هنر اسلامی و هنر دینی داریم. مسجل‌انگاری هنر دینی و این‌که هنر دینی ملاک‌مند است و دارای مناط و ملاک مشخصی است و قابل تشخیص و تفکیک از هنر غیردینی است.

دیگر این‌که مسئله مناط‌پژوهی و ملاک‌گذاری از مباحث هویت‌شناسی است. هویت یک دانش و هویت یک مقوله نیازمند به ملاک و مناط مشخصی است. این از مباحث مسئله هویت‌شناسی خواهد بود. سوم، مسئله هویت‌شناسی ارزشی و معرفتی. هویت‌شناسی دست‌کم با دو رویکرد می‌تواند مطرح باشد، با رویکرد ارزشی مثل بحث ما که می‌خواهیم بگوییم هنر دینی یا اسلامی دارای چه هویتی است. ما اینجا به هنر به صورت ارزشی نگاه می‌کنیم. بار دیگر ممکن است هویت‌شناسی معرفتی بکنیم. بگوییم هنر و یا یک دانش مشخص دارای هویت معرفتی است، هویت معرفتی این دانش چگونه است، آیا این دانش از جمله دانش‌ها و علوم حقیقی است یا از جمله علوم اعتباری است.

مسئله هویت‌شناسی ارزشی یا معرفتی یک دانش یا یک مقوله یا حتی یک مسئله از جمله مباحث فلسفه‌های مضاف است.

نکته چهارم، هویت‌شناسی هنر دینی از مسائل رکنی فلسفه هنر اسلامی یا فلسفه اسلامی هنر یا فلسفه دینی هنر است.

نکته پنجم، فلسفه هنر در زمره فلسفه‌های مضاف به امور است، هرچند حتی اگر برای هنر خصلت و سرشت معرفت‌بخشی هم قائل باشیم طبعاً تبدیل به دانش نمی‌شود. مقوله‌ای است که معرفت‌زا و معرفت‌بخش است، خودش از جنس معرفت نیست. مسئله هویت‌شناسی را می‌توان تنظیر کرد به مسئله وحدت و تمایز علوم. در مسئله وحدت و تمایز هم دنبال این هستیم که با ملاک مشخصی بگوییم هر علمی با دیگر علم‌ها چگونه متمایز می‌شود و یا یک علم در درون با چه ملاکی منسجم می‌شود.

وارسی انسجام درونی یک دانش و قلمروی برونی و ارتباط برونی آن با دیگر دانش‌ها را ما می‌گوییم مسئله وحدت و تمایز علوم.

موضوع هویت‌شناسی هنرها نظیر چنین بحثی است، درنتیجه می‌توان اکثر نزاع‌هایی را که در ملاک‌گذاری برای تمایز و وحدت علوم مطرح هست، اینجا هم مطرح کرد.

وحدت علم به چه چیزی است؟ آیا به غایت است، به موضوع است، به روش است، به عنصر دیگری است؟ در مقوله هنر آنگاه که آن را هویت‌شناسی می‌کنیم می‌توانیم همین پرسش‌ها را مطرح کنیم.

من در مسئله وحدت و تمایز علوم به دیدگاه خاصی معتقد هستم که اجمال آن این است که با ملاک واحد همه علوم را از هم نمی‌توان تفکیک کرد و هویت و وحدت همه علوم را به ملاک واحدِ فراگیرِ شامل نمی‌توان تعیین کرد. ملاک‌ها مختلف هستند و بسا نتوان به این نقطه رسید که لزوماً وحدت و تمایز به یک ملاک و معیار محقق می‌شود. بسا ما در فهم یک علم از لحاظ هویت معرفتی و حتی از نظر تعریف آن ناچار باشیم به ملاک‌های متعدد مراجعه کنیم، هرچند حسب‌المورد بعضی ملاک‌ها در بعضی از علوم پررنگ‌تر باشند. درنتیجه حداکثر به یک شکل معیارمندی مانعهًْ‌الخلوی باید تن در بدهیم.

به هرحال علم برای وحدت و تمایز با دیگر علوم دارای ملاک و مناط است، اما کدام علم و کجا بسته به مورد ممکن است تعیین شود. اصولاً هویت یک علم را مجموعه‌ای از عناصر رکنی آن علم می‌سازند. از موضوع گرفته تا روش و غایت و امثال اینها. این‌جور نیست که بشود هویت یک علم را تنها به یکی از این عناصر مستند کرد. چندین عنصر رکنی هر علمی را می‌سازند و مجموعه این عناصر با هم هویت‌بخش دانش هستند.

درخصوص هنر می‌توان گفت که عناصر و معیارهای مختلفی می‌توانند هویت هنر را مشخص کنند، کدام هنر دینی است، کدام سکولار، کدام اسلامی است، کدام غیراسلامی. معیارهای دینی و اسلامی بودن هنر را می‌توان به اشکال مختلف تقسیم و طبقه‌بندی کرد، ازجمله با الگوی ثلاثی براساس مؤلفه‌های سه‌گانه اثر، خالق اثر و عناصر پیرامونی. براساس این‌که خالق اثر کیست، اثر دارای چه مختصاتی است و یا عوامل پیرامونی تکون و خلق اثر می‌توان به آن هویت داد و گفت که این اثر دارای چه هویتی است.

معیارها را می‌توان با الگوی ثنایی هم طبقه‌بندی کرد. بعضی معیارها ماهوی‌ هستند، بعضی معیارها صوری هستند. پس هنر را می‌توان براساس معیارهای ماهوی و یا براساس معیارهای صوری تعیین هویت کرد.

معیارهای ماهوی را عبارت می‌دانیم از مؤلفه‌هایی که ماهیت یک اثر و دانش را می‌سازند. مثل مبانی معرفتی مؤثر بر اثر. این‌که چه مبانی و پیش‌انگاره‌های معرفتی در یک اثر نهفته است و براساس چه مبانی معرفتی و نظری این اثر پدید آمده است، می‌توان گفت که این هنر دینی است یا غیردینی، اسلامی است یا غیراسلامی.

مضمون و محتوایی که یک اثر هنری با خود حمل می‌کند، یک اثر هنری چه پیامی دارد. آن پیام معیار خوبی است تا بگوییم که این هنر آیا دینی است غیردینی، اسلامی است یا غیراسلامی.

انگیزه خلق یک اثر هنری و غایت منظور در ذهن خالق آن اثر ملاک دیگری است که ملاک بسیار مهمی است.

ملاحظه می‌کنید که بعضی از این ملاک‌ها به اثر بازمی‌گردد، مثل مبانی معرفتی نهفته در اثر هنری. بعضی به مؤثر و خالق اثر برمی‌گردد، مثل مسئله غایت و انگیزه، یعنی آن تقسیم ثلاثی در این تقسیم ثنایی نهفته و تعبیه شده است.

اینها مواردی است از معیارهای ماهوی تعیین هویت هنر. پاره‌ای معیارها صوری هستند، مؤلفه‌هایی که جوهری نیستند و با ماهیت آن اثر هنری گره نخورده‌اند و پیوند ندارند، مانند کارکرد یک اثر هنری. این‌که موسیقی چه کارکردی داشته باشد. طبعاً یک نوع از موسیقی می‌تواند کارکرد دینی داشته باشد؛ یعنی در امر دین به کار گرفته شود. یک قطعه موسیقی برای یک مناسک دینی به استخدام دربیاید، هرچند همان قطعه در گذشته در مناسک و مراسم دینی به کار گرفته نمی‌شده است.

امروز یک بحث جدی مطرح است که آیا رمان دینی و غیردینی دارد یا حتی رمان می‌تواند نوع دینی نیز داشته باشد؟ این پرسش از ماهیت و خصائل ماهوی رمان است که ماهیتاً رمان که یک پدیده مدرن است و در یک بستر فرهنگی و تمدنی و فکری و معرفتی سکولار ظهور کرده می‌تواند دینی نیز باشد یا بشود؟

اگر بگوییم ماهیتاً نمی‌توانیم رمان دینی داشته باشیم ولی به لحاظ صورت، ساختار، کارکرد ممکن است. ممکن است شما یک رمان بی‌آنکه چندان در مسائل ماهوی آن دست برده باشید یا مسائل ماهوی آن طرف‌مند و جهت‌دار باشد در جهات صوری مثل کارکرد و کاربرد و کارگماشت آن برای مقاصد دینی آن نوع دینی رمان را خلق کنید.

هم کارکرد و هم کاربرد، گاه کارکرد قوی‌تر از کاربرد است. کاربرد به دست کسانی است که اثر را مورد بهره‌برداری قرار می‌دهند. کارکرد درواقع فائده است، و فائده‌ای است که خودبه‌خود دارد. در مقابل غایت که ماقُصد است ولو لَم‌یُقع، فائده ماوَقَع است ولو لَم‌ یُقصَد من قبل. ممکن است آثار بر فعلی مترتب بشود، هرچند فاعل آن پیش‌تر قصد آن را نکرده باشد. کما این‌که ممکن فائده را قصد کند ولی محقق نشود. نسبت بین غایت و فائده از این جهت عام و خاص من‌وجه است.

به هرحال کارکرد یک مقداری اثر منسوب است و کاربرد به کسانی که اثر را به استخدام درمی‌آورند و مثال دیگر این‌که هنرمند که باشد، مسلمان یا غیرمسلمان؟ می‌توان به اعتبار مسلمانی هنرمند، هنر را اسلامی بنامیم. چنان‌که بعضی‌ها که شأن فلسفه اسلامی را تخفیف می‌دهند می‌گویند فلسفه اسلامی نداریم، فلسفه مسلمانان داریم. یا احیاناً اثر یا دانشی در بستر فرهنگی خاصی پدید آمده باشد. در بستر تمدنی تمدن اسلامی علوم بسیاری حتی از علوم پایه پدید آمده‌اند. مثلاً فیزیک اسلامی دوره تمدن اسلامی با فیزیک مدرن امروز ممکن است تفاوت نداشته باشند، اما از آن جهت که در بستر تمدنی اسلامی پدید آمده است، نسبت چنین فیزیکی به اسلام بلامانع است و اشکالی ندارد. منتها چنین نسبتی لزوماً نسبت ماهوی و جوهری نیست.

در مجموع عرض ما این است که هنر را می‌توان به دینی و غیردینی یا اسلامی و غیراسلامی تقسیم و طبقه‌بندی کرد. معاییر بسیاری که از جنس ماهیت‌ساز یا از جنس صورت‌بند هستند می‌توان برای این تقسیم و طبقه‌بندی منظور داشت و درنتیجه می‌توان انتساب هنر را به اسلام و دین و طبقه‌بندی هنر را به دینی و غیردینی به صورت شبه‌مقوله به تشکیک و ذومراتبی طبقه‌بندی کرد.

آنگاه که معیارهای ماهوی، همگی در یک اثر محقق‌اند، این هنر اسلامی‌تر و دینی‌تر است. به هر اندازه که یک اثر هنری معیارهای ماهوی را از دست می‌دهد، گویی که اسلامیت آن کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.

طبعاً براساس معیارهای صوری نمی‌توان گفت یک اثر هنری آرمانی و مطلوب و ایده‌آل، به معنای حقیقی تعبیر هنر اسلامی و هنر دینی پدید می‌آید و می‌توان آن مصداق از اثر هنری را اسلامی دقیق و حقیقی نامید ولی انتساب وجه موجهی دارد و می‌توان نسبت داد و خلاصه عرض ما همین است که ما می‌توانیم اسلامیت و دینیت هنر را به صورت مقوله به تشکیک براساس میزان توّفر معیارهایی که عرض شد، خصوصاً معیارهای ماهوی تبیین و طبقه‌بندی کنیم.

از این‌که تصدیع شد پوزش می‌خواهم و امیدوارم که مدیون شما نمانده باشم که لحظاتی از وقت شما را گرفتم و نکات پریشان و خامی را عرض کردم. والسلام.

جایگاه هنر در گستره شریعت

گفتگو با حضور آقایان: محمد رجبی، علی اکبر رشاد و حبیب الله آیت اللهی

اسدی: در این گفتگو می خواهیم با حضور آقایان محمد رجبی، علی اکبر رشاد و حبیب الله آیت اللهی درباره نسبت دین اسلام و هنر، با تأکید بر جایگاه هنر در معارف دینی و اسلامی قدری تأمل نماییم. البته هر چند به قول فیلسوفان، تعریف کردن ماهیت امور بسیار دشوار و بلکه گاهی محال است. در اینجا می خواهیم تا حدّ امکان تعریف دقیق و حقیقی ای از هنر و دین داشته باشیم. در عین حال می دانیم، دین و هنر، مثل بسیاری از چیزها نیست که تعریف واحد و یگانه ای داشته باشد. تاکنون تعاریف متعددی از هنر و دین شده است و تعاریف دیگری هم خواهد شد با توجه به این نکته و اینکه در این گفتگو مراد از دین، اسلام است از دوستان خواهش می کنم با بیان تعریفی از هنر بحث را آغاز نمایند.

رجبی: همان طور که اشاره کردید، هنر تعاریف متعددی دارد اما به دو لحاظ. یکی این که چه وجهی از هنر را موضوع تعریف قرار بدهیم و دیگر این که از چه دیدگاهی همان وجه را مورد ملاحظه قرار بدهیم. گاهی اوقات هنر به لحاظ ظاهرش، یعنی به لحاظ اثر هنری زیبایی تعریف می شود. به هر نوع اثری که گزارش و محاکاتی از زیبایی باشد و نسبت زیبایی را منعکس می کند، چه زیبایی تصویری باشد، چه مسموع، چه معنایی و چه انواع دیگر آن مانند کلامی یا حرکتی، هنر می گویند. گاهی اوقات هنر را به لحاظ باطنش تعریف می کنند. این تعریف براساس وجه معرفتی هنر است. هنر چه نوع دریافتی است؟ معرفتی که انسان از عالم وجود دارد، چه نوع معرفتی است؟ و با چه نگاهی همراه است؟ به این ترتیب هنر، معرفتی است شهودی؛ برخلاف معرفت فلسفی که عقلی محض است یا معرفت علمی که عقلی و تجربی است. هنرمند اهل شهود است. به نوعی با انکشاف سر و کار دارد. متأسفانه امروزه به جای کلمه ی انکشاف و شهود، کلمه ی احساس را به کار می برند و می گویند هنرمند با احساس چیزی را می فهمد. لفظ احساس شاید رسا نباشد. همان کلمات و تعابیر که ما در حکمت خودمان هم داشتیم و بیشتر معادل الفاظِ به کار رفته در مباحث نظری جهان امروز هم هست، بهترند. پس هنر را می شود به دو وجه تعریف کرد. یکی به لحاظ معرفتی که نوعی معرفتِ شهودی است و با صور خیالی سرو کار دارد. هنرمند با تخیل خلّاق شهود می کند، البته این تعریف از دیدگاه هنر اسلامی است، یعنی هنرمند صورت های خیالی اشیایی را شهود می کند که جلوه ای از حقیقت آنها هستند. دیگری به لحاظ غربی، یعنی هنرمند صورت های خیالی محسوس اشیایی را که در ذهن دارد ترکیب می کند و در آن ابداعی به وجود می آورد که در عالم خارج به آن شکل که او ابداع کرده نیستند. هنر به لحاظ معرفت شناسی به این دو وجه تعریف شده است. آن وجه اول هم هست؛ به هر نوع اثری که وجهی و نسبتی از زیبایی را بیان می کند و نشانش دهد، اثر هنری می گوییم. در واقع هنرمند و هنر، فاعل و فعل این معنا هستد.

اسدی: اشاره کردید که هنر، نوعی معرفت شهودی است. آیا می توان این نتیجه را گرفت که از دیدگاه شما، هنر از مقوله معرفت است؟ برخی می گویند هنر نه از جنس علم است نه از جنس رفتار، بلکه نوعی مهارت است که با تمرین و تکرار به دست می آید، گرچه مقدمات و مؤخراتی هم دارد. آیا این معرفت ممکن است مقدمات رسیدن به هنر باشد؟

رجبی: این نحو اطلاعات، ناظر به آن وجه اول است. یعنی هنر را در اثر هنری جست وجو می کند و از ظاهر هنر به باطنش نمی رود؛ ولی وجه باطنی اش از مقوله ی معرفت است.

رشاد: تعریف آقای رجبی، تعریف درستی است. من همین تعریف را مقداری تکمیل می کنم. هنر در عینیت، یک بازآفرینی است. بازنمایاندن حقیقت است. یا از منشاء شهود دریافت می شود. یا از فطرت انسانی سیراب می گردد. از آنجا که دریافت شهودی و دریافت فطری از یک سنخ اند و یک پاسخ به پرسش ها می دهند و بر هم منطبق اند، هر دو می توانند منشاء پیدایش اثر هنری به حساب می آیند، به نظر من این تلقی که هنر فن است و تکنیک و نوعی مهارت، تعریف ناقصی است. البته هنرمند به تدریج به مهارت هایی دست پیدا می کند ولی پیش از آن که مهارتی کسب کرده باشد و بی آن که مخاطب هنر از مهارت سررشته ای داشته باشد، هنر هم آفریده می شود و هم فهم می شود؛ یعنی آن هنرمندی که اولین اثر را می آفریند، هرگز فرصت کسب تکنیک هنری را نداشته است. معمولاً کسی هنر را در خود کشف می کند و بعد به تمرین یا تدریس یا تعلّم می پردازد تا مهارتش را افزایش دهد. مهارت فقط شاخصه ی هنر نیست، شاخصه ی خیلی از رشته ها، دانش ها و مسائل است. یک هنر مند در ابتدا از درون می جوشد و اثری را می آفریند یا در شرایطی قدسی قرار می گیرد که از بیرون به او اشراق می شود پس اثری را می آفریند. هنر هرگز از تکنیک و مهارت و فن آغاز نمی شود. از طرف دیگر، مخاطب هنر هم بی آن که از تکنیک و مهارت آگاهی داشته باشد هنر را درک می کند. حتی نوزادی که تازه متولدشده، آهنگ خوش آرامَش می کند و به او آرامش می دهد، به طوری که انسان احساس می کند بدون این که نوزاد بداند مهارت چیست و تکنیک چیست، فطرتاً از آوای خوش لذت می برد و بین آوای خوش و ناخوش تفاوت می گذارد و درک می کند که این هنرمندانه است. هنر در فطرت ریشه دارد. لسان هنر، فطری است. مخاطب هنر فطرت است. نهایت اینکه فطرت و شهود، به هم گره خورده اند، از بیرون وجود انسان هم یعنی بر انسان هنرمند، اشراق می شود. هنر راستین، این چنین هنری است؛ هنری که صورتش نوعی بازآفرینی و بازنمایاندن حقایق است. این که میگوییم زیبایی را در متن هنر لحاظ می کنیم، به این اعتبار است که هر آنچه کامل است، زیبا است و چون هنر، اگر هنر راستین باشد، کمال را می نمایاند، تبعاً زیبا هم نموده می شود. پس می توانیم بگوییم هنر، همان هنر راستین، چیزی است که ریشه در فطرت دارد و زیر سایه ی شهود و اشراق نمودار می شود. آن کسی که مهارت و حتی زیبایی محض را در تعریف هنر دخیل می داند، هنر فطری نیست، هنرِ تصنعّی است؛ هنر ساختگی است که از سنخ مهارت ها محسوب می شود.

اسدی: من تصور می کنم هنر سیرتی دارد و صورتی، سیرت هنر از نوعی معرفت و آگاهی مشروب می شود که البته لزوماً این معرفت و آگاهی شهودی نیست، گرچه می تواند شهودی هم باشد، اما صورت هنر کاملاً از سنخ مهارت است یعنی بدون مهارت کافی صورت اثر هنری خلق نمی شود. صورت اثر هنری چه از مقوله شعر باشد چه از مقوله نقاشی یا مجسمه سازی و یا هر اثرهنری دیگر که عرفاً از آن به نام هنر و اثر هنری یاد می شود در اثر تکرار و کسب مهارت لازم حاصل می شود. اگر می فرمایید هنر بازآفرینی است البته در این بازآفرینی، مهارت نقش ویژه ای دارد و بدون مهارت لازم، بازآفرینی صورت (و نه سیرت) حقیقت امکان پذیر نیست. در عالم خارج نیز شما هیچ هنرمند و صاحب اثری را چه در میان شعر او نقاشان و غیره نمی یابید که اثر هنری خود را بدون کسب تعلیم و مهارت، خلق کرده باشند. البته استعداد هنری نیز نکته ای است که بدون آن رسیدن به مهارت هنری شاید ممکن نباشد ولی خلاصه بنظر می رسد گرچه هنر در مهارت خلاصه نمی شود اما منهای مهارت هم در جهان خارج حاصل نمی شود. از جناب آیت اللهی می خواهیم نظر خودشان را در باب هنر بیان بفرمایند.

آیت اللهی: من از دوستان حاضر اجازه می خواهم که نظر خودم را در مورد تعریف هنر، از زاویه علم واژه شناسی آغاز کنم. تعریف هنر متفاوت است؛ یعنی هنر را می شود از دیدگاه های مختلفی تعبیر کرد. و البته یکی از آنها دیدگاه علم واژه شناسی است. اصلاً این کلمه در فرهنگ های مختلف چگونه به وجود آمده و چه مفاهیمی دارد؟ ما الان چه انتظار و چه برداشتی از آن داریم؟ بد نیست بدانیم در زبان فارسی، هنر از دو جزو تشکیل شده است.
هُو که در فارسی ه به خ تبدیل شده و شده خو؛ و چون تلفظش نارسا بوده حرف «ب» به آن اضافه شده و البته معنی خوب می دهد. مثل جو که شده جوب یا چو که شده چوب؛ و جزو دیگر نَرَه است به معنی هر کاری که در حد کمال است بنابراین هو نَرَه یعنی هر کار خوب در حد کمال. مفهوم این کلمه را در قدیمی ترین فرهنگ هایی که ما داریم، یعنی فرهنگ اوستا و پهلوی، این طور نوشته اند: کمال، تقوا، جنگ آوری، فضیلت و مردانگی. پس در این کلمه می تواند معرفت باشد، شجاعت باشد، زهد، تقوا و هر چیزی که در حد کمال است، باشد. این مفاهیم در زبان های اروپایی هم همین طورند. شما اگر فرهنگ روبر (Rober) را که به فرانسه است را باز کنید، همین ها را نوشته است و به اینها اضافه کرده اند هر چیزی دیگری را که نیاز به ریزه کاری ها و مهارت های خاص داشته باشد یعنی گویی نوعی مهارت هم در هنر دخیل است بعضی ها می گویند اینها هست بعلاوه هر چیز دیگر که زیبا باشد و لذت دیدار بیافریند. این از نظر لغت شناسی بود. منتها اگر بخواهیم از نظر دینی نگاه کنیم، هنر تعریف دیگری دارد، تعاریفی که شاید روی آنها زیاد کار نشده باشد. به نظر من از لحاظ دینی، هنر قلمرو آفرینشِ انسانِ خلیفه الله است. همچون دین که قلمرو تشریع خداوند است، می توانید بگویید هنر قلمرو تشریع انسانِ خلیفه الله است. همان طور که خدا می تواند بیافریند، انسان خلیفهُ الله هم می تواند بیافریند، وقتی خداوند از آفرینش انسان در سوره مؤمنون (آیه ۱۴) صحبت می کند می گوید: (فَتَبارَکَ اللهُ اَحسَنُ الخالِقینَ) و خالقین را جمع می آورد. حضرت عیسی (ع) به عنوان خلیفه الله می فرماید: … انّی اّخلُقُ لَکُم مِنَ الطّینِ کَهَیئهِ الطیرِ … [آل عمران. ۴۹] پس انسان به عنوان خلیفه ی خدا در روی زمین به نسبت خودش می تواند بیافریند. آفرینش در هنر قلمرو انسان است و آفرینش د رکل یعنی از نیست به هست درآوردن، قلمرو خداوند است. پس دین، تشریع الهی می شود برای آن چیزی که از حیطه ی بشر خارج است و هنر تشریع انسانی می شود برای آنچه به حیطه ی بشر می تواند مربوط باشد که اینها لازم و ملزوم هم اند.

رشاد: منظورتان از تشریع، همان تکوین است؟ یعنی حوزه ی تکوین الهی و حوزه ی تکوین بشر؟

رجبی: یعنی به سبب شهودی بودن، تشریع هم در آن هست.

آیت اللهی:کلمه ی تشریع را هم که من به کار بردم، برای این است که بالاخره هنرمند قوانینی را برای هنر به دست می آورد و این قوانین را وضع می کند، همان طور که دین قوانینی را برای انسان ها و برای رستگاری شان وضع می کند و اینها لازم و ملزوم هم اند؛ یعنی هنر بدون دین مفهومی ندارد و دین هم بدون هنر رونقی نگرفته است. ما در تاریخ بشر می بینیم که تمام ادیان، چه ادیان شرک که از گذشته آثارشان باقی مانده است و چه ادیان الهی، به کمک هنر تبلیغ کرده اند. یعنی هنر یک مبلّغ بسیار خوب برای دین بوده است و دین یک وسیله ی لازم برای پیشرفت هنر، اینها لازم و ملزوم هم بوده اند. یکی از نویسندگان غربی به نام کاندینسکی، که از بنیان گذار هنر آبستره است، کتابی دارد به نام درس های کاندینسکی، او در پایان کتاب به این نتیجه می رسد هنری که عاری از مذهب و دین باشد هنر نیست، جهالت و ضلالت است. سابقه ی تاریخی این را هم نشان داده است. البته نگاه من به مسئله هنر ازآنجا که معلم هنر هستم و در این رشته تخصصی مهارت عملی دارم بانگاه دیگر دوستان حاضر فرق می کند ولی عصاره آنها یکی است.
سامری که قرآن از او صحبت کرده، پیکره ساز فرعون بود. فرعون در درون خودش بت می پرستید هر چند برای مردم ادعای الوهیت می کرد، الوهیت مطلق. سامری وقتی دید با آمدن حضرت موسی (ع) دکان او تخته شده و مجبور شده است مثل بقیه ی بنی اسرائیل به حضرت موسی (ع) بگرود ظاهراً، نمی توانست عظمتی را که در دربار فرعون داشت فراموش کند. سامری بت ساز و جاسوس فرعون بود و آنجا بساطی داشت، او در ده روزی که حضرت موسی (ع) خلف وعده کرد، چون گفته بود سی روز بعد به نزد قوم خود برمی گردد و بعد ده روز به آن اضافه کرد و شد چهل روز، در این ده روز گوساله ای درست کرد از ماسه و چوب. از آن قالب گیری مجوف کرد؛ دو قالب در یک قالب، بعد طلا را ذوب کرد و ریخت توی آن. گوساله ای درست کرد که صدای گوساله هم می داد. این هنر است ولی هنر عاری از دین. به جای این که مردم را به طرف خدا ببرد. به طرف شیطان می بُرد، چون مردم را اغوا و گمراه کرد. نص قرآن است وقتی حضرت موسی(ع) از ایشان پرسید چرا و برای چه و چگونه این کار را کردی؟ می گوید: قالَ بَصُرتُ بِما لَم یبصُروا به فَقَبَضتُ قَبضَهً من اَثَرِ الرسولِ فَنَبَذتُها وَکَذلِکَ سَوَلت لی نَفسی.(طه. ۱۶) می خواست نفس سرکش خودش را که با ظهور موسی (ع) و معجزات او سرکوب شده بود تسلی بدهد. در آنچه موسی(ع) انجام می داد، دقت کرد. به این فکر افتاد که این عصا چون به دست حضرت موسی(ع) است آب را می شکافد یا مار می شود و الّا به دست هر کس دیگری این کار نمی شود. پس هر چیزی با بدن موسی (ع) تماس داشته باشد می تواند معجزه کند. نهایتاً این شد که کمی از ماسه های زیرپای حضرت موسی(ع) را گرفت و ریخت توی گوساله اش، به این منظور که گوساله اش صدا کند، باد از یک طرفش می آمد و از طرف دیگر می رفت و خوار می کرد؛ صدای گوساله می داد. گوساله را برداشت و به مردم گفت: … هذا الَهُکُم و اِلهُ موسی … (طه. ۸۸) این هم هنر است ولی هنر عاری از دین که نهایتاً گمراه می کند. هنری که با دین پیوند داشته باشد، هدایت می کند. هادی است. یعنی درست مثل دین، هادی مردم است. در تالار نمایش موزه ی هنرهای معاصر، تابلوی بزرگی از صحنه ی کربلا هست. یک وقتی دیدم پیرمردی ایستاده جلوی این تابلو و گریه می کند. به شوخی گفتم حاج آقا، من صدای موعظه ای نمی شنوم! برگشت، من را شناخت، گفت «من دارم با نگاه کردن به این تابلو صدای هَل مِن ناصِرٍ ینصُرُنی امام حسین(ع) را می شنوم. تو چطور صدای روضه را نمی شنوی؟» این تابلو چنان بر این انسان تأثیر گذاشته بود که مثل این بود که در صحنه حاضر است و دارد می بیند و صدا را می شنود و عزاداری می کند. این پیوند هنر با دین است. هنر یک واقعه ی دینی شکوهمندی را که شاید با کلام، با سخن، با نوشتار نشود توجیهش کرد، طوری توجیه می کند که این پیرمرد را به گریه می اندازد. یک بار دیگر دختر بچه های دوازده ساله از مدرسه آمده بودند جلوی این تابلو ایستاده بودند و برای هم حکایت می کردند و گریه میکردند. درست مثل یک مجلس عزاداری شده بود. این قدر تأثیر می گذارد. حالا این ها نمونه های کوچک اند. اگر هنر بر بنیان دین استوار نباشد، نمی تواند آن رسالت خودش را انجام دهد. برای این که تمام عناصری که هنر بر آنها مستقر است، همه ی این عناصر، نقطه، خط، سطر، رنگ، نور، ارتباط تاریکی و روشنی، درجات مختلف نورها و شکل هایی که به وجود می آیند، اینها همه شان مفاهیمی عرفانی دارند، مفاهیم دینی دارند.

اسدی: با توجه به سخن آقای آیت اللهی که گفتند هنر و دین لازم و ملزوم یک دیگرند، اگر بخواهیم این مطلب را بشکافیم و نقاط اشتراک یا افتراق یا به تعبیر دیگر تشابهات و تمایزات دین و هنر را مشخص کنیم، چه می توانیم بگوییم؟

رجبی: آقای آیت اللهی اشاره ی مهمی داشتند به معنی لفظ هنر در فارسی باستان، نکته ی دیگری هم من اضافه کنم هُو و نَرَه به معنی خوب و مرد است. منتها مرد مثل man انگلیسی که هم به معنی مرد است هم به معنی انسان. می گویند یک وجهش هم این است که هو نره یعنی انسان خوب بودن، انسان فرزانه بودن، کامل بودن و همان طور که اشاره فرمودند به یک اعتبار، پیام دین هم همین است. اِنّی بُعِثتُ لِاُتَمِم مَکارِمَ الاَخلاقِ. پیغمبر مبعوث شده تا انسان را به کمال خودش برساند. وقتی که جوهر، معنا و غایت هنر هم این است که انسان خوبی را پرورش دهد، هنر و دین نوعی عینیت با هم پیدا می کنند. به قول قدمای ما که امور را به رحمانی و شیطانی تقسیم می کردند، هنر هم به رحمانی و شیطانی تقسیم می شود. هنر رحمانی در واقع عین دیانت می شود و هنر شیطانی هم عین کفر. بنابراین نمی شود بشر به دلیل این که اولاً دارای قوه ی تخیل است و ثانیاً ذوق شهود و حضور دارد، نسبت به خیلی از امور یا حداقل نسبت به زیبایی، وجوه و نسبت های زیبایی را که خداوند در آفاق و انفس متجلی ساخته، شهود نکند. بنابراین انسانی که صاحب تخیل است و صاحب ذوق حضور هم هست، نسبت مرتبه ی معرفتی دارد. متأسفانه نکته ای که در این چهل و پنجاه سال اخیر در ادبیات دینی کمتر به آن توجه شده، این است که مراتب را متذکر نمی شوند. ایمان مراتب دارد، کفر مراتب دارد، معرفت مراتب دارد، تقوا مراتب دارد، خود هنر هم مراتب دارد. ما در چه مرتبه ای هستیم؟ مثلاً کسی فقط به وجه محسوس امور مرئی نظر دارد. نسبت به دریافت زیبایی رنگ و بو ذوق دارد ولی از جهت مسموع ذوق ندارد. ذوق موسیقیایی ندارد یا فرض بفرمایید ذوق هنرهای زیبای کافی را ندارد. از شعر و ادبیات لذت نمی برد. یا ذوق ترکیب معانی زیبا را ندارد. از لطایف حکمی لذتی نمی برد. به هر حال اگر انسان را در عالی ترین مرتبه ی هنری اش در نظر بگیریم، آن وجه زیبایی مطلق را که تجلی الهی است، در همه ی موجودات خواهیم دید. ما حقیقت همه ی موجودات را به اعتبار حکمت عرفانی، عین زیبایی می دانیم. چون خود خداوند حقیقه الحقایق است و جمال مطلق هم هست و صفات خداوند عین ذاتش است. یعنی زیبایی الهی عین ذات الهی است. یعنی زیبایی مطلق همان حقیقت مطلق است. در موجودات هم که همه بر اثر تجلیات الهی از عدم به وجود آمده اند، حقیقتشان عین زیبایی شان است. یعنی در بینش دینی ما، زیبایی صفتی نیست که عارض بر موجودی شود زیبایی عین حقیقت وجود شی ء است. اساساً دیدگاه هنری به معنی دینی اش، خودش دیدگاه دینی است. لذا شما می بینید که در اسلام مسئله ی ایمان داشتن با حب داشتن مترادف شده است. مثلاً یؤمنون بالله مترادف آمده با یحبّون الله. حب، عالی ترین مرتبه است. حالا ما در فارسی واژه ی دیگر عربی یعنی عشق را به کار می بریم و می گوییم عاشق و معشوق. آنجا می گویند حبیب و محبوب. این است که یحبّون الله یعنی عشق ورزیدن به خدا عین یؤمنون بالله است. یعنی عین ایمان آوردن به خدا است. انسان عشق به زیبایی دارد و زیباپرست است. به همین دلیل عشق به حقیقت دارد. چون زیبایی به این معنا یعنی خود حقیقت و انسان حقیقت پرست است. یعنی حق پرست است. حق در قرآن مجید نام دیگری برای خداوند است. انسان حق پرست، تجلی حق را که زیبایی مطلق است و در مراتبی در تمام امور جهان ساری است، می پرستد. چنان که لسان الغیب، حافظ کلام الله مجید می فرماید:

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظرم این چنین خوشش آراست.
بنابراین وحدت هنر و دین با تأکید به هنری که رحمانی است. عین وحدت هنر و شرک و کفر در هنر شیطانی است. یعنی بشر نمی تواند بدون هنر باشد. حالا اگر اهل ایمان باشد، هنرش هنر رحمانی است و اگر اهل ایمان نباشد هنرش هنر شیطانی است. اما این که دین داریم، هنر نداریم یا کفر داریم، هنر نداریم یا هنر داریم ولی نه به دین کار دارد نه به شرک یا کفر، این طرح مسئله اصلاً بی معنا است.

رشاد: با تعریفی که من برای هنر قائلم، تصور می کنم که هم گونگی ها و تشابه بین دین و هنر بسیار است. از جمله این که دین و هنر در منشأ و خاستگاه، مشترکاتی با هم دارند. یعنی همان گونه که دین ناشی از وحی نبوی است که نوعی الهام است. البته الهام متعالی و خاص انبیا هنر هم از طریق اشراق و شهود فرا چنگ می افتد. اینها در منبع به نحوی با هم یگانگی دارند. یک هنرمند راستین مضامینی را که عرضه می کند و حتی قالبی را که می سازد، با الهام الهی می سازد. همان گونه که دین می تواند از فطرت برخاسته باشد، هنر هم همین حالت را دارد. هر چند در منشأ تفاوتی بین دین و هنر هست. آن هم این که عقل در دین دخیل است، یعنی عقل منشأ و مؤید دین است اما در هنر، بیشتر با حوزه ی ذوق و تخیل سر و کار داریم و توقع این نیست که از منبع عقل، اثر هنری پدید بیاید. کما این که در یافته ها و پیام ها هم بین هنر راستین و دین مشترکاتی هست که دوستان هم اشاره کردند. هنر راستین پیام تکامل دارد، پیام توحید دارد و دین هم پیامش هم همین است. علاوه بر این که دین عقل بشر را مخاطب قرار می دهد. از این جهت مشابهت ها و هم گونگی هایی بین دین و هنر هست. از جهاتی هم بینشان تفاوت وجود دارد. اما این که بگوییم هنر دینی داریم و هنر غیر دینی با توجه به تعریفی که بنده برای هنر حقیقی عرض کردم اگر معنای دقیق هنر مراد باشد، نمی توانیم بگوییم هنر غیر دینی داریم. چون می گوییم هنر از اشراق سرچشمه می گیرد و با فطرت سازگار است، با متن وحی سازگار و هم نوا است، پس طبعاً نمی تواند کافرانه باشد. پس باید بگوییم هنر را با تسامح به اقسامی تقسیم می کنیم، هنر دینی و هنر ضد دینی، همان طور که من با تسامح عرض کردم هنر فطری و صُنعی، گرچه برخلاف نظر آقای اسدی من مهارت را جزء و پاره ای از هنر نمی دانم، خلاصه اینکه یا این مسامحه را مرتکب نشویم و بگوییم آنچه به کفر و شرک دعوت می کند هنر نیست؛ نوعی مهارت است، تکنیک است. می توانیم به آن فن بگوییم. ولی تصور نمی کنم که بتوانیم به صورتی که جناب آیت اللهی فرمودند، بگوییم کافری آمده باشد و با بهره گیری از یک عنصر قدسی برای منحرف کردن مردم، یک اثر هنری پدید آورده باشد. مثلاً بگوییم از تربت مَقدم (قدمگاه) حضرت موسی(علیه السّلام) استفاده کرده باشد و چیزی آفریده باشد که در قالب هنر باشد اما آن را در خدمت شرک و کفر به استخدام درآورده باشد و مردم را منحرف کند. چه بسا آن جا هنرمند از چند نوع مهارت یا بعضی از دانش ها و فنون و علوم غریبه استفاده کرده باشد که می تواند به صورت بدل جانشین هنر شود. در نتیجه می توانیم با ادعایی دقیق بگوییم نسبت بین دین و هنر، غالباً انطباق و یگانگی است. یگانگی به معنی این که دین همان هنر است و هنر همان دین بلکه سازگاری و هم سویی و هم راهی است و آنچه را به نام هنر در برابر دین قرار می گیرد، هنر حقیقی نمی دانیم، جز این که با تسامح تقسیم کنیم. هنر با تسامح به اشکال دیگر هم تقسیم می شود، مثلاً به مقوله های گوناگون هنری، ما هم به فیلم می گوییم هنر هم به شعر، هم به موسیقی. به هر حال این تقسیمات، با یک اعتبار و حیثیاتی انجام می پذیرد. پس ممکن است هنر را به دینی و غیر دینی هم تقسیم کنیم.

اسدی: به نظر می رسد با چنین تبیینی که در ابتدا جناب رجبی و سپس جناب رشاد در ابتدای سخنشان از هنر و زیبایی و کمال بیان کردند و اکنون از نسبت بین هنر و دین ذکر کردند و در واقع هنری که در آن زیبایی و کمال ملحوظ نباشد مصداق هنر ندانستند هم چنان که هنر غیر دینی را مصداق هنر ندانستند. با تعریف این نمونه ایده آل از هنر و هنر دینی ما از واقعیت خارجی هنر دور افتادیم چرا که به هر حال در جهان خارج اثر هنری، اثر هنری نامیده می شود اعم از اینکه از کمال و زیبایی برخوردار باشد یا خیر و اعم از اینکه با دین پیوندی داشته باشد یا خیر، خلاصه نمی توان گفت فقط هنری، واقعاً هنر است که از کمال و زیبایی بهره مند باشد یا هدایتگر باشد در این صورت هنر نازیبا و غیر هدایتگر اصلاً هنر نیست و این در حالی است که در جهان خارجی و عرف موجود ما چنین تصویری از ماهیت هنر نداریم. اتفاقاً به نظر می رسد که هنر موجود در میان مردم و در سیر تحقق تاریخی اش نه لزوماً از فطرت ناشی می شود و نه لزوماً از اشراق و نه لزوماً درآمیخته با زیبایی و کمال است هم چنان که در مورد نسبت بین دین و هنر می توان گفت اگر نوعی انطباق صد در صد بین هنر و دین قائل شویم، به نوعی تسامح یگانگی میان هنر و دین، تن در داده ایم چون این یگانگی در خارج همیشه و دائماً ما بازاء عینی ندارد چرا باید تبیینی از نسبت میان هنر و دین ارائه دهیم که در خارج کمتر مصداق دارد؟! آقای رجبی جنابعالی در این زمینه چه نظری دارید؟

رجبی: بنده نیز پیرو صحبت آقای اسدی برای تکمیل صحبت جناب آقای رشاد که فرمودند دین و هنر عینیت دارند. نکته ای را عرض می کنم و آن این است که دین و هنر جهت وحدتشان، وحدت تطابق کامل نیست بلکه به قول منطقیون، عموم و خصوص مطلق است. یعنی هنر تماماً در ظرف دین جا می گیرد ولی همه ی دین در ظرف هنر جا نمی گیرد. دین خیلی چیزهای دیگری دارد که از نظر موضوع ارتباطی با هنر پیدا نمی کند ولی برای یک دین دار هنرمند، تمام مسائل هنری اش در ظرف اعتقادی و ایمانی و دینی اش جا می گیرد. یعنی رابطه ی عموم و خصوص مطلق برقرار است. چون هنر در همه ی وجوه هنری، در ظرف ایمانی و تجربه ی دینی یک مؤمن جا می گیرد. ولی همه حقایق دینی قابل بیان به زبان هنری نیستند. هنرمندان هم برای خودشان حدودی قائل اند. مثلاً در نگارگری، نگارگرها کمتر مشغول خلاقیت تصاویری برای دیوان حافظ یا مثنوی شده اند. زیرا می گفتند در اینها معانی ای است که مشکل می شود آنها را مصوّر کرد تا چه رسد به خود کتاب الله. ولی مثلاً شاهنامه یا لیلی و مجنون را زیاد مصوّر کرده اند. نکته ی دیگری که جناب آقای رشاد فرمودند و حق هم هست و چون من هم قبلاً بیانش کرده ام، مختصر توضیحی می دهم، این است که ما دین را به مصداق اِن الّدینَ عِندَاللهِ الاِسلامُ … (آل عمران.۱۹) در جایگاه حقیقی و تام در حد کمالش اسلام می دانیم و لاغیر، هنر دینی به این اعتبار، یعنی هنری را که یک مسلمان مؤمن در عالی ترین مراتبش دارد. اگر هنر بدانیم، تبعاً آنچه را خارج از این است هنر به شمار نمی آوریم. همان طور که نسبت به دین وقتی که این دین شناخته می شود، بقیه را دیگر دین کامل به شمار نمی آوریم. در قرآن آمده است که شیاطین هم عده ای را مُلهَم می کنند. چنان که در قضیه ی هاروت و ماروت و دیگران داریم و یا ساحرانی که از شیاطین مُلهَم می شوند. نوعی سحر هنری داریم که با حقیقت هنر متعالی دینی متفاوت است. مثل همان ساحرانی که در برابر موسی بودند. این حقیقت است و آن مجاز. در واقع یک نوع هنری است که هر چند الهام و اشراق در آن هست. از نوعی است که اساساً قابل قیاس با هنر دینی نیست. هنر دینی فقط به لحاظ موضوع متفاوت نمی شود. هم موضوع یعنی باطنش، هم سبک و ظاهرش تفاوت پیدا می کند و حقیقت خودش را در آن جلوه گر می سازد. آنها هم مجاز خودشان را هم در باطن و هم در ظاهر اثرشان نشان می دهند. کما این که هنر دینی رو به تنزیه دارد و هنر غیر دینی و مشرکانه رو به تشبیه و تجسد و عالم خاکی، هنر دینی انسان را از زمین به آسمان می برد ولی هنر غیر دینی انسان را در زمین زمین گیر می کند. نهایت اینکه بر خلاف صحبت جناب اسدی لازم نیست که در خارج به هر چیزی که اثر هنری نامیده می شود ما آن را معیار تعریف هنر قرار دهیم و به آن هنر بگوییم و در نسبت میان هنر و دین نیز آنچه در خارج به نام اثر هنری نامیده شده، نسبتش را با دین بسنجیم ما برای خودمان در تعریف از هنر و نسبت آن با دین مبنا و معیار خاص خود را دارا هستیم و بر آن اساس نظر می دهیم.

اسدی: بنده هم اصراری ندارم که شما بر مبنای نظر اینجانب یا دیگران، هنر را تعریف کنید، ولی تأکید می کنم اولاً هنر غیر دینی لزوماً ضد دین نیست ثانیاً با تعریف خودتان از هنر و همچنین نسبت هنر و دین باید بتوانید هنر موجود را ـ هنر تحقق یافته را ـ در نسبت با دین تبیین کنید نه هنر موعود را، اشاره کردید که نسبت هنر و دین، عموم و خصوص مطلق است. یعنی تمام هنر در دین می گنجد و لاعکس. منظورتان را از این سخن بیشتر توضیح دهید و در ادامه این مطلب بفرمایید دقیقاً هنر دینی از دیدگاه شما به چه معنایی است؟

رجبی: هنر در آفاقی که برایش متصور است می تواند در عرصه ی دین و ایمان مذهبی یک هنرمند جای بگیرد. یعنی هنرمندی که از زاویه ی ایمان خودش به جهان نگاه می کند در هیچ یک از آفاق هنری خود از دایره ی شمول دین خارج نمی شود. یعنی هنرمندی که اهل ایمان است در بخشی از خلاقیت و بیان هنری اش، خودشرا در عرصه و ساحت دین می بیند، بنابراین به آن صورت نیست که بالعکسش هم صحیح باشد، فکر نمی کند همه ی دین یعنی کار هنری کردن. می داند دین غیر از هنر، وجوه دیگری هم دارد که ناظر بر زندگی اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی او است. حتی اگر در مسائل فردی اش هم بنگرد، می بیند مسائل دیگری هم هست که هنری محسوب نمی شوند، به معیشتش مربوط می شود، یا به مسائل خانوادگی اش ارتباط پیدا می کند. اینها موضوع بحث هنر نیستند، اما موضوع بحث دین هستند. یک هنرمند هیچ گاه خود را معارض با دین نمی داند، اگر هنرش، هنر رحمانی و دینی باشد.

اسدی: شما می فرمایید تمام هنر در ظرف دین می گنجد. چه گستره ای برای دین قائلید؟ به نظر می رسد در هنر چیزهایی هست که در دین نیست. چرا نسبتشان را عموم و خصوص من وجه نگوییم؟ به تعبیر دیگر می خواهم بگویم واقع بینانه ترین تصویری که از میان نسبت دین و هنر می توان بیان کرد این است که با توجه به تعریف دین که در اینجا مراد ما اسلام است. با در نظر گرفتن همان تصور رایج از اسلام یعنی، مجموعه هدایت های علمی و عملی که از طریق کتاب و سنت و عقل در اختیار ما قرار گرفته است. و با توجه به اینکه گفتیم هنر و اثر هنری صورت و سیرتی دارد، می توان گفت نه ماهیت و شئون مختلف دین لزوماً هنری است و از هنر در تمامی ابعاد دین استفاده شده است و نه هنر و اثر هنری در تمامی اضلاع و ابعادش متأثر از دین و حقایق دینی است، به تعبیر دیگر اگر بخواهیم به صورت ایجابی نسبت به دین (اسلام) و هنر را مشخص کنیم، می توان گفت در جهان خارج دین در موارد متعددی از ویژگی های هنری برای هدایت مردمان استفاده کرده است و نمونه بارز آن صورت و سیرت قرآن کریم است که کاملاً در ظاهر و محتوی با هنر آمیخته است و هنر نیز در صورت و سیرت می تواند با متأثر شدن از هدایت های دینی و اسلامی، رنگ دینی به خود بگیرد بنابراین نه تمام دین، هنری محسوب می شود و نه هنر لزوماً ماهیت دینی دارد.

رجبی: البته با این تعریفی که جناب آقای اسدی از هنر و دین کردند شاید بتوانیم نسبت عموم و خصوص من وجه میان دین و هنر را بپذیریم اما باید ملاحظه کرد که آیاواقعاً همه تعاریف در مورد دین و هنر چنین است؟ به عبارت دیگر باید ببینیم دین را چه می دانیم؟ اگر بخواهیم دین را قرآنی معنا کنیم، جای خود دارد. امّا یک معنای عامی که امروزه جامعه شناسان از دین دارند این است که دین، به معنای عامش، شامل همه ی ادیان می شود. اعتقاد و ایمان به غیب است. این ایمان به غیب، ایمان به مبدأ غیبی است که خدا در ادیان الهی و یا در ادیان شرک، خدایان است. اعتقاد به عالم غیب و موجودات غیبی و تفوق عالم غیب بر عالم آشکار یا شهادت است. اعتقاد به روح، یعنی اعتقاد به وجه غیبی برای انسان و حتی برای بعضی از موجودات در ادیان دیگر و اعتقاد به زندگی بعد از مرگ است. اعتقاد به این که انسان می تواند با عالم غیب ارتباط برقرار کند یعنی معتقد به وحی و الهام باشد. بنابراین عنصر مشترک همه ی ادیان، اعتقاد به عالم غیب است و این اعتقاد از صدر تاریخ با بشر بوده است. در آثاری که از انسان نئاندرتال یا انسان پیش از این دوره پیدا کرده اند، از وضعیتی که مردگان آنها دارند، از نقوشی که بر دیوارها کشیده اند، و همه، بلا استثنا، استفاده می شود که آنها به معانی ماوراء طبیعی اعتقاد داشتند (نقاشی کشیدن در آن زمان مثل امروز برای رفع بی کاری و گذران اوقات فراغت نبوده است) حتی در ادیان بزرگ جهان و هر قومی که امروز در گوشه و کنار دنیا در جنگل یا دره ای پیدا می کنیم، معلوم است هیچ وقت بشر خالی از اعتقاد به غیب نبوده است. حالا صورت این اعتقاد متفاوت است. که به اعتقاد ما صحیح ترین عقیده، دین توحیدی است. ادیانی که از توحید عدول می کنند شکل انحطاط یافته ی آن دین خاص اولیه اند. در هر حال نکته این است که دین به این معنا یک نوع نگرش به هستی است. شما فقط ظاهر را نبینید. قرآن وقتی اهل کفر را وصف می کند، می فرماید:
یعلَمون ظاهِراً مِنَ الحَیاهِ الدُنیا وَ هُم عَنِ الأخِرَهِ هُم غافِلُونَ. (روم.۷) اینها فقط ظاهری از زندگی دنیا را می بینند و از آخرت، یعنی باطن کار به کلی غافل اند. اگر کسی ظاهربین نباشد و به باطن متعالی امور، یعنی به وجه غیبی امور متذکر باشد، نگاهش نگاه دینی به معنی عام است. به معنی خاص در آغاز گفت و گو هم تأکید شد، منظورمان اسلام است. این است که خداوند را در اول و آخر و ظاهر و باطن امور ببینیم. هُوَ الاَولُ و الأخِرُ وَ الّظاهِرُ وَ الباطِنُ …. (حدید.۳) کسی که دین را بهمعنی قرآنی اش دارد یا حتی به همان معنی جامعه شناسانه که عرض کردم وقتی برای هر چیزی یک وجه غیبی و معنوی قائل بشود که متعالی تر از ظاهر مادی و محسوسش است، کجای آفرینش هنری اش خالی از این معنا و این وجه معنوی خواهد بود؟ همه ی خلاقیتش این معنی را به همراه دارد. حالا اگر دین باشد به معنی اسلامی اش که هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن است می شود:

به دریا بنگرم دریا ته بینم به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
به صحرا بنگرم صحرا ته بینم نشان از قامت رعنا ته بینم
اگر این طور باشد در هر نوع محاکات و گزارش و بیان هنری و آفرینش هنری اش این جلوه هست. پس این وجه قضیه روشن شد. یعنی هیچ وجهی را از وجوه فعالیت هنری یک هنرمندی که این دیدگاه را نسبت به عام هستی دارد پیدا نمی کنید که خالی از تأثیر و بیان این دیدگاه باشد. یعنی کل آفاق هنری را در برمی گیرد. هنرمندی که به شریعت اسلام اعتقاد دارد، بدون این که به حقیقتش رسیده باشد و تحت تأثیر هنر زمان خود هم باشد ولو این هنر از عالمی خارج از اسلام نشئت گرفته باشد. یک جاهایی می بیند این هنر با فقه دینش تصادم پیدا می کند. این ملاک بحث ما نیست. این از عدم دریافت صحیح ناشی می شود. از یک طرف دینی است که هنرمند به آن معتقد است، از طرف دیگر هنر است به معنای عمیق معرفتی اش پس این تعارضات هم ایجاد می شود. هنرمند کاری می کند. خلاف دین در می آید، یک چیزی دین می گوید که در هنر ایشان نمی تواند مطرح شود، ولو این که از جنس و مقوله ی زیبایی هم باشد. اینها مشکلاتی است که ما در عصر بحران داریم. ولی اگر دین و هنر را به معنی خالصش در نظر بگیریم، آنچه عرض کردم می تواند تحقق پیدا کند. پس هنر برای هنرمندی که در ساحت دین و ایمان دینی قرار دارد و به همه ی امور از جمله نسبت زیبایی یا نگاهی معنوی و دینی می نگرد، خود به خود یک هنر دینی خواهد بود. ضرورت هم ندارد که فکر کنیم موضوعش باید داستان های کتاب مقدس باشد. حالا اگر هنرمند، مؤمن به دین خاصی نباشد، نمی تواند هنر دینی تولید کند و نگاه معنوی خاص همان دین را به هستی داشته باشد. مثلاً اگر هنرمندی دین دار نباشد و صرفاً به یک معنویتی قائل باشد، هنرش هم درهمان حد نسبت پیدا می کند. به هر حال هنر به مثابه ی آیینه ای است که نظرگاه و جلوه ی وجودی هنرمند را در خودش منعکس می کند. اعتقادش، هرچه باشد، همان را در هنرش جلوه گر می سازد. اگر دینی باشد، هنرش وجه دینی پیدا می کند، غیر دینی یا نیمه دینی باشد همان را جلوه گر می کند. نمی شود هنر دینی را به یک هنرمند غیر دینی سفارش داد تا آن را درست کند چون هنرش، آن روح دینی را ندارد.

اسدی: به نظر می آید ما باید بین بینش دینی به عالم داشتن و حقیقت دین تفکیک کنیم ما در اینجا می خواهیم نسبت بین دین (اسلام) و هنر را مشخص کنیم نه نسبت میان نگاه دینی ـ ولو آنکه این نگاه مورد تأیید دین هم باشد ـ باهنر ـ البته من تصور می کنم حتی معنی قرآنی دین نیز این نیست که دین یعنی خدا را در اول و آخر و ظاهر و باطن امور دیدن. بله در بینش اسلامی ما دعوت شده ایم که نسبت خداوند را با عالم این گونه ببینیم ولی آیا تمام دین در چنین دیدنی خلاصه می شود یا اینکه رسیدن به چنین بینشی و نگرشی یکی از اهداف یا اجزاء دین است و نه تمام آن؟! قطعاً تمام حقیقت دین صرفاً در این نگرش خلاصه نمی شود، اما اجازه بفرمایید از نظر جناب آقای رشاد هم در این مورد جویا شویم.

رشاد: با توجه به صحبت های پیشین اجمالاً پذیرفتیم که می توانیم هنر را به تسامح به اقسام و مراتب مختلفی تقسیم کنیم. به این شکل ممکن است هنر دینی، مصداق ها یا مراتب مختلفی پیدا کند. مسلّم است هنری که درباره ی دین نیست یا مضامین دینی ندارد، هنر دینی نیست. هنری را که هنرمند غیر دین دار پدید می آورد، نمی تواند دینی باشد. هنری که پیام دینی دارد، مضامین دینی را بازسازی، بازگویی و بازآفرینی می کند و یک نفر معتقد به دین هم این آفرینش را انجام می دهد، هنر دینی است. این هنر، به صرف این که محتوای هنر را پیام ها و مضامین دینی تشکیل می دهند، مرتبه ای از هنر دینی است و هنرمند پدیدآورنده هم متدین است. بسیاری از آثار هنری موجود در دنیا بین مسلمانان یا میان مسیحیان و دیگر ادیان، از این قبیل اند. بر اساس تعریفی که برای هنر اخذ کردم، بر خلاف نظر جناب اسدی، همچنان معتقدم هنر راستین یا هنر برین و متعالی، آن هنری است که از منشأ اشراق و فطرت برمی خیزد و پیامش مشرقانه یا فطری است. این هنر با فطرت ها رابطه برقرار می کند و وقتی به راستی و به کمال دینی است که چون دین باشد. هنر به هر میزان که سنخیت و هم گونگی با دین پیدا کند، دینی تر می شود. در نتیجه هنر دینی، ناشی از فطرت و اشراق است و پیامی همچون دین را حمل می کند. این هنر، همان هنر برین و متعالی یا دقیق تر بگویم، هنر حقیقی است. بنابراین هنری که مضمون دینی دارد، یعنی نه تنها درباره ی دین است که محتوای آن را مطالب دینی تشکیل داده و حتی هنرمند متدین هم آن را پدید آورده، این تبیین در یک نگاه، وسواسانه و دغدغه مند است ولی اگر بخواهیم یک مقدار دقیق تر بگوییم آن هنر هم، هنر دینی به کمال نیست. هنر دینی کامل، هنری است که چون دین است، هر چند در مجموع من بیشتر می پذیرم که به قول آقای رجبی هنر و دین نسبتشان برابری نیست بلکه عام و خاص مطلق است، هنری که در بخشی از دین با دین انطباق، هم دلی و همراهی دارد هنر دینی است.

آیت اللّهی: این صحبتها مصداق اختلاف همان مفاهیم عنب و انگور و … است. منتها به نظر من آنچه در این عالم انجام گرفته و انجام می گیرد، بازتاب اسماءالله است، همین طور هنر پدیده ای است که از اسماء الهی نشئت می گیرد. اکثر اصطلاحاتی که ما در هنر داریم، خود اسماءالله اند. قرآن می گوید: هُوَ اللهُ الخالِقُ البارِیء المُصَوّرُ … (حشر.۲۴) خُب مصوّر. خالق و باریء اصطلاح هنری اند. وقتی که این اصطلاح های هنری خودشان جزو اسماءالله هستند، ما می توانیم بگوییم که تمام پدیده هایی که در هنر به وجود آمده اند، حتی آنچه هنرمند در هنر دینی، انجام می دهد، نشئت گرفته ازاسماء الهی هستندکه خداونددر آغازآفرینش بشر‍،به آدم ابوالبشرآموخت . نشئت گرفته یعنی منبعث شده، تجلی کرده، پرتوی است. عرض کردم، همیشه از طرف خداوند انواری بر انسان تابیده می شود، یعنی خداوند هرگز رابطه اش را با انسان قطع نمی کند. ما هستیم که به این دلیل که خودمان را از خداوند دور کرده ایم رابطه مان ظاهراً قطع شده است و الّا خداوند رابطه اش را قطع نمی کند لحظاتی هست، لحظات پذیرش که انسان می تواند آن انوار را جذب کند، جذب این انوار سبب تجلی هنر می شودـ حتی سبب تجلی فن و مهارت هم می شود علم و دانش هم پرتوهایی از ذات مبارک الهی اند. علم مطلق ذات خداست. هنر مطلق هم ذات خداست. هرچیزی را که مطلقش کنیم به ذات خدا برمی گردد ولی چون انسان نسبی است و هر چیزی هم که به انسان رابطه داشته باشد نسبت دارد وقتی ما می گوییم هو الله الخالق الباریء المصور خدا خالق و باریء و مصوّر است، یعنی آفریننده، پدیدارنده، ترکیب گر و صورت گر است. بشری هم که جانشین خداوند روی زمین است همین صفات را می تواند داشته باشد. پس بشر خلیفه اللهی که ما از هنرمندش صحبت می کنیم، می تواند خالق و باریء و مصوّر باشد در حد نسبیت خودش. آنچه خلیفه ی واقعی و اصلی خداوند یعنی پیامبر انجام می دهد، به اذن مستقیم او است. یقیناً مثل این که خود خداوند این کار را انجام داده باشد منتها آنچه هنرمند می کند با اذن غیر مستقیم او است. همان طور که خداوند به پیامبران وحی می کند، به زنبورعسل هم وحی می کند. وَ اَوحی ربَّکَ اِلَی النحلِ … (نحل.۶۸) ولی این وحی با آن وحی ای که به پیامبران می شود متفاوت است. یک نسبیتی در اینها وجود دارد که نشان می دهد همه چیز از جانب پروردگار است. بنابراین هنر دینی نمی تواند خارج از محدوده ی تمام آنچه خداوند در کلام خودش، قرآن گفته یا توسط پیامبر خودش به ما رسانده باشد و جالب این است که اسلام در امور بشری حتی برای آب خوردن هم ضابطه گذاشته است. مثلاً گفته ایستاده آب نخورید، مکروه است. بنشیند ولی در قلمرو هنر ما هیچ گونه تشریعی از جانب اسلام نمی بینیم. چرا؟ من برداشتم این است که چون قلمرو هنر، قلمرو انسان است و دین قلمرو خدا است. اینجا برمی گردیم به همان مفهومی که آقای رجبی گفتند، تمام هنر در دین می گنجد ولی تمام دین در هنر نمی گنجد. قلمرو بشری در قلمرو الهی می تواند بگنجد. چون بشر هم یکی از آفریده های خداوند است ولی آن چه در قلمرو خداوند است که نمی تواند در قلمرو بشر بگنجد. بشر هیچ وقت نمی تواند این همه کلمات را به وجود بیاورد. چون خودش بخشی از آن است ولی نمی تواند چیزهایی به وجود بیاورد که قبلاً وجود ظاهری نداشته است. دین برای هدایت انسان و رستگاری انسان آمده است. خواه ناخواه انسان هنرمند باید تابع دین باشد. اگر تابع دین نباشد، یعنی اگر انسان بخواهد هنری بسازد دینی ـ اسلامی ولی مسلمان نباشد همان طوری که جناب رشاد فرمودند این هنرش هم دینی نیست. اصلاً می توانیم بگوییم هنر نیست.

اسدی: ولو این که به تعبیر آقای رشاد از فطرتش نشأت گرفته باشد؟ ولو این که شهودی باشد؟ ولو این که از اشراق آغاز شود؟

آیت اللهی: می تواند از فطرتش نشئت گرفته باشد ولی فطرت منحرف. در حدیث آمده است کُلُ مولودٍ یولَدُعَلَی الفِطرَهِ فَابواهُ یهَوّدانِهِ و ینَصِّرانِهِ و یمَجِّسانِهِ این پدر و مادرها هستند که فطرت اصلی بچه ها را منحرف می کنند. یک عده یهودی اش می کنند، یک عده مسیحی. و چون به انحراف کشیده شده اند خداوند دین واقعی خودش را که اسلام است ارائه کرد.

اسدی: چرا ما ایده آلی را از هنر و دین تصویر کنیم که با جهان واقعیت تناسب ندارد و توان توجیه آثار هنری را ندارد؟ نتیجه فرمایش شما بزرگواران این است که یا هنر، دینی است و یا ضدّ دینی، بنده می خواهم عرض کنم با عنایت به آثار هنری خارجی در جهان خارج، ما منطقه ای هم بنام هنر غیر دینی داریم که نه لزوماً دینی است و نه لزوماً ضدّ دینی!! به تعبیر ساده تر اگر بخواهم بگویم، عرض می کنم، یعنی اگر ما فطرت هایی داشته باشیم که به اسلام گرایش پیدا نکرده اند ولی در عین حال ناپاک هم نیستند، آیا نمی توانند هنری تولید بکنند که دینی باشند یا رنگ و لعاب دینی داشته باشد؟

آیت اللهی: نمی تواند، ولی می تواند هنری بسازد که سالم باشد، منحرف کننده نباشد مثل آنچه سامری کرد. هنر اگر هنر دینی به معنی اسلامی اش شد، باید و لازم است که هنرمند، مسلمان مؤمن باشد نه مسلمان شهادتین گو. اگر هنرمند مسلمان، به اسلام ایمان واقعی داشته باشد و بخواهد هنری اسلامی بسازد من اعلام می کنم که در دین مبین اسلام تمام وسایل، ابزار و امکانات این آفرینش هنری را در اختیارش گذاشته است. قرآن مجید دستور ترکیب بندی داده است، دستور آفرینش داده است. یا ایها الاِنسانُ ما غَرکَء بِربِّکَ الکَریمِ اَلذی خَلَقَک فَسَوّاکَ فَعَدَلَکَ فی اَی صورَهٍ ما شاء رکَبَکَ. (انفطار. ۶ و ۷ و۸) این دقیقاً دستور آفرینش هنری است که چهارده قرن بعد از اسلام رونهوب، عضو آکادمی فرانسه می گوید در هنر، اول آفرینش است، یعنی جمع آوری قطعات لازم برای ایجاد و به هم جفت کردنشان، بعد فَسَوّا است، براَفرایی، یعنی این اثر در ارتباط با کاربردی که هنرمند برایش در نظر می گیرد باید برافرایی بشود. بعد می گوید فَعَدَلَکَ، مرحوم امام خمینی در تفسیرش فَعَدَلَکَ را فرمودند اَو فَقَدرَکَ یعنی آن را اندازه زده، به استناد آیه ی اَلی خَلَق فَسَوّی وَ الذی قَدرَ فَهَدی (اعلی. ۲ و ۳) به اندازه، زیبا و تناسب و تناسبات مسئله را خوب می دانند. بعد فی اَی صورهٍ ما شاءَ رکَبَک. به هر شکل و فضایی که خودش دوست دارد تو را ترکیب کرد. این دقیقاً فرمول دستورالعمل آفرینش است. درباره ی رنگ، استفاده از خطوط و سطوح هم آیه داریم. حکمای ما سال ها قبل به این ها آگاه بوده اند. نظامی تمام آفرینش را از نقطه خط و سطح و حجم می داند:

از آن نقطه که خطش مختلط بود
نخستین حرکتی کآمد الف بود
بنابراین برای هنرمند مسلمان هنر غیر اسلامی وجود ندارد. باید هنرش عین دینش اسلامی باشد. من معتقدم که هنرِ هنرمند مسلمان، عین اسلام است و به همین دلیل است که در دین می گنجد ولی همه ی دین اسلام نیست، چون اسلام چیزهایی دارد که نمی شود آنها را با هنر بیان کرد. فراتر از همه چیز است. چون از ناحیه ی بشر نیامده است. از ناحیه ی خداوند آفریدگار آمده است.

اسدی: البته جناب آقای آیت اللهی مطالب متعددی را ذکر کردند که بنظر بنده جای بحث فراوان دارد ولی تصور می کنم حداقل اختلاف نظر من با دوستان حاضر در باب نسبت هنر و دین، اختلاف لفظی عنب و انگور نیست بلکه بیش از این است، مضافاً بر اینکه مجدداً تأکید می کنم چنین تعریف عام و گسترده ای که دوستان حاضر از اسلام بیان کردند به گمان من نه با تعریف اسلام از خودش سازگار است و نه می توان بر اساس آن توجیه واقع بینانه ای از نسبت دین و هنر در جهان خارج بیان نمود. در سخنان جناب آقای آیت اللهی ذکر شد که «در قلمرو هنر، ما هیچ گونه تشریعی از جانب اسلام نمی بینیم.» البته شاید مراد ایشان از تشریع یعنی هیچ گونه سخن ایجابی و تشریعی در مورد هنرهای خاص در اسلام نیست. با توجه به اینکه حداقل در اموری مثل موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی و غیره شریعت اسلامی، دارای احکام فراوانی است، پرسش من از جناب آقای رشاد این است که اگر بخواهیم حد و مرز هنر دینی مشخص کنیم، آیا فقه ما توانایی چنین کاری را دارد؟ آیا لزوماً برای این که حد و مرز هنر دینی مشخص شود، فقه باید قدم وسط بگذارد و میان داوری کند و تکلیف هنر دینی و ضوابطش را برای ما روشن کند؟ یا لزوماً این طور نیست و افراد دین دار باید هنر دینی را مشخص کنند اعم از این که واقف به علوم فقهی باشند یا نه؟

رشاد: در خصوص این که آیا دین در باب هنر موضع مشخصی دارد یا نه؟ و آیا خدا در خصوص هنر، تشریعی فرموده است یا نه؟ و اگر آری، مسئله به کدام حوزه ی دین برمی گردد؟ آیا صرفاً به حوزه ی احکام و فقه مربوط می شود یا حوزه های دیگر هم در تبین هنر حقیقی دخیل اند؟ پاسخ من نسبت به هر دو مرحله مثبت است. یعنی معتقدم دین نه تنها در خصوص هنر تشریع کرده که فراتر از تشریع، حتی در مقوله های هنری از نظر تکنیکی و فنی مطلب و سخن دارد. من معتقدم از زاویه ها و اضلاع مسکوت مانده و مغفول مانده ی دین، اندیشه و متون دینی، متأسفانه همین زاویه ی مطالعه ی هنر در دین است که کمتر کسی به آن پرداخته است. از آیات و روایات می توان بعضی از مقوله های هنری حتی ظاهراً مدرن را هم اخذ کرد. در خصوص بعضی از جلوه های هنری مثلاً دکورسازی، باغ پردازی، فضاپردازی، بسیار می توان از قرآن مطلب استخراج کرد. آنگاه که قرآن از بهشت سخن می گوید، درواقع تصویری از یک باغ آرمانی و ایده آل ارائه می دهد. در آن جا بحث خطوط، مواد، رنگ ها، نورها، انواع درخت ها و کیفیت ساماندهی باغ مطرح می شود. پس ما در مقوله هایی که به ذهن بسیاری خطور نمی کند که بشوددرباره اش مطلب از متون دینی استخراج کرد، سخن داریم. دین نسبت به هنر، تشریع دارد و ساکت نیست اما این طور هم نیست که تصور کنیم فقط فقه راجع به هنر سخن می گوید. البته فقه هم در حوزه ی هنر موضع دارد چون فقه، حوزه ی احکام و مشخص کردن بایدها و نبایدهای دینی است، بالطبع فقه می تواند و باید موضع بگیرد. چنین هم شده که می گوید این گونه هنری آری هنر دیگر نه و حرمت و اباحه یا حکم هر مقوله یا نوع هنری را مشخص می کند، ولی ما فقط از فقه نمی توانیم انتظار داشته باشیم همه ی آنچه را در باب هنر نیاز داریم، از آن دریافت کنیم. چرا که دین، فقط فقه نیست هر چند بخش بسیار مهم و ارزشمند دین، بخشی از اساسی ترین اضلاع دین، فقه و احکام است. اما فکر می کنم در ارتباط با هنر صرفاً به احکام نیازمند نیستیم. با تعریفی که از هنر کردیم، تبعاً باید آن را در سایر ساحات و عرصه های دینی هم بسنجیم و بیازماییم و پرسش کنیم. از بخش های دیگر دین هم راجع به هنر باید مطلب و سخنی داشته باشیم. اما فقه همان طور که در تمام روابط و مناسبات انسانی وپدیده های حیات انسانی سخن و حکم دارد، راجع به مقوله های هنری هم احکامی را صادر کرده است و البته می تواند محل بحث باشد.

رجبی: حق مطلب را اساتید محترم بیان کردند. من در همین مسیر عرض کنم که ما نباید دین را به یک معنی خاصی که به یک وجهی از دین اطلاق می شود، یعنی فقه، منحصر کنیم. وقتی می گوییم دین چه می گوید؟ دین از وجه معرفتی اش عرفان و حکمت را دارد. از وجه طریقتی یا حقیقتش اخلاق را دارد. بحث اخلاق از فقه جداست. در وجه شریعت و اعمال مبحث احکام و فقه را دارد. در قدیم وقتی می گفتند دین، سه وجه از دین را مراد می کردند. این مطلب در آثار حضرت امام و حکما و عرفای ما هست که در هر وجهی معلوم بود از چه چیز دین سؤال می کنند. اگر ظاهر دین را مراد می کردند می گفتند ما داریم از شریعت سخن می گوییم. یعنی آنچه موجب اسلامیت ما است و عملاً بین مسلمانان جاری و ساری است و فقه هم ناظر به همین وجه بود. اگر از باطنش سؤال می کردند که این عملی را که انجام می دهند با چه نیتی است؟ آیا قصد قربت و نزدیکی به حق در آن مطرح است یا نه؟ آن دیگر یک وجه متعالی تری بود که از ظاهر به سمت باطن میل می کرد و اصطلاحاً به آن وجه طریقتی می گفتند. یعنی نیت می کنیم و عملی انجام می دهیم برای این که به امر متعالی تری برسیم که حقیقت و گوهر دین است. لذا می گفتند دین یک ظاهری دارد که شریعت است و یک باطنی که حقیقت و وجه معرفتی دین است و چیزی که ما را از این ظاهر به آن باطن می رساند طریقت است که قلمروش نیات است. یعنی انسان چطور نماز بخواند؟ تا به حقیقت نماز و حقیقت دین برسد؟ چطور روزه بگیرد؟ چطور حجاب داشته باشد؟ چطور هر امر دینی را انجام دهد که قصدش قرب به ساحت اقدس حق باشد؟ آن وقت خود آن قرب و ذات اقدس حق که لقایش برای مؤمن دست می داد، حقیقت دین است. چون ما که جز او چیزی نداریم. در دنیا هر چه هست، او است و همان طور که اشاره فرمودند، جلوات اسماء حق تعالی است. حالا وقتی از هنر و دین سؤال می شود، اگر هنر را به جهت معرفتی اش سؤال می کنید قبلاً گفته شد با حقیقت دین هیچ تضادی ندارد. بلکه همان مسئله ی عموم و خصوص مطلق مطرح می شود. اگر به جهت شریعت و ظاهر دین می گویید، یک چیز کلی وجود دارد، این که هر چیزی که در شریعت در همه ی شئون زندگی حرام است، بالتبع در هنر هم یک شأنی از شئون زندگی انسانی است هم حرام است. همین طور که ما نمی توانیم بعضی از اعمال را در زندگی عملی روزانه مان انجام دهیم، نمی توانیم در هنر هم جلوه گرش کنیم. مثلاً شریعت مراعات نکردن عفاف را در زندگی عملی روزمره حرام دانسته است، بدیهی است که در هنر هم همین محدودیت هست. چون آن هم به هر حال بخشی از زندگی ما است و خارج از آن نیست. جهاتی هم هست که مخصوص هنر است. یعنی در زندگی روزمره ی ما نیست مگر زمانی که بخواهیم وارد ساحت هنر شویم که آن را دیگر به قول ملامحسن فیض، در تشیع و غزالی در تسنن، فقه اصغر و اکبر باید دست به دست هم بدهند و حکمش را برای ما مشخص کنند. (فقه اصغر فقهی است که احکام را به ما ابلاغ می کند و فقه اکبر، وجه معرفتی دین است که حقیقت دین، یعنی باطن احکام را برای ما مشخص می کند.) بنابراین آنچه را شریعت در زندگی عملی مسلمین حرام کرده، مثل شرب خمر، ربا و امور حرام دیگر، جلوه کردنشان در هنر هم موجد همین مشکلات است. حتی شاید فقه یک مقداری این مسئله را در هنر آسان گرفته باشد. مثلاً اگر شما تصویر شخصی را بکشید که ظاهرش حجابی نداشته باشد ولی شخص معینی نباشد، این را بعید است که اشکال بگیرند. البته باید در وضع زننده ای نباشد، یا یک خانواده ای را در کتاب کودک تصویر می کنید که آن طوری که ما در جامعه رعایت می کنیم، نباشد. حالا مربوط به جامعه ی خودمان نه، مربوط به هزار سال، دو هزار سال پیش باشد. در زمینه ی هنر نسبت به زمینه های عملی زندگی روزمره هم گشایش وجود دارد. این شیوه ی ساده ای است که نباید فراموش کنیم. من تعجب می کنم که بعضی اموری را که در اسلام به طور صریح حرام شد، گله می کنند که چرا در هنر نمی توانند جلوه گرش کنند. اگر جلوه گر شود که دیگر اسمش هنر اسلامی نیست. این امری است در بین شیعه و سنی و همه ی فرقه ها مشترک است و صراحت هم دارد. این را عرض کردم از خصایص دوره ی بحران است که هم معرفت درستی به دین به معنای شریعتی اش نداریم. چه رسد به حقیقتی و طریقتی اش. هم نمی دانیم هنر چه جایگاهی دارد و فکر می کنیم ابزاری است برای این که هر چه دلمان می خواست بگوییم بدون این که به وجوه باطنی اش توجه داشته باشیم و هر نامی دلمان می خواست بدهیم بدون این که ببینیم آیا مسمایی دارد یا نه؟

اسدی: وقتی بررسی می کنیم می بینیم هدایت های فقهی در باب هنر، بیشتر هدایت های سلبی اند. مثلاً در باب نقاشی، موسیقی و مجسمه سازی بیشتر ما را نهی کرده اند. حالا به دلایل خاصی. آن چیزی که این هدایت های فقهی در طول تاریخ به دست داده اند این است که این هنرها در جوامع مسلمین شکوفا نشده اند و آن طور که در جوامع غربی از هنر و موسیقی و مجسمه سازی استقبال شده، عملاً شاید به خاطر این نهی ها، مسلمین دنبال این هنرها نرفته اند. و ذوق هنری خود را به گونه دیگر شکوفا کرده اند فی المثل اگرچه مجسمه سازی به جهت تحریم اکثر فقها در میان مسلمین رونق نیافت به جای آن مسلمین از طریق معماری، ذوق هنری خود را شکوفا کردند. با توجه به چنین تعابیری، لطفاً بفرمایید این تعبیر که هدایت های فقهی، بیشتر هدایت های سلبی اند، تعبیر صحیح و درستی است؟ و بعد از نظر تاریخی بحث کنیم که واقعاً دلیل این که این هنرها در میان مسلمین شکوفا نشده اند لزوماً به سبب هدایت های سلبی فقه بوده یا عوامل دیگری هم در این امر دخیل بوده است؟

رجبی: شاید ما نتوانیم اصولاً به طور قطعی، تعبیری به نام هدایت های فقهی را بپذیریم. فقه حد و مرزی را بر مبنای اصول اساسی و فروع عملی دین مشخص می کند. با استفاده از منابع چهارگانه ای که شیعه هم روی آن ها تأکید دارد، فقه هیچ وقت به من نوعی نمی گوید بیا کتاب فروش شو یا تابلوفروش! نویسنده شو یا هنرمند! اساساً کاری به این قضیه ندارد. فقط و فقط حدود تکالیف ما را مشخص می کند که در چه زمینه هایی واجب است، در چه زمینه هایی حرام، مستحب، مکروه یا مباح. بنابراین تصمیم گیرنده خود ماییم. فقه ما را تشویق نمی کند و هدایت نمی کند که حتماً وارد این عرصه شویم یا اگر وارد می شویم به ما بگوید وارد نشوید، مگر در همان چارچوب مشخص که برای همه ی موازین زندگی ما، حکم تعیین کرده، تبعاً هنر هم مشمول همان احکام می شود. اما این که فرمودید جهت سلبی، بله، اگر فقه را به مثابه قانون حقوقی در نظر بگیریم، جاهایی را که آزاد است، آزاد گذاشته، آن جایی را هم که مجاز نمی داند، منعی برایش قرار داده است. هر جامعه ای هم این را دارد. حالا اسمش فقه نباشد، قانون اساسی باشد؛ اسمش فقه نباشد، سنت های رایج آن جامعه باشد؛ به هر حال هر جامعه ای متناسب با اعتقاداتش یک حدودی را باید رعایت کند. اگر به طور مطلق هیچ قیدی نباشد، عادات مردم خود به خود حدودی را ایجاد می کند. اساساً مسئله را کلی تر مطرح کنیم. هر فرهنگ و تمدنی در طول تاریخ متناسب با اصول و مبانی و نظرگاهی که نسبت به جهان هستی و مسائل عالم وجود داشته، چه به طبیعت مربوط باشد چه به انسان، چه رابطه ی انسان و طبیعت باشد و چه رابطه ی انسان و انسان و چه رابطه ی شخص با خودش، صاحب یک نوع فرهنگ و هنر خاص شده است. در تمدنی موسیقی پیشرفتش بیشتر از بقیه بوده، در جای دیگر شعر، در جایی هم هنرهای تصویری رشد بیشتری داشته اند. این تصادفی نیست. دقیقاً برمی گردد به مقتضیات همان فرهنگ و تمدن و تفکری که مبنای آن فرهنگ و تمدن قرار گرفته است. دلیلی ندارد که هرچه در یک فرهنگ و تمدنی هست، عینش را در جای دیگری هم، ملاحظه کنیم. چند وقت پیش، گروهی محقق قریب به صد و هفتاد نوع هنر را احصاء کردند، از انواع هنرها یا صنایع مستظرفه ای که بین ما ایرانیان بوده است. این را بگذارید پیش هفت هنر غربی. نمی خواهم بگویم آنها فقط هفت تا هنر دارند، بلکه هنر به معنی صنایع مسظرفه آنجا هم متعدد است ولی دلیلی ندارد هر چیزی که ما داریم یک نمونه اش را هم آنها داشته باشند و بالعکس. اما در مورد موسیقی و نقاشی این گونه نیست. اتفاقاً موسیقی، هم به لحاظ تئوریک هم به لحاظ عملی، پیشرفت بسیار قابل ملاحظه ای در اسلام داشته است. متأسفانه باید بگویم جامعه ی ما به دلیل انقطاع تاریخی که از پیشینه ی خودش پیدا کرده و این که خیلی چیزها را ما نمی شناسیم و نمی دانیم، بی خبر مانده است. کتاب مهم صفی الدین اُرمَوی، کتاب عظیم تئوریک موسیقی است که ایشان حتی کوانت نغمه را هم حساب کرده است. کوانت نغمه را حساب کردن یک کار بسیار علمی است. ما از این موسیقی اطلاعی نداشتیم، یعنی تحت تأثیر موسیقی غربی، منزوی شده بود.
یک عده که اساساً دنبال این قضیه نبودند. آنهایی هم که بودند، التفاتی به این نداشتند. حالا تصور می کنیم لابد چیزی نبوده جز یک امری که زمان پیش از انقلاب تحت عنوان موسیقی محلی ازش یاد می کرده اند. در حالی که موسیقی مقامی بود و موسیقی محلی یک مقوله ی دیگری است و افرادی هم در این زمینه کار کرده اند. مثل: ابراهیم زلزل، هم فقیه بود هم موسیقی دان. بعد اسحاق موصلی و دیگرانی که آمدند و کار کردند. اینان آدم های فاضل و آگاهی بودند. ابونصر فارابی و دیگران. به هر حال افراد مهمی به موسیقی پرداخته اند. این نشان می دهد که موسیقی اهمیت داشته است. موسیقی هم معنایش را از آنچه عوام الناس می فهمند یا کسانی که در عصر هنر و موسیقی عامی اند. ولو در امور دیگر عالم باشند یا عارف باشند ولی در این امور عامی اند. فراتر است. هر ساز و برگی اسمش موسیقی نیست. آن ترکیب زیبای اصوات که یک مجموعه ی صوتی زیبا را ملائم با شنوایی انسان ایجاد می کند موسیقی است. اگر به موسیقی ای که مسلمانان داشته اند دقت کنید می بینید تمام اصطلاحاتش از احادیث و آیات گرفته شده است. مثل مقام یا لحن که حدیث داریم، قرآن را با لحن خوش بخوانید. به هر حال اختلافی هم بین مسلمین بود.
در جایی نواری دیدم که عرب ها تهیه کرده بودند، شخصی مقامات مختلف موسیقی عرب را می گفت بعد در هر مقامی قرآن، به لحن خاصی خوانده می شد. یعنی همین سبک های متنوعی را که ما از قاریان می بینیم و تقلید می کنیم بدون این که مبانی تئوریکشان را بدانیم. از لحاظ آوایی هر کدامشان در یک دستگاه و مقام خاصی خوانده می شد. خوب این خودش موسیقی است. هر آوازی و هر زمزمه ای که می کنید هم موسیقی است. ساز هم مقوله ای ثانوی است که دارد موسیقی می شود. آن چه را انسان نمی تواند با حنجره اش بسازد، برایش ساز درست می کند هر چند که گفته شده حنجره ی انسان، کامل ترین ساز عالم است. از این جهت موسیقی اصلاً معنی دیگری پیدا می کند. در نقاشی هم همین طور. ضرورتی نداشت که نقاشی ما به حدّ چینی ها یا ژاپنی ها یا هر جای دیگر برسد مثلاً به کلاسیسیزم عصر جدید و یا نقاشی نوین یونان تا بگوییم نقاشی رشد کرده است. نقاشی ما در حوزه ی نگارگری از یک طرف می رسد به آنچه فرنگی ها اسمش را گذاشته اند مینیاتور. و از طرف دیگر هم چنان به قول فرنگی ها آبستره و به قول خودمان تجریدی می شود که می رسد به تذهیب که اوج نگارگری ایرانی است. خود غربی ها الآن به عنوان یک پدیده ی حیرت انگیز هنری از آن یاد کرده اند. الآن کسانی که در کشور خودمان به این امور می پردازند، منهای وجه فرهنگی اش، به لحاظ اقتصادی اگر بروند خارج موفق ترند. چون اقبال بیشتری نسبت به آثارشان هست تا کسی که می خواهد کارهای غربی ها را عیناً تقلید کند. این است که یکی از مفاخر هنری ما موسیقی و نقاشی است. منتها در سبک و سیاق خاص خودش (مینیاتور) که مقوله ای است که با آنها قابل قیاس نیست.
چند سال پیش وقتی که موسیقی دانان مقامی ما به یک فستیوال موسیقی در فرانسه رفتند و برنامه اجرا کردند، روزنامه های بزرگ فرانسه و کشورهای اروپایی با تعبیراتی نظیر موسیقی آرمانی، موسیقی بهشتی، موسیقی ملکوتی و … از آن یاد کردند و زیر عکس یکی از نوازندگان ما، آقای حاج قربان سلیمانی، نوشته بودند مردی که دروازه های بهشت را به روی فرانسویان گشود. خب ببینید این خبر هیچ انعکاسی داخل کشور ما پیدا نکرد. چون همه ی ما تحت تأثیر موسیقی غربی هستیم و حتی خودمان از اخباری که دنیا راجع به موسیقی ما دارد، مطلع نیستیم و بعداً احساس می کنیم هیچی نداریم. همین طور است راجع به نگارگری و میراث تصویری و چیزهای دیگری که داریم. بنابراین همان طوری که نقاشی ذِن ژاپنی، برای اروپایی بسیار جدی است و قابل قیاس هم با نقاشی دوره ی معاصر اروپا نیست. آن برای خودش یک مقوله جداگانه است این هم برای خودش، ما هم همین طور. نباید بگوییم چون به آن دوره و عین کارهای آنها نرسیده ایم، پس ما عقب مانده ایم، علتش هم فقه بوده، نه، ما در واقع نسبت به پیشینه ای که داریم آگاهی نداریم و اساساً صورت مسئله به این معنی که مطرح می شود، غلط است.

اسدی: از جناب آقای رشاد خواهش می کنم ضمن پاسخ به دو پرسشی که قبلاً مطرح شد بفرمایید که از لحاظ فقهی آرای فقهای خودمان در این زمینه ها یعنی مجسمه سازی و موسیقی و نقاشی چیست؟

رشاد: من فکر می کنم مقوله های هنری بسیارند، در نتیجه نمی توانیم این طوری بپرسیم که آیا فقه به فرض این که نقش سلبی داشته باشد، سبب رکود هنر شده است یا نه؟ به این دلیل که فقه فقط در دو سه مقوله ی هنری موضع دارد و فقهای ما در آن زمینه ها فتاوایی داده اند و باقی مقوله های هنری هرگز در حوزه فقه مورد بحث قرار نگرفته اند. در نتیجه ما در بسیاری از مصداق های هنر از شکوفایی فوق العاده ای برخورداریم. هنرهایی را که در مسجد به کار می رود، ببینید. من یک بار به مناسبتی هنرهای به کار رفته در رامسجد شمردم. چیزی حدود سی نوع هنر و صنعت ظریفه بود. بعضی از این ها در حد کمال و تمام رشد کرده اند و در جهان قطعاً سرآمدند در این موارد فقه هم منعی نکرده، کما این که بسیاری از مقوله ها و مصادیق هنر وجود دارد که در غیر مسجد هم استفاده می شود و جامعه ی ما برخوردار از آنها است و در حد کمال هم رشد کرده اند. مثلاً شعر اسلامی، شعر مسلمانان یکی از قوی ترین بخش های ادبی شعر جهان است، یعنی مسلمان ها در حوزه ی شعر از جهات گوناگون از برجستگی هایی برخوردارند و آثار ذی قیمت تاریخی در حوزه ی شعر آفریده اند. در ادب همین طور، پس نمی توان گفت فقه سبب رکود هنر شده است ولی با توجه به این که فقها در حوزه های خاصی، مواردی خاص مانند تمثال یا مجسمه سازی و تصویر یا نقاشی و نگارگری و غنا و موسیقی آرا و فتاوایی دارند، می توان پرسید آیا آرای فقها در این موضوعات هنری تأثیری داشته است یا نه؟ که من پاسخم مثبت است.
یعنی معتقدم که به هر حال اگر استنباط فقها حکم خدا و قانون اعلام شده، می تواند محدودیت ایجاد کند. ما باید بحث کنیم تا ببینیم آیا فتوا و اجرای یک قانون اصولاً درست است یا نه؟ اگر پذیرفتیم که صحیح است، تبعاً به لوازم و نتایج آن هم تن در می دهیم. بنابراین تصور من این است که اگر فقه ما در ارتباط با تمثال یا پیکرتراشی و در حوزه ی نقاشی و نگارگری و در باب غنا و موسیقی محدودیت ایجاد کرد، بر اساس استنباطاتی است که روی اصول بوده و بر جامعه تأثیر داشته است. در نتیجه هرگز موسیقی یا نقاشی در دنیای اسلام با موسیقی یا نقاشی در دنیای مسیحیت قابل قیاس نیست. کما این که ما در حوزه های فراوانی پیشرفت داشته ایم که دنیای مسیحیت غرب یا جوامع دیگر با ما قابل قیاس نیستند. در خصوص مصادیق، مطالبی را که بنده عرض می کنم نظر یک طلبه ی کوچک حوزه بدانید. البته هرکس در احکام و دستورات فقهی باید به مرجع تقلید خودش مراجعه کند و رأی او را ببیند. در خصوص غنا و موسیقی بحث است که آیا اینها یکی هستند یا تفاوت دارند؟ به نظر می رسد متفاوت باشند. موسیقی آن است که با آلات پدید می آید ولی غنا نیاز به آلات و ابزار دست ساز ندارد. من تصور می کنم هم در باب غنا، هم در باب موسیقی و هم درباب تمثال و تصویر، در هر چهار جا، ادعای اجماع شده است ولی حداقل ایراد وارده بر ادعای اجماع این است که این اجماع های ادعایی قطعاً یا احتمالاً مَدرَکی هستند. یعنی چون ما آیات و روایاتی داریم که فقها به آنها استناد می کنند، اگر هم رأی واحدی پیدا کرده باشند، صرفاً به دلیل استناد به آیات و روایات است. نه این که اجماع کرده باشند.
البته در خصوص بعضی از موارد فی الجمله می شود ادعای اجماع کرد ولی ممکن است چنین اشکالی وارد شود در عین این که راجع به بعضی از موارد، اجماع محقق نیست مثل مسئله ی مجسمه سازی یا نقاشی. شیخ طوسی که از فقهای طراز اول شیعه است و می توان او را پدر فقه شیعی دانست کما این که به همین اعتبار به او شیخ الطائفه می گویند، مجسمه سازی و نقاشی را کاملاً مباح می داند و قائل به حرمت نیست. با مخالفت کسی مثل شیخ طوسی نمی تواند اجماعی محقق شود البته در خصوص بعضی از این مقوله ها مثل غنا، بحث هایی شده است. این که غنا چیست؟ موسیقی چیست؟ تعاریف مختلفی هم شده است امام در مکاسب محرمه، ۲۲ تعریف برای غنا نقل می کند. نهایتاً می توان گفت دو نظریه ی اصلی در باب غنا وجود دارد. حرمت و حلیت غنا، یک نظر مشهور هست که غنا را حرام می داند و برایش حرمت ذاتی قائل است؛ نظر غیر مشهوری هم هست که قائل است غنا حرام ذاتی نیست ولی اگر با فعل حرام دیگری توأم شد، حرام می شود. روایات بسیاری هم داریم که مؤید این نظر است. پرسیده می شود اگر زن ها در عروسی تغنی کنند (یعنی به غنا بخوانند) چه صورتی دارد؟ چندین روایت هم هست. از امام صادق (ع) نقل شده که مانعی ندارد اگر مردان نامحرم وارد آن مجلس عروسی نشوند. از این سنخ روایات استفاده می کنند که غنا حرمت ذاتی ندارد ولی اگر توأم با فعل حرام دیگری شد، حرام می شود. بعضی از فقهای دیگری که غنا را حرام می دانند و به حرمت ذاتی غنا و احیاناً موسیقی معتقدند، عروسی را مستثنی کرده اند. نظریه ی مقابل ایراد می گیرد که اگر غنا حرمت ذاتی داشته باشد، استثنا برنمی دارد. مثلاً شرب خمر حرام است. اگر حرام است دیگر نمی شود گفت در فلان موقع حرام است، جز مورد اضطرار. اکل میته حرام است ولی در موقع اضطرار در حد ضرورت می شود از آن خورد. این طور استثنایی داریم اما عروسی که اضطرار نیست که حتماً از غنا و موسیقی استفاده می شود. از همین نظر غیر مشهور استفاده می کنند برای اثبات این که غنا و موسیقی حرمت ذاتی ندارد. به هر حال مردم باید به نظر مرجع خودشان مراجعه کنند. در خصوص نقاشی و تصویرگری و نگارگری هم روایات بسیار است و اقوال متعدد است. پنج قول در باب حرمت و حلال بودن نقاشی و مجسمه سازی نقل شده است.
قولی هست که هیچ یک از اینها را در هیچ شرایطی حرام نمی داند. یعنی به طور مطلق مجسمه سازی و نقاشی را جایز و مباح تلقی می کند. قول دیگری مطلق مجسمه سازی و نقاشی را حرام می داند. یعنی مجسمه ساختن و نقاشی کشیدن چه از جاندار و چه از غیر جاندار هر دو حرام است. نظر امام ـ رضوان الله علیه ـ که در مکاسب محرمه بحث کرده اند این است که مجسمه سازی و پیکرتراشی جاندار حرام است، ولی خود ایشان بحثی دارند در همان مکاسب که بحث نسبتاً مفصلی است. می فرمایند به نظر می رسد که روایاتی که با این غلاظ و شداد مجسمه سازی و نقاشی را تحریم کرده اند، به خاطر شرایط آن زمان بوده است و ناظر به جایگاه و کاربردی است که مجسمه سازی و نقاشی در آن عصر داشته که نوعاً پیکرتراشی، بت تراشی بوده است. اگر نقاشی و نگارگری می شد، جنبه ی تصویری پیدا می کرده است و افراد در مقابل تصویرها. چه تصویر بزرگان و چه تصویر موجودات خیالی. خضوع و خشوع می کرده اند و احیاناً آنها را می پرستیده اند. اگر این برداشت امام صحیح باشد، که البته قرائن تاریخی فراوانی هم دارد. چه بسا بتوانیم مجموع روایات را حمل کنیم بر این که آن روز به بت تراشی، تمثال می گفته اند و احیاناً در مقابل تصویر بت، خضوع و خشوع و کرنش می شد. این تصاویر یا از مقتدرها و ظالم ها و بت ها بوده یا از موجودات خیالی مورد احترام مردم که از آنها تعبیر به صورت شده است. چه بسا این تصاویر منع شده است. کما این که در غنا و موسیقی هم چنین بحثی هست. مرحوم ملامحسن فیضی کاشانی می گفت به نظر من تحریم غنا و موسیقی، تحریم مصداق آن زمان است. مطلق غنا و موسیقی حرام نیست بلکه غنا و موسیقی ای که در خدمت دستگاه عباسی بوده حرام شده که اصولاً ابزار محافل عیاشی آنها بوده است. دلایل فراوانی هم ارائه می کنند. در این مورد مرحوم شیخ طوسی و محقق کَرَکی که از بزرگان و قدمای فقه شیعه به حساب می آیند، هم نظر هستند. اینان هرگونه مجسمه سازی و نقاشی را جایز می دانند. البته روشن است که هنر فقط به این مقوله های مجسمه سازی و نقاشی یا غنا و موسیقی گفته نمی شود. شعر هم هنر است، خوش نویسی هم هنر است. کسی هم کمترین سخنی راجع به حرمتش به زبان نیاورده است ولی اگر همراه شود با فعل حرام، مثلاً فعل حرامی با خوش نویسی اشاعه یابد، یا به وسیله آن ستمی به مردم بشود یا احیاناً موجب ضلالت مردم بشود، همان خوش نویسی هم حرام می شود. مسلّم است که اگر این افعال با افعال حرام دیگری توأم شد، قطعاً حرام است و در این شکی نیست، منتها بحث و اختلاف بین فقها در این است که آیا حرمت ذاتی هم دارد یا نه؟ خود به خود حرام است یا نه؟ که بعضی مدعی اند حرام است و به روایاتی استناد می کند و بعضی هم این نظر را قابل اثبات نمی دانند.

آیت اللهی: من آدم فقیهی نیستم که بخواهم از دید فقهی صحبت کنم ولی به همان اندازه ای که از محضر علما و فضلا کسب فیض کرده ام و یک مقداری هم برداشت های خودم، می توانم این حرف ها را بزنم که همان نظری را که جناب رشاد از قول مرحوم شیخ الطایفه، شیخ طوسی فرمودند، قاطعیتش بیشتر است. موقعیت زمانی در پیش رفت و عدم پیش رفت هنرها خیلی تأثیر داشته است. اگر تاریخ را در دوران مختلف اسلامی به طور تطبیقی بررسی کنیم، به این نکته دست پیدا می کنیم. در قرآن دو آیه درباره ی مجسمه سازی آمده است که من نظر خودم را هم خواهم گفت. البته نظر من، تفسیر نیست که تفسیر به رأی شود. آیه ی سیزدهم سوره ی سباء درباره ی حضرت سلیمان است که هم نبی بود، هم ملک، یعنی پادشاه هم بود. در زمان او دین حق، دین حضرت موسی (ع) بود و همه به آن عمل می کرده اند. آیه این است: یعمَلونَ لَه و ما یشاءُ مِن مَحاریبَ وَ تَماثیلَ وَ جِفانٍ کَالجَوابِ وَ قُدورٍ راسیاتٍ اِعمَلوا ءالَ داودَ شُکراً وَ قَلیلٌ مِن عِبادِی الشکور. (سبا. ۱۳) برای حضرت سلیمان. ساختمان ها و مجسمه ها را می ساختند. هر چقدر که می خواهید ای آل داود سپاس گزار این باشید. پس معلوم می شود زمان حضرت سلیمان مجسمه سازی رواج داشته و چه بسا حضرت سلیمان هم خودش برای کاخ های خودش می ساخته است.
حالا داریم احادیث منفردی که می گویند این ها پیکره های گیاهی بوده اند، ولی خب، پیکره های گیاهی به ساختمان آن قدر زیبایی نمی دهد که پیکره های غیر گیاهی. جای دیگر حضرت ابراهیم (ع) بت ها را می شکند و وقتی به او اعتراض می کند می گوید: … ما هذِه التماثیل و التی اَنتُم عاکِفونَ: (انبیا. ۵۲) این پیکره ها چیست که شما در مقابل آن کرنش می کنید؟ و پیکره ها را می شکند و تبر هم می گذارد روی دوش بزرگ ترین آنها تا بتواند با یک استدلال قشنگی آنها را به موهن بودن عملشان واقف کند. خب من از این استفاده می کنم: آن جایی که حکومت، نظام و اعتقادات شرک آمیزند، نه الهی، بت پرستی رواج داشته و هرکسی غیر از بت پرستی، پرستش دیگر می کرده مذموم بوده است، پیامبر خدا بت ها را خرد می کند. در واقع مجسمه ها را خرد می کند قرآن می گوید تماثیل نمی گوید بت. در حالی که در زمان حضرت سلیمان کسی بت نمی پرستیده، دین پایدار، دین حضرت موسی (ع) بوده و بعد از آن هم با ظهور حضرت عیسی (ع) و حضرت ختمی مرتبت ادامه پیدا می کند بنابراین دیگر بت پرستی در آنجا رواج نداشته است.
پس اگر نظام، نظامی باشد الهی مثل الآن که نظام جمهوری اسلامی است. به نظر من مجسمه سازی هیچ اشکالی ندارد ولی اگر نظام، نظامی بود که مردم گرایش پیدا می کردند به پرستش مجسمه ها و ستایش آنها، مثل نظام پیش از جمهوری اسلامی که کار به جایی رسیده بود که ستایش مجسمه ها مُد شده بود و داشت رواج پیدا می کرد، این حرام است. یک حدیث مفصلی هم در تحف العقول است، هر چند سند حدیث در آنجا ذکر نشده است در مورد طبقه بندی هنرها است که از طرف امام صادق (ع) شده، امام (ع) هنرها را به هنرهای حرام و حلال تقسیم کرده اند. یکی از هنرهای حرام را ساختن اصنام ذکر کرده اند. البته اصنام ذکر شده نه تماثیل. ولی خب، تماثیل و اصنام در زمان صدر اسلام یکی بوده، اصنام شکل های ذهنی ای بودند که بسیاری از اوقات ترکیبی از انسان و حیوان بوده اند در حالی که تماثیل اشکالی بوده اند واقع گرا که به انسان ها شباهت داشته اند. در گذشته رسم بود هر کس که به قدرت می رسید، ادعای الوهیت می کرده و می گفته مجسمه اش را در معابد بگذارند و مردم آن را می پرستیدند، مثل نمرود، شداد و … این کار حتی در روم هم رواج داشته است.
درباره ی حرمت نقاشی هم من فکر می کنم اگر بسیاری از علمای ما هم سخت گرفته اند، به خاطر فضای آن زمان بوده است که شیعه در تقیه بوده و در اقلیت و احادیث تسنن بسیار زیاد بوده. من نگارگری هایی را دیده ام که چهره هایی به اندازه ی سه میلی متر در چهار میلی متر، یعنی به اندازه ی یک عدس داشته اما همین تکه را هم سیاه کرده بودند و بقیه ی جاها را گذاشته بودند بماند، حتی تصویر حیوان ها را هم دست نزده بودند. در حال حاضر من فکر نمی کنم علمای ما از مراجع یا کسانی که نزدیک به حد مرجعیت هستند، کسی پیکره سازی و نقاشی را حرام بداند. یکی از دانشجویان، رساله ای در همین مورد نوشته و تمامی فتاوی مراجع حال و گذشته را در آن جمع کرده است و این طور نتیجه گرفته که هیچ یک از آن ها حرام نمی دانسته اند. فقط بعضی ها گفته اند اگر این طور نباشد بهتر است. من معتقدم یک هنر دینی هرگز نمی تواند ممنوع بشود. برای این که هنر دینی تابع دین است و در درون دین پرورش می یابد. به خصوص هنر اسلامی که درون دین پرورش پیدا می کند. البته زمان بنی امیه رسم شد که به شیوه ی ساسانیان و رومیان، کاخهایشان را با مجسمه های خودشان تزیین کنند. ما از عبدالملک مروان و … مجسمه داریم. در کاخ عباسیان، وقتی از زیر خاک بیرون آمد، حدود ۱۲۰ مجسمه در دو طرف تالار کاخ بود که البته سر نداشتند. این هم احتمالاً به دلیل فشار فقهایشان بوده برای این که مشخص نشود مجسمه ی کیست، به این دلیل که ناقص باشند چون برخی فقها اشکالی در مجسمه های ناقص نمی دیدند. در کاخ هایشان، در اندرونی ها روی دیوار حتی مجلس رقص و عیش و نوششان را نقاشی کرده اند. این نقاشی ها الآن در دست ما هست. در طول تاریخ ایران، به جز در مساجد و اماکن مقدسه، خانه های مردم اغلب با تصاویر پوشیده شده بود. دلیلش اشعاری است که داریم:

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
این نشان می دهد که زمان سعدی، نقش بر دیوار وجود داشته است. یا می گوید:

اگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت؟
پس نشان می دهد زمان سعدی، یعنی قرن هفتم هجری به بعد هم در منازل نقاشی بوده است. چون منازل محل سکونت بوده است، می خواسته اند قشنگ باشد ولی در مساجد و اماکن مقدسه به دلیل این که جایی بوده که انسان می رفته تا با خدای خودش خلوت کند، این نقش ها از میان رفته و نقش هایی آشکار شد، که حتی گیاهی هم نیستند، هندسی هم نیستند، بلکه نقش هایی ابداعی و آفریده هنرمندان مسلمان هستند.

اسدی: از این که در این بحث شرکت کردید، متشکرم.
قابل تذکر است که گفتگوی حاضر بخشی از مباحثی است که با عنوان «گستره شریعت» در سال های ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ از شبکه چهارم سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده است برای آگاهی از نحوه شکل گیری و تنظیم و انتشار مکتوب این مباحث و توضیحات بیشتر در این مورد لطفاً به پی نوشت انتهایی گفتگوی «پلورالیزم معرفتی» مندرج در شماره اول سروش اندیشه ص ۳۰۷، زمستان ۱۳۸۰ مراجعه فرمایید.

هستی و چیستی ادب دینی

در این جلسه قصد دارم به صورت مختصر به ماهیت‌ و مؤلفه‌های ادب دینی و یا هستی و چیستی ادب دینی اشاره کن. این عنوان درحقیقت یک مبحث فلسفی است و از جنس فلسفه‌ی ادب است. در ابتدا جا دارد این پرسش را مطرح کنیم که آیا نفس این پرسش معنادار است؟ یعنی خود این پرسش فلسفی است؟ آیا می‌توان چنین پرسشی را مطرح کرد که هستی و چیستی ادب دینی کدام است؟

فلسفه را به هر معنایی که اخذ کرده باشیم، پرسش از هستی و چیستی یک مسئله‌ی فلسفی است. پیش‌فرض و پیش‌انگاره‌ی این پرسش عبارت است از اینکه ادب را عنصری واقع‌مند تلقی کنیم. به تعبیر دیگر پاسخ این پرسش را بدهیم که آیا مقوله‌ی ادب، قلم و بیان از مقولات حقیقیه است و یا از مقولات اعتباریه است؟ بیان و ادب امری اعتباری است یا واقع‌مند است و از یک پشتوانه‌ی حقیقی برخوردار است؟

بی‌آنکه بحث را تفصیل بدهم و از ادبیات فلسفی برای پاسخ به این پرسش استفاده کنم، به اقتضای ماهیت پرسش که از حیثی فلسفی و از دیگر حیث دینی تلقی می‌شود، آیاتی را مطرح می‌کنم که در آنها راجع به قلم و بیان سخن گفته شده است و لحن و لسان آیات حاکی از آن است که قرآن کریم مقوله‌ی قلم و بیان را یک مقوله‌ی حقیقی قلمداد می‌کند و نه یک مسئله‌ی اعتباری.

در سوره‌ی الرحمان در پی خلقت انسان، تعلیم بیان آورده می‌شود. «خَلَقَ الْإِنْسان عَلَّمَهُ الْبَیان‏» (الرحمن، ۳ـ۴) تعلیم بیان در این آیه یک امر تکوینی قلمداد شده است.

«وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّهً وَ رَحْمَهً إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِکُمْ وَ أَلْوانِکُمْ إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْعالِمینَ، وَ مِنْ آیاتِهِ مَنامُکُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُکُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَسْمَعُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ یُریکُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ یُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً فَیُحْیی‏ بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ بِأَمْرِهِ ثُمَّ إِذا دَعاکُمْ دَعْوَهً مِنَ الْأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ، وَ لَهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ»

در سوره‌ی روم آیات بیست تا بیست‌وپنج از آیات تکوینی سخن گفته می‌شود و به آیات تکوینی که واقع‌مند و حقیقی هستند اشاره می‌شود. از امر خلقت بشر از خاک، فلسفه‌ی‌ نهاد خانواده، خلق آسمان‌ها و زمین و سپس از اختلاف زبان‌ها و رنگ‌ها سخن گفته می‌شود. در آیه‌ی بیست‌ودوم، اختلاف زبان‌ها و بیان مطرح می‌شود و اختلاف بیان‌ها در ردیف خلقت آسمان و زمین مطرح می‌شود و در دیگر آیاتی که پس از این آیه می‌آید، از مجموعه‌ی تکوینیات واقع‌مندِ حقیقی که برخوردار از وجود حقیقی هستند سخن در میان است که در خلال آنها ازجمله راجع به بیان و قلم و لسان و گفتار سخن به میان می‌آید.

«ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُون‏» (قلم، ۱)

در این آیه به قلم و نوشته و آنچه نگاشته می‌شود برای اثبات مدعایی بزرگ یعنی نبوت پیامبر اعظم(ص) قسم خورده می‌شود. این یک مسئله‌ی حقیقی است که انسان متعلق قسم و سوگند الهی قرار می‌گیرد.

«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ، الَّذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ» (علق، ۵ـ۱)

در این آیات از پیامبر در سرآغاز وحی و بعثت خواسته می‌شود که به نام خدایش قرائت کند و سخن بگوید و نام و یاد خدا را به زبان بیاورد و از خلقت انسان و ماده‌ی اولیه‌ای که انسان از آن آفریده شده سخن گفته می‌شود و جهت گفتن و بیان مورد تأکید قرار می‌گیرد، و اینکه خدا در کنار خلقت از آموزش به قلم و یا آموزش قلم سخن می‌گوید، نشان می‌دهد که علم حقیقی و دارای هستی است. در کنار علم، از ادب و بیان سخن به میان می‌آید.

من با اشاره به مضامین این آیات قصد دارم این پیش‌انگاره را به زبان قرآن اثبات کنم که ادب و بیان حقیقی است و یک مقوله‌ی اعتباری نیست. اگر چنین باشد، در ادامه می‌توان پیرامون آن بحث فلسفی کرد.

کدام ادبی دینی است؟ علامه‌ی بزرگوار شیخ‌الحکماء المعاصرین آیت‌الله جوادی آملی مبنایی را مطرح می‌کنند تحت این عنوان که «فلسفه‌ی مضاف به علم‌ها عهده‌دار تبیین، تحلیل و تعلیل علل اربعه‌ی (علت غایی، علت فاعلی، علت مادی، علت صوری) آن علم است.» من بی‌آنکه به خدشه‌ها و نقدهایی که بر این مبنا می‌توان وارد کرد اشاره کنم، توضیح می‌دهم که فلسفه‌های مضاف در یک تقسیم به دو دسته‌ی فلسفه‌های مضاف به علوم و فلسفه‌های مضاف به امور تقسیم می‌شوند. فلسفه‌ی علم و فلسفه‌ی مضاف به هر معرفت دستگاه‌وار دیگری، همانند فلسفه‌ی حقوق، فلسفه‌ی علم سیاست و فلسفه‌ی هر علم دیگری، فلسفه‌ی مضاف به علم است.

در مقابل آن فلسفه‌های مضاف به امور است. مثلاً فلسفه‌ی مضاف به مقوله‌ی حقوق و نه علم حقوق، و یا فلسفه‌ی هنر و فلسفه‌ی مضاف به معرفت‌هایی که صورت علم ندارند، مانند فلسفه‌ی وحی.

شاید نظر علامه جوادی آملی، درخصوص فلسفه‌های مضاف به امور پذیرفتنی‌تر باشد. آیا فلسفه‌ی مضاف به علم فیزیک تنها به علل اربعه‌ی آن می‌پردازد و یا نه، ممکن است محل تأمل باشد؛ اما می‌توان پذیرفت که فلسفه‌ی خود فیزیک (فلسفه‌ی طبیعیات) به علل اربعه‌ی آن می‌پردازد و فلسفه‌ی سنتی ما نیز اینگونه است.

اگر چنین باشد «ادب» و «بیان» از جنس علم نیست، بلکه یک مقوله است و نه یک معرفت، یک امر است و نه یک علم. در این صورت ما می‌توانیم از علل اربعه‌ی بیان و قلم بحث کنیم.

پرسش این بود که «ادب دینی چیست؟» و ماهیت و مؤلفه‌های ادب دینی کدام است. اگر براساس این نظریه‌ی بخواهیم به این پرسش پاسخ دهیم، باید گفت که آن بیان، آن قلم و آن ادبی که علل اربعه‌ی آن دینی باشد، دینی است. اگر علت فاعلی (انسان و فاعلی که ادبی را خلق می‌کند)، ادبی دینی بود، و هویت، شخصیت و ذهن دینی داشت، خودبه‌خود به آفرینش ادب دینی موفق خواهد بود و سمت و سو خواهد یافت. آنگاه که مناشی، مصادر و منابع یک ادبی «وحی»، و یا اشراب و شهود لاهوتی و قدسی است، این ادب دینی است، چراکه چنین ادبی ولیده و حصیله و زاده‌ی معرفتی قدسی است. عبد و رب به طرق مختلف با هم در تماس هستند. از رهگذار وحی تشریعی و نبوی، الهام و اشراق، از طریق فطرت، از طریق عقل، و طرق دیگر، خدا با انسان تماس می‌گیرد و انسان با خدای خود ارتباط برقرار می‌کند.

اگر ادبی از طرق موجه و معتبر دینی فراچنگ آمد، حصیله و زاییده و ولیده و فرزند وحی، اشراق و طرق موجه و معتبر دینی و قدسی است. چنین ادبی دستاورد وحی است و به مقوله‌ی وحی ملحق می‌شود.

اگر یک عالم دینیِ ادیب و حکیم هنرمند اثری را خلق کرد لاجرم آن اثر دینی خواهد بود. اثر از ساحت و سپهر نفس مؤثر، صادر می‌شود و از آن جنس خواهد بود و اگر سپهر وجودی و نفس کسی لاهوتی و الهی است، طبعاً محصول و حصیله و ولیده‌ی آن هم الهی خواهد بود.

اگر علت غایی و علاوه بر آن کارکردهای یک ادبی لاهوتی و قدسی بود، طبعاً نشانه‌ی آن است که این ادب دینی است. «انما الشعر لحکمه»، آنگاه که مطلبی از جنس حکمت باشد، نتیجه‌ای جز استکمال نفس ندارد و حتماً موجب کمال‌یابی، فرگشت‌یافتگی نفس مخاطبان خویش خواهد شد. غایت، ثمر و اثر چنین ادبی استکمال نفس است و استکمال نفس غایتی الهی است. غایت دین هم استکمال و ارتقاء نفوس و پروردن فطرت الهی است که انسان بدان سرشته است.

علت مادی هم علت سوم است، یعنی موادی که در یک ادب به کار رفته و انباشته شده است، اگر معرفتی الهی باشد و حکمت باشد و یا آیه باشد، و اگر موادی که پیام را دربر گرفته است، اگر الوهی و وحیانی بود، طبعاً آن ادب را الهی و الوهی می‌کند. شعر لذت، ادب شهود، شعر برای شعر و… طبعاً تهی هستند و نمی‌توانند قدسی قلمداد شوند. قلمروی محتوایی و مضمونی ادب دینی، معادل با قلمروی گستره‌ی دین و هدایت دینی است.

چهارمین علت، علت صوری است که به مقولاتی مانند روش، زبان، واژگان و ساختار و بافتار اثر ادبی می‌پردازد. اگر اینها قدسی بودند، عامل و ملاک دیگر و معیار چهارم الوهیت و قدسیت ادب را فراهم خواهد کرد.

والا اگر علل اربعه‌ی قدسیت، دینیت و الوهیت در ادب فراهم نباشد، هیچ ادبی الهی و قدسی تلقی نخواهد شد. مجموعه‌ی معیارهای قدسی و دینی شدن ادب را می‌توان به دو دسته‌ی ماهوی و هویت‌ساز تقسیم کرد. آنچه در بالا مطرح شد معیارهایی بود که ماهیت ادب را می‌سازد. اما ممکن است عوامل و عناصر دیگری در هر پدیده‌ای و از جمله ادب حضور داشته باشد که صرفاً هویت آن را می‌سازد. مانند اینکه بگوییم اثری در بستر فرهنگی و تمدنیِ دینی اثری خلق شده است. گاه یک اثر ممکن است تهی از علل اربعه‌ی ماهیت‌ساز ادب دینی باشد، اما به لحاظ هویت می‌توان گفت که این ادب، ادب مسلمانان است. شعری که در ادوار اسلامی خلق شده و اثر هنریی که در بستر تمدنی اسلام پدید آمده است، لزوماً اسلامی و دینی نیست، اما می‌تواند به مسلمانان منتسب شود. لهذا پاره‌ای از معیارها هم هستند که هویت‌سازند و هویت اثر را صورت می‌بندند.

اجمال صحبت‌های من به این صورت شد که ما مقوله‌ی بیان را با استشهاد به آیاتی که در بالا ذکر شد، یک مقوله‌ی حقیقی قلمداد می‌کنیم. همچنین براساس ملاکی که در بالا، تبیین کردیم، آنگاه که علل اربعه‌ی ادب، دینی است، دینی قلمداد می‌شود. اگر تفکیک علل اربعه ممکن باشد، به این معنا که بگوییم مبادی و علل فاعلی، الهی و قدسی باشد، و علت غایی الهی و قدسی نباشد، در این صورت باید به شبه‌مقوله‌ به‌تشکیک‌بودن ادب دینی، یعنی به اندازه‌ای که علل فراهم است، به همان اندازه هم ادب، دینی است، بالنتیجه ادب دینی بحت و بسیط داریم که همه‌ی علل و عوامل پدیدآورنده‌ی آن دینی است و به نسبت اگر از علل چیزی کم داشت و با دینیت و قدسیت فاصله گرفت، به همان اندازه از دین هم فاصله گرفته، تا جایی که تنها عوامل هویت‌ساز آن دینی است، که آن ادب را می‌توان به مسلمانان نسبت داد و نه به اسلام.

در انتها با توجه به نیمه‌ی شعبان دو روایت درخصوص عهد فرج و ارتقای افق عقلانیت و فرهنگ در این عهد مطرح می‌کنم.

عهد فرج مقطعی از تاریخ نیست، من این نکته را در مقاله‌ی «فلسفه‌ی فرج، فلسفه‌ی جهان برتر» و «فرجام قدسی تاریخ» این مسئله را تبیین کرده‌ام. در آنجا به محضر استاد بزرگوار علامه مطهری هم تعریضی کرده‌ام که ایشان فرج را نهایت تاریخ قلمداد می‌کند و در عِداد مباحث فلسفه‌ی تاریخ، ولی شواهد فراوانی هست که مسئله‌ی فرج چیزی فراتر از مسئله‌ی تاریخ و تحول تاریخی است. از جمله روایاتی که مطرح خواهم کرد نیز می‌تواند شاهد این مدعا قلمداد شود.

حدیث اول از امام باقر(ع) است:

الْحُسَیْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْوَشَّاءِ عَنِ الْمُثَنَّى الْحَنَّاطِ عَنْ قُتَیْبَهَ الْأَعْشَى عَنِ ابْنِ أَبِی یَعْفُورٍ عَنْ مَوْلًى لِبَنِی شَیْبَانَ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ إِذَا قَامَ قَائِمُنَا وَضَعَ اللَّهُ یَدَهُ عَلَى رُءُوسِ الْعِبَادِ فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُمْ وَ کَمَلَتْ بِهِ أَحْلَامُهُمْ (اصول کافی، ج ۱، ص ۲۵)

زمانی که عهد فرج فرامی‌رسد، عقول به کمال می‌رسند و گویی خداوند متعال دست بر عقل انسان‌ها می‌نهد و عقول آنها را فراگرد می‌آورد و ارتقاء می‌بخشد.

حدیث دیگر از امام صادق (ع) است:

مُوسَى بْنُ عُمَرَ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ صَالِحِ بْنِ حَمْزَهَ عَنْ أَبَانٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ الْعِلْمُ سَبْعَهٌ وَ عِشْرُونَ حَرْفاً فَجَمِیعُ مَا جَاءَتْ بِهِ الرُّسُلُ حَرْفَانِ فَلَمْ یَعْرِفِ النَّاسُ حَتَّى الْیَوْمِ غَیْرَ الْحَرْفَیْنِ فَإِذَا قَامَ قَائِمُنَا أَخْرَجَ الْخَمْسَهَ وَ الْعِشْرِینَ حَرْفاً فَبَثَّهَا فِی النَّاسِ وَ ضَمَّ إِلَیْهَا الْحَرْفَیْنِ حَتَّى یَبُثَّهَا سَبْعَهً وَ عِشْرِینَ حَرْفاً

دانش بیست‌وهفت حرف است، اما از این بیست‌وهفت، دو حرف آن بر وحی‌هایی که بر همه‌ی انبیاء نازل شده است، آمده است.

چراکه ما معتقدیم کانون آگاهی ساحت الهی است و همه‌ی معرفت و عقلانیت از ساحت الهی به سپهر انسانی نازل می‌شود. درنتیجه هرآنچه باید فراچنگ انسان بیاید در قابل کتاب و حکمت به دست او می‌رسد. یعنی طرق و مجاریی که عبد و رب از آن طرق تماس معرفتی دوسویه می‌گیرند.

درنتیجه باید گفت که انبیاء باید علم و آگاهی را به انسان رسانده باشند و همه‌ی انبیاء تنها و در حد دو حرف از بیست‌وهفت حرف را برای بشر آورده‌اند و مردم تا عهد فرج همین مقدار فراچنگ می‌آورند. آن بزرگوار است که بیست‌وپنج حرف دیگر را استخراج خواهد کرد و در میان انسان‌ها پخش خواهد کرد و به این دو حرف ملحق خواهد ساخت. و به این ترتیب معرفت و عقلانیت کامل خواهد شد.

عهد فرج عهد ارتقای معرفت و عقلانیت است، چنانکه عهد توسعه و ارتقای همه‌ی شئون بشری و بلکه عهد ارتقاء و تکامل هستی و حیات است. عرض کردیم که مقوله‌ی فرج، مقوله‌ای صرفاً تاریخی نیست و در روایات شواهد فراوانی است که آنچنان عالم دیگرگون خواهد شد که زمین همه‌ی برکات خویش را سخاوتمندانه در اختیار انسان‌ها قرار خواهد داد. گرگ و میش کنار هم در امنیت زیست می‌کنند، یعنی حیوان متحول می‌شود و گویی عالم حیوانی هم از عهد فرج متأثر می‌شود و این مقولات، تاریخی و انسانی نیست. تاریخ درواقع انسان‌پی و جامعه‌زاد است، متعلق به انسان و در بستر اجتماعی متولد می‌شود. اجتماع از آن انسان است، فرهنگ از آن انسان است. دیگر گروه‌های جاندار فاقد فرهنگ هستند. همه چیز متحول می‌شود و از جمله عقلانیت و معرفت به کمال می‌رسد.

آرزومند هستیم که خداوند متعال جمله‌ی ما را در زمره‌ی منتظران حقیقی آن حضرت مقرر بدارد و بهتر از آن، جمع ما را در جرگه‌ی شهیدان در رکاب آن بزرگوار مقرر بدارد. والسلام.

بانی شعر اعتراض


سعیدی‌راد: شما بهتر از بنده آقای دکتر علی‌رضا قزوه را می‌شناسید و می‌دانید که ایشان در کنار همه‌ی ویژگی‌های برجسته‌ی دیگرش، به معنی واقعی کلمه، «شاعری انقلابی»، و از جهات گوناگون، الگویی برای شاعران و ادیبان کشور هستند. من در اینجا قصد معرّفی ایشان را ندارم و بیشتر مایلم که از زبان شما درباره‌ی ایشان بشنوم. اگر موافق باشید، از ابتدای کار آغاز کنیم؛ اینکه شما از کی با ایشان یا آثارشان آشنا شدید؟

ـ رشاد: حقیقت این است که از گذشته‌ها کم‌تر چیزی با جزئیات در خاطرم مانده است. پیش‌تر هم از ادب و هنر چیزی در چنته نداشتم، اکنون نیز به دلیل اشتغالات انبوه علمی و فرهنگی به‌ویژه به جهت تمرکز بر مباحث ـ هرچند شیرین و دل‌انگیز اما ـ زَفت و زُمخت معرفتی و حِکمی، سال‌هاست که از وادی شعر و فعالیت‌های ذوقی فاصله گرفته‌ام، به همین جهت اندک چیزی هم اگر بود از کف رفته؛ ولی به قول سهراب سپهری به هر حال «سر سوزن ذوقی» بوده، و همچنان همچون شمع نیمه‌جان و کم‌سویی ـ شبیه به ندای وجدان که از درون یک آدم غفلت‌زده و «فطرت غبار گرفته»ای برمی‌آید، کورسویی می‌زند و ناله‌ضجه‌ای به گوش می‌رسد! «آنقدر هست که بانک جرسی می‌آید!» در ده، پانزده سال اخیر، کم‌تر دوستان را می‌بینم و آثارشان را می‌خوانم و بسیار کم رخ می‌هد که با سروده‌های جدید دوستان قدیم مواجه بشوم و با سراینده‌های جدید آشنا شوم.
در صدر فهرست نسل اوّل شعر انقلاب و شعرای انقلابی، از میان حاضران، اسامی استادانی چون حمید سبزواری، مشفق کاشانی، علی معلّم دامغانی، موسوی گرمارودی، سیمندخت وحیدی، و اقران این حضرات (حفظهم الله) می‌درخشد؛ از میان درگذشتگان نیز نام‌های امثال مهرداد اوستا، بهجتی شفق، طاهره‌ی صفارزاده، سپیده‌ی کاشانی، محمود شاهرخی جذبه، گلشن کردستانی، محمدعلی مردانی، حسین لاهوتی و نصرالله مردانی (رحمهًْ‌الله علیهم) و… شناخته است این حضرات شعرای پیشکسوت نسل نخست و پی‌گذاران و پیرنگ‌ریزان شعر انقلاب به‌شمار می‌روند ؛ زنده‌یاد سلمان هراتی، شادروانان قیصر امین‌پور و حسن حسینی، حضرات یوسفعلی میرشکاک، حسین اسرافیلی، ساعد باقری، عبدالجبار کاکایی، صدیقه وسمقی، فاطمه راکعی، امیری اسفندقه، حمیدرضا شکارسری، جواد محدثی، امیرعلی مصدق، مصطفی محدثی خراسانی و… در زمره‌ی نسل دوم شعرای انقلاب قلمداد می‌شوند، بنده امّا به آقای قزوه و آثارش علاقه و عقیده‌ی دیگری دارم، او یکی از پیشکسوتان نسل دوم شعر انقلاب قلمداد می‌شود و تواماً پرورده و پرورنده‌ی شعر انقلاب انگاشته می‌شوند، ریختار و ساختار خاص شعر انقلاب و شعر خاص انقلاب اسلامی را این نسل صورت بسته‌اند.
درست به خاطر ندارم که اوّلین‌بار، نخستین صحنه و لحظه‌ای که با آقای قزوه مواجه شدم، کی و کجا بود. به احتمال قوی در حوزه‌ی هنری (حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی) حوالی سال شصت بود. در آن زمان من آمدشد بیشتری به حوزه داشتم و در جلسات چهارشنبه‌ عصرها که برای شعرخوانی ترتیب می‌یافت و حسین‌آقای آهی عروض و قافیه می‌گفت، و گاهی آقای معلّم شعر خاقانی تفسیر می‌کرد، جسته و گریخته شرکت می‌کردم. جلسات شعرخوانی خوبی برقرار بود؛ جلسات بی‌حاشیه و پیرایه‌ای که هرکس هرچه می‌سرود، فرصت می‌یافت آن را در آنجا بخواند، چیزی از تأثیر تیغ نقادی حاضران قصر درنمی‌رفت! بعضی از شاعرانی که امروزه به لحاظ سنّی و حتّی از نظر فنّی جزء پیشکسوتان شعر و ادب کشور به شمار می‌آیند، آن روزها در این جلسات می‌آمدند و برخی از آن‌ها شاعران نوکار و نوسرایی بیش نبودند و شاید شعرهای اوّلیه‌ی خود را می‌سرودند و با شوق و وجد خاصی به جلسه عرضه می‌کردند، از آن جنس شعرهایی که الآن اگر خودشان از کسی بشنوند، سعی خواهند کرد که خنده‌ی استهزاآمیزشان را پنهان کنند تا سرایند‌ه‌ی آن خیط و خجل، دلسرد و دلزده نشود؛ شعرهایی ساده و سطحی و گاهی به جهت تکنیکی بسیار پراشکال اما مشحون از روح انقلابی و جوهر حماسی. هر شعری که در آنجا خوانده می‌شد، دیگران با شیوه‌ای مناسب و مؤثر با آن مواجه می‌شدند؛ آن را نقد مشفقانه می‌کردند و به سراینده‌ی آن روحیه می‌دادند و تشویقش می‌کردند، این شیوه‌ی برخورد خیلی مفید بود. بسیاری در آن جلسات پرورده شدند. بسیاری از کسانی که امروزه در جامعه‌ی ادبی جزو سرشناسان‌اند ـ و متأسفانه احیاناً بعضی نیز دچار برخی خصائل منفی مانند غرور و خودفریبی، اغوا و دیگرفریبی شده‌اند؛ رفتارهایی که دون شأن کسی است که در بستر و بسیط انقلاب برآمده و بارآمده، بالیده و بارورشده! ـ، در همین جلسات ساده شرکت داشتند و در همین جلسات الفبای شعر و نقد ادبی را فراگرفتند.

سعیدی‌راد: و آقای قزوه هم به همین جلسات می‌آمدند؟

ـ رشاد: بله، در همان سال‌ها آقای قزوه هم به این حلقه پیوستند و در این جلسات حضور یافتند و توفیق آشنایی و دوستی با ایشان نیز نصیب ما شد. احتمالاً ایشان پس از انقلاب، از گرمسار به تهران آمدند، از همان اوان پیدا بود که او عنصر بااستعدادی‌ست. تا یادم هست ایشان به لحاظ اخلاقی بی‌پیرایه و پرده، باصفا و خالص، صریح و ساده بود، از شجاعت و شهامت چشمگیری برخوردار بود. در برخورد با اطرافیان، هم بدور از چاپلوسی و تملّق برخورد می‌کرد و هم بدور از غرور و تکبّر. چنان‌که بعدها آشکارتر شد: از نظر دینی و سیاسی دارای خلوص عقیدتی و استقامت فکری ژرف‌تر و و عزم انقلابی استوارتری بود.

پیش از اینکه حوزه‌ی هنری در محلّ فعلی مستقر بشود، این نهاد با عنوان حوزه‌ی اندیشه و هنر اسلامی در محلّ ساختمان مصادره‌ای و متروکه‌ای در فلسطین شمالی تأسیس شد. در حوزه‌ی اولیه، فضای بسیار باصفا و روابط بسیار صمیمی بین هنرمندان عرصه‌های مختلف به‌ویژه شعر و ادبیات جاری بود و کارهای خوبی هم در همان ایام انجام پذیرفت؛ تئاترهای قشنگی اجرا شد و فیلم‌های باروح و ارزنده‌ای ساخته شد، آثار تجسمی ماندگاری پدید آمد، نقاشی‌ها و طراحی‌های خوبی خلق شد؛ از جمله واپسین کارها این بود که برای اوّلین و آخرین بار، با همکاری دوستان قدیم و صمیم، به تاریخ ۱۷/۷/۶۸، در فیضیه شب شعر پررونق و بانشاطی برگزار کردیم. این شب شعر در فیضیه برپا می‌شد، اما از بین حاضران و برگزارکنندگان، تنها مرحوم آقای بهجتی شفق، جواد محدثی، آقای زکریا اخلاقی، سیدعبدالله حسینی و بنده، از حوزه‌ی علمیه بودیم؛ گرچه کسان دیگری هم در جمع بودند که آن زمان طلبه بودند یا هنوز منتسب به طلبگی و به تدریج از زی‌طلبگی فاصله گرفتند و اکنون دیگر اثری از آن هویت در آنها نیست. برنامه‌ی فیضیه، شب شعر خوبی شد؛ این اتّفاق در محیط حوزه‌ی علمیه بدیع بود که متأسفانه دیگر در آن مقیاس تکرار نشد.

سعیدی‌راد: این غیر از آن شب شعر طلّاب است که در مشهد برگزار شد؟

ـ رشاد: بله، آن برنامه تحت عنوان کنگره‌ی سالانه‌ی شعر حوزه برگزار می‌شد، از خرداد ۱۳۶۸ آغاز شد و چند سالی هم ادامه داشت؛ اما برنامه‌ی فیضیه در هفدهم مهرماه شصت و هشت و با همکاری مؤسسه‌ی تنظیم و نشر آثار حضرت امام(س) و به عنوان شب شعر برگزار شد. مرحومان محمدعلی مردانی و محمود شاهرخی جذبه و شاید مهرداد اوستا، و آقایان مشفق کاشانی، محمدرضا حکیمی، حمید سبزواری، علی‌رضا قزوه، عبدالجبار کاکایی و برخی دیگر در این شب شعر حضور داشتند. ارزش این اتفاق وقتی آشکارتر می‌شود که بدانیم پیش از آن، ما طلبه‌ها اگر می‌خواستیم در فیضیه در جمع محدود و معدودی چند قطعه شعر بخوانیم، انگار که می‌خواهیم کار خلافی مرتکب بشویم، باید پرده‌های پنجره‌ی حجره را می‌کشیدیم و می‌نشستیم شعرخوانی می‌کردیم، ولی حالا بسیاری از شعرای مطرح کشور آمده بودند و شب شعر عمومی و علنی در صحن فیضیه برگزار می‌کردند. از این برنامه استقبال بسیار خوبی شده بود، آن‌سان که تمام صحن فیضیه پر از جمعیت شد و با اینکه ساعت‌ها به طول انجامید این جمعیت کثیر نشسته بودند.
اوایل برپایی سلسله کنگره‌ی شعر حوزه، من حضور فعّال‌تری داشتم شاید پیشنهاد برگزاری آن هم از سوی بنده بود و یکی دو سال اوّل، بنده جلسات را اداره می‌کردم؛ خبر تلخ تشدید بیماری حضرت امام (سلام‌الله و رضوانه علیه) را هم در نخستین دور همین کنگره که در تالار اجتماعات دانشگاه علوم اسلامی رضوی برگزاری شده بود شنیدیم؛ بنده در حال صحبت بودم که کسی یادداشت داد و با خواندن آن به شدت منقلب شدم و جلسه به هم خورد و همه با هم راه افتادیم به سمت حرم رضوی(ع) که برای شفای حضرت امام(ره) دعا کنیم، حال عجیبی بود! جمعیت کوچه وا کردند و کنار ضریح، چهارپایه‌ای زیر پای من گذاشتند و با حال نزار در محضر ثامن الحجج (ع) به بارگاه الهی التجا و استغاثه کردیم، اما متأسفانه فردای آن روز خبر ارتحال حضرت امام(ره) اعلام شد؛ مثنوی «سقراط عشق» را به همین مناسبت و در همان حال و هوا پرداختم.
دل صبور تو ای پیر! تا ز غم خون شد
به دشت مهر تو، صدها قبیله مجنون شد
نیاز بر لب هر ذره ناگهان رویید،
تمام خاک تمنا شد آسمان مویید
زلال عکس تو در قاب چشم‌ها گم شد
ز بس که خون دل از دیدگان مردم شد
به شوق خاطر تو خاک دل ارم کردند،
ضریح سینه‌ی تفتیده را حرم کردند
طناب بند دل خود به میله‌ها بستند،
ضریح سینه‌ی آشفته را شفا بستند
هزار دست تمنا تو را دعا کردند،
هزار حنجره‌ی خسته‌ات صدا کردند
هزار دیده چو یعقوب، عاشقانه گریست،
هزار چشم بسیجی، هزار خانه گریست
هزار دست شکسته به استغاثه شکفت،
هزار دیده‌ی بی‌سو، هزار دیده، نخفت
به پیشگاه خدا صد هزار دل مویید،
هزار پای بریده ره حرم پویید
کویر و جنگل و دریا تو را دعا کردند،
ستاره‌های خدا هم «خدا خدا!» کردند
تو را مگر نستاند خدا، جوانه گریست،
تمام خاک ذلیلانه، غمگنانه گریست
تو در درون غمینت چه با خدا گفتی؟
چگونه زمزمه کردی؟ چسان دعا گفتی؟
کز «اضطرار» تو، تنها نتیجه حاصل شد
هزار ناله‌ی «اَمّن یُجیب» باطل شد

کنگره‌ی شعر حوزه چند سالی از سوی حوزه‌ی هنری برگزار می‌شد، ولی من حضور نداشتم، اکنون چندسالی است که مع‌الاسف دیگر برگزار نمی‌شود، خوب است که این سنت مجدداً احیا شود. البته و خوشبختانه جمعی از طلاب جوان در قم از سوی دفتر ادبیات دینی مرکز پژوهش‌های فکری فرهنگی جوان، جلساتی را تحت عنوان شب‌های شعر حجره برگزار می‌کنند، امید است با توسعه‌ی این حرکت جای خالی آن جریان پر شود!

سعیدی‌راد: برگردیم به آقای قزوه و جلسات شعر حوزه‌ی هنری؛ قزوه این روح ناآرام را در همان سال‌ها هم داشت؟

ـ رشاد: اینکه بله؛ روح ناآرام و معترض، حال و وصف همیشگی اوست؛ صراحت لهجه و بی‌پرده سخن گفتن، ـ صفتی که برغم اینکه پا به سن گذاشته خوشبختانه هنوز در او دیده می‌شود ـ شاید برجسته‌ترین خصلت و خصوصیت ایشان قلمداد شود. به رغم اینکه مُبادی آداب و متواضع بود و کسی را نمی‌رنجانید، طعنه و تعریض به کسی نمی‌زد، ولی اگر در کسی عیبی و اشکالی می‌دید، باصفا و صراحت با او در میان می‌گذاشت.
از همان اوّل احساس می‌شد که ایشان به لحاظ گرایش دینی و انقلابی در قیاس با همالانش، به وضوح تمام از زلالی اندیشه و استقامت عقیدتی و سلامت و صلابت فکری ویژه‌ای برخوردار است. شعر هزل و هجو نمی‌گفت، زبان به لغو و گزاف نمی‌آلود؛ به یاد ندارم که از ایشان غزل عاشقانه از جنس تغزل شهوانی شنیده یا خوانده باشم.
دو سال پیش هم رهبری فرهمند انقلاب در افطار شعرا تأکید فرمودند که شعرا استعدادشان را صرف تبیین مفاهیم و مضامین متعالی دینی و بیان ارزش‌های انقلابی و ترویج خصائص و خصائل انسانی کنند؛ به جای اینکه این گوهر گرانمایه را به پای اشخاص بریزند و یا صرف شهوات نفسانی و جهات زودگذر کنند خرج ارزش‌های ماندگار و پایدار کنند. مضمون سخن ایشان این بود که من نمی‌گویم که کسی شعر آن‌چنانی نگوید؛ شاعر شعرش را می‌گویم: باید حریم اخلاق رعایت شود و دریغ است که گوهر عمر صرف گفتن شعر برای این و آن یا مسائل نفسانی بشود.
یادم هست که آقای معلّم در آن سال‌ها در بعضی جلسات بر روی دو نکته تأکید داشت: یکی اینکه در شعر باید عفاف را رعایت کنیم، از غزلیات نفسانی و شهوانی رایج که موجب پرده‌دری شرعی است به شدت انتقاد می‌کرد، هر چند غالب غزلیات فارسی قابل تأویل عرفانی هم هست، امّا ایشان می‌گفت بعضی از این اشعار حول محور شهوت و شراب مجازی و نفسانی می‌چرخد و نوعی پرده‌دری نسبت به حریم شریعت قلمداد می‌شود. نکته‌ی دیگری که ایشان از آن گلایه داشت، فقر واژگانی شعر روزگار ما بود و اینکه خزانه‌ی لغوی شعرای ما بسیار فقیر و محدود است. ایشان گاهی حتّی به برخی از شعرای نام‌دار و برجسته‌ی تاریخ شعر فارسی می‌تاخت که مثلاً فلان شاعر بزرگ اگر در بسامد واژگان دیوانش مداقه کنید، از پانصد تجاوز نمی‌کند! ایشان درست می‌گفت؛ حقاً امروز از شعرای جوان هستند کسانی که مجموعه‌ی شعر منتشر کرده‌اند که حداکثر از دویست واژه صورت بسته است! شخصیت آقای معلم نماد مقابله با چنین ضعفی‌ست؛ و شعر ایشان مشحون از واژگان و ترکیب‌های نوساخته و خودپرداخته و غریب و نامأنوس است.

سعیدی‌راد: شعر آقای قزوه را از این نظر چطور می‌بینید؟

ـ رشاد: الحق آقای قزوه از هر دو جهت ممتاز و موفق است. او عمر و استعداد خدادادیش را صرف نفسانیات نکرده است. از همان اوّل پیدا بود که عمیقاً دلبسته‌ی مبانی ارزشی و معرفتی و موازین اخلاقی و انقلابی‌ست. شعر قزوه از حیث استقلال زبانی، غنای واژگانی، ترکیب‌ها و تصویرهای بدیع، مضامین ژرف معرفتی و ارزشی، روح حماسی و آرمان‌های انقلابی، عدالت‌طلبی و مواجهه با انحرافات و تحریفات، در میان معاصران شاخص است؛ او گرچه مرتکب افراط مضاعف آقای معلّم در کاربرد واژگان غریب و مهجور نشده است، اما دست پُری از واژگان غیرشایع دارد؛ البتّه آقای معلّم استدلال خاص خود را دارند و معتقدند که ما باید از سویی با بر سر بازار سخن آوردن این واژگان مهجور، آن‌ها را احیا کنیم و از دیگرسو با ساختن واژگان نو بر غنای زبان ملی‌مان بیفزاییم؛ این دو از هر کسی برنمی‌آید؛ این کارها از مثل معلم ساخته است. رفته‌رفته زبان شعر قزوه مستقل‌تر شد و به سبک خاصی دست یافت. البته شعر او مانند غالب شاعران نسل دوم انقلاب، از مختصاتی همچون تأثر از سبک هندی، هم‌عنانی با زبان محاوره، درآمیختگی با مسائل روزمره و زمانه‌زدگی، تلمیح به ضرب‌المثل‌ها، و… برخوردار است، امّا اشتراکات شعر او با دیگران آن‌سان نیست که وقتی شعرش را می‌بینید، به اشتباه بیفتید که این شعر از آن کدام شاعر است! گاهی برخی از ما شعر می‌گوییم ولی هر شعرمان به شعر کسی مانند است: به سهراب سپهری، به قیصر امین‌پور، به معلّم، به حمید سبزواری، یا به پیشینیان! می‌توان گفت که آقای قزوه از حیث سبک و زبان شعری هم به استقلال دست یافته است. او اکنون یک غزلسرای مطرح و صاحب‌نام است. سال‌ها پیش آقای قزوه غزلی را در محضر مقام معظّم رهبری خواندند، و حضرت آقا فرمودند که «همین آقای قزوه بیست سی سال دیگر، یک غزل‌سرای بزرگ یا خوبی خواهد شد».

سعیدی‌راد: گویا آقای قزوه را به یکی از شخصیت‌های تاریخی تشبیه کرده بودند…

ـ رشاد: من این نکته را به خاطر ندارم ولی این جمله به خوبی در یادم هست که: «همین آقای قزوه بیست، سی سال دیگر، یک غزل‌سرای بزرگ یا خوب خواهد شد». بعد که از جلسه بیرون آمدیم، من احساس کردم که آقای قزوه کمی دلخور شده، از این تعبیر آقا خرسند نبود و درباره‌ی خودش به این حد رضا نمی‌داد! یعنی تصوّر کرده بود که حضرت آقا ایشان را دست‌کم گرفته که گفته: بیست سی سال مانده تا تو شاعر خوبی بشوی. به آقای قزوه گفتم که حضرت آقا چه تعبیر خوبی داشتند. آقای قزوه به بیانی ناخرسندی‌اش را از این ارزیابی و برآورد، ابراز کرد. من گفتم می‌دانی چه کسی این جمله را گفته؟ حضرت آقا که بسیار سخت‌گیر و دیرپسند و موشکاف و نقّاد هستند. همه می‌دانیم با وجود اینکه ایشان دوران انقلاب اسلامی را یکی از دوران‌های بارور و پربازده شعر فارسی می‌دانند، ولی وقتی از ایشان بخواهید که پنج غزلسرای خوب را نام ببرند، معلوم نیست که ایشان نام پنج نفر را به رضا و قبول بر زبان بیاورند. به آقای قزوه گفتم وقتی کسی مثل ایشان بگویند که شما بیست سی سال بعد غزلسرای بزرگ یا خوبی خواهی شد، این برآورد خیلی ارزشمند است. دیدم اندکی از دلخوری و ناخرسندی آقای قزوه کاسته شد. البتّه ایشان دلخور نشده بود بلکه پنداشته بود این تعبیر برای او کم است، ولی به نظر من تعبیر بسیار ارزش‌مندی بود و حقّ کسی مثل قزوه هم همین تعبیر عالی بود. و گمان می‌کنم که انصافاً ما اکنون به آن موعد رسیده‌ایم، او یک غزلسرای خوب شده است، کماً و کیفاً غزل‌های او درخور توجه است؛ البته او در سبک‌ها و قالب‌های دیگر، در شعر نو و سپید، دوبیتی و چارپاره و…، نیز شاعری موفق و تواناست.

سعیدی‌راد: آقای قزوه همیشه در خیلی از جهات پیش‌رو و پیش‌تاز بوده است. مثلاً آن شعر معروف «مولا ویلا نداشت» را که در همین کتاب «از نخلستان تا خیابان» چاپ شد و الآن می‌بینم که چاپ قدیمش در دست شماست، زمانی سرود که خیلی‌ها جسارت ورود به این حیطه‌ها را نداشتند. اگر ممکن است کمی درباره‌ی همین شعر و خاطراتی که از زمان مطرح شدن این شعر دارید، بفرمایید.

ـ رشاد: بله آقای قزوه نسخه‌ای از طبع نخست کتاب «از نخلستان تا خیابان» را در همان اوانِ چاپ به من داد، گو اینکه نسخه‌هایی از چاپ‌های بعد را هم برایم فرستاد اما من آن نسخه‌ی نخست را حفظ کرده‌ام و هنوز هم آن را دارم.
قزوه بانی شعر اعتراض است. او پیشاهنگ و پی‌گذار جریان ادبی اعتراض است و کتاب «از نخلستان تا خیابان» چون کتیبه‌ای بر پیشانی بلند جریان ادبی اعتراض می‌درخشد. روزی که شعر «مولا ویلا نداشت» منتشر شد، بسیاری شگفت‌زده شدند، برخی برآشفتند، انگشت اتهام به سوی قزوه نشانه رفتند! برای خیلی‌ها این لحن و لسان غریب بود. هنوز شاخک‌های هوش اهل ادب و جریان‌های روشنفکری آن مایه فعّال و حسّاس نشده بود که انحرافاتی را که در بستر جامعه‌ی ما در عرصه‌ی سیاست، اقتصاد و فرهنگ کشور در شرف وقوع بود، درک کند. انتشار این شعر در حقیقت اعتراضی بود به گفتمان رشد و رفاه و گذر از زهد و عدالت و توسعه‌ی حریم و حاشیه‌ی ثروت و قدرت. در آن زمان قزوه به اندازه‌ی امروز شناخته نبود، بسیاری به وی اعتراض کردند و او را متهم کردند، این کارش را مشکوک و بودار خواندند! بعضی درک نمی‌کردند که در جامعه چه اتّفاقی دارد می‌افتد، ولی او با هوشیاری و ذکاوت مخصوص به خود و با نوعی پیش‌اندیشی، دردی را درک کرده بود، خطری را حس کرده بود و بی‌ملاحظه و محابا و به دور از عافیت‌طلبی و بی‌هراس از طعن و لعن دیگران آن را بازگو می‌کرد. عدّه‌ای فکر می‌کردند که با این لحن و زبان سخن گفتن و هشدار و انذار دادن به مثابه زیرسؤال بردن انقلاب و مدیریت کشور است! اقلیتی از سر دلسوزی به قزوه اعتراض می‌کردند چون در آن اوان آن کار را رفتاری ناصواب می‌پنداشتند، عدّه‌ای هم ـ که اکثر مخالفان را تشکیل می‌دادند ـ از این پدیده ناخرسند بودند چون فهمیده بودند که کسی فهمیده است! کسی بو برده و آنها لو رفته‌اند! چون حضرات تازه به فراست افتاده بودند که در اینجا و آنجا ویلا بسازند، تازه گفتمان رشد و رفاه اقتصادی از سوی برخی سیاستمداران مطرح شده بود، فضای کشور داشت دستخوش رفاه‌زدگی و ثروت‌اندوزی و مصرف‌گرایی و سرمایه‌سالاری و رانت‌خواری و ویژه‌خواهی می‌شد؛ البته همزمان و همان زمان هم گفتمان عدالت و پیشرفت یا مفاهیمی از این دست از سوی رهبری پارسا و زاهد و روشن‌بین و پاک‌اندیش مطرح شده بود. گو اینکه جدال میان این دو گفتمان هنوز و همچنان ادامه دارد، اما اعتراض قزوه که مطلع جریان جدیدی در حوزه‌ی شعر و ادب اجتماعی بود نقش تاریخی خویش را ایفا کرد.

سعیدی‌راد: دلیل مخالفت بعضی هم این بود که این‌ها شعر نیست؛ شعار است.
ـ رشاد: بله، از جهات تکنیکی هم ایرادهایی گرفته می‌شد و هنوز هم مطرح است. هنوز هم ممکن است عدّه‌ای معتقد باشند که این سبک و سیاق سخن گفتن، شاعرانه نیست و فاقد جوهر شعری است. ولی جهتی که کار قزوه را ممتاز کرده بود و این نیز مهم‌ بود و هست، مضامین مطرح‌شده در «مولا ویلا نداشت» بود، او در بند قافیه‌اندیشی و در غم وزن و قالب نبود؛ او رسالتی به عنوان شاعر بمعنی‌الکلمه یعنی انسان شعورمند و تیزبین، بر دوش داشت و پیامی بر زبان، که بار آن رسالت به منزل برد و آن پیام به اهلش سپرد، و این او را کفایت می‌کرد. بدین‌جهت است که می‌گوییم: انتشار این شعر و این کتاب، اعلام موجودیت جریان ادبی اعتراض و مطلع و مولد شعر اعتراض قلمداد می‌شود و خالق آن نیز بانی این جریان ادبی. به رغم سنّ کم ایشان در آن زمان، این مسأله، از جودت فهم و هوش‌وری، ذکاوت و استعداد فوق‌العاده، روزآمدی و زمان‌آگاهی، شهامت و شجاعت ادبی و فکری و اجتماعی و قابلیت وی برای قرار گرفتن در رأس یکی از هرم‌های ادبی روزگار ما حکایت دارد. و این‌که این کتاب در طول حدود بیست سال ـ به مثابه لبه‌ی تیز تیغ شعر انقلابی عمل کرده ـ و قریب به بیست بار تجدید چاپ شده است، نشان‌گر این نکته است که این اثر ارزشمند از قوام و قدرت درخوری برخوردار بوده و دارای ظرفیت جریان‌سازانه‌ی شایانی بوده است. به دلالت ماده و هیأت واژه‌ی «شاعر»، شاعری به شعورمندی بالفعل و دائم و خودآگاهی و داربر‌دوشی پیوسته شاعر است، اگرنه واژه‌باز و خیال‌پردازی بیش نیست.
من گمان می‌کنم که این نام‌گذاری کاملاً آگاهانه بوده است؛ عنوان «شعر اعتراض»، از بار معنایی ویژه‌ای برخوردار است که تعبیری چون «شعر انتقادی» و امثال آن فاقد آن است؛ نقد، ارزیابی است، انتقاد می‌تواند یک‌بار برای همیشه باشد؛ انتقاد و نقد می‌تواند با «مماشات» نیز مماشات کند اما در کلمه‌ی اعتراض، اعراض و معارضت و مقابله و تداوم نیز نهفته است، الآن به مخالفین جدی و پیگیر یک نظام معارض می‌گویند؛ شاید بتوان گفت که کلمه‌ی «انتقاد» کم و بیش وارداتی است و در فلسفه و ادبیات غربی رایج‌تر بوده و در عمل هم اندکی مورد سوءاستفاده قرار گرفته است؛ انتقاد می‌تواند به سخن روشنفکرانه و عافیت‌طلبانه، با توجه به اینکه از جمله خصائل روشنفکری ـ دست‌کم نوع ایرانی‌اش ـ «نان به نرخ روز خوردن» است، هم اطلاق شود. امّا اعتراض، کلامی عافیت‌سوز و عاقبت‌شکن است. اعتراض، فقط در کنج عافیت نشستن و درشت‌گویی و گزاف‌درایی کردن نیست. اعتراض شاید از جنس بیان کلام معصوم باشد که فرمود: «أفضلُ الجهادِ کلمهًُْ عدلٍ عندَ امامٍ جائر». اعتراض، جهاد است و نسب به ارزش‌های دینی می‌برد و می‌توان آن را برخاسته از متن معارف دینی دانست. کما این‌که نامی هم که آقای قزوه بر کتابش نهاده، یعنی «از نخلستان تا خیابان»، کاملاً از جوهره‌ی شیعی این گفتمان ادبی حکایت می‌کند و منظری که شاعر از آن به عالم و آدم روزگار خودش می‌نگرد را به مخاطب معرّفی می‌نمایاند؛ ایشان از چشم امام علی (ع) به جامعه‌ی خودش نگاه می‌کند و می‌گوید اگر ما در نخلستان می‌زیستیم، اگر در کنار علی (ع) می‌بودیم، اگر در کنار آن چاه، ناله‌های علی (ع) را شنیده بودیم، اگر از پایگاه نهج‌البلاغه‌ی علی (ع) به جامعه‌مان می‌نگریستیم و اوضاع را ورانداز می‌کردیم، جامعه چگونه دیده می‌شد. در حقیقت، این نام‌گذاری هم بسیاربسیار هوشمندانه و دقیق است. به ‌مقتضای «إنّ مِن الشّعر لَحکمهًْ» این نام‌گذاری و این لحن و لسان شعری، از جنس الهامات الهی است. این همان حکمتی‌ست که هم‌عنان وحی است؛ قرآن بارها نزول حکمت و وحی را توأماً به خدا نسبت می‌دهد و پیامبر(ص) را حامل هر دو موهبت می‌داند.

سعیدی‌راد: اگر صلاح می‌دانید درباره‌ی تفاوت‌های ذاتی شعر اعتراض با انتقادهای روشنفکرانه بیشتر بفرمایید. مثلاً «اخوان ثالث» در جایی گفته بود که شاعر باید همیشه و در هر شرایطی منتقد حکومت باشد!

ـ رشاد: همان‌طور که عرض کردم: شعر اعتراض، ناشی از خصلت شعورمندی و سازش‌ناپذیری و در عین حال، حکمت و مسؤولیت‌پذیری شاعر است. امّا انتقاد کردن، لزوماً مسؤولیت‌پذیرانه و مسؤولانه نیست. شعر اعتراض با منفی‌بافی و مخالف‌خوانی متفاوت است. در «تعزیه‌ی حیات»، بعضی فقط مخالف‌خوان هستند؛ می‌گویند مهم نیست مقابل ما کیست! طرف مقابل هر که می‌خواهد باشد، در هر شرایطی نقش شمر را بازی می‌کنند؛ دنیا را صحنه‌ شبیه‌خوانی می‌پندارند، عرصه‌ی «بازیگری»ای که نقش‌ها در آن از قبل تقسیم شده، نقش‌ها به افراد دیکته شده، هر که باید نقش خودش را بازی کند! گویی «حسین‌بودن» یا «شمربودن» جوهراً تفاوت نمی‌کند! اصطلاح «مخالف‌خوان» را از همین جهت به کار بردم که در تعزیه، مخالف‌خوان‌ها همه ساله فقط نقش شمر را بازی می‌کنند. امثال «اخوان ثالث» که می‌گویند: «ما همیشه بر حکومتیم نه با حکومت»، برای خود در این بازی نقش مخالف‌خوان را قائلند؛ شعارشان شبیه شعار بعضی از این عرفان‌واره‌های نوظهور است که می‌گویند: «ما با هر نظم و مدیریت و سیاست و قانون و تشکّلی مخالفیم». مثلاً «اُشو» که از سردمداران یکی از همین جریان‌هاست، چنین حرفی می‌زند. چنین سخنانی با عدالت و حقیقت نسبتی ندارد. «آقای مهدی اخوان ثالث» که برخلاف تخلّصش همه‌ی وجودش سرشار از یأس و ناامیدی بود و بهتر بود خود را به جای م امید، م ناامید می‌خواند، از خواستگاهی نیهیلیستی و پوچ‌انگارانه، این نقش تاریخی را برای خود تعریف کرده بود. هرچند که ایشان پیش از انقلاب و در مقابل رژیم ستم‌شاهی چندان هم مخالف‌خوانی نمی‌کرد بلکه از قاعده‌ی «گهی به میخ و گهی به نعل» پیروی می‌کرد، گهی به اسلام و گهی به زرتشت، گاهی به کفر و گاهی به دین، گهی به باستان‌پرستی و گهی به مارکسیسم می‌زد! و همواره در تزلزل و حیرت بود. گویی اگر امام علی (ع) هم می‌آمد و در این روزگار حکومتی برپا می‌کرد، چون حاکم خوانده می‌شد، ایشان باید «بر حکومت» می‌بود و با علی (ع) مقابله می‌کرد! این نوع تفکّر و موضع‌گیری، به معنای بی‌مبنایی و بی‌معنایی و به معنی بی‌ریشگی معرفتی و پوچ‌انگاری است.
امّا آقای قزوه و شعرای جریان اعتراض، در واقع از آرمان‌های مشخصی دفاع می‌کنند و به انحرافات و اعوجاجات در عرصه‌ی اجتماع حمله می‌برند؛ این‌ها براساس مبانی تعریف‌شده‌ای موضع می‌گیرند و سخن می‌گویند. بر آن مبانی هم استوارند و هیچ‌گاه رنگ عوض نمی‌کنند، اما روشنفکرمآبانی چون اخوان ثالث هر روز رنگ عوض می‌کنند. آقای قزوه افزون بر سی سال است که بر همان مبانی و مواضع پای می‌فشرد که در روزهای آغازین انقلاب؛ چه در زمانی که شور انقلابی باعث می‌شد که همه خود را به انقلاب منتسب کنند، چه در دوران دفاع مقدّس، چه بعد از جنگ و اکنون که بسیاری از اهالی هنر و ادب ژست روشنفکری و حاشیه‌نشینی گرفته‌اند و به کنج عافیت خزیده‌اند و داد شعر برای شعر و هنر برای هنر سرمی‌دهند، قزوه پایدار و استوار و وفادار باقی مانده‌است. حتّی زمانی که بعضی از شعرای هم‌طراز او آگاهانه یا ناخودآگاه برخی مواضع ناصواب می‌گرفتند یا از برخی مواضع اصولی دست برمی‌داشتند، به رغم ارتباط حسنه‌ای که آقای قزوه با همه‌ی آن‌ها داشت و دارد، هرگز در مواضعش تغییری ایجاد نشد؛ به تعبیر عامیانه‌اش «جوگیر» نشد و تحت تأثیر یا در رودربایستی دوستانش قرار نگرفت.
در همان سال‌ها که قزوه «مولا ویلا نداشت» را سرود و از نخلستان تا خیابان را منتشر کرد، دوستان دیگری هم شعرهایی از این جنس و در همان افق سرودند، سروده‌هایی گاه در قالب‌های سنّتی و گاه در قالب‌های نو. از جمله «آقای سیّدعبدالله حسینی» شعری گفته بود در دفاع از حوزه‌های علمیه و در مقام پاسخ‌گویی به کسانی که قصد تعرّض به حریم حوزه را داشتند. خود بنده هم بعد از پیام مهم حضرت امام(ره) که به «منشور روحانیت» معروف شد، با همین سبک و سیاق، شعرواره‌ای را سرودم با نام «تلویحات» که البتّه مانند خود منشور عمدتاً اعتراض‌آمیز و انتقادی بود، انتقاد از شرایط کنونی حوزه‌های علمیه؛ هرچند که در آن از اصالت و هویّت و افتخارات بی‌بدیل حوزه و اصحاب حوزه در طول تاریخ پرفرازونشیب حوزه‌های تشیّع دفاع شده بود و در حقیقت دعوتی بود برای بازگشت به اصالت و هویّت حوزه. در واقع، تلویحات، تفسیری بر «منشور روحانیت» حضرت امام (ره) بود. خواستم عرض کنم که در آن ایّام، جریان اعتراض زیر پوست ادبیات کشور در حال شکل‌گیری بود اما آقای قزوه در این میان پیشتاز بود و برجسته‌تر و ثابت‌قدم‌تر از دیگران این مسیر را ادامه داد.
من اخیراً دوباره کتاب «از نخلستان تا خیابان» را مرور می‌کردم و براساس فنّ تحلیل محتوا به این مجموعه نگاه می‌کردم تا ببینم نگرانی‌ها و دلمشغولی‌های آقای قزوه در این کتاب چه بوده. از رهگذر مرور بسامدشناسانه، از عنوان‌گذاری‌ها، از پیشکش‌ها و تقدیم‌هایی که بر پیشانی هر شعر در این مجموعه نقش بسته و کلیدواژه‌هایی که در متن قطعه‌های این اثر به کار رفته، می‌شود فهمید که صاحب این اثر دارای چه دغدغه‌هایی‌ست؛ شما به‌درستی گفتید که ایشان هنرمندیِ ویژه‌ای در نام‌گذاری‌ها دارند. در این مجموعه قسمت غزلیات ترکیب «غزل‌های داغداری» را بر پیشانی را دارد، اسامی شعرها را که مرور می‌کنیم، به امثال این نام‌ها برمی‌خوریم: «قسمت»، «دریا»، «بیعت»، «بوی سیب»، «غربت»، «آشنایی»، «زخم»، «شکوفایی»، «داغ‌داری»،… «عدالت» و…؛ در بخش دوبیتی‌ها هم که «دوبیتی‌های دلتنگی» نام گرفته، دوبیتی غربت، دوبیتی شهیدان، دوبیتی رفتن، دوبیتی انتظار و… به چشم می‌خورد؛ در ذیل رباعیات نیز «حرمت لاله‌ها»، «ای مرگ»، «قنوت شمع»، «صبح ظفر»، «تشییع جنازه» دیده می‌شود؛ فصل نوسروده‌ها که «بر امواج درد» نام گرفته، عنوان‌های «در روزگار قحطی وجدان»،«مولا ویلا نداشت»، «زبان سرخ»، «از نخلستان تا خیابان» و… را کنار هم نهاده است؛ از همین اسامی می‌توان ذهن‌خوانی کرد و فهمید که ایشان به چه چیزهایی می‌اندیشد و دغدغه‌هایش چیستند. همین‌طور از اهداءهایش، عموماً شعرها به شهیدان پیشکش شده، از قبیل: «برای شهید کوه‌پیما و همه‌ی آنها که با اروندرود به دریا پیوستند»، «برای بسیجی شهید منصور همتی»، «برای شهید بهروز مرادی و تمام شهیدان خرمشهر»، «برای شهید عاصمی فرمانده اردوگاه شهدای تخریب»، «برای بسیجی مفقودالاثر سیدحسین طباطبایی»، و….
در متن غالب اشعار مخاطب به نحوی به ادامه‌ی راه شهیدان فراخوانده شده؛ بیش‌تر شعرهای این دفتر در سوک شهیدان و حسرت شهادت و دریغاگویی نسبت به فراموشی یاد شهدا و به تعبیر معروف خود او «دریغ از فراموشی لاله‌ها» سروده و ساخته شده است. جای‌جای این کتاب به ما هشدار می‌دهد که مبادا دچار درد غفلت و بلای عافیت‌جویی و گرفتار زرق و برق قدرت و ثروت گردیم!
حسرت و مباداگویی نسبت به بی‌نصیبی از فیض شهادت:
… در روز جزا جرأت برخاستنش نیست
پایی که بر آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله بر آن نقش نبسته
(از نخلستان تا خیابان، ص ۱۲)
***
یاد حسرت‌ناک شهدا:
رفتی و بار دگر شد، شعرت ترانه‌ی دریا
عزمت صلابت طوفان، خشمت نشانه‌ی دریا
تا موج، یاد تو افتاد، چون من قرار ز کف داد
شد چاک، پیرهن باد، لرزید شانه‌ی دریا…
(همان، ص ۱۳)
***
در سوک لاله‌ی به‌خون تپیده وبا یاد یار شهادت نصیب می‌گوید:
عزا عزای لاله‌ای به خون نشسته است
به یاد دلشکسته‌ای دلم شکسته است
برایت ای سپیدپوش سبزقامت
هنوز هم سپیده در عزا نشسته است
قیام سبز نخل، چون قدت بلند است
نماز ژرف موج، چون دلت شکسته است
به شوق وصل آنچنان ز بند رستی
که بندبند پیکرت ز هم گسسته است
در ازدحام دست‌ها به گاه تشییع
غدیر دل گواه بیعتی خجسته است
دگر چراغ کوچه‌های آسمان هم
ستاره نیست حجله‌های دسته‌دسته است
تو آن امامزاده‌ای که ماه و خورشید
دخیل بر ضریح دیده‌ی تو بسته است
(همان، صص ۱۵ـ۱۶)
***
اظهار نگرانی از غربت یاد و راه شهدا و ابراز شگفتی از سکوت و سکون:
این بوی ناب وصال است، یا عطر گل‌های سیب است؟
این نفخه‌ی آشنایی، بوی کدامین غریب است؟
امشب از این کوی بن‌بست، با پای سر می‌توان رست
روشن، چراغ دل و دست، با نور «امن‌یجیب» است
در سوک گل‌های پرپر، گفتیم و بسیار گفتیم
امروز می‌بینم اما، مضمون گل‌ها غریب است
در مسجد سینه چندی است، تا صبحدم نوحه‌خوانی‌ست
بر منبر گونه شب‌ها، این‌گونه اشکم خطیب است:
«از سنگ‌های بیابان، خاموش بودن عجب نیست
از ما که هم‌کیش موجیم، این‌گونه ماندن عجیب است»…
(همان، صص ۱۷ـ۱۸)
***
اجازه بفرمایید بعضی ابیات را از برخی قطعات مرور کنیم:

در این دو روز عمر، هرچند، در پنجه‌ی غربت اسیریم
دلبسته‌ی پرواز سرخیم ننگ سلامت کی پذیریم
وقت است تا در ورطه‌ی درد، چون موج عاشق پا بکوبیم
در بارش یکریز شمشیر، مثل عقابی پر بگیریم…
(همان، ص ۲۱)
***
در سوک شهیدان جمعه‌ی خونین مکه، گفته:
آشفته کن ای غم، دل طوفانی ما را
انکار کن ای کفر، مسلمانی ما را
شوریده سران صف عشقیم، مگر تیغ
مرهم بنهد زخم پریشانی ما را …
(همان، ص ۲۵)
***
چه تنها مانده امشب در مسیر سوگورای‌ها
دل پردرد من با کوله‌بار شرمساری‌ها
هلا! ای لاله‌های آشنا بی‌پرده می‌گویم
شما را درد غربت کشت و ما را داغداری‌ها…
(همان، ص ۳۳)
***
گنج این ویرانه بودم، خار و خس دزدیده‌ام
شور عنقا داشتم، بال مگس دزدیده‌ام
از جفای خویش ما را کی امید رستنی است
بلبلم اما ز بخت بد قفس دزدیده‌ام…
(همان، ص ۳۷)
***
وقتی دل شکسته نیستان غربت است
تنها بهشت گمشده‌ی ما عدالت است
ای قاتلان عاطفه! اینجا چه می‌کنید؟
اینجا که خاک پای شهیدان غربت است
وقتی بهشت را به زر سرخ می‌خرید
چشمانتان شکاف تنور قیامت است!
منت چه می‌نهید که عمق نمازتان
خمیازه‌ای به گودی محراب راحت است
یک سوی کاخ زرددلان سبز می‌شود
یک سوی چهره‌ها همه سرخ از خجالت است
پنهان کنید یوسف اندیشه مرا
وقتی که دزد راه زلیخای تهمت است
(همان، صص ۴۷ـ۴۸)
***
این غزل اوج حسرت‌خوانی‌های قزوه را بازمی‌نمایاند:
دسته گل‌ها دسته‌دسته می‌روند از یادها
شمع روشن کرده‌ای در رهگذار بادها؟
سخت گمنامید اما، ای شقایق سیرتان
کیسه می‌دوزند با نام شما، شیادها!
با شما هستم که فردا کاسه‌ی سرهایتان
خشت می‌گردد برای عافیت‌آبادها
غیر تکرار غریبی هان! چه معنا می‌کنید
غربت خورشید را در آخرین خردادها
با تمام خویش نالیدم چو ابری بی‌قرار
گفتم: ای باران که می‌کوبی به طلب بادها
هان! بکوب اما به آن عاشق‌ترین عاشق بگو:
زنده‌ای، ای زنده‌تر از زندگی! در یادها
مثل دریا ناله سر کن در شب توفان و موج
هیچ چیز از ما نمی‌ماند مگر فریادها
(همان، صص ۵۱ـ۵۲)
***
این مثنوی با همه‌ی سادگی و روانی، به خوبی روح غربت‌چشان و زجر تنهایی‌کشان او را حکایت می‌کند:
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام
شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام

دریغاگویی از فراموشی لاله‌ها و کم‌سوشدگی شعله‌ی فانوس یاد آنان:
مرا کشت خاموشی ناله‌ها
دریغ از فراموشی لاله‌ها
کجا رفت تأثیر سوز و دعا
کجایند مردان بی‌ادعا
کجایند شورآفرینان عشق
علمدار مردان میدان عشق
کجایند مستان جام الست
دلیران عاشق، شهیدان مست
همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نام‌آورند

نواختن تازیانه‌ی انتقاد بر گرده‌ی دین‌فروشان و دنیاخریداران، به‌محابا و ملاحظه:
هلا! دین‌فروشان دنیاپرست
سکوت شما پشت ما را شکست
چرا ره نبستید، بر دشنه‌ها؟
ندادید آبی به لب‌تشنه‌ها
نرفتید گامی به فرمان عش
نبردید راهی به میدان عشق
اگر داغ دین بر جبین می‌زنید
چرا دشنه بر پشت دین می‌زنید؟
(همان، صص ۷۵ـ۷۹)

سعیدی‌راد: شعرهای این کتاب، بیشتر در سال‌های پایانی دفاع مقدّس سروده شده‌اند. در همان سال‌ها آقای قزوه به کار دیگری هم مشغول بودند و آن جمع کردن هنرمندان و جهت‌دادن به آن‌ها بود. مثلاً مدّتی ایشان مسؤولیت صفحه‌ی شعر مجلّه‌ی امید انقلاب را داشت، یا بعداً حتّی داستان نوشت و این داستان‌ها در کتابی به نام «در حاشیه‌ی شط» چاپ شد. اسم کتاب هم اتّفاقاً از اسم داستان آقای قزوه گرفته شد. دوستان دیگری مثل «محمّدحسین جعفریان» هم داستان‌هایی در آن کتاب دارند. قزوه در همین حین، ستون «دو رکعت عشق» را هم در روزنامه‌ی اطّلاعات راه انداخت که در آن‌جا خاطرات رزمندگان و شهدا را با تکنیک و بیانی ادبی بازروایی می‌کرد. یا صفحه‌ی معروف «بشنو از نی» در روزنامه‌ی اطّلاعات…

ـ رشاد: بله، شما به درستی اشاره کردید. من فکر می‌کنم آقای قزوه در همان یادداشت‌های «دو رکعت عشق» هم سبکی را در نثرنگاری و کوته‌نوشته بنا گذاشت که شاید بتوان آن را نوعی «رباعی منثور» نامید؛ زیرا همان ویژگی مشهور رباعی که مصراع چهارمش حاوی ضربه‌ی تکان‌دهنده‌ی پیام اصلی متن است را در خود دارد. خصوصاً الآن که فضا فضای فراموشی لاله‌ها و پشت کردن به ارزش‌ها و عهد بدعهدی‌ها و اسارت در چنگال شهوت و قدرت و ثروت و رفاه و عافیت است، و باید از روش‌های وجدان‌بیدارکن و تلنگرزن استفاده ‌شود، آن سبک، به‌خوبی مورد بهره‌برداری عناصر و افراد ارزشمدار و آرمانگراست. این سبک، در پیامک‌هایی که از طریق تلفن همراه می‌رسد، مورد بهره‌برداری است، همان نوشته‌های ایشان است که سینه به سینه و موبایل به موبایل در جامعه چرخیده و می‌چرخد، یا دیگران به آن سبک و با همان شیوه هنوز می‌نویسند و برای افراد می‌فرستند! با همان شیوه‌ای که آقای قزوه در سلسله‌ی «دو رکعت عشق» بنیان گذاشت، کسانی امروز یاد شهامت‌ها و اخلاص و ایثار و ازخودگذشتگی و پایداری شهدا را زنده می‌کنند یا حسرت آن ایّام و نکوهش این زمانه را به نوعی بیان می‌دارند. بنابراین آقای قزوه را از مبدعان و پیشکسوتان این سبک ادبی یا نگارش هم می‌توان قلمداد کرد. مثل فیلم‌های چندثانیه‌ای یا داستانک‌های چندکلمه‌ای که امروزه به عنوان شاخه‌هایی در حوزه‌ی هنرهای تجسمی و ادبی پذیرفته شده‌اند این شیوه نیز در نثرنگاری پذیرفته شده است؛ و این شیوه کاملاً با خصلت و خواسته‌ی زمانه‌ی ما سازگار است که روزگار صرفه‌سنجی و صرفه‌جویی اوقات و عهد فرهنگ مصرف‌های محصولات ساندویچی و کم‌حجم است؛ زمانه‌ی کم‌گوی و گزیده‌گوی اما نه لزوماً چون دُر! به این سبک قلم‌زدن و به این شیوه سخن گفتن، فراخور و درخور مخاطبان کم‌حوصله و کم‌وقت مردمان این روزگار است. زمانی که ایشان آن قطعات را در روزنامه‌ی اطلاعات می‌نوشتند و مانند بسیاری از کارهای ارزشمند دیگرش بی‌روی و ریا و بی‌سر و صدا نیز انجام می‌دادند، کم‌تر کسی به ارزش و اثرگذاری، ظرافت و زیبایی این کار واقف بود و چه بسا که اغلب کسی هم نمی‌دانست که آن نوشته‌ها تراوش و تراوه‌ی قلم آقای قزوه است.
امّا فرمودید که در زمان انتشار شعر «مولا ویلا نداشت» در مجلس غوغایی شد… بله، همین‌طور است. نمایندگان مجلس، طبعاً نمایندگان اقشار جامعه و افکار عمومی جامعه هستند. بعضی با بدفهمی نسبت به شعر آقای قزوه موضع گرفتند چون نمی‌دانستند که ذهنیت و شخصیتی که پشت این شعر است، کیست و چگونه است. ولی بودند کسانی هم که درک درستی از مضمون این شعر داشتند. ایشان در اواخر عمر حضرت امام(ره) و پس از حضرت امام(ره) آن موج را ایجاد کرد؛ یعنی در همان هنگامی که خود امام(ره) هم در جایگاه قدرت و حاکمیت موضعی کاملاً انتقادی و اعتراضی داشت. آقای قزوه هم در واقع به پیروی از امامش این شیوه را آغاز کرد. خُب، قوّه‌ی مقنّنه حسّاس‌تر از دو قوّه‌ی دیگر است؛ بازوی تفکّر و اندیشه‌ی حاکمیت است نه اجرا. به هر حال، اینکه شعر یک شاعر جوان در فضای پرغوغا و پرهیاهوی آن روزگار، در زمانی که گفتن این حرف‌ها از نظر خیلی‌ها زود بود، بتواند تا آن‌جا پیش برود که در متن جامعه و در دل نمایندگان برگزیده‌ی آحاد مردم تنش و چالش ایجاد کند، نشان‌دهنده‌ی قوّت این شعر و قدرت این شاعر است و نشان می‌دهد این صدایی بوده که توانسته به جایی برسد.

سعیدی‌راد: این شعر را اگر کسی جز قزوه می‌گفت، می‌شد برداشت دیگری از سخنانش کرد. امّا قزوه کسی بود که در خطّ امام و انقلاب بود و خودش در جبهه‌ها حضور داشت. قزوه از جبهه به متن جامعه برگشته بود و نابسامانی‌ها را دیده بود و…

ـ رشاد: درواقع از نخلستان به خیابان آمده بود. نخلستان آن زمان، همان جبهه‌ها بود و قزوه از آن منظر به خیابان‌های جامعه نگاه می‌کرد.

سعیدی‌راد: صفحه‌ی «بشنو از نی» که سال‌ها جریان ادبی کشور را رهبری می‌کرد، باز یکی از ابداعات پربرکت آقای قزوه بود. این صفحه، هم در میان جوانان استعدادیابی می‌کرد، و هم جریان‌ساز بود.

ـ رشاد: نام‌گذاری همین صفحه هم نشان‌دهنده‌ی روحیات و شخصیت آقای قزوه است. آقای قزوه را می‌توان «نی و نای» ادبیات انقلاب اسلامی نامید که همواره از جدا شدن و دور ماندن از اصل خویش و اسارت در غریبستان حیات مادّی می‌نالد؛ گویی فضا و محیط هم با او سر ناسازگاری دارد. آقای قزوه همان نیی است که از نیستان جبهه و ارزش‌ها بریده شده و او را در پارک مصنوعی جامعه‌ی ما کاشته‌اند؛ طبعاً تنفّس برای چنین کسی در این فضا دشوار است. مثل اینکه شما درختی را از فضای شرجی و بارانی شمال بیاورید و در شهری کویری یا شهر آلوده‌ای مثل تهران بکارید؛ خُب، به این درخت سخت می‌گذرد. غرض اینکه انتخاب آن عنوان هم چنین حکایتی دارد و این نمونه‌ی دیگری‌ست از انتخاب خوب و متناسب عنوان‌ها.

سعیدی‌راد: خود شما صفحه‌ی «بشنو از نی» را دنبال می‌کردید؟

ـ رشاد: به طور مرتّب نه، ولی گاهی این صفحه را می‌دیدم. ستون «دو رکعت عشق» را هم اول نمی‌دانستم ایشان می‌نویسد، تا اینکه روزی از خود آقای قزوه شنیدم. شاید جای تأسّف نباشد که بگویم متأسّفانه، ولی به هر حال، من کم‌تر فرصت می‌کنم روزنامه بخوانم، سال‌هاست که ورود روزنامه را هم به دفتر کارم ممنوع کرده‌ام.

سعیدی‌راد: شما با آقای قزوه همکاری نزدیکی هم داشته‌اید؟

ـ رشاد: مجال درخور اعتنایی برای کار مشترک با جناب قزوه پیش نیامد، فقط مدّت کوتاهی آن هم به صورت جسته و گریخته بعد از ارتحال حضرت امام (ره) مرحوم حاج احمد آقا از من خواستند که دیوان حضرت امام(ره) را جمع‌آوری کنیم. من هم تعدادی از دوستان را در مؤسّسه‌ی تنظیم و نشر آثار حضرت امام(ره) دعوت به همکاری کردم که آقای قزوه هم یکی از آنان بود. بعضی از دوستان همکاری پررنگ‌تری داشتند و برخی کم‌رنگ‌تر. دوستانی مثل مرحومان مهرداد اوستا و محمود شاهرخی جذبه، و نیز حضرات آقایان حمید سبزواری، ساعد باقری، مشفق کاشانی، معلّم دامغانی، محمدعلی مردانی، حسین آهی، عبدالجبار کاکایی، و… در کارهای ادبی مؤسسه‌ی تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی(ره) که از جمله‌ی آن‌ها تدوین دیوان آن بزرگوار بود، با بنده همکاری می‌کردند. نخستین مقدّمه را بر دیوان حضرت امام(س) مرحوم جذبه نوشتند. بعد هم سه جلد سوکنامه در رثای حضرت امام(ره) تدوین و به چاپ سپردیم که مقدّمه‌ی جلد اوّل را آقای اوستا نوشتند. بعدها من خودم به تنهایی نسخه‌ی دوم دیوان را با اضافات و تعلیقات و مقدمه‌ی دیگری کار کردم.

سعیدی‌راد: درباره‌ی آقای قزوه نکات ناگفته‌ی زیادی هست. یکی دیگر از کارهای ارزشمند ایشان، چاپ نزدیک به دویست عنوان کتاب از شاعران انقلاب بود که این کتاب‌ها به مراکز فرهنگی سراسر دنیا ارسال شده و بخشی از آن هم به چند زبان در حال ترجمه است…

ـ رشاد: اینکه آثار شاعران انقلاب منتشر شود و به خارج از مرزها فرستاده شود تا در دسترس علاقه‌مندان زبان فارسی و شعر معاصر ایران قرار گیرد، بسیار کار خوبی‌ست. ارزش این کار وقتی بیشتر مشخّص می‌شود که بدانیم پیش از انقلاب، رژیم پهلوی، آثاری را به شکل جهت‌دار با هزینه‌ی قابل توجّهی می‌خریده و برای بیش از دو هزار و پانصد کتابخانه و مرکز تحقیقاتی و ادبی می‌فرستاده. خُب، متأسفانه بعد از انقلاب، این فعالیت تعطیل شد. آن‌ها با اهداف خودشان آن کار را انجام می‌دادند ولی ما با اهداف متعالی انقلاب این شیوه را تعقیب نکردیم. تا جایی که در کشورهای دیگر این مطلب جا افتاد و پذیرفته شد که پس از انقلاب، ادبیات و شعر فارسی عقیم شده و شعر جدید و شاعر جدیدی ظهور نکرده است. اقدام آقای قزوه، پاسخ خوبی به این شبهه و شائبه‌ی زیان‌بار است. این در حالی است که به موازات کم‌کاری ما، بعضی از جریان‌ها در اقدامی موازی، آن کار را دنبال می‌کردند. خود من در مقرّ سازمان ملل در سوییس از نمایشگاه دائم و کتابخانه‌ی آثار فارسی بازدید کردم و دیدم که مجلّات بی‌ارزش یا انحرافی مانند مجلّات سازمان منافقین در آن‌جا به وفور در دسترس است ولی حتّی یک کتاب دینی و انقلابی که بعد از انقلاب به آنجا رسیده باشد، وجود نداشت. ارزش کار آقای قزوه وقتی برجسته‌تر می‌شود که می‌فهمیم ایشان با این کارش چنین خلأ و نقصانی را جبران می‌کند. این نشان می‌دهد که کار دستگاه‌هایی که مسؤول این قبیل فعالیت‌ها هستند، کافی نیست. دستگاه‌هایی که در امور بین‌الملل عهده‌دار مسائل علمی فرهنگی و ادبی ما هستند، باید همین روش را دنبال کنند. من حتّی در انبارها یا کتابخانه‌های متروکه‌ی بعضی از رایزنی‌ها و سفارت‌خانه‌ها دیدم که اگر کتابی هم فرستاده شده، آن‌جا تلنبار شده و توزیع نشده و خاک می‌خورد. یا گاهی بعضی از دولت‌های بعد از انقلاب که گرایش‌های خاصی داشتند، کتاب‌هایی را با سوبسید جریانی و خطّی خودشان چاپ یا خریداری کرده و به مراکز خارج از کشور فرستاده‌اند که در طول تاریخ حتّی یک نفر هم مطمئناً به آن‌ها مراجعه نخواهد کرد. از این جهت، کار آقای قزوه بسیار کار ارزشمندی‌ست.
بنده شخصاً نسبت به آقای قزوه احساس دین می‌کنم و ایشان را جزو عناصری می‌دانم که به لحاظ تدین و تعهد، درست‌اندیشی، استقامت و استقلال فکری، ثبات قدم و پایداری، وفاداری به ارزش‌ها و آرمان‌ها، انتقادگری و صراحت لهجه و مهم‌تر از همه التزام عملی پیوسته به آنچه که طی این سه دهه گفته و نوشته، ممتاز می‌دانم؛ همین جهات هم سبب شد که با همه‌ی اشتغالات علمی و فکری و به‌رغم فاصله گرفتن از عرصه‌ی ادبیات و زمین‌بوسی دیرزمان شعر و کار ذوقی، در این گفت‌وگو شرکت کنم. البتّه امثال ایشان هم کم‌شمار نیستند و من امیدوارم که هر چه زودتر برای پاسداشت پیشکسوتان ادبیات انقلاب و مقاومت، به‌ویژه برجستگان عرصه‌ی شعر ـ که شاخص‌ترین یا از شاخص‌ترین هنرها و پیام‌افزارهای انقلاب بشمار است ـ از سوی مبادی امور اقدام درخوری صورت بندد، برای کسانی چون استادان حمید سبزواری و مشفق کاشانی، کار درخور شأن آنان انجام گیرد. آقای حمید سبزواری در این میان، به خاطر نیم قرن درست‌اندیشی و زلالی زبان، استقامت و استواری عملی و مبارزه‌ی نستوهانه و خستگی‌ناشناسانه در راه و راستای آرمان‌های انقلاب و ادبیات انقلابی، و به مثابه بقیهًْ السلف، از اولویت دوچندان برخوردار است.

شهود و شیدایی

اشاره
اشعار عرفانی حضرت امام(س) از گرانبهاترین مواریث معنوی آن بزرگوار است، نسخه‌ی دوم دیوان آن حضرت با اهتمام مجدد نویسنده با تصحیح و تکمیل متن اشعار و فهارس به ضمیمه‌ی تعلیقات و ملحقات، فراهم آمده که عنقریب در دسترس شیفتگان عرفان علوی و شیدایان اندیشه‌ی روح‌اللهی قرار می‌گیرد.
قبسات فرصت را مغتنم شمرده، مقارن سالگشت ارتحال آن بزرگوار، نگاشته‌ی زیر را که بخشی از مقدمه‌ی نسخه‌ی دوم دیوان است، تقدیم خوانندگان عزیز می‌کند.

مویه‌ روحگداز

شعر حضرت امام خمینی(س) مویه‌ی روحگذار بشر از درد دیرین فراق، هبوط است و، شقشقه‌ی انسان تبعیدی در هول و حیرت ظلمات طبیعت.

شعر آن بزرگوار تازشی است بی‌باکانه بر مدّعیان مسلک‌مدار و تازیانه‌ای است بیدارگرانه بر گرده غفلت‌زدگان وادی ضلالت و نقدی است بی‌پروا بر بیراهه‌های معرفت و کژراهه‌های هستی‌شناسی و نقبی است بی‌پیرایه به جهان‌بینی شهودی و انسان‌شناسی و سلوک عرفانی.

سروده‌های حضرت امام(س) سرشار است از مطالب و مضامینی چون: شرح عهد الست، بازگفت حسرت‌آمیز جاه و مجد نخستین انسان، بیان رنج هبوط و درد فراق، غم غربت و بی‌همزبانی در غریبستان خاک و دلتنگی در تنگستان طبیعت، مویه هجران و آرزوی هجرت، ناشکیبی و شوق وصال، فقر و استغنا، ملامت زهد ریایی و خودبینی و انانّیت، تحقیر عقل‌ورزی به عنوان آفت اصلی عرصه معرفت، تقبیح مسندنشینی و مسلک‌پرستی و مدرس‌گزینی، تخطئه طرق ناصواب معرفت و هستی‌شناسی، تبیین بی‌اعتباری علوم اعتباری، ملامت نفس و نکوه نفسانیات، ستایش عشق و سفارش به وارستگی و قطع تعلقات دنیوی، توصیف شور و مستی و طرب، توصیه به خودکاوی و خویشتن‌شناسی، شرح مقامات سیر و سلوک و تجرّد، بیان طرق صحیح معرفت، وحدت وجود و مراتب وجود، عوالم هستی، جایگاه رفیع انسان و استعدادها و استطاعت‌های او، آیت و مرآت بودن موجودات، سیلان وجود، جذب و انجذاب مستمر میان هستی و هستی‌پرداز، صیرورت همه‌گیر و پیوسته جهان به سوی حق، حیات و تسبیح مدام همه باشندگان از جماد و نبات تا… و بالاخره؛ بازگویی دشواری‌های راه و ضرورت ریاضت و مجاهدت در طریق شهود و وصال، و شرح حالات قبض و بسط و دریافت‌ها و تجربه‌های عرفانی و در نهایت:

فناء فی الله و بقاء بالله،

که:

إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ

و گفته‌اند:

النّهایاتُ هی الرّجوعُ الی البدایاتِ.


لسان شعر

اگرچه امام(س) «لسان شعر را که بالاترین لسان‌هاست» برای بیان بی‌پرده و پیرایه مضامین یاد شده به کار گرفته است، اما خود را شاعر نمی‌انگارد و هرگز نباید او را در زمره شاعران به شمار آورد؛ که:

وماعلمناه الشعروماینبغی له.

قابلیت قالب شعر به‌ویژه غزل عرفانی سبب شده است که آن بزرگوار از این امکان برای بازگویی مقاصد خویش بهره گیرد. از همین رو، شعر حضرت امام(س) در زمره سروده‌های عرفانی و از نسخ شعر معرفتی به شمار می‌آید و از ویژگی‌های این نوع شعر که بارزترین آن‌ها ایهام مضاعف و به کار گرفتن اصطلاح‌ها و تعبیرهای حیات مجازی و مُلکی برای بیان حالات و مقامات حیات حقیقی و ملکوتی می‌باشد، در حد اعلا برخوردار است.

نزد اهل فن روشن است که این نوع استخدام کلمات و اصطلاحات، علل واسراری دارد. مهم‌ترین علت: امتناع از دسترسی نااهلان که استعداد فهم رموز دقیق و استطاعت درک اسرار عمیق و مضامین ظریف عرفانی را ندارند می‌باشد. تنها صاحبان صلاحیت و واجدان اهلیت، مخاطب این مخاطبات و محاورانند. این سرّپوشی و مخاطب‌گزینی در وادی معرفت، مطلوبیت تام دارد.

اهل دل عاجــز ز گفتار است با اهل خـرد

بی زبان با بیدلان هرگز سخن‌پرداز نیست

راز مگشای مـگر در بر مست رخ یـــــار

که در این مرحله او محـرم راز است هنوز

بیــدل کجا رود، به که گوید نــیاز خویش؟

با ناکــسان چگونه کند فــاش، راز خویش

با عـاقلان بــی‌خـــبر از ســوز عـاشــقی

نتوان دری گشـود، ز سـوز و گداز خویش

شاعر و عارف قرن هشتم، ملا محمدشیرین شمس مغربی گفته است:

اگــر بینــی در ایــن دیــــوان اشــــعار

خـــرابـات و خــــرابـاتـی و خــــمار

شـــراب و شــاهـد و شــمع و شبســتان

خــــــروش بربــــط و آواز مســــتان

مــــی و میخـــانه و رنــد و خــــرابات

حـــریف و ســـاقی و نــرد و مناجــات

نــــوای ارغـنــــون و نــــاله نــــــی

صبـــوح و مجـــلس و جـــام پیاپــــی

خـــم و جـــام و سبـوی مــی‌فروشــی

حــریفی کـــردن انــدر بــاده نوشــــی

ز مسجـــد ســــوی میخـــانه دویـــدن

در آنجـــــا مدتـــی چـــــند آرمیـــدن

خـــط و خــــال و قـــد و بـالا و ابــرو

عــذار و عـــارض و رخســار و گیســو

لب و دنــدان و چــشم شـوخ و سرمست

ســر و پـــا و میــان و پنجــه و دســت

مشــو زنــهار از ایــن گفتـــار در تــاب!

بـــرو مقصــود از آن گفتـــار در بـــاب

مپیــچ انــــدر ســـر و پـــای عبـــارت

اگـــر هستــی ز اربـــــاب اشــــــارت

……

نــــظر را نـــــغز کـن تا نـــــغز بینــی

گــــذر از پـوسـت کن تا مـــغز بینـــی

نــــظر گـــر بـــرنــداری از ظــواهـــر

کجـــا گـــردی ز اربــــاب ســـرائــر

چــو هریک را از این الفاظ جــانی است

به زیــر هریـــک از اینها جــــهانی است…

نیز هاتف در ترجیع‌بند عرفانی خود سروده است:

هـــــاتف اربـــاب معرفت، که گهــــی

مســـت خــوانندشان و گــــه هشــــیار

از مــــی و بــــزم و ســـاقی و مطــرب

وز مُــــــخ و دیـــر و شـــاهد و زنــار

قصــــد ایشــان نــهفته اســـراری است

کـــه بـــه ایـــما کـــنند گــاه اظهـــار

پــــی بـــری گـــر به رازشـــان، دانــی

کـــه همین اســت ســـرّ آن اســــــرار

که یــکی هست و هیـــچ نیست جـــز او

وحــــــــده لا الــــــه الاهـــــــــو

إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِیدٌ.

در این سخن برای صاحبدلان یا آنان که با حضور گوش فرا می‌دارند، اندرزی است.

شیخ شبستری با نظری افراط‌آمیز معتقد است که چون مضامین ملکوتی، حقیقی و متأصل‌اند، الفاظ و مصطلحات نخست برای تفهیم مقاصد عقلانی و مفاهیم وضع شده‌اند و عوام به تناسب فهم خود به رسم «نقل عرف عام» واژگان را از سر مجاز در بیان معانی ملکی غیراصیل به کار برده‌اند، آنگاه بر اثر کثرت استعمال الفاظ در معانی مورد فهم عامه، چنین پنداشته شده که کاربرد آن‌ها در معانی عرفانی جنبه مجازی دارد!

هرآن چــــیزی که در عالم عیــــان است

چـــو عکسی ز آفتاب آن جــــهان است

جـهان چون زلف و خط و خال و ابروست

که هر چــیزی به جای خــویش نیکوست

تجـــلی گـه جــمال و گـه جــلال است

رخ و زلــــف آن معــــانی را مثال است

هــــر آن معنــی کــه شــد از ذوق پیـدا

کجـــا تعبیــــر لفظــــی یـــــابد او را

چــــو اهـــل دل کند تفسیـــر معنــــی

بــه ماننــدی کـــند تعبیـــــر معنـــــی

که محسوسات از آن عالم چــو سایه است

که این چــون طفل و آن مانند دایــه است

بــه نــزد مــن خـــود الفـــاظ مــــأول

بـــر آن معنــــی فتـــاد از وضــــع اول

به محسوسات خاص از «عرف عام» است

چـــه داند عـام کـان معنـــی کدام است؟

تنـــاسب را رعــــایت کــــرد عــــاقل

چـــو سـوی لفظ، معنـــی گشت نـــازل

ولـــی تشبیه کلــــی نیســـت ممکــــن

ز جـسـت‌وجـوی آن مـی‌باش ســاکن…

ناله نی

حضرت امام(س) گاه همچون نی از نیستان ببریده‌ای که در هفت بندش شرار افتاده از غربت مویه می‌کند و از هجران می‌گوید و در شوق لقا و بازجستن روزگار وصل می‌گدازد:

ما را رها کنید در این رنج بـــی‌حـــساب

با قلب پــاره پــاره و، بـا سینه‌ای کـــباب

عمری گذشت در غم هجـران روی دوست

مرغـــم دورن آتــش و، ماهـی برون آب


و یا در این بیت:

آن نـــالـــه‌ها که از غـــم دلدار مـی‌کشم

آهــی است، کز درون شـرر بار مــی‌کشم

و نیز:

با که گویم: که دل از دوری ‌جانان چه کشید؟

طاقت از دست برون شدکه چنین زار شدم

و…

عمری گذشت و، راه نبردم به کـوی دوست

مجلس تمام گشت و، ندیدیم روی دوست

و….

ای دوســـــت! ببین حـــال دل زار مـــرا

ایــن جـــان بلا دیـــده بیمـــار مـــرا!

تا کـی در وصـــل خـــود به رویم بندی؟

جــــانــا مپسنــــد دیگـــــر آزاد مرا

اَنتَ الذی اَشرقتَ الاَنوارَ فی قُلوبِ اَولیائِک حتّی عَرَّفوک وَوَحَّدوک، و انتَ اَلذی اَزَلتَ الاغیارَ عَن قُلوبِ اَحّبائِک حتّی لَم یحّبُواسِواک وَلَم یلجَوِا الی غَیرِک. اَنتَ المونِسُ لَهُم حَیثُ اَوحَشَتهم العَوالِمُ. ماذاوَجَدَ مَن فَقَدَک وَ ما الذی فَقَدَ مَن وَجَدَک…

… تو همانی که انوار را در دل اولیاء خود تاباندی تا تو را شناختند و یگانگی‌ات را باور کردند، و تو همانی که اغیار را از دل‌های دوستانت زدودی تا آنکه جز تو را دوست ندارند و به غیر تو پناه نبرند. تو در هنگام وحشت مونس آنانی. آن که تو را از دست داد، چه به‌دست آورد و آن که تو را یافت، چه از دست داد؟

حضرت امام از تنهایی و بی‌همزبانی در غریبستان خاک شکوه می‌کند:

با که گـویم راز دل را؟ کـس مرا همراز نیست

از چه جویم سرّجان را، در به‌رویم باز نیست

……

با که گویم درد دل را، از که جویم راز جان را؟

جز تو ای جان! رازجویی، درد دل‌یابی ندارم

……

با که گویم: غـــم دیوانگی خـــود، جـز یار؟

از که جـــویم ره میخـانه به غیر دلــدار؟

و گاه تجدید مجد نخستین انسان را، انسانی که «نقطه عطف راز هستی» است آرزو می‌کند و آن عهدی را که آدم به مثابه خلیفه خدا مسجود ملائک گردید، حسرت می‌برد:

بــگـذارید که از بتکـــده یــادی بـــکنم

مـن که با دست بت میکـــده بیدار شدم

پیشینه افتخارآمیزی که سبب شد حس تفاخر از قدسیان سلب شود، چرا که در آن عهد، انسان به امتیاز «علم الاسماء» ممتاز شد:

قدسیان را نرسد تا که به ما فخــــــر کنند

قصّه «علّم‌الاسماء» به زبان است هنوز

و گاه غم هجران را ناپایدار دانسته، مژده وصل در دل می‌پرورد:

غم مخـور! ایام هجــران رو به پایان می‌رود

این خــماری، از سرِ ما میگساران می‌رود…

وعده دیـدار نزدیک است یـاران! مژده باد

روز وصلش می‌رسد، ایام هجـران می‌رود


جهان‌بینی شهودی

جهان‌بینی حضرت امام(س) جهان‌بینی اشراقی و شهودی است. هستی‌شناسی او هستی‌شناسی‌ای عاشقانه و از سر شیدایی است، و همه سعی و سوز آن بزرگوار در آشکار ساختن آفات و موانع حصول به چنین هستی‌شناسی‌ای است. در اشعار ایشان در کنار مسأله شهود و شیدایی، بیش از هرچیز، انواع حجب نورانی و ظلمانی و چگونگی خرق آن‌ها مورد توجه است:

در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب

این حجاب است که خود راز معمای من است

……

پــاره کن پــرده انوار میان من و خــود

تا کند جــلوه، رخ ماه تـو انـدر دل مــن

علم خود از حُجُب نورانی است و دانش غیرافاضی، هرگز راز هستی را نتواند گشود:

در برِ دلشدگان، علم حجـاب است، حجاب

از حجاب آن‌که برون رفت به‌حق، جاهل بود

……

از درس و بـحث مدرسه‌ام حـاصلی نشد

کـی مـی‌توان رسید به دریا از این سـراب؟

هرچــه فراگــــرفتم و، هـرچــه ورق زدم

چـیزی نبــود غیر حجـابی پس از حجــاب

……

از قیـــل و قــال مدرسه‌ام حاصلی نشــد

جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش

آنچه که فهم حقایق هستی را ـ کماهی ـ میسور و درک محضر هستی‌پرداز را ممکن می‌سازد، در پیچ و خم‌ علم و خرد و در جمع کتب یافت نمی‌شود:

بردار کتــاب از بـــرم و، جــام مـــی آور!

تا آنچــه که در جمع کتب نیست بجــویم

از پیچ و خــم علم و خــرد، رخــت ببندم

تـا بار دهــد یـار، به پیچ و خــم مویم

……

عــالم که به اخــلاص نیاراسته خـــود را

علمش به حجـابی شده تفسیر و دگـر هیچ

عــارف که ز عـرفــان کتبی چند فراخواند

بسته است به الفاظ و تعابیــر و دگر هیچ

حضرت امام خمینی(س) خودبینی و انانیت را حجاب و حایل وجه‌الله و ظهور حضرت حق دانسته، رها شدن از چنین شرکی را که حتی نام‌آوران عرصه «عرفان در ورطه» آن غرقند، کاری بس دشوار می‌شمارد:

بگذر از خویش اگر عــاشق دلــباخـته‌ای

که میان تو و او جـز تو کسی حایل نیست

گفتم از خــود برهم تا رخ مــاه تــو ببینم

چــه کنم من که از این قید منیت نرهیدم؟

تا خــود بینــی تــو، مشرکی بیش نـه ای

بــی خـــود بشوی که لاف مطلق نزنـی

با چشم «منی» و گوش «تویی» مشاهده جمال یار و شنیدن آوای نگار ممکن نیست، چه آنکه «ما و منی» حجاب رؤیت است:

با چشـــم منــــی جـــمال او نتـوان دید

با گــوش تــویی نغمه او کـــس نشنید

ایـن ما و تویی مایه کوری و کـری است

ایـن بت بشکن، تا شـودت دوست پـدیـد

هیهات که اسیر نفس به مقام قرب دست یابد:

هیهــــات، که تــا اســــیر دیــو نفســی

از راه «دنـی» ســــــوی «تدلـی» گذری

چگونه ممکن است دشمن‌ترین دشمنان انسان در خانه دلش جا خوش کرده باشد و دوست‌ترین دوستان در آن وارد شود!

القلبُ حَرَمُ اللهِ فَلا تُسکن فی حَرَمِ اللهِ غَیرَهُ،

دل حرمسرای خداست، در حرمخانه او جز او را جای مده.

پیش از فراموش کردن خویش، انتظار فهم توحید، عطر وحدت از شیشه شرک بوییدن است؛ خود هست بینی، مایه دویی است:

آن کـــس کــــه ره معـــرفهالله پــوید

پیــوســــته ز هر ذره خــــدا می‌جــوید

تا هســــتی خـــویشتن فــــرامش نکند

خـــواهد که ز شرک عطر وحـدت بوید


تازیانه تعریض بر گرده حلاج

حضرت امام (س) به کسانی چون حسین بن منصور حلاج که اسطوره نفی نفس و وصول به حق هستند، تعریض دارد که در اوج بی‌خودی نتوانسته‌اند «من متعین» خویش را فراموش کنند:

بر فراز دار، فـــریاد انـــاالحـــــق می‌زنـی

مدعی حـــق‌طلب! انیـت و انـا چـــه شد؟

صـوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقـه را

دم زدن از خـویشـتن با بـوق و با کرنا چه شد؟

……

مرشد! از دعوت به‌سوی خویشتن بردار دست

لا الـهت را شـنیدسـتم ولـی الا چـــه شد؟

……

کاش در حلقه رندان خبری بود ز دوسـت

سخن آنجا نه ز «ناصر» بود، از «منصور» است

دل سپردن به عالم هستی و حتی تعلق خاطر به بهشت و فردوس، خود بندی بر بال معرفت و سلسله‌ای بر پای طلب است:

تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی

جدا گشتی ز راه حــق و پیوستی به باطل‌ها

اگــــر دل داده‌ای بر عــالم هستی و بالاتر

به خـود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسل‌ها

عقل‌گرایی و برهان‌مداری نیز خود رادع و مانع معرفت است، یا دست‌کم خرد راهبر مطمئنی نیست:

ای عـــــشق! بیاب یــــار را در همه جـا

ای عــقـل! ببـنـد دیـــده بــی‌خـــبــری

……

به می بر بند راه عــــقل را از خــــانقاه دل

که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقل‌ها

دل‌خوش داشتن به عبادات ظاهری و طاعات صوری، حجاب وصال است؛ مسجد و دیر و کنشت و خانقاه اگر مسند و مقصد شدند، تجلیگاه حضرت حق نیستند و، خرقه و دلق و سجاده اگر آدمی را اسیر رنگ و بوی خود سازند، اغلال و قیود جانند:

این عبادت‌ها که ما کردیم، خوبش کاسبی است

دعوی اخلاص با این خودپرستی‌ها چه شد؟

……

طـاعـــات مــــرا گـــنـاه بــایـد شـــمری

پـس از گـنـه خـــویش چـه سـان یاد کنم؟

……

در میخــانه گـــشایید به رویم، شب و روز

که من از مسجــد و از مدرسه بیزار شدم

……

مرا که مستی عشقت، ز عقل و زهــد رهاند

چـــه ره به مدرسـه یا مسجــد ریا دارم؟

……

عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش

ما و کوی بت حــیرتزده خــانه به‌دوش

از در مدرســـه و، دیــر و، خـــرابات شدم

تا شوم بر در میعادگهش حــلقه به‌گوش

……

ساقـــی! به روی مـن در میخـــانه باز کن

از درس و، بحـــث و، زهد و، ریا، بی‌نیاز کن

تاری ز زلف خــم خــم خـود، در رهم بنه

فارغ ز علم و، مسجد و، درس و، نمـاز کن

……

مسند و، خــرقه و، سجــاده، ثمربخـش نشد

از گلستـان رخ او، ثمـری مـــی‌جـــویم

……

خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است

تاجدار و خرقه‌دار، از رنگ و بو افتاده نیست

تا اســیر رنگ و بویی، بــوی دلـبر نشنوی

هرکه این اغلال در جانش بود، آماده نیست

……

رهرو عشقی اگر خــرقه و سجـــاده فکن

که به‌جز عشق، تو را رهرو این منزل نیست

……

تو که دلبسته تسبیحــی، و وابسته دیـــر

ســاغر بــاده، از آن میکــده امیــد مــدار

پاره کن سبحه و، بشکن در این دیر خـراب

گر که خـواهی شوی آگاه ز ســرالاسرار

مسالک جهان‌بینی و هستی‌شناختی به چهار نوع عمده قابل تقسیم است: حسّانی، عقلانی، وحیانی و شرقانی. جهان‌بینی حسی بر تجربه، جهان‌بینی عقلی بر برهان و جهان‌بینی دینی بر وحی تکیه دارد. اما جهان‌بینی شرقانی مبتنی بر عشق است، هریک از این مسالک دارای مبادی، مبانی، منابع، مراحل، موانع و معاییری است که ما در این نوشتار، به اختصار به مسائل مربوط به جهان‌شناسی عاشقانه و شرقانی اشاره می‌کنیم. اگرچه به فرموده رسول حق:

الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق

و به تعبیر حضرت امام(س):

کو آن‌که سخـن ز هر که گفت از تو نگفت؟

آن کیست که از مـی وصالت نچــــشید؟

……

غیـر ره دوســـــت کــی توانــی رفتــن؟

جــز مدحـــت او کجـــــــا توانی گفتن؟

هر مدح و ثـــنا که می‌کنی مدح وی است

بیـــدار شــو ای رفیـــق! تا کی خــفتن؟

… لِکُلٍّ جَعَلْنَا مِنکُمْ شِرْعَهً وَمِنْهَاجاً وَلَوْ شَاء اللّهُ لَجَعَلَکُمْ أُمَّهً وَاحِدَهً وَلَکِن لِّیَبْلُوَکُمْ فِی مَآ آتَاکُم فَاسْتَبِقُوا الخَیْرَاتِ إِلَى الله مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ.

… برای هر گروهی از شما شریعت و روشی نهادیم، و اگر خدا می‌خواست همه شما را یک امت می‌ساخت، اما خواست در آنچه به شما ارزانی فرمود بیازمایدتان، پس در نیکی‌ها بر یکدیگر پیشی بگیرید، بازگشت همه شما به سوی اوست، تا از آنچه در آن اختلاف می‌کردید آگاهتان فرماید.


تخطئه مسلک‌مداران و مدرس‌نشینان

حضرت امام(س) در بسیاری از سروده‌های خود به نقد و تخطئه مسالک نامطمئن و کژراهه‌های وادی معرفت و نکوهش مدعیان مسلک‌مدار و عالمان مدرس‌نشین و کوردلان مسندگزین پرداخته است. آن بزرگوار که خود از استادان مسلم فلسفه، عرفان، فقه، کلام و دیگر علوم حوزه دین‌پژوهی و دین‌داری در عصر خویش است، اتفاق و اطلاق این علوم را مورد تردید قرار می‌دهد و معرفت فیلسوفان، عارفان، صوفیان و مدرسیان را به نقد می‌کشد؛ فلسفه را از آن جهت که مایه غفلت و غرور می‌گردد «حجاب اکبر» می‌نامد و از آن حیث که از درک حقایق و دقایق ـ کماهی ـ عاجز است «چشمی علیل» می‌انگارد، به برهان حیرت‌افزای سینوی که کسی را به طور سینای شهود رهنمون نشد و به اسفار صدرا و شفای بوعلی که با همه استواری و اتفاق از معرفت باری و باریافتن به بارگاه یار گرهی نگشودند، می‌تازد:

آنانکــه به علــــم و فلسفــــه مــی‌نازند

بر علـــم دگـــر به آشکـــارا تـــازنـــد

ترسم که در این حجـــاب اکبر، آخــــر

سـرگـــرم شوند و خـــویشتن را بازنـد

……

علمـــی که جـــز اصطلاح و الفاظ نبــود

جـــز تیرگی و حجـــاب چـــیزی نفزود

هرچـــند تو حـــکمت الهـی خـــوانیش

راهی به سـوی کعبــه عــــاشق ننمود

……

ابن سینا را بگــو: در طور سینــا ره نیافت

آن‌که را برهان حیران‌ساز تو، حیران نمود

……

اسفـــار و شفــاء ابن سینـــا نگــــشود

با آن همـه جـــر و بحــث‌ها مشکل مـا

……

با فلسفـــه، ره به ســـوی او نتــوان یافت

با چـــشم علیل، کـــوی او نتـــوان یافت

این فلسفــــه را بهل که با ‌شهپر عشـــق

اشـراق جــــمیل روی او نتـــوان یافت

همان‌گونه که سرانگشت فلسفه، گره‌گشا نیست، عرفان متعارف (نظری) نیز نمی‌تواند انسان را از هجر جمال دوست باز رهاند. از «ورق پاره‌های عرفانی» خبری به دست نمی‌آید و «آینه فلسفه و عرفان» نماینده قامت یار نیست، بل خود صنمخانه‌ای است با هزاران بت، طوطی‌وار «لاف عرفان زدن» چیزی جز به گمان و پندار دل خوش کردن و در لاک خویش واقف ماندن نیست:

تا تکیه‌گـــهت عصـــای برهـــان باشـد

تا دیدگــــهت کتـــــاب عرفــــان باشد

در هجــــر جـــمال دوست، تا آخـر عمر

قــلب تـو دگـرگـــون و پـریـشــان باشد

……

از ورق پاره عرفان، خـبری حاصل نیست

از نـهانـخــانه رندان، خــبـری مـی‌جـویم

……

بشکــنیم آینه فلسفــــه و عرفــــان را

از صـنمـخـــانه این قــافـله بیـگانه شویم

……

طوطـــی صفتی و لاف عرفــــان بزنـــی

ای مـــــور! دم از تـخت سلیمان بزنــــی

فرهــــاد ندیده‌ای و شیریــن گـشتــــی

یـاســر نشدی و دم ز سـلمـــان بزنــــی

……

آن کس که به زعـم خــویش عـارف باشد

غـــواص بـه دریـــای معـــارف بــــاشد

روزی اگــــر از حجــــاب آزاد شــــود

بـیند که بـه لاک خـــویش واقف بـــاشد

……

از «فتوحـاتم» نشد فتحی و از «مصباح»، نوری

هر چه خواهم،در درون جامه آن دلفریب است

حضرت امام(س) صوفیان محجوب، فیلسوفان مهجور و عالمان مفتون را به تازیانه ملامت زنهار می‌دهد:

تا چند در حجــابید، ای صوفیان محجوب! ما پرده خـــودی را در نیستـی دریدیم

……

آن‌که دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست

آنچه جان جوید،به‌دست صوفی بیگانه نیست

گفته‌های فیلسوف و،صوفی و،درویش و،شیخ

درخور وصف جـمال دلبر فرزانـه نیست

بی‌مناسبت نیست غزل «کعبه عشق» را که در تخطئه طرق ناصواب و تعریض بر مدعیان بیراهه‌پیما است، به تمام در اینجا بیاوریم:

از دلبرم به بتکـــده نــام و نشـــان نبــود

در کعبه نیز، جـــلوه‌ای از او عیــان نبــود

در خــانقاه، ذکری از آن گـلعــذار نیست

در دیــر و، در کنیسه، کـــلامی از او نبــود

در مدرس فقیه، به جــز قیل و قــال نیست

در دادگاه، هـــیچ از او داستــــــــان نبود

در محـــضر ادیب شـــدم، بلکه یـــابمش

دیدم کلام جـــز ز «معـــانی بیــان» نبود

حـــیرت‌زده، شـــدم به صفــوف قلندران

آنجــا به جز مدیحتی از قـــلدران نبود

یک قطره می، ز جـــام تو ای یار دلفریب!

آن می‌دهد که در همه ملــک جــهان نبود

یک غمزه کرد و ریخت به جان یک شرر، کز آن

در بــارگـــاه قـــدس بر قدسیـان نبود

قُلْ هَلْ مِن شُرَکَآئِکُم مَّن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللّهُ یَهْدِی لِلْحَقِّ أَفَمَن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن یُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ یَهِدِّیَ إِلاَّ أَن یُهْدَى فَمَا لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ!. وَمَا یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنّاً إَنَّ الظَّنَّ لاَ یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً إِنَّ اللّهَ عَلَیمٌ بِمَا یَفْعَلُونَ

بگو: آیا کسی از بتان شما هست که به حق راه نماید؟ بگو: خدا به حق رهنمون است. آیا آن‌که به حق راهنما است برای پیروی سزاوارتر است یا آن‌که به حق ره نمی‌نماید و خود نیز نیازمند راهنمایی است؟ شما را چه می‌شود چگونه داوری می‌کنید؟ بیشتر آنان جز از پندار پیروی نمی‌کنند، هرگز پندار جای حق را نمی‌گیرد. همانا خدا به آنچه انجام می‌دهند آگاه است.

اشاره شد که جهان‌بینی امام(س) جهان‌بینی شرقانی و عاشقانه است و از نظر ایشان، عقل و علم و عرفان، رازگشای هستی و راهگشای محضر ربوبی نیستند.

آن بزرگوار به مشی و مشربی ورای این‌ها باور دارد که اهل آن از گفتنش و نااهلان از شنیدنش عاجزاند:

من گنگ خــواب دیده و خــلقی تمام کر

من عاجـزم ز گفتن و خــلق از شنیدنش

هر که شد محــرم دل، در حــرم یـار بماند

وانکـه این کــار ندانست در انکـار بماند


چنانچه فرموده‌اند:

النّاسُ اَعداءُ ماجَهِلوُا

مردم دشمن نادانسته‌های خویش‌اند.

گــر به تـــازی گـــوید او، ور پــارســـی

گوش و هوشی کو کـه در فهمش رســـی

بـــاده او در خـــور هر هـــوش نیست

حــلقه او سخــره هر گـوش نیست

……

من خــراباتیم، از من سخــن یـار مخــواه

گنگم، از گنگ پریشان شده، گـفتار مخواه

……

با کــس ننماییم بیـان، حــال دل خــویش

ما خــانه‌بدوشان همگـی صاحب دردیم

……

بیدل کجــــا رود، به که گوید نیاز خویش؟

با ناکسان چــگونه کند فـاش، راز خــویش؟

با عـــاقلان بی‌خـــبر از ســوز عـــاشقی

نتوان دری گـشود، ز سوز و گداز خویش

……

ســــرّ عشق، از نظر پرده‌دران پوشیده است

ما ز رسـوایـی این پـرده‌دران بیخـــبریم


عشق و هستی

از نظر حضرت امام(س) بنیان هستی بر عشق بنا شده و، جمال، بهانه پیدایش جهان است، تجلی، اقتضای جمال است و لازمه تجلی وجود مجلی، پس حُسن و عشق، علت و حکمت خلقت است، که پری‌رو تاب مستوری ندارد:

پرتو حسنت، به جان افتاد و، آن را نیست کرد

عشق آمد دردها را هرچـه بد درمان نمود

……

در ازل پـــرتو حــسنت ز تجـــلی دم زد

عشق پیدا شـد و آتـش به همه عــالم زد

……

بـــهر اظهـــارات ایــن خـــلق جـــهان

تـــا نــمانـــد گـــنج حــکمت‌ها نـــهان

«کنت کنزاً» گـــفت «مخــــفیاً» شـــــنو

جــوهر خــود کــم مکن، اظهار شـــو

……

عالم عشق است هرجـا بنگری، از پست و بالا

سایه عشقم، که خـود پیدا و پنهانی ندارم

هرچه گوید عشق گوید، هرچه سازد عشق سازد

من چه گویم، من چه سازم؟ من که فرمانی ندارم

غزل «پرتو عشق» بیان منظر آن بزرگوار درباره عنصر عشق است:

عشق اگر بال گشاید، به جهان حاکم اوست

گرکند جلوه در این کون و مکان، حاکم اوست

روزی ار رخ بنمایـــد ز نهانخـانه خـویش

فـاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست

ذره‌ای نیست به عالم که در آن عشقی نیست

بارک‌الله! که کران تا به کران حــاکم اوست

گر عیان گردد روزی رخــش از پرده غیب

همه بینند که در غیب و عیان حاکم اوست

تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب

خود نبینی به همه جسم و روان حاکم اوست

من چه گویم؟ که جهان نیست به‌جز پرتو عشق

ذوالجلالی است که بر دهر و زمان،حاکم اوست

جمال حق، ازلی و ابدی است، از همین‌رو، جلوه‌اش نیز ازلی و ابدی می‌باشد. تا جلوه‌های جمال هست، عشق نیز هست و ازلی بودن عشق خود دلیل ابدی بودن آن است:

جــلوه دلــدار را آغاز و انجــامی نباشد

عشق بی‌پایان ما جز آن چــرا و چــون نداند


تفسیر عشق

دریغ است دو کلام بلند دو سرآمد عرفان‌پژوهی و دو متضلغ معرفت را در این بخش نیاورم: یکی پیش درآمد حکیم جامی بر منظومه یوسف و زلیخا و دیگری قطعه‌ای از مثنوی معنوی مولانا و به نظر حقیر این دو قطعه، دلکش‌ترین و ژرف‌ترین تفسیر نقش عشق در هستی و هستی‌پردازی، در فرهنگ منظوم بشری است.

نخست کلام جامی که چه بسا فصیح‌تر از سخن مولانا است:

در آن خــلوت که هستـــی بی‌نشــان بود

به کـــنج نیستـــی عـــالــــم نهــان بود

وجـــودی بــود از نــقش دویــــی دور

ز گـــــفت‌وگـــوی مایـــی و تویـــی دور

جـــــمالی مطلــــق از قیـــد مظاهــــر

به نور خــــویشتن بر خــــویش ظاهــر

دلارا شـــاهــدی در حجـــله غــــیب

مبـــــرّا ذات او از تهمــــــت غــــیب

نـــه بـــا آیینـــــه رویـــش در میانـــه

نـــه زلفـــش را کشیــده دست شــانــه

صبـــا از طــره‌اش نگسســــته تــــاری

ندیـــــده چـــشمش از ســـر غبـــاری

نگـــشته با گـــلش همسایــــه سنبـــل

نبستـــه سبـــزه‌اش پیــرایــــه گـــل

رخـــش سـاده ز هـر خــطی و خـــالی

ندیــــده هیــچ چــشمی زو خـــیالـــی

نوای دلبــری با خـــویش مــی‌ساخــت

قمار عاشقـــی با خــویش مـــی‌باخــت

……

ولی زان جــا که حــکم خــوبرویی است

ز پـرده خـــوبرو در تنگ خـــویی است

……

نکـــــــو رو تـــاب مستـــوری نـــدارد

چــــو دربنــدی ســر از روزن بــــرآرد

نظـــــــر کـــن لاله را در کــوهســاران

که چــون خــرم شـــود فصــل بهــاران

کــند شــق شـــــقه گــل زیر خـــارا

جـــمال خـــود کــــــند زان آشـــکارا

تو را چـــون معنـــی‌ای در خـــاطر افتد

که در ســــلـک مـعانـــی نـــادر افتـــد

نیـــازی از خــــــیال آن گــــــــذشتن

دهـــی بیــرون ز گـــفتن یـــا نـــوشتن

چو هرجـــا هست حسن، اینش تقاضاست

نخـــست این جنبش از حسن ازل خاست

برون زد خــــیمه ز اقــــلیم تقـــــدس

تجــــلی کـــرد بـــر آفـــاق و انـــفس

از او یــــک لمعه بر ملک و ملک تــافت

ملک سرگشته خــود را چــون فلک یافت

ز هـــر آیینه‌ای بنــــمـــود رویـــــــی

به هرجــــا خـــاست از وی گفت‌وگویـــی

همه ســــبوحـــیان ســـبوح‌گـــویــان

شدنــد از بیخـــودی سبوح‌جــــویـــان

ز غـــواصـــان ایـــن بحــــر فلک فُلک

برآمـد غلغلـــه: سبحــــان ذی الـــملک

ز ذرات جـــــهان آیینــــه‌ها ساخــــت

ز روی خــود به هریک عکس انداخـــت

از این لمعــه فــروغــی بــر گــل افتــاد

ز گــــل شـــوری به جــان بلبل افتـــاد

رخ خــــود شمع ز آن آتش برافروخــت

به هر کاشــانه صــد پــروانه را سوخــت

ز نورش تــافت بـر خــورشید یک تــاب

بــرون آورد نیلــــوفـــر ســـــر از آب

ز رویـــش روی خـــود آراست لیلــــی

ز هر مویش ز مجـــنون خـــاست میلــی

لب شیریـــن شـــکــرریـــز بگشـــــاد

دل از پــرویز برد و جـــان ز فـــرهـــاد

جـــمال اوست هر جـــا جـــلوه کـــرده

ز معشوقـــان عــــــالم بستـــه پــــرده

سر از جــــیب مـــه کـــنعــــان برآورد

زلیخـــــــا را دمار از جـــــان بــرآورد

به هر پــرده که بینـــی، پــردگــی اوست

قضــــا جــــنبان هر دلبردگــــی اوست

به عشـــــق اوست دل را زندگـــانــــی

به شـــوق اوست جــــان را کــامرانــی

دلی کان عــاشق خــــوبان دلجــــوست

اگـــر دانــــد وگرنـــه، عـــاشق اوست

الا تا در غــلط نافتــــی که گــــویــــی

که از ما عـــاشقـــی از وی نکــــویـــی

تــــــــــویـــی آیینـــه، او آیینــــه آرا

تـــــــــویــــی پوشیده و او آشکــــارا

که همچـــون نیکویی عشــــق ستــــوده

از او ســـر بـــر زده در تـــو نـمــــوده

چــو نیــکو بنگـــری آیینـه هـــم اوست

نه تنها گــنج، بــل گــنجینه هـــم اوست

مـــن و تـــو در میــان کــاری نـــداریم

بــه جـــز بیهـــوده پنـــداری نداریـــم

خـــمش کـــایـن قصـــه پایانـــی ندارد

بیـــــــــان او زبـــانـــدانـــی نـــدارد

هــــمان بهتر که ما در عشـــق پیچــــیم

که بـی این گـفت‌وگـو، هیچــیم و هیچــیم

و اینک قطعه مولانا:

مرحـــبا ای عشـق خـوش‌ســودای مـــا

ای طبـیـــــب جـــملـه علت‌های مــــا

ای دوای نخــــوت و نـــامـــوس مــــا

ای تـو افــلاطـــون و جـــالینوس مــــا

جـــسم خــاک از عشق بر افـــلاک شـد

کـــوه در رقـــص آمــد و چــالاک شـد

عشـق، جـــان طور آمــد، عــاشــقــــا!

طـــور مســـت و «خــر موسی صــعقا»

بــاغ سبــز عشق کــو بـــی منتهاســـت

جـــز غم و شــادی در او بس میوه‌هاست

عشق خــود زین هر دو حـالت برتر است

بی‌بهـــار و بی‌خــزان، سبــز و تــر است

با دو عالـــم عشــق را بیگــانگــی است

انـدر او هفتــاد و دو دیـــوانگـــی است

سخـــت پنهـــان است و پیدا حـــیرتش

جـــان سـلطانـان جـــان در حسـرتــش

غیــــر هفتـــاد و دو مـــلت، کـــیش او

تخـــت شــاهــان، تخـــته‌بندی پیش او

مطــــرب عشـــق این زنـد وقت ســماع

بنـــدگــی بنــد و خــداونــدی صــداع

پس چـــه باشــد عشق دریــای عــــدم

درشــکستـــه عقـــل را آنجـــا قــــدم

عشق از اول سرکش و خـــونـــی بـــود

تا گــریــزد هـــر کـــه بیرونـــی بـــود

تــیغ «لا» در قتل غیــر حـــق بـــرانـــد

درنگر که بعد «لا» دیگــــر چـــه مانـــد

……

مانـــد «اله الله» و باقـــی جـــمله رفــت

شــادباش ای عشق شــرکت ســوز زفت

ترس، مویـــی نیست انــدر پیش عشـــق

جــمله قــربــاننـد انــدر کــیش عشــق

کــی رسند این خــائفان در گــرد عشــق

کــآســمان را پــست ســازد درد عشــق

در نگــنجــید عشــق در گــفت و شــنید

عشـــق دریـــایـــی کـــرانه ناپــدیـــد

عشــق جــوشید بحـــر را مانند دیــــگ

عشـــق ســایــد کـــوه را مانند ریـــگ

عشـق بشکـــافد فلک را صــد شـــکاف

عشــق لــــرزانــد زمیــن را از گـــزاف

دور گـــردون‌ها ز جـــوع عشـــق دان

گـــر نبودی عشق بفســـردی جــــهان

شگفتا که با این همه کلمات بلند و نغز که سخنوران نامی در وصف عشق سروده و سرداده‌اند باز:

هرچــه گویم عشــق را شـــرح و بیـــان

چـــون به عشـق آیم خجـــل گردم از آن

……

گرچـــه تفسـیر زبـــان روشنگـــر است

لیک عشـــق بی‌زبـــان روشـــن‌تـر است

چرا که:

در عبــــارت همی نگـــنجـــد عشـــق

عشـــق از عـــالم عبــــارت نیســـت

عشق باید خود خویش را تفسیر کند و دلیل عشق نیز خود او است:

عاشقم، جز عشق تو، در دست‌ من‌ چیزی نباشد

عاشقم، جـز عشق تو، بر عشق برهانی ندارم


عشق در لسان وحی

جوهر عشق در لسان وحی و حدیث نیز مورد توجه خاص می‌باشد. البته در تعبیرهای وحیانی ماده «عشق» به کار نرفته و در عبارت‌های روایی نیز این ماده غالباً در اشاره به مصادیق مجازی آن استعمال گردیده است و سرّ آن، این است که واژه عشق چون دیگر الفاظ و اصطلاحات در لسان عرفا، برای بیان حالات و مفاهیم و مقاصد معرفتی به کار گرفته شده و چون این نحوه استفاده پس از عصر عصمت و حضور روی داده، از این‌رو این تعبیر در فرهنگ وحی راه نیافته است. اما موادی چون حب، مودت، رحمت، رأفت و… و مشتقات آن‌ها، بارها در قرآن کریم و روایات به کار رفته است. تنها در منابع شیعی بیش از بیست هزار بار ماده «حب» (بدون حذف مکررات) به هیأت‌های صرفی گوناگون استعمال شده است. بدیهی است استنباط و ارائه تحلیل علمی شایسته و بایسته در این مورد، مستلزم تحقیق مستقلی است، راقم بی‌بضاعت، تحقیقی را تحت عنوان «معرفت‌پژوهی قرآنی» ـ با استخراج و طبقه‌بندی حدود هزار آیه از قرآن کریم ـ در دست دارد که در بخشی از آن به نسبت عشق، اشراق و معرفت از منظر وحی، پرداخته شده است؛ از حضرت سبحانی توفیق تکمیل و نشر آن را مسألت دارم.

از دید حضرت امام(س) تنها انسان‌هایی به رؤیت حقایق اشیاء ـ کماهی ـ نائل می‌گردند و به شهود شاهد هر جایی واصل می‌شوند که شرار عشق بر جان زده، هستی در باخته و دل را پایتخت خدا ساخته باشند. آنگاه که «مهر حق» بر درون عبد بتابد، خاطرش را از هر مشغله و یادی تهی سازد. حب الهی آتشی است که بر هرچه گذرد، آن را گدازد و خاکستر گرداند؛ چنانکه امام صادقفرموده است:

حبُّ اللهِ اذا اَضاءَ عَلی سرِّ عَبدٍ اَخلاه عَن کلِ شاغِلٍ وَ کلِ ذِکرٍ سِوَی اللهُ… قال امیرالمؤمنین: حُبّ اللهِ نارٌ لا یمُرُ عَلی شیء اِلاّ اِحتَرَقَ.

پرتوحسنت، به جان افتاد و، آن را نیست کرد

عشق آمد دردها را هرچـــه بد درمان نمود

غمزه‌ات، در جــان عاشـــق برفروزد آتشی

آنچـنان کز جلوه‌ای با موسی عمران نمود

میان مهر و باور، پیوندی وثیق و بین شهود و شیدایی، رابطه‌ای عمیق وجود دارد:

وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبّاً لِّلّهِ،

آن‌ها که ایمان آورده‌اند خدا را بیشتر دوست می‌دارند.

در کلام قدسی آمده است:

من احبنی عرفنی و من عرفنی عشقنی؛

هر که دوستم بدارد، مرا خواهد شناخت و هرکه مرا بشناسد عاشقم خواهد شد.

آن بزرگوار بر این باورند که به جز عشق چیزی راهبر منزل نگار نیست و تنها در جرگه عشاق نسیمی از گلشن دلدار می‌وزد و هرکه بیمار یار است و سودای دوست بر سر دارد، باید دکه «علم و خرد» را بسته، در عشق بگشاید:

رهرو عشقی اگـر خــرقه و سجــاده فکن

که به‌جز عشق، تو را رهرو این منزل نیست

……

در جــرگه عشـــاق روم، بلکــه بیابـــم

از گـــلشن دلدار، نسیمـــی، رد پــایـــی

……

دکه علم و خــرد بست، در عشق گشود

آن‌که می‌داشت به سر علت سـودای تو را

آنگاه که آدمی از حوزه عرفان به باب عشق باز می‌گردد، همه خوانده‌ها و نوشته‌ها را باطل می‌یابد، چه عارفان پرده بر رخسار حبیب می‌افکنند، ولی مجنون شیدا نقاب از چهره دلبر برمی‌دارد:

چـون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم

آنچــه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود

……

عارفان، پــرده بیفکنده به رخــسار حــبیب

من دیـوانه، گشــاینده رخــسار تــوام

از منظر عاشق، یار هر جایی است و شاهد شوخ در همه آفاق مشهود است. او به هر جا نگرد نشان از قامت رعنای دوست می‌‌بیند؛ بلکه او ظاهر است و نیازی به یافتن رد پا نیست:

همـــه آفــــاق، روشـــن از رخ تــو است

ظاهــری جـــای پا نمـــی‌خـــواهــم

وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ؛

خاور و باختر از آن خداوند است پس به هر سو رو کنید همان جا وجه‌الله است.

به کجـا روی نماید که تــواش قبــله نه‌ای؟

آن‌که جــوید به حــرم منزل و مأوای تو را

همه‌جا منزل عشق ‌است، که یارم همه‌جاست

کوردل آن‌که نیابد به جـــهان جــای تو را

با که؟ گـویم: که ندیده است و نبیند به جهان

جـز خـم ابرو و، جز زلف چلیپای تو را

……

هر کجا پــا بنهی حسن وی آنجــا پیداست

هر کجــا سربنهی سجــده‌گـه آن زیباست

همه سرگشته آن زلف چــلیپای وینــد

در غم هجر رخش،این همه شور و غوغاست

همه هستی، نمود آن بود و نماد آن نهاد است:

در سراپای دو عالم رخ او، جـــلوه‌گر است

که کنـــد پـــوچ همه زندگـــی باطل من

موج دریاست جهان، ساحل و دریایی نیست

قطره‌ای از نـم دریای تو شد، ساحل من

آری! جهان، موج دریاست و ساحل و دریایی نیست. وجود حقیقتی مشکک است و همه موجودات مراتب گوناگون همان حقیقت واحدند:

جــز فیض وجــود او نباشــد هــرگـــز

جــز عکس نمــود او نباشــد هـــرگـــز

مـــرگ است اگر هســتی دیگر بینـــــی

بودی جــز بــود او نباشــد هــرگـــز

……

آن روز که عــــــاشق جــمالت گـــشتم

دیــوانــه روی بـــی‌مثـــالت گـــشتم

دیدم نبود در دو جـــهان جـــز تـو کسی

بیخــود شدم و، غـرق کــمالت گــشتم

……

غــیر از در دوست در جــهان کــی یابـــی؟

جــز او، به زمین و آسـمان کــی یابـــی؟

او نـــور زمیــــن و آســـمان‌هـا باشـــد

قرآن گوید، چـنان نشـان کــی یابـــی؟

……

جـــز هستی دوست در جـهان نتوان یافت

در «نیست» نشـــانه‌ای ز جـــان نتوان یافت

«در خانه ‌اگر کس است یک‌ حرف ‌بس ‌است»

در کــون و مـکـان بـه غـیر آن نتوان یافت

سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِی‌الْآفَاقِ وَفِی أَنفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ؟ أَلَا إِنَّهُمْ فِی مِرْیَهٍ مِّن لِّقَاء رَبِّهِمْ أَلَا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُّحِیطٌ؛

زود است که آیات خود را در آفاق و در انفس‌شان به آنان نشان دهیم تا آشکار شود بر آن‌ها که او حق است، آیا اینکه پروردگارت بر هر چیزی گواه و حاضر است کفایت نمی‌کند؟ به‌هوش باش که آنان از لقای پروردگارشان در تردیداند، به‌هوش باش که او بر هر چیزی احاطه دارد.

هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، … ُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ؛

اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و، او به هر چیزی داناست. و او با شماست هرجا که باشید و خداوند بر هر کاری که می‌کنید بیناست.

و نیز در سخن امام عارفان علیاست که:

داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عن الاشیا لا بالمباینه:

«درون اشیاء است اما به آمیختگی و برون از اشیاء است اما نه به مباینت» و نیز از آن حضرت است:

ما رأیت شیئاً و قدر رأیت الله قبله و بعدهُ و معه و فیه:

«چیزی را ندیدم جز آنکه خدا را پیش از آن و بعد از آن و همراه آن و در آن دیدم.»

در جهان‌بینی و انسان‌شناسی حضرت امام(س) اکسیر عشق قابلیتی به جان آدمی می‌بخشد که می‌تواند تجلی‌گاه حسن یار شود و آنگاه که جلوه و مجلی در جلوه کننده فانی می‌شوند برای شناختن متجلی به مجالی دیگر چه نیاز؟ وانگهی آن‌که از مجالی و مظاهر نگذشته باشد عاشق شایسته‌ای نیست:

پرتو حسنت، به جان افتاد و، آن را نیست کرد

عشق آمد دردها را هرچه بد درمان نمود

……

باید از آفـاق و انفس بگذری تا جان شوی

وآنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی

که این التراب و رب الارباب، تا خاکی و به خاکیان سرگرمی، جانت شفاف و وجودت زلال نخواهد شد، چه کسی در آینه زنگار گرفته سراغ از نگار گرفت؟

جانان تنها در جام جان جلا یافته، جلوه می‌کند و جان مجرد است که هیچ حجاب و حاجبی ندارد:

ز ملک تا ملکوتش حجـــاب برگیـــــرد

هر آنکـه خـدمت جــام جـهان نما بکند


طلب‌الدلیل بعدالوصول

هرآن‌که جان شد به جانان پیوست و چون جانان عقل صرف و عرفان محض و نور مطلق است دیگر او را به برهان عقلی و عرفان نظری و علوم اعتباری چه حاجت؟ که طلب الدلیل بعدالوصول الی المدلول قبیحو «آفتاب آمد دلیل آفتاب»، از منظر آن بزرگوار همه هستی در گردونه جذب و انجذابی همه‌گیر و کشش و کوششی بی‌پایان در بستر سیال خویش، ثناگویان و تسبیح‌کنان او را می‌جوید:

این قــافله، از صــبح ازل ســوی تـو رانند

تا شـام ابــد نیز، بـه ســوی تــو روانند

……

مـــا ندانیــم که دلبستــه اوییــم هــمه

مست و سرگشته آن روی نکوییم هــمه

فــارغ از هر دو جــهانیم و، نــدانیم که ما

در پـــی غمزه او، بــادیه پوییــم هــمه

ســاکنان در میخــانــه عشــقیم مــدام

از ازل، مست از آن طــرفه ســبوییم هــمه

هرچــه بوییم ز گــلزار گـلستان وی است

عطــر یار است که بـوییده و، بـوییم هــمه

جــز رخ یـار، جــمالی و جــمیلی نبــود

در غم اوست که در گفت و مگوییم هــمه

خــود ندانیم که سرگشته و حـیران، همگی

پــی آنیم که خـود روی بروییم هــمه!

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَکِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ إِنَّهُ کَانَ حَلِیماً غَفُوراً؛

تسبیح می‌کنند او را آسمان‌های هفت‌گانه و زمین و هرچه در آن‌هاست.

چیزی نیست جز آنکه او را به پاکی می‌ستاید ولی تسبیح آن‌ها را نمی‌فهمید، او بردبار و آمرزنده است.

مَّا مِن دَآبَّهٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِیَتِهَا إِنَّ رَبِّی عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ؛

هیچ جنبنده‌ای نیست مگر آنکه او زمام اختیارش را به دست دارد همانا پروردگار من بر صراط مستقیم است.

ذرات جــهان، ثنــای حــق مــی‌گـوینــد

تســـبیح کنــان لقــای او مــی‌جــوینــد

مـــا کـــوردلان، خـــامشــشان پنداریــم

بـا ذکـر فصــیح، راه او مــی‌جــوینــد

حکیم ملاصدرای شیرازی در اسفار اربعه حیات اخروی هستی را به نحوی بسیار استوار برهانی ساخته است جهت اجتناب از اطاله مقال از نقل آن خودداری می‌کنیم طالبان کمال بحث به جلد یکم الاسفار الاربعه فی الحکمهالتعالیهرجوع می‌کنند.

در جهان‌بینی حضرت امام(س) انسان حائز مرتبه‌ای رفیع است. بازگویی فراز و نشیب خلقت و حیات انسان در شعر آن بزرگوار نقلی شیرین دارد که برای احتراز از اطناب از شرح آن نیز درمی‌گذریم. هم‌چنین مسأله «انسان کامل» و «ولایت» از مضامین اصلی اشعار ایشان است که پرداختن به آن نیز مجالی فراخ می‌طلبد، این زمان بگذار تا وقت دگر.

باری، در جهان‌شناسی حضرت امام(س) نسبت هستی و انسان و خدا در دایره عشق تعریف می‌شود. از همین رو عبودیت چنین انسانی نیز عاشقانه است. پرستش غیرعاشقانه، کسب و تجارت و مایه شرمساری، بلکه نوعی شرک است چرا که ریشه در خودخواهی و خودپرستی دارد. باید بنده هیچ‌چیز و هیچ‌کس نبود تا بنده خدا شد:

این عبادت‌ها که ما کردیم خوبش کاسبی است

دعوی اخلاص با این خودپرستی‌ها چه شد؟

……

هر کسی از گنهش پـوزش و بخشش طلبد

دوست در طاعت من غافر و توّاب من است

……

عیب خود گویم، به عمرم من نکردم بندگی

این عبادت‌ها بـود ســرمایه شــرمندگــی

دعوی «ایــاک نعبد» یک دروغی بیش نیست

من که در جان و سرم باشد هوای بندگی

فَمَن کَانَ یَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلَا یُشْرِکْ بِعِبَادَهِ رَبِّهِ أَحَدً؛

هرکس دیدار پروردگار خویش را امید می‌دارد باید کرداری شایسته داشته باشد و کسی را در عبادت پروردگارش شریک نسازد.

حضرت صادقدر بیان همین مسأله فرمودند:

العباده ثلاثه: قوم عبدواالله عزّوجلّ خوفا فتلک عباده العبیدو، قوم عبدواالله تبارک و تعالی طلب الثواب فتلک عباده و الاجراء و، قوم عبدواالله عزوجل حبا له فتلک عباده الاحرار و هی افضل العباده؛

عبادت بر سه گونه است: گروهی خدا را از ترس می‌پرستند، این عبادت بردگان است و دسته‌ای برای پاداش و ثواب خدا را عبادت می‌کنند، این عبادت اجیران است و دسته‌ای از سر عشق و شیفتگی خدا را می‌پرستند و این عبادت آزادگان است و برترین عبادت است.

پرستش به شوق جنان کسب و تجارت و از خوف جحیم بردگی و اسارت است،بلکه عبد عاشق خمار خم یار و شیفته خم تار طره نگار است. یک غمزه دوست را به صد روضه رضوان نمی‌دهد و نیم‌نگاه دلدار را به تمام گلزار نمی‌فروشد:

زاهـد! از روضه رضوان و رخ حـور مگوی

خم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم

شیخ محـراب! تو و وعده گلزار بـهشـت

غمزه دوست نشاید که من ارزان بدهم

عاشق طالب بهشت لقاء است، نه جنت‌المأوی؛ بی‌دیدار یار جحیم و نار با جنت‌الابرار چه تفاوت می‌کند؟!

عشـــق نگار، ســرّ سویدای جــان ما است

ما خـــاکسار کوی تــو تـا در توان ما است

با خــلدیان بگو که، شــما و قصور خویش!

آرام مـــا به ســایه ســـرو روان ما است

فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیب

رنج و غمی که می‌رسـد از او، از آن ما است

با مــدعی بگــو که: تــو و «جـــنّت النعیم»

دیــدار یــار، حاصــل ســـرّ نهان ما است

ســـاغر بیار و، بــاده بریز و، کرشـــمه کن!

کاین غمزه، روح‌پرور جــان و روان ما است

ایــن باهُشــان و، علم‌فروشــان و، صوفیان

مـی‌نشنـوند آنچــه که ورد زبـان ما است



. حکیم حاج ملا هادی سبزواری، منظومه حکمت، مقدمه.

. بقره، آیه ۱۵۶٫

. مضمون کلام متعلق به حضرت امام (س) است.

. حضرت امام (س) خود نیز به‌سان طنز فرموده‌اند:

شاعر اگر سعدی شیرازی است بافته‌های من و تو بازی است

. یس، آیه ۹۶٫

. استخدام اصطلاحات حوزه حیات مجازی در بیان حالات حیات حقیقی، علل و انگیزه‌های دیگری نیز دارد. طالبان می‌توانند به مفصّلات از جمله «فلسفه عرفان» اثر دکتر سید یحیی یثربی و نیز «شرح گلشن راز شبستری» مراجعه فرمایند. همچنین این نا‌چیز رساله‌ای با نام «میخانه عشق» در تفسیر غزل «چشم بیمار» حضرت امام (س) منتشر ساخته که عهده‌دار شرح مقاصد عرفانی الفاظ مجازی، در آن غزل شریف است.

. غزل سرّ جان، دیوان حضرت امام.

. غزل مستی عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل آتش فراق، دیوان حضرت امام.

. هاتف اصفهانی، دیوان، به تصحیح وحید دستگردی، ص ۲۹٫

. ق، آیه ۳۷٫

. گلشن راز، ضمیمه مفاتیح‌الاعجاز لاهیجی.

. غزل دریا و سراب، دیوان حضرت امام.

. غزل بوی نگار، دیوان حضرت امام.

. غزل یاد دوست، دیوان حضرت امام.

. غزل سبوی دوست، دیوان حضرت امام.

. رباعی در وصل، دیوان حضرت امام.

. دعای عرفه، حضرت سیدالشهدا.

. غزل سرّ جان، دیوان حضرت امام.

. غزل محراب عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل با که گویم؟، دیوان حضرت امام.

. غزل چشم بیمار، دیوان حضرت امام.

. غزل سایه سرو، دیوان حضرت امام.

. غزل روز وصل، دیوان حضرت امام.

. غزل فتوای من، دیوان حضرت امام.

. غزل ساحل وجود، دیوان حضرت امام.

. غزل دریای فنا، دیوان حضرت امام.

. غزل دریا و سراب، دیوان حضرت امام.

. غزل پیر مغان، دیوان حضرت امام.

. غزل بار یار، دیوان حضرت امام.

. غزل خرقه تزویر، دیوان حضرت امام.

. خواجه نیز فرموده است: تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!

. غزل فراق یار، دیوان حضرت امام.

. رباعی خودبین، دیوان حضرت امام.

. رباعی بت، دیوان حضرت امام.

. رباعی اسیر نفس، دیوان حضرت امام.

. از حضرت علیاست: «اَعدی عَدّوِک نَفسُک الّتی بَینَ جَنبَیک، سرسخت‌ترین دشمنان تو همان نفس توست که در سینه تو جای گرفته است.»

. امام صادق.

. رباعی راه معرفت، دیوان حضرت امام.

. غزل دعوی اخلاص، دیوان حضرت امام.

. غزل رخ خورشید، دیوان حضرت امام.

. غزل خانقاه دل، دیوان حضرت امام.

. رباعی ای عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل خانقاه دل، دیوان حضرت امام.

. غزل دعوی اخلاص، دیوان حضرت امام.

. رباعی گناه، دیوان حضرت امام.

. غزل چشم بیمار، دیوان حضرت امام.

. غزل نسیم عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل آواز سروش، دیوان حضرت امام.

. غزل می چاره‌ساز، دیوان حضرت امام.

. غزل وادی ایمن، دیوان حضرت امام.

. غزل راه و رسم عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل مستی عاشق، دیوان حضرت امام.

. غزل دیار دلدار، دیوان حضرت امام.

. فیض کاشانی، علم الیقین، ص ۱۴٫

. رباعی آن کیست، دیوان حضرت امام.

. رباعی بیدار شو، دیوان حضرت امام.

. مائده، آیه ۴۸٫

. رباعی حجاب، دیوان حضرت امام.

. رباعی بیراهه، دیوان حضرت امام.

. غزل پرتو حسن، دیوان حضرت امام.

. غزل مسلک نیستی، دیوان حضرت امام.

. رباعی نتوان یافت، دیوان حضرت امام.

. رباعی پریشان، دیوان حضرت امام.

. غزل وادی ایمن، دیوان حضرت امام.

. غزل بت یکدانه، دیوان حضرت امام.

. رباعی لاف عرفان، دیوان حضرت امام.

. رباعی عارف، دیوان حضرت امام.

. غزل مکتب عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل کعبه دل، دیوان حضرت امام.

. غزل قصه مستی، دیوان حضرت امام.

. غزل کعبه عشق، دیوان حضرت امام.

. یونس، آیات ۳۶-۳۵٫

. منسوب به شمس تبریزی.

. حافظ، دیوان، به اهتمام انجوی شیرازی، ص ۱۲۰٫

. سید رضی، نهج‌البلاغه.

. مولانا.

. غزل باده عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل صاحب درد، دیوان حضرت امام.

. غزل آتش فراق، دیوان حضرت امام.

. غزل سّر عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل پرتو حسن، دیوان حضرت امام.

. حافظ، دیوان، به اهتمام انجوی شیرازی، ص ۶۹٫

. مولانا.

. غزل سایه عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل پرتو عشق، دیوان حضرت امام.

. غزل لذت عشق، دیوان حضرت امام.

. یوسف و زلیخا، مقدمه.

. مولانا، مثنوی معنوی.

. عطار، دیوان غزلیات و قصائد، تصحیح فروزانفر، ص ۱۹۸، غزل شماره ۱۰۵٫

. غزل سایه عشق، دیوان حضرت امام.

. جامع الاصول.

. غزل پرتو حسن، دیوان حضرت امام.

. بقره، آیه ۱۶۵٫

. غزل مستی عاشق، دیوان حضرت امام.

. غزل خلوت مستان، دیوان حضرت امام.

. غزل شرح جلوه، دیوان حضرت امام.

. غزل دریای فنا، دیوان حضرت امام.

. غزل محرم اسرار، دیوان حضرت امام.

. غزل شرح پریشانی، دیوان حضرت امام.

. بقره، آیه ۱۱۵٫

. غزل شرح جلوه، دیوان حضرت امام.

. غزل درگاه جمال، دیوان حضرت امام.

. غزل ساحل وجود، دیوان حضرت امام.

. رباعی فیض وجود، دیوان حضرت امام.

. رباعی غرق کمال، دیوان حضرت امام.

. رباعی دوست، دیوان حضرت امام.

. رباعی هستی دوست، دیوان حضرت امام.

. فصّلت، آیات ۵۴ – ۵۳٫

. حدید، آیات ۴ – ۳٫

. توحید صدوق، ص ۳۰۶٫

. علم الیقین، ج ۱، ص ۴۹٫

. غزل پرتو حسن، دیوان حضرت امام.

. غزل محراب اندیشه، دیوان حضرت امام.

. حافظ شیرازی، دیوان.

. غزل پرده‌نشین، دیوان حضرت امام.

. غزل عطر یار.

. اسراء، آیه ۴۴٫

. آیات بسیار دیگری مانند رعد، آیه ۳۳، نور، آیات ۳۶ و ۴۱، حشر، آیه ۲۴، جمعه، آیه ۱، تغابن، آیه ۶۴، دلالت بر حیات و تسبیح همه باشندگان دارد.

. هود، آیه ۵۶٫

. رباعی ثنای حق، دیوان حضرت امام.

. صدرای شیرازی، اسفار، ج ۱، صص ۱۱۹-۱۱۲، بنیاد حکمت اسلامی صدرا.

. غزل دعوی اخلاص، دیوان حضرت امام.

. غزل قبله محراب، دیوان حضرت امام.

. عبادت(قطعات پراکنده)، دیوان حضرت امام.

. کهف، آیه ۱۱۰٫

. وسائل الشیعه، ج ۱، ص ۴۵؛ اصول کافی، ج ۳، ص ۱۳۱٫

. غزل جام جان، دیوان حضرت امام.

. غزل دیدار یار، دیوان حضرت امام.

شاعران آستان هنر قدسی

در دهه‌ی پرداختن به هنر قدسی، دینی و متعهد، به واسطه‌ی انقلاب، عامل و انگیزه‌ی مشترکی پدیدار گشت که گروهی از اهل هنر و ذوق را از همان اوان پیروزی انقلاب گرد هم آورد. حلقه هایی شکل گرفت که درون مایه‌ی آنها را ادب و هنر انقلاب شکل می داد. در این حلقه ها، ادیبان و هنرمندان بنام و یا جوان و سرشار از شور و استعدادی، آمد و شد داشتند. از تئاتر، سینما، نقاشی، خطاطی، موسیقی و پیکر تراشی گرفته تا حلقه های شعر و داستان.

پس از گذشت مدت کوتاهی، این‎ گروه ها و حلقه ها به هم گره خوردند و در کنج کوچه ی در خیابان فلسطین، حوزه اندیشه و هنر اسلامی را بنا نهادند که بعدها به نام حوزه هنری تغییر نام داد و شهرت یافت.

در آن روزگارِ حوزه هنری، حلقه های ادبی، به وی‍ژه در حوزه شعر، رونق خوبی داشتند و آثار ماندگاری را بر جای گذاشتند. ادیبان و شاعران بسیاری در آن حلقه ها حضور داشتند؛ از شخص آیت‎ا… خامنه‎ای، که اهل ذوق، ادب و هنر بودند و هستند، تا پیش‌کسوتان کنونی شعر انقلاب مانند مهرداد اوستا، حمید سبزواری، علی معلم، محمود شاهرخی، مشفق کاشانی، گلشن کردستانی، سپیده کاشانی و سیمین‌دخت وحیدی که این ادیبان، در گذشته و امروز، به ‌لحاظ سنی، و کم و بیش به ‌لحاظ فنی، پیش‌کسوت شعر انقلاب به‌حساب می‎آیند.

در میان ایشان، استاد مهرداد اوستا در منظر همه، پیش‌کسوت به شمار می مد. او پیش از انقلاب نیز از جمله شعرای ماندگار، صاحب سبک و به‌اصطلاح استوار قلمداد می‎شد. وی پس از ملک‎الشعرای بهار، احیاگر قصیده در روزگار ما بود. شعرهای بسیار استوار، فخیم و ارزشمند وی پیش و پس از انقلاب، به درستی از آثار ماندگار و فاخر قلم و شعر ایران قلمداد خواهد شد.

علی معلم دامغانی نیز در میان این شاعران، چهره ی شاخص داشت؛ زیرا که از یک‌سو رساله‌ها و مثنوی‌ها را تفسیر می کرد، و به تجربه فضاهای عمیق‌تر و دقیق‌تری نشسته بود و از سوی دیگر، سروده‌هایش به استمرار زبان و محتوای خاص قوت گرفته بود.

به‌ندرت‌، یک مقوله، خط، سبک و سیاق هنری، چنین فرصت و بختی را پیدا می کند که در زمان حیات صاحب سبک، پیروانی بیابد. علی معلم این امتیاز و ویژگی را داشت. هرچند که جوان‌ترها نتوانستند به قد و قامت صاحب سبک دست پیدا کنند؛ اما کسانی از پیش‌کسوتان تحت تأثیر شعر وی قرار گرفتند. از جمله ایشان استاد حمید سبزواری است که بعضی از سروده‌هایش را آشکارا تحت تأثیر مثنوی‎های معلم سروده است.

در حلقه های شعر آن زمانه، در میان دیگر شاعران، گروهی از نیروهای انقلابی جوان‌تر نیز به چشم می مدند که توجه دیگران را به خود گرفته بودند. این جوان ها، نسلی از انقلاب بودند که پیش از انقلاب، سن و سالی نداشتند تا پیشینه‌ی ادبی و حتی مبارزاتی در آن روزگار داشته باشند. جوان‎هایی که در ایام و کوران مبارزات و تقریباً در اوج پیروزی به صحنه آمدند و اولین شعرهایشان را با انگیزه‎های برانگیخته و برآمده از احساسات انقلابی ‎سرودند.

در این جمع، سید حسن حسینی و قیصر امین‎پور که زمان و فرصت بیشتری داشتند، در سرودن درخشیدند. علیرضا قزوه نیز که یکی از غزل‎سرایان شاخص و نامدار دوران ما محسوب می‎شود، از این سلک بود. او از افراد موفقی است که به‌یقین آثار ماندگاری از او در تاریخ ادبیات کشورمان به یادگار خواهد ماند.

اما سلمان هراتی عمر کوتاهی داشت. شمع سحرگاهی بود و زود خاموش شد؛ ولی در همین فرصت سبز حیات و مدت کوتاه سرایش و شمار اندک سروده‎هایش، نشان داد که شعرش جوهر خاصی دارد و اگر مجالی می‎داشت، می‎توانست یکی از چهره‎های ماندگار شعر انقلاب در آن روزگار شود. حقیقت آن است که سلمان ندرخشید؛ فقط کشف شد. هنوز آن مرحوم لعلش را نپرورده بود که ما از قابلیت و فعلیت یافتن استعداد او محروم شدیم.

جهان‌بینی شهودی حضرت امام (ره) در شعر ایشان

بسم‌الله الرحمن الرحیم

وَ الشُّعَراءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ، أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فی‏ کُلِّ وادٍ یَهیمُونَ، وَ أَنَّهُمْ یَقُولُونَ ما لا یَفْعَلُونَ، إِلاَّ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَ ذَکَرُوا اللَّهَ کَثیراً وَ انْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ (شعراء، آیات ۲۲۴ تا ۲۲۷)

شعر دینی، به استناد آیات ۲۲۴ تا ۲۲۷ سوره‌ی شعراء، شعر ایمان، عمل، صداقت، ذکر و ستم‌ستیزی است، و در برابر آن، شعر فریب است که مشخصه‌هایش عبارت است از اغوای ره‌گم‌کردگان، لاابالی‌گری و به هر سو و سرایی سرکشیدن، پرگویی و عدم التزام به عمل.

شعر صداقت، ریشه در ایمان و تکیه بر عمل دارد، همه ذکر و عرفان توأم با حماسه است. این همان ویژگی‌های تشیع است و اگر بخواهیم برجسته‌ترین مشخصه شعر شیعی را در یک عبارت بیان کنیم باید بگوییم «شعر شیعی، شعری است که در آن، حماسه و عرفان، دست در آغوش یکدیگر دارند».

امام سلام‌الله علیه که روشن‌ترین و بارزترین الگوی تشیع است قطعاً شعرش نیز باید این مشخصه را برجسته‌تر از شعر دیگران دارا باشد. شخصیت باطنی و حقیقی امام آن نیست که ما از آن اطلاع داریم. امام پیش از آنکه یک فقیه یا فیلسوف باشد و پیش از آنکه یک سیاستمدار و چهره‌ی انقلابی باشد، یک عنصر عارف است. امام با عرفان، انقلاب کرد و حماسه‌ی امام هم جلوه‌ای از عرفان اوست. شورشی که امام با القای یک عبارت، در سراسر گیتی پدید می‌آورد و با یک پیام کوتاه، انسان‌ها در آن سوی جهان هم حرکت می‌کردند، به یمن وجود ملکوتی و انفاس عرشی و شخصیت ماورایی آن حضرت بود. امام دلها را به سرانگشت عرفان، شهود و معنویت تکان می‌داد، جهت می‌داد، به مقاومت وامی‌داشت، و دشمن را می‌ترساند.

هراس و رعب قلبی دشمن از امام به خاطر ابّهت عرفانی معظم‌له بود لکن دیدگان ما آن را ندید و دیدگان بیگانگان هم خلاف دید.

عرفان امام، عرفان حماسی است، عرفان حقیقی است، تصوف نیست، عرفان‌مسلکی نیست، عرفان صومعه و دیر، گوشه‌گیری و بی‌تفاوتی نیست. امام صلوات‌الله علیه، غریبی است تنها، در غربت آباد خاک که گهگاه برحسب وظیفه و در حد طاقت و ظرفیت مردم عصرش شقشقه‌ای و جلوه‌ای می‌کند.

بشکنم این قلم و پاره کنم این دفتر

نتوان شرح کنم جلوه‌ی والای تو را

شعر امام(س) یکی از روشن‌ترین و مطمئن‌ترین مآخذ شناخت جهان‌بینی و جامعه‌نگری ایشان است. امام(س) اگر در سخنرانی‌ها، بیانیه‌ها و پیام‌هایشان احیاناً محتاطانه برخورد کرده باشند یا در بعضی موارد ملاحظاتی کرده باشند، از شعر به‌عنوان یک پیام صریح برای بیان حرف‌های دل خویش استفاده کرده‌اند.

می‌دانید امام همیشه مورد نقد و هجمه‌ی متحجرین و متمسکین و مسلکی‌ها بود. در حوزه‌ی‌ علمیه‌ی آن روز که فلسفه‌ی عالی را تدریس می‌فرمود تکفیرش کردند و کوزه‌ای را که فرزند بزرگوار و شهیدش از آن آب نوشیده بود نجس تلقی کردند.

دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد

محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد

وقتی امام تفسیر سوره‌ی حمد را آغاز کرد برخی افراد جوسازی کردند تا اینکه حادثه‌ی بیماری امام پیش آمد و این جریان زلال قطع شد، اگر تفسیر عرفانی امام می‌توانست ادامه پیدا کند یک مجموعه‌ی بسیار غنی در این باب پدید می‌آمد. حتی به دنبال نامه‌ای که امام به گورباچف نوشتند افرادی جوسازی کردند که چرا در آن نامه به بعضی آثار، شخصیت‌ها و تفکرات اشاره شده است، لهذا شعر گفتن امام گریز از غربت و تنهایی است به خلوت انس. امام (ره)، بی‌دغدغه با خود و دور از چشم تکفیرگران به صورت شعر زمزمه‌هایی کرده است.

یادگار عزیز امام(ره) نقل می‌کرد: در روزگار مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری(رض) مؤسس حوزه‌ی علمیه‌ی قم که پاره‌ای از اشعار و غزلیات امام منتشر شده بود، بعضی از متحجرین خدمت مرحوم (حاج شیخ) شکایت برده بودند که ایشان گفته است:

روم زدانه انگور سبحه‌ای سازم

برای رفتن میخانه استخاره کنم

مرحوم حاج شیخ بدون هیچ درنگی فرموده بود: «در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.»!

در واقع به دلیل همین جوسازی‌ها، امام (س) به شعر گریخته است، نخواسته شعر بگوید. شعر امام از سر تفنن نیست. از سر شاعری نیست و «ماینبغی له».

صوفی و خرقه‌ی خود، زاهد و سجاده‌ی خویش

من سوی دیر مغان نغمه‌نواز آمده‌ام.

اگر از امام به شاعر تعبیر کنیم نوعی تنزل رتبه است برای آن بزرگ، لهذا باید سعی کنیم از تحمیل مضامین مسلکی و برداشت‌های فرقه‌ای و قشری بر اشعار حضرت امام (س) خودداری کنیم. امام واژه‌ها را عیناً به همان معانی که فِرق و مسالک مختلف به کار می‌برند استعمال نکرده‌اند، بلکه بعضی از واژه‌ها را برخلاف آنچه مصطلح است به کار برده‌اند.

امام غریبی است که از سوز فراق رنج می‌برد و در شوق لقای حق می‌گدازد. بسیاری از اشعار امام(س) انعکاسی است از همین حالت ایشان و آکنده است از همین مضامین:

ما را رها کنید در این رنج بی‌حساب

با قلب پاره‌پاره و با سینه‌ای کباب

عمری گذشت در غم هجران روی دوست

مرغم درون آتش و ماهی برون آب

حالی نشد نصیبم از این رنج و زندگی

پیری رسید غرق بطالت پس از شباب

امام، پیوسته حالت شوق به لقا دارد و به یاد بتکده‌ی نخستین آفرینش است، آنجا که آدم به عنوان انسان کامل مسجود ملائک است و بت‌گونه پرستیده می‌شود:

بگذارید که از بتکده یادی بکنم

من که با دست بت میکده بیدار شدم

روزی که «تعلیم الاسماء» صورت پذیرفته است و انسان مسجود قرار گرفته و جهان به بتخانه‌ای می‌مانسته است.

قدسیان را نرسد تا که به ما فخر کنند

قصه‌ی‌ علّم‌الاسماء به زبان است هنوز

گفتیم شعر امام بازتاب جهان‌بینی و جامعه‌نگری اوست، اما چون قرار است بیشتر به وجه عرفانی و جهان‌بینی اشعار بپردازم، طبعاً از وجوه دیگر صرف نظر می‌کنم. امام جهان‌بینی خاصی دارند که در اشعار، آن‌را ارائه می‌فرمایند و به تخطئه‌ی سایر تفاسیر از هستی و جهان، و بیان موانع و طرق انحرافی و ناصوابی که بسیاری دچار آنها هستند حمله می‌کنند و سعی دارند مدعیان دروغینِ راه یافتن به حقایق عالم را افشاء کنند، این مفاهیم بیشترین بخش اشعار نورانی حضرت امام(س) را تشکیل داده است.

در یَم علم و عمل مدعیان غوطه‌ورند

مستی و بیهشیِ می‌زده، گرداب من است

حضرت امام(س) همه‌ی آفاق را آینه‌ی یار می‌بیند و همه چیز و همه‌کس را آگاه و ناخودآگاه به سوی او روان:

دیده‌ای نیست نبیند رخ زیبای تو را

نیست گوشی که همی نشنود آوای تو را

هیچ دستی نشود، جز بر خوان تو دراز

کس نجوید به جهان جز اثر پای تو را

و نیز می‌فرمایند:

این همه غلغل و غوغا که در آفاق بود

سوی دلدار روان و همه بانک جرس است

ما پی سایه‌ی سَروش به تلاشیم همه

او زپندار من خسته نهان است هنوز

به کجا روی نماید که تواش قبله نه‌ای

آنکه جوید به حرم منزل و ماوای تو را

با که گویم که ندیده است و نبیند به جهان

جز خم ابرو و جز زلف چلیپای تو را

دکه‌ی علم و خودی بست و در عشق گشود

آنکه می‌داشت به سر علت سودای تو را

و نیز می‌فرمایند:

این قافله از صبح ازل سوی تو رانند

تا شام ابد نیز، به سوی تو روانند

ما ندانیم که دل بسته‌ی اوییم همه

مست و سرگشته آن روی نکوییم همه

همه به دنبال رد پای تواند، اما من نیازی به رد پا ندارم، چرا که تو خود مشهودی:

هر طرف رو کنم تویی قبله

قبله، قبله‌نما نمی‌خواهم

همه آفاق روشن از رخ توست

ظاهری، جای پا نمی‌خواهم

بخش وسیعی از سروده‌های امام اختصاص دارد به تخطئه‌ی طرق ناصواب و حمله به مدعیان کاذب و بیان آفات و موانع شناخت حقیقی:

خرقه‌ی درویش همچون تاج شاهنشاهی است

تاجدار و خرقه‌دار از رنگ و بو افتاده نیست

اگر از اهل دلی صوفی و زاهد بگذار

که مراین طایفه را راه در این محفل نیست

دست من گیر و از این خرقه‌ی سالوس رهان

که در این خرقه به جز جایگه جاهل نیست

در بر دل‌شدگان علم حجاب است، حجاب

از حجاب آنکه برون رفت به حق جاهل بود

این خرقه‌ی ملبس و سجاده ریا

آیا شود که بر در میخانه بر درم

بشکنیم آینه‌ی فلسفه و عرفان را

از صنمخانه‌ی این قافله بیگانه شویم

این حرف‌ها را کسی می‌زند که در روزگار خویش سرآمد معاصرین خود در زهد، ریاضت، علم و فلسفه است، او استاد مسلم فلسفه است، پیش از اینکه بزرگترین استاد فلسفه‌ی اسلامی روزگار ما حضرت علامه‌ی طباطبایی(ره) در قم مطرح شود امام محور تدریس فلسفه در سطوح عالی بوده است. و در فقه نیز اعلم معاصرین خودش است. در عرفان عملی شخصیتی است که بیش از نیم قرن نماز صبحش را با وضوی سحر اقامه کرده است، چنین کسی این حرف‌ها را می‌زند!

حضرت امام انانیت را، «ما و منی» را مانع بزرگی در راه معرفت می‌بیند حتی جایی که فکر کنیم ما هستیم ما نیستیم.

در جایی دیدم که یکی از برادران در فرازی اشاره کرده بود که، امام به حلاج علاقه‌مند است. حلاج یک شخص نیست، یک جریان است، یک تفکر است، او سمبل است نباید تصور کنیم امام به حلاج علاقه‌مند است، حلاج بسیار کوچک‌تر از امام است، امام به حلاج انتقاد می‌کند که بالای دار حتی اگر بگویی «اناالحق» شرک است!

پس تو باز هستی، باز «من» خویش را قبول داری، باز انانیت هست، بر فراز دار هم از انانیت تبلیغ می‌کنی، خیلی نقد جالبی است:

بر فراز دار فریاد اناالحق می‌زنی

مدعی حق‌طلب! «انیت و انا» چه شد؟

این عبادت‌ها که ما کردیم خویش کاسبی است!

دعوی اخلاص با این خودپرستی‌ها چه شد؟

بگذر از خویش اگر عاشق دلباخته‌ای

که میان تو و او جز تو کسی حایل نیست

مرشد از دعوت به سوی خویشتن، بردار دست

«لا اله»ات را شنیدستم ولی «الا» چه شد

می‌گوید همه‌ی اینها در «لا اله» متوقف شده، به «الا» نرسیده‌اند. باید الای خویشتن کرد.

این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است

در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی

امام صادق(ع) می‌فرماید: حب‌الله اذا اضاء علی سرّ عبد اخلاه عن کل شاغل و کل و ذکر سوی الله:

حب خدا وقتی درون بنده‌ای را فرا گرفت او را از هر مشغله و یادی جز یاد حق تهی می‌سازد و حضرت امیر نیز فرموده‌اند: «حب‌ الله نار لا یمر علی شیئی الا احترق.»

غم دلدار فکنده است به جانم شرری

که به جان آمدم و شهره بازار شدم

امام(س) معتقدند از راه علم و فلسفه و عرفان مصطلح نمی‌توان به حقایق دست یافت:

عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب

من دیوانه گشاینده‌ی رخسار توام

و نیز:

چو به عشق آمدم از حوزه‌ی عرفان دیدیم

آنچه خواندیم و نوشتیم همه باطل بود

و نیز:

از درس و بحث مدرسه‌ام حاصلی نشد

کی می‌توان رسید به دریا از این سراب

هرچه فرا گرفتم و هر چه ورق زدم

چیزی نبود غیر حجابی پس حجاب

اصولاً اگر بخواهیم مسیر رشد شخصیت عرفانی امام را ترسیم کنیم باید بگوییم که امام یک دوره‌ای را تا حدود ۳۵ ـ ۴۰ سالگی در تحصیل علوم و تربیت نفس و تحصیل عرفان طی کرده‌ا‌ند، عمده‌ی آثار فلسفی، عرفانی و اخلاقی خود را نیز در همان دوره نوشته‌اند، بعد از آن به تعمق پرداخته و از عرفان مصطلح فراتر رفته‌اند و این دوران مقارن است با اوجگیری مبارزات معظم‌له و ایشان حماسه و جهاد را با یک چنین تعالی و تکاملی توأم کرده‌اند، و نهایتاً امام به طریق صائبی دست یافته‌اند و معتقد شده‌اند باید از عشق، به خدا رسید و آن‌هم در ذیل عنایت ولایت:

در جرگه عشاق روم بلکه بیابم

از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی

ره‌رو عشقی اگر خرقه و سجاده فکن

که بجز عشق تو را رهبر این منزل نیست

مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ

غمزه‌ای تا گره از مشکل ما بگشایی

به غمزه ولی است که گره‌ها باز خواهد شد و دور نیست به هستی حقیقی و هوشیاری می‌رسی:

نیستم نیست، که هستی همه در نیستی است

هیچم و هیچ، که در هیچ نظر بنمایی

عاکف درگه آن پرده‌نشینم شب و روز

تا به یک غمزه‌ی او قطره شود دریایی

جامه‌ی زهد و ریا کندم و بر تن کردم

خرقه‌ی پیر خراباتی و هشیار شدم

گر از سبوی عشق، دهد یار جرعه‌ای

مستانه، جان ز خرقه‌ی هستی درآورم

پیرم ولی به گوشه چشمی جوان شوم

لطفی که از سراچه آفاق بگذرم

در آخر تأکید می‌کنم:

اشعار حضرت امام سلام‌الله علیه شقشقه‌ای است که در روزگار غربت و در غریبستان خاک از او سرزده و حرف دل او را حمل می‌کند، باید توجه داشته باشیم که شعر حضرت امام(س) با شعر شاعران دیگری که خود عارف نیستند و فقط ناآگاهانه و طوطی‌وار یک سری اصطلاحات عرفانی را به زبان می‌آورند و تصویرهایی ارائه می‌کنند اما خود درکی از آنها ندارند تفاوت ماهوی دارد و نیازمند مطالعه عمیق و اساسی است.

و باید اشعار امام(س) در عمق و روح ادبیات، در متون درسی مربوطه سریان پیدا کند. خوشبختانه برادر ارجمندمان آقای دکتر احمدی در این زمینه کار درستی را آغاز کردند، و ان‌شاءالله برگزاری سمینارهایی در این زمینه هم می‌تواند دستمایه‌ی خوبی برای تداوم کارشان باشد.

والسلام علیکم و رحمه‌‌الله و برکاته