نوگرایى نوآورى اصول و آسیب ها

امسال از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیت الله خامنه ای به نام سال نوآوری و شکوفایی نامیده شد. از طرفی سالگرد نامه تاریخی رهبر معظم انقلاب در پاسخ به جمعی از نخبگان حوزوی مبنی بر ضرورت جنبش نرم افزاری و نهضت تولید علم و نظریه پردازی است

در این راستا در گفت وگوی حاضر که با حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر رشاد رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی بعمل آمده است سعی کرده ایم که در این خصوص به کنکاش پرداخته و زوایای جدید ی را مورد توجه و بررسی قرار دهیم.

ویژگی های نوآوری و تجددگرایی، نسبت این دو به هم، پیشینه فرهنگی اروپائیان و مسیحیان و علل ادبار آنها به مسیحیت و نیز علل و عوامل پیدایش رنسانس و مدرنیته و پست مدرنیته و آفاتی که فرهنگ ما را تهدید می کند از جمله مباحثی است که در این مصاحبه مورد توجه قرار گرفته است.

در سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی واکاوی مباحث گفته شده، خالی از لطف نیست.

اینک مطلب را باهم از نظر می گذرانیم:

تعریف مختصر و مفیدی از نوآوری را بیان کنید؟

نوآوری را می توان عبارت از ابداع رو به کمال مطلوب دانست، هر چند که ممکن است این واژه به معنایی و یا به مصادیقی اطلاق شود که التزام به کمال و پیشرفت و مطلوبیت در آن مفروض نشود ولی نوعا به لحاظ عرفی رفتار و اقدامی که جهت گیری استکمالی نداشته باشد را نوآوری تلقی نمی کنند اما اینکه نوآوری به معنای دقیق تعریف بشود بسته به متعلق و حوزه آن نوآوری است. مثلا اگر در حوزه معرفت و حکمت بخواهیم نوآوری را تعریف کنیم، طبعا می توان دقیق تر آن را معنی کرد. من در ضمن تحقیقی که تحت عنوان مبانی و موانع نو فهمی و نظریه پردازی دینی در دست دارم، ساحات و سطوح نوآوری در قلمرو معرفت و حکمت دینی را در سی سطح و در قالب چهار ساحت، تفصیل داده ام.

به نظر شما چه تفاوتی میان نوآوری و تجددگرایی است و آیا این دو با هم نسبتی دارند؟

تجددگرایی در فارسی معادل مدرنیسم است و پسوند «گرایی» و پسوند «ایسم» در لاتین ایدئولوژی و اصالت را القاء می کند. یعنی، تجددگرایی معادل اصاله التجدد است. رفتاری که نو بودن در آن بذاته، موضوعیت دارد. مدرنیزم یک گرایش است، یک ایدئولوژی است رفتار و رویکردی است که نو بودن در آن، بالذات، مطلوب قلمداد می شود. در تجددگرایی و مدرنیزم، هر آن چه نو است خوب است. هر آن چه کهنه است، بد است، اما در نوآوری چنین چیزی نهفته است یعنی در نوآوری بنابر نفی گذشته ها نیست و بنا نیست، تن به یک گسست تاریخی، معرفتی و فرهنگی بدهیم بلکه در نوآوری برخلاف تجددگرایی که ایهام به نفی گذشته دارد، چنین چیزی مطرح نمی باشد و البته این بدان معنا نیست که گذشته ها و کهنه ها مقدس و نقدناپذیرند، بلکه به این معنا است که ما یک بستری و زمینه ای را محقق و موجود فرض می کنیم که باید در آن نوآورد، یعنی به گذشته و اصل خویش اذعان می کنیم و با فرض داشتن یک پایه و مبنا، براساس منطق مشخصی در آن قلمرو و زمینه نو می آوریم و تجدید می کنیم و لذا من تصور می کنم که نسبت بین «نوآوری» و «نوگرایی»، نسبت عام و خاص من وجه است به این معنا که می تواند در پروسه نوگرایی، نوآوری هم اتفاق بیافتد نوآوری معقول و مطلوب و کما اینکه در جریان رویکرد و رفتاری نوآورانه، یافته هایی به دست بیاید که احیانا با اصالت بخشیدن بدان و تعمیم آن، به نوعی نوگرایی تبدیل شود. ولی نوآوری و نوگرایی لزوما هم معادل و مساوی هم نیستند، بلکه در یک جهت مقابل هم هستند. گفتیم در نوآوری اصرار بر نفی گذشته نیست ولی در نوگرایی و تجدد، نفی گذشته عنصری از عناصر مدرنیسم و تجددگرایی می باشد، البته این ها همه در مقام بحث های نظری و بساانتزاعی قابل طرح است. غربیانی که بانی و مدعی تجدد و مدرنیزم هستند، عملا گذشته را نفی نکرده اند. هر چند که آنها از ظهور انسان جدید، دنیای جدید، فلسفه جدید و همه شؤون جدید و متجدد سخن می گویند، اما عملا وقتی ما به ایمان و آرمان، گفتار و رفتارهای تشکیل دهنده و تجلی بخش مدرنیته نگاه می کنیم می بینیم که همگی ریشه در سنت و پایه در ادوار تاریخی ماقبل مدرن و حتی ریشه در دوره های باستانی غرب دارد و آنها دچار گسستگی تاریخی نشده اند.

آیا می توانیم اینطور بگوئیم که غرب به دلیل اینکه از جهت دینی اینطور که شرق و خصوصا ما مسلمانها که به اصول دینی مان معتقد هستیم و برای ما ماندگار است آنها چون چنین اعتقادی را نداشتند. تجددگرائی و نوگرایی به این صورت برایشان مطرح شد که اوایل آمدند و گفتند همه چیز گذشته را باید کنار گذاشت چون چیزی از گذشته به نظر خودشان نداشتند که آن را خیلی و صددرصد قبول داشته باشند در حالی که ما یک اصولی داریم از گذشته که به آن معتقدیم؟

به لحاظ افتخارات و امتیازات تاریخی نمی شود گفت که اروپایی ها، پیشینه قابل مباهاتی نداشتند، بله آمریکایی ها بی تاریخند و پیشینه تاریخی درخور و قابل مباهاتی ندارند. حکمت یونانی، حکمت ایتالیایی و حکمت فرانسوی از پیشینه تاریخی غنی ای، برخوردار است از این جهت نمی توان گفت آنها از تاریخ خودشان فرار کردند اما به لحاظ دینی، آنها دینشان را که دین محرف موجود یعنی همان مسیحیت غربی شده است، دست و پاگیر و مزاحم پیشرفت، توسعه و تحول می انگاشتند. در وهله اول با یک تازش و یورش تمام عیار، بساط دیانت مسلط بر فرنگ را برچیدند، سکولاریسم را تا مرز الحاد پیش بردند و کنار زدند و بسیاری از سنت های تاریخی و فرهنگی و بومی خودشان را به نقد گذاشتند و بسیاری از معرفت ها و مکاتب فکری را که متعلق به تاریخشان بود زیر سؤال بردند اما آنچنان که در آغاز به نقد و طرد و رد پیشینه و تبار فکری گذشته خویش پرداختند، برای همیشه و تاکنون، هجوم و یورش را ادامه ندادند و بسیاری بر این باورند که به یک معنا پست مدرنیسم و پسا تجددگرایی یک نو بازگشت به سنت است. اگر نپذیریم که رفتارها و اندیشه ها، ادواری اند و صورت حلقوی و «دورهای رفت و برگشتی» دارند اگر اطلاق این مدعا را قبول نکنیم تا پست مدرنیته را نوعی بازگشت از مدرنیته به سنت بنگاریم، ولی این مقدار قابل انکار نیست که رگه هایی از احیای سنت ها و رگه هایی از بازگشت به تاریخ در دوره های بعد از مدرنیته به چشم می خورد، این می تواند حکایت از نوعی «ندامت فرهنگی» و یک نوع بازاندیشی در رفتار چهار قرن اخیر فرنگی ها قلمداد شود. این روند را می توان به چرخش و جبران خطاهای رفته، لغزشهای پیش آمده و یک نوع پشیمانی از تندروی ها و گسست ها تفسیر کرد و نیز یأس از تحقق آرمانهای انتزاعی دوره مدرن نیز به شمار آورد، که لازمه آن تا حدی تجدید پیوند با گذشته فرهنگی و تاریخی می باشد. در هر صورت آنچه مسلم است این است که یکی از دلایل ظهور دوره ای به نام دوره مدرنیته و سیطره سکولاریزم در غرب، ادامه حیات مسیحیت نارس و ناقص محرف و التزام غربیان به دین تاریخ مصرف تمام شده است یعنی مسیحیتی که دارای عمر مقطعی و تاریخ مصرف مشخص شش تا هفت قرنه بوده، وقتی بعد از انقضای تاریخ حیات و حجیت آن بر آن اصرار ورزیدند خود به خود باید در انتظار یک سلسله عوارض ناهنجاریها و پیامدهای معرفتی و معیشتی و فرهنگی باشند و این اتفاق افتاد و دوران قرون وسطی پیامد چنین پافشاری ها و اصرارها بود. ملاحظه می کنید شش قرن و اندی است که عهد مسیحیت و دوران حجیت مسیحیت تا ظهور حضرت مسیح(ع)، تا ظهور پیامبر اعظم(ص)، دوره ای نبوده که مسیحیت در غرب و جهان مشکل آفرین شده باشد. مشکلاتی که در دنیای مسیحی غربی پدید می آید در طول تاریخ، دقیقا از قرن هفتم میلادی آغاز می شود تا قرن شانزدهم، این ده قرن قرون وسطی و سوداء، درست همان ده قرنی است که مسیحیان بر مسیحیت تاریخ مصرف پایان یافته اصرار ورزیدند، پایبند به دینی ماندند که دوره حجیت اش پایان پذیرفت. بر شریعتی اصرار ورزیدند که تاریخ آن منقضی شده است و اما درست از زمانی که از چنین مذهب مندرس، نخ نما و تاریخ منقضی شده دست بر می دارند، دوره رهایی و شکوفایی فکری، علمی و توسعه سیاسی و اجتماعی در غرب آغاز می شود. ما بی آن که همه آن چه را در دوره مدرن اتفاق افتاد تایید کنیم و بی آن که همه آن چه را که در دوره قرون وسطی رخ داده را نکوهش کنیم، و رد کنیم اما در مجموع وقتی این دو را با هم قیاس کنیم احساس ما این است که دوره مدرن بر دوره سیاه قرون وسطی ترجیح دارد، هرچند هر دو، دو دوره تاریخی متعلق به یک اقلیم و فرهنگی دیگر هستند که مقبول ما نیست و هیچ گاه طبعا مطلوب ما قلمداد نخواهند شد، پس مطمئنا گریز از مسیحیت و دین محرف آن روز یکی از عوامل پناه بردن به تجددگرای می باشد، که گسست تاریخی نیز در آن نهفته است.

آیا می توانیم این نتیجه را بگیریم که در حقیقت در غرب، وقتی حرکت رنسانس شروع شد حرکتی تند و غیرمعتدل بر علیه آنچه که در گذشته وجود داشت بود و پست مدرنیته درصدد تصحیح و تعدیل آن است؟

یکی از آفاتی که همواره دامن گیر بشر بوده و اوج ابتلا به آن در دوره مدرن نمود یافت، افراط و تفریط در مقام و نظر و عمل، معرفت و معیشت است. در حوزه معرفت، در دوره مدرنیته مکاتبی ظهور کردند کوتاه عمر و گذرا از جمله و شاید بشود گفت بزرگترین علت میرایی و ناپایداری این مکاتب و مناظر معرفتی که در جهان به وجود آمد و زود زوال پذیرفت همین ابتلا به افراط و تفریط بود. مثلا یک عامل در یک مطالعه جامعه شناختی، در یک نظریه اقتصادی، یا یک قاعده را در یک منظر فلسفی یا در یک مکتب علمی و حتی در یک نظریه علمی برجسته کردند و همه چیز دیگر را انکار کردند و آن را تعمیم دادند و احکام کلی صادر کردند و معلوم بود که چنین آراء و نظریاتی، زیاد نخواهد پائید، چرا؟ چون بلافاصله یک کسی ده مورد نقض در مقابل این نظر و دیدگاه افراطی ارائه می کند و آن نظریه ابطال می شود. مثلا می بینیم بر عنصر اصالت و استیلای مطلق کشش جنسی در فرویدیسم اصرار می شود و می گوید همه کنشها و واکنشها، بینشها و منشها، باز می گردد به این عنصر. از سوی دیگر، به راحتی چهار شاهد ناقض که نقض کننده این نظریه افراطی است ارائه می شود که گفته می شود اصلا این نظریه باطل است. مارکسیسم و کمونیسم بر یک عامل به نام اقتصاد و عنصر حلقه اقتصادی اصرار می ورزد و همه چیز را حول محور همین یک عنصر توجیه می کند. تاریخ را، فلسفه را، علم را، مسائل اجتماعی را، سامانه سیاسی را می خواهند به این عامل، گره بزنند، به راحتی چهار نقض و شاهد شکننده ارائه می شود و اطلاق انگاره زیرسؤال می رود. این افراط که طبعا ملازم است با افراط در نفوذ و نفاذ یک عامل و تفریط در ارتباط و تأثیر عوامل بسیار دیگر. این تک ساحتی نگری در معرفت و معیشت، از آفات حیات بشر، به ویژه بشر معاصر است. لهذا، می توان گفت: در مجموع یکی از خصوصیات و خصلت های مدرنیته همین افراط و تفریط بود. من احساس می کنم که اگر بپذیریم پسا مدرن گرایی و دوره پست مدرنیته، یک بازگشت به سنت است که این مطلب مطلق نیست می توان پذیرفت از جهات و نقاطی پست مدرن یک نوع تصحیح و تعدیل مدرنیته است هر چند که، در مجموع نمی توانیم پست مدرنیته را- دست کم فعلا- رویکرد معتدل، معقول و پخته، قلمداد کنیم. من فکر می کنم که پست مدرنیته نیز، خود دچار یک سلسله افراط و تفریط های مخصوص خودش است. مثلا در ساختارشکنی این همه افراط یا احیانا در نسبیت باوری این همه افراط هرگز، ره به جایی نخواهد برد. احساس می شود، در بعضی از شئون، شاخه های معیشت و معرفت، نوعی دیگر از افراط و تفریط، خودش را نشان می دهد، در زمینه هایی متفاوت با مدرنیته، جز آنچه تاکنون بوده. لهذا، پست مدرنیته، گرفتار یک سلسله افراط و تفریط ها و عوارض خطرناکی است.

در وهله اول هم به دلیل اینکه مدرنیته و پسامدرن هر دو غیر الهی است، هر دو بر مبنای تجربیات نسبی بشری است در واقع تجربیات مطلق الهی و علوم مطلق الهی نیست به این دلیل هر دو در وادی افراط و تفریط هستند یعنی هر دو نمی توانند آن اعتدالی که مناسب شأن یک جامعه، فرهنگ و تمدن است را داشته باشند اما به طور نسبی شاید بتوان گفت پسا مدرن در یک جاهایی درصدد اصلاح آن افراط و تفریط هایی است که در دوران مدرنیته بوده است؟

اما از آن طرف خودش دچار یک سلسله افراط و تفریط های دیگری می شود. پیرامون این اشتراک در آفات، یکی، همین نکته است که شما اشاره فرمودید با این مضمون که اصولا جز، از مکاتب الهی توقع جامعیت و اعتدال و واقع نگری از مکاتب دیگر نمی توانیم داشته باشیم. قطعا مکاتب غیرالهی دچار آفات بسیاری است از جمله همین تک ساحتی بودن، افراط و تفریط کردن و احیانا کوته نظری، سطحی نگری و امثال اینها، که همگی آفاتی هستند که در نگاه های غیرالهی چه عمیق، چه حقیر، چه ژرف و چه همه جانبه نگر، خودش را نشان می دهد.

بالاخره مسیحیت دینی بود که در زمان خودش، قبل از این که تحریف بشود الهی بود و می شد زندگی را بر پایه آن پیش برد اما در زمان پیامبر اسلام(ص) این دین زمانش گذشت و اسلام کامل ترین دین آسمانی نازل شد. سؤال اینجاست که اگر ما مسلمان ها هم، در عرصه فرهنگ، معرفت و معیشت گرفتار آن آفات شویم چنین سرنوشتی خواهیم داشت؟

در این خصوص، به این معنا که فرهنگ، معرفت و معیشت، مبتلا بشود آری، اما خود دیانت اسلامی یعنی دین، اسلام نفس الامری، اسلام منزل (نازل شده)، اسلام کتاب و سنت، اسلام با حفظ مبنا و منطق در مقام معرفت و فهم هرگز دچار این آفت و آسیب ها نخواهد شد. اما اگر ما در مقام معرفت و معیشت، فرهنگ و رفتار، از آن اسلام اصیل فاصله بگیریم هرگز از ابتلا به آفات و طبعا پرداخت تاوان عوارضی که می تواند متوجه ما بشود، در امان نخواهیم بود. درواقع، ما در جهان اسلام حتی در همان مقام معرفت و رفتار و معیشت از یک ضمانت هایی برخوردار هستیم که دین مسیحیت، تهی دست و فاقد آنها بود، لهذا سپری و ابزاری برای دفاع و مستمسکی برای دست آویز کردن و خود را حفظ کردن از آفت نداشتند و نیز به آن روش شناسی علمی خاصی که در جهان اسلام پذیرفته شده و اسم آن اجتهاد است، دسترسی نداشتند لذا، غربی ها و مسیحیان که یا تصلب بر ظواهر داشتند از جمله برخی از فرق اسلامی مثل اخباریه، یا تن به نوعی تأویل دادند، هرگز به یک روش شناسی مطمئن و متن محور و در عین حال عقلانی نرسیدند، چرا که این تصلب یا تأویل هر دو آفتند و مانع دستیابی به معرفت حقیقی و دسترسی به باطن متن می شوند. مشکل غربی ها نداشتن روش اجتهادی بود، در نتیجه یا طریق افراط به صورت تصلب بر عبارات یا طریق تفریط به صورت تأویل در مواجهه با متون دینی شان پیش می گرفتند. علاوه براین، متون دینی اصیل در دسترس مسیحیان نبود، چراکه سیصد انجیل، طی دهه ها و بلکه سده ها تا اوایل قرن چهارم میلادی به نام انجیل به بازار آمد که در میان اینها سه یا چهار مورد که هم اکنون هم در اختیار مسیحیان است پذیرفته شد و مابقی از میان رفت و همین سه چهار نسخه موجود هم، تفاوت ها و تعارض های بسیاری با هم دارند و دلایل علمی فراوانی که متکی بر قرائن دقیق می باشند بر عدم اصالت این متون صحه می گذارند. زیرا پاره ای از مطالب مطرح شده در این متون، مطالبی است که سینه به سینه نقل و بلکه ثبت شده و برخی از آنها در قالب نقل از حواریون و بسیاری از نکات مربوط به بعد از انقطاع وحی به تعبیر خود مسیحیان و به عقیده ما عروج حضرت مسیح(ع) و به تعبیر بعضی از مسیحیان بعد از اعدام آن بزرگوار تنظیم و بیان شده است که، این ها همه حکایت از این می کند که این متون، متون اصیل نیستند، در این خصوص در دوره های اخیر، به شیوه های علمی نقد متن، خود مسیحیان متفکر و روشنفکر می توانستند اثبات کنند که این متون اصالت ندارند و این مدعای ما مسلمان ها در گذشته های دور که این متون محرفند و اصیل و وحیانی نیستند امروزه بسیار واضح تر به کرسی حقانیت و حجیت نشسته است. آنها علاوه بر اینکه روش شناسی علمی مناسب برای فهم دین نداشتند، متن اصیلی هم در دسترس نداشتند، در نتیجه رابطه مسیحیت غربی یا در کل مسیحیت، با آسمان، حذف شده و یک جامعه بریده و معلق بین زمین و آسمان، طبعا وقتی سرسبزی های زمینی و جاذبه های حسی را دید با راحت طلبی ذهنی که بشر به آن مبتلا است و نیز، حس گرایی- که به هر حال، حس، نخستین طریق موانست و انس با حیات و هستی و کسب معرفت و در ابتدا معرفت های سطحی است- عجین شده و به سراغ آن رفت و محصولش آن مدرنیته و علم حس گرا و به شدت مفرطانه مادی گرایانه شد که امروزه ما دائم با آن مواجه هستیم. مسئله ای که خود غربی ها در عمق گرداب آن، درافتادند و در میانه این ورطه مبتلا هستند و غیر غربی ها هم از عوارض وآثار منفی این اتفاق تاریخی در امان نمانده اند، چرا که تاوان جرمی را که مرتکب نشده اند، امروز می پردازند.

به نظر شما چه موانعی بر سر راه نوآوری وجود دارد؟

بررسی موانع نوآوری هم، معطوف به حوزه متعلق این فعالیت است، یعنی آنچه که در مفهوم شناسی نوآوری عرض شد. این ابراز می توان دقیق تر سخن گفت یعنی موانع نوآوری در هر حوزه ای متفاوت است هر چند که موانع مشترکی نیز در مجموع می توان، سراغ گرفت. در یک طبقه بندی می توان موانع را به دو دسته آفاقی و انفسی تقسیم کرد. یعنی از یک سو، موانعی که به درون عناصر و انسانهای نوآور بازمی گردد، کسانی که در مواجهه با نوآوری هستند، استعداد نوآوری دارند و مبتلا به یک سلسله موانع درونی هستند. اینها را ما موانع انفسی تلقی می کنیم. یک سلسله موانع آفاقی و برون ذاتی هستند که به معرفت، شخصیت، ذهنیت، وضعیت روش شناختی و درونی آن کسانی که نوآور باید باشند، مربوط نمی شود، بلکه به مسایل تاریخی، محیطی، اجتماعی و سیاسی بازمی گردد، و نیز به عوامل فیزیکی و سخت افزاری و به مدیرانی بازمی گردد، که باید استعدادها، توانایی ها و ظرفیت ها را توانمند کنند. پس، در یک تقسیم بندی کلی می توان، موانع را به این دو دسته تقسیم نمود. در عین حال هر یک از این دو دسته، به گروههای کوچکتری قابل تقسیم هستند. مثلاً در موانع درونی و انفسی یک سلسله موانع روانشناختی وجود دارد که بی آنکه از بیرون کنترل، اعمال یا تحمیل بشود، در درون آدمها کار خودش را می کند. فرض کنید، باور غلطی با این مضمون وجود داشته باشد که: همواره نوآوری، اختراع و اکتشاف، از نوابغ برمی آید و نوابغ هم انسانهای از ما بهتر و نوادرند، بنابر این نوآوری، مدیریت کردنی نبوده و مدیریت پذیر، برنامه پذیر و پیش بینی پذیر هم نیست. لذا، مطابق با به درصد نوابغ و نخبگان می شود امید نوآوری در جامعه داشت. بنابراین، نوآوری، وابسته به شانس بوده و اتفاقی است. بدین ترتیب اکثریت دانش آموز، دانشجو، طلبه، اندیشمند، دانشمند و محقق ما خودش را شایسته این امر، نمی داند، این از همان مصادیق افراط و تفریط است و همین پندار که این نوابغ اند که باید کاری بکنند و دستی از نوابغ باید برآید و نوابغ هم نوادرند و نوادر هم تصادفاً پدید می آیند، یک مانع درون خیز است. یا این که تصور می کنیم اگر ما حرف نو زدیم ممکن است با موانع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی روبرو شویم. همین که تخیل و توهم کنیم که ممکن است با موانع و یا با مخالفت مواجه بشویم، خود به خود، به سراغ نوآوری نخواهیم رفت و یا اگر به ابداعی دست زدیم، خود سانسوری کرده و ابراز نمی کنیم. که من ا زآن تعبیر به ا ختناق سپید می کنم. این، اختناقی است درون خیز که از بیرون اعمال نمی شود. این فقدان جرات و توهم ترسناک از اینکه مباد کسی مخالفت کند. آبروی او برود و یا با او برخورد شود، کاملاً درون خیز است و انفسی است. در فرهنگ، یک عامل درونی فرهنگی بوده و یک مانع فرهنگی قلمداد می شود. بدین معنا که، ما همیشه از دیگران مطالبه می کنیم چون ادبیات ما ادبیات غائب گویی است. مثلاً فرض کنید، گفته می شود: پاسخ فلان مشکل را نمی دهند، چرا فلان مشکل را حل نمی کنند و… ادبیات ما ادبیات غائب گویی و مطالبه از غیب است. این حالت و روحیه از همان موانع است یعنی ما همیشه فرافکنی کرده و دچار مجرم انگاری دیگران و تبرئه خویش هستیم، و در این تبرئه نه دیگران تبرئه می شوند و نه خود ما. در این میان همه زیان می کنیم و کسی در اندیشه تدبیر و راه کاری نمی افتد و برای حل معضل درصدد رفع مشکل و مانع برنمی آید.

به طور خلاصه موانع آفاقی و انفسی بحث نوآوری را بیان نمایید؟

به طور کلی میتوان موانع انفسی و آفاقی را طبقه بندی و تقسیم کرد که از این جمله اند: موانع معرفتی درون خیز یعنی مبانی غلط داشتن، روش تفکر نادرست داشتن و به پاره ای باور داشت های ناصحیح مومن و معتقد بودن که یا مانع نوآوری می شود یا نوآورها را به انحراف می کشد. دیگری، سلسله ای از عوامل و موانع اخلاقی، عوامل و موانع روانشناختی و موانع فرهنگی است یعنی باورهای غلط فرهنگی که در اذهان، رفتارها، تصمیم ها، اقدام ها، اجراها رسوب کرده و گاه در قالب یک مانع فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و مدیریتی خودش را نشان می دهد و اجازه نمی دهد که نوآوری اتفاق بیافتد. مدیریت نکردن یا غلط مدیریت کردن استعدادها، ظرفیت ها، غلط هدایت کردن توانمندها و مستعدین و بد هزینه کردن سرمایه ها، به کار نبستن سرمایه ها، به کار نگرفتن سرمایه ها و استعدادهای مادی و معنوی، غلط به کاربستن و نادرست به کار بردن استعدادها و سرمایه ها، ناهماهنگی ها، سیاست نداشتن و سیاست داشتن اما پایبند نبودن به این سیاست ها، همه و همه در زمره موانعی هستند که قابل طبقه بندی در دسته های تعریف شده و قابل تعریفند. همه اینها وقتی که در مجموع، دست به دست هم می دهند، یک نتیجه حاصل می شود و آن اینکه، همچنان در جا می زنیم، یا خیلی که به خود بیاییم به گذشته های خودمان افتخار می کنیم. البته افتخار به گذشته، بازگشت به گذشته و اشاره به تیره و تبار قابل مباهات، در گذشته های دور اشکالی ندارد. عیب نیست که مفید هم هست. اما اگر خود را جزئی از تاریخ، انگاشته و حیات و هستی مان را در بخشی از موزه های جهان بدانیم و به سنت گرایی افتخار کنیم، این ها اگرچه، به جای خود مثبت است، اما می تواند به مثابه یک مانع خودش را نشان بدهد. همینطور که فراموش کردن گذشته، گاهی اعتماد به نفس را از بین می برد و ما را از امید داشتن به آینده بازمی دارد، اصرار و ابرام و تصلب بر گذشته نیز، گاهی به صورت مانع خودش را نشان می دهد.

آثار نوآوری را نیز بیان فرمایید؟

به صورت کلی، آثار نوآوری معادل است با آثار حیات، یعنی آدم زنده همیشه نوآوری می کند. هرگاه آدمی در جا زد و به تعبیر ولایت، امروزش با دیروز او برابر شد، عملا مرده است، چون آدم زنده مهم ترین شاخصه و نشانه حیاتش این است که با گذشته اش متفاوت باشد، آینده اش با امروزش فرق کند و فرق، تکاملی است نه تفاوتی و تناسلی و قهقرایی، بلکه این امر، تحول ارتقایی پیدا می کند. در حقیقت نوآوری لازمه حیات است و نوآوری از آثار شکوفا شدن و فراگشت و کاملتر شدن است. به صورت جزئی هم طبعاً نوآوری، جایگاه درخوری را در قلمرو فرهنگ و معیشت یک جامعه احراز می کند. سیادت یک جامعه در گرو نوآوری است، چون انسان مرده نمی تواند به سیادت و ریاست و قدرت دست پیدا کند و امروز، اهمیت نوآوری خصوصاً در قلمرو فرهنگ و معرفت به گونه ای است که اصلا قدرت به علم است. علم به نوآوری است. علم دیگران را باز گفتن و بازخواندن نمی تواند نوآوری باشد. وضعی که مع الاسف، امروزه دانشگاه های ما مبتلا به آن هستند. چرا که، داده ها و واردات غیربومی، غیردینی و گاه معارض و منافی را از بیرون آورده و در داخل بازگو می کنیم. این علم، علمی نیست که منشأ قدرت بشود، علمی مایه قدرت است که خودمان خلق کرده باشیم و دیگران نداشته باشند. اگر علمی داشته باشیم که دیگران داشته باشند، موجب اقتدار و قدرت نیست، چون دیگران هم دارند. این در حالی است که، قدرت در تفاوت معنی می دهد. ما اگر علمی متفاوت داشته باشیم آنوقت قدرت به دست های ماست چون با دیگران فرق می کنیم چیزی داریم که دیگران ندارند به این ترتیب روی ما حساب می کنند. سر بخل علمی غرب و جوسازی هایی که در مقابل رشد دیگر ملل دارند، همین است که نمی خواهند، مایه قدرت از دستشان خارج شود، مثلا، هر آنچه را کشف کردند، هرگز در اختیار ملل دیگر قرار نمی‌دهند، مگر اینکه فراتر از در حصر نگه داشتن آن علم، نفعی ببینند. مثلا فرض کنید لو دادن اینترنت که دهه ها در اختیار آمریکا بوده، اما وقتی می بینند که چه بسا اگر این تکنولوژی را در اختیار جهان سوم و یا همه بشر قرار بدهند منافعش برای آنها بیشتر خواهد بود، از آن جهت که می توانند به وسیله ابزار اطلاع رسانی کنند و القائات خودشان را از آن طریق به همه آحاد و همه جوامع منتقل کنند، دست به این عمل می زنند. در عین حال، بخلی که آنها می ورزند و حصری که بر آن ابرام و اصرار دارند، ناشی از این است که منشأ قدرت را نمی خواهند از دست بدهند، مگر اینکه چیزی از اهمیت بیافتد. البته هیچ گاه علم از اهمیت نمی افتد.

از اینکه در این گفت وگو شرکت کردید، از شما تشکر می کنم.

ممنونم و برایتان آرزوی موفقیت دارم.

دیدگاهتان را بنویسید