زیست نگاره‌ی خودنوشت

 


بخش نخست


در هنگامه‌ی تقارن بهار طبیعت (۲۳ فروردین) با بهار شریعت (پنجم رمضان) به سال ۱۳۳۵ ش / ۱۳۷۵ق، زاده شده‌ام؛ نخستین فرزند خانواده‌ام؛ حضرت والد ـ حفظه الله ـ زاده‌ی سال یکهزاروسیصدوپنج خورشیدی است، به جهت تلاقی مولدش با محرم الحرام ، مادرش ـ که شیفته‌ی ذکر حضرت سیدالشهداء(ع) بود ـ نام محرم را برای او می‌گزیند. در نشیب شباب، پدر ناگهان عزم تحصیل در حوزه می‌کند، و بدینسان آن نیت امّی بدین مشیت الوهی تقریر می‌گردد.
والد معظّم، شیدای اهل بیت وحی(ع) است، از ذکر آن حضرات جانش به وجد می‌آید و از ترویج تعالیمشان لذت می‌برد؛ نیم قرن است که نستوه و ناآرام، در یکی از محله‌های جنوبی تهران، به امامت و تربیت نفوس مشغول است؛ بیش از هر کتاب و مکتبی به مطالعه‌ی احادیث نبوی و ولوی علاقه و اهتمام دارد . در شبانه روز چند نوبت به تلاوت کلام الهی می‌پردازد . دهه‌هاست که هرگز تهجّد سحرگاهی‌اش ـ که عاشقانه بدان قیام می‌کند ـ ترک نشده است؛ شب‌های رمضانش روز جهان افروز است ، و شام تا بام آن را به تلاوت و تهجد سپری می‌سازد؛ در صراحت لهجه و غیرت دینی زبانزد است «وَلایَخافُ لَومهَ لاِئم»، الحق از دنیا رویگردان است و به زخارف آن بی اعتنا؛ خدایش نگاه دارد و سایه گرانمایه‌اش بر سر این کم‌ترین پیوسته دارد.
اما والده ـ روحی فداها ـ : تندیس محبت است، گویی نسب به مجنون برده است !، دلش در حصار مثلث«عشق به آل الله» و «حبّ اولاد» و «عِرق انقلاب» اسیر افتاده است؛ عمری است که تار دلش به ساز ذکر عترت مترنم است، گهر عمر نثار جناب والد کرده و جان شیرین فدای فرزندان؛ در هفتاد سالگی ـ و به رغم آن‌که از پاره‌ای بیماریهای دوران کهولت رنج می‌برد ـ هنوز عضو بسیج است و بدین نسبت و سمت مباهات می‌کند، در حضورش کس را یارای کم‌ترین تعرض و تعریض به انقلاب و آرمانهای آن، به حضرت امام(س) و شهدا، به رهبری و پیشگامان نهضت نیست. تلاوت روزانه‌اش ترک نمی‌شود، زمزمه‌ی زیارت عاشورا، در سینه‌ی سینایی‌اش کربلا به پا می‌کند. به قول خود او: پس از شهادت فرزندش، با صدیقه‌ی طاهره(س) احساس قرابت افزون‌تری می‌کند، و از این که سرو سرفرازش «یا حسین» گویان عروج کرده است، در محضر سالار شهیدان(ع)، خویش را سربلند می‌یابد.
حاصل ازدواج والدین که به سال ۱۳۳۱ ش اتفاق افتاده ، چهار پسر و چهار دختر بوده است؛ اما دو تن از پسران و یکی از دختران، در سنین خردسالی فوت شده‌اند ، سردار شهید حاج صفدر(ره۹ نیز روز نوزدهم دی ماه هشتادوچهار به درجه‌ی رفیع شهادت نائل آمد ـ طُوبی لَهُ وَحُسنُ مآب
سایه سار ساحت نورانی پدر و مهد مبارک دامان مادر، از دختران، بانوانی مؤمن و متعهد، متین و معتدل پرورده است؛ و در خورد نیت پاک و تربیت چالاک، حضرت حنّان دو عروس مؤمن و متعهد و سه داماد صالح و صادق، نصیب والدین فرموده است.
و اما برادر: درباره‌ی او گفتنی بسیار دارم و جداگانه به تفصیل خواهم نگاشت، اینک مختصری از مفصل را بازمی‌گویم:
سردار شهید حاج صفدر رشاد (رشادی)، در روز پنجم اردی‌بهشت ماه یکهزاروسیصدوچهل خورشیدی، دیده‌ی دیده‌ور به بسیط جهان گشود؛ چون روزگار کودکی سردار شهید ، مقاون بود با دوران طلبگی پدر و آغاز مبارزات حضرت امام خمینی(س)، جان چالاک و روح بلند او، از آغاز با زهد و ساده‌زیستی انس گرفت و با معرفت و دیانت بالید، و با مرام مبارزه با ستمکیشان و حمایت از ستمکشان بار آمد و برومند گشت.
سردار شهید، پیش از دبستان قرائت قرآن را نزد پدر فراگرفت، مهر ماه یکهزاروسیصدوچهل‌وشش وارد دبستان یغما جندقی (تهران، خیابان قلعه مرغی) شد؛ در سال یکهزاروسیصدوپنجاه‌وپنج، تهران را به شوق فراگیری علوم دینی ترک کرد و وارد حوزه‌ی علمیه‌ی قم شد و در مدرسه‌ی ستّیّه ـ که نمازگاه حضرت معصومه(س) طی مدت کوتاه اقامت آن بانوی بزرگوار در قم بود ـ سکونت گزید و مشغول تحصیل گردید.
اهانت به ساحت حضرت امام(س) در نوزدهم دی ماه پنجاه‌وشش، خشم اقشار ملت به ویژه مدرسان و طلاب حوزه را برانگیخت، و صفدر جوان را نیز همچون هزاران طلبه‌ی دیگر، به عرصه‌ی مبارزه با رژیم ستمشاهی کشاند.
در انتقال پیام‌های حضرت امام(س) و دیگر بیانیه‌ها و جزوات انقلابی، از تهران به قم و بالعکس، فعالیت‌های فرهنگی هنری برای روشنگری و بسیج جوانان و نوجوانان محلات جنوب غرب تهران، حضور فعال داشت. وی همواره با تهّور تمام در تظاهرات و جنگ و گریز با مأموران رژیم شاه شرکت می‌جست و سرانجام در سال پنجاه‌وهفت در درگیریهای خیابانی مورد اصابت گلوله‌ی دژخیمان قرار گرفت و مجروح شد. روز بیست‌ویکم بهمن ماه پنجاه‌وهفت، به همراه حقیر و عده‌ای دیگر از جوانان، در تصرف پادگان قلعه مرغی، مشارکت موثر داشت.
بنا به توصیه‌ی این‌جانب، به اقتضای ضرورت حفاظت از دست‌آوردهای انقلاب ، با شکل‌گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در تاریخ ۲۷/۲/۵۸ وارد سپاه شد. او از این توصیه، همواره به عنوان راهنمایی خوب و سرنوشت‌ساز یاد می‌کرد. با آغاز شرارت جریانهای ضدانقلاب، سپس با شروع جنگ تحمیلی، آن شهید بزرگوار نیز همچون دیگر جوانان انقلابی، به جبهه‌های نبرد شتافت.
سردار شهید، مبارزی متهور و مؤمن، مدیری مبتکر و مقتدر، و منتقدی صریح الّهجه و منصف بود. او از بنیانگذاران یگان موشکی سپاه بود که در سال‌های مظلومیت شهرها و غربت جبهه‌ها، سرنوشت جنگ را به نفع نیروهای ما تغییر داد، و اکنون که صنایع موشکی جمهوری اسلامی ایران به نقطه‌ی قوت کشور، در قبال تهدیدات آمریکا و به عامل وحشتِ اسرائیل در منطقه بدل شده است، ثمره‌ی شیرین این تدبیر مبارک است.
او همواره می‌گفت: شرم دارم بگویم سال‌های ممتد و متمادی در جبهه حضور داشته‌ام، اما زنده مانده‌ام؛ زیرا که شاید این، نشان عدم شایستگی من برای شهادت باشد !!. و سرانجام، در پی افزون بر ربع قرن جهاد و ایثار، سر پرشور بر سر پیمان نهاد و همراه با همبالان طوبانشینش، سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی و دیگر فرماندهان نیروی زمینی سپاه، در حین مأموریت در منطقه‌ی عملیاتی شمال غرب کشور، ساعت نه و سی و پنج دقیقه‌ی صبح ۱۹/۱۰/۱۳۸۴ شمسی، برابر با عرفه‌ی ۱۴۲۶ قمری، به آسمان پیوست.
* * *
روز نوزدهم آبان ماه سال یکهزاروسیصدوپنجاه‌وهشت ازدواج کردم. ازدواج من بسیار ساده و صمیمی سرگرفت. مهر این پیوند پایدار مهربانی بود، و صداق صداقت این پیمان پاک مشتی غزل ناسفته و بی تکلیف سروده؛ در طول قریب به سه دهه نیز نسیم تبسم‌های صبح فام، گیرانه‌ی این شمعدان بوده است و کلام الله مجید آیین‌نامه‌ی این آیینه خانه.
همسرم نسبت و نسب به خاندانی دیندار و محترم می‌برد، خانواده‌ی پدرش ار موقعیت اجتماعی متوسطی برخوردارند، از ناحیه‌ی خانواده‌ی مادری به بیت سیادت و روحانیت متصل است؛ سی سال است که به کار تعلیم و تربیت مشغول است و به حکم شوق و شیفتگی به خدمت به دانش آموزان محروم و مستمند ـ به رغم مرارت‌ها و مشقت های بسیاری که متحمل می‌گردد ـ افزون بر دو دهه است که پیوسته عهده دار مدیریت واحدهای آموزشی در جنوبی ترین نقاط تهران بوده است.
او دل در گرو ارادت به آستان قدسی حضرت ثامن الحجج(ع) دارد؛ و مدت مدیدی است که هیچ صبحگاهی را بی زمزمه بیعت با حجت حاضر حق(عج) درک نکرده است. الحق اگر همدلی‌ها و همراهی‌های او نبود این بضاعت ناچیز علمی که مرا فراچنگ آمده و توفیق کم‌ترین خدمتی که برای این بی چیز فراهم گشته، حاصل نمی‌افتاد. جَزاها الله عَنْ الاسلام خَیْرَالجزاء.
حصیله‌ی و حصیده‌ی این پیوند خجسته پی، چهار تِژ تناور است : دو پسر، به نام‌های حامد و محمدهادی، و دو دختر با نام‌های هدی و بشری، و هر چهار، خلائق خصالند و ملائک مرام، وَهذا مِنْ فَضلِ رَبّی.
حامد، زاده‌ی سی‌ویکم اردی‌بهشت ماه یکهزاروسیصدوشصت شمسی است، عمران خوانده سپس با چرخش ذوقی به ادبیات روی آورده است، و اکنون ضمن تحصیل، در پژوهشگاه تواماً مدیریت مرکز دانشنامه‌ها و دبیری گروه ادبیات اندیشه را به عهده دارد؛ سرشار از ذوق و ذکاوت، و مُبادی آداب و مبدأ تدبیر است، خوش می‌نگارد و شیرین می‌سراید، اگر قدر و قرب خویش پاس دارد و بیش از این به خودکشی استعدادی پای نفشارد، می توان به آینده‌ی درخشان ادبی‌اش امید بست.
سال ۱۳۸۳ همسر اختیار کرد، از قضا همسرش نیز ادبیات خوانده است و عزم بر ادامه‌ی تحصیل و اقامه‌ی تحقیق و تدریس در همین رشته، جزم کرده است ـ ان شاء الله ـ خداوند عروسی مهربان و مؤدب، مجد و مؤمن نصیبم کرده است؛ فَلَه الشکرُ علی مااَنْعَم.
هدی خانم متولد یکم بهمن ماه یکهزاروسیصدوشصت‌ویک است، دوران دانش آموزی‌اش را در مدارس علوی و روشنگر سپری کرده، سپس در دانشگاه امام صادق(ع) فلسفه و کلام اسلامی خوانده است. هوش سرشار، تیزفهمی، التزام به موازین، اعتماد به نفس، متانت، صبوری، از جمله‌ی خصائل و خصائص اوست؛ پایان نامه‌ی کارشناسی‌اش را با عنوان «کارکردهای عقل در فهم دین (عقاید)» سامان داد، مصمم به استمرار تحصیل و تحقیق در فلسفه است ـ وفّقها الله لمرضاته و هداها الی السّداد و الرّشاد.
همسرش مهندسی کامپیوتر خوانده، اکنون نیز به تحصیل در رشته‌ی مکاترونیک اشتغال دارد، و اگر خدایش توفیق فرماید علاقه‌مند است به فراخور تحصیلات و تجاربش به کار علمی بپردازد؛ شکرلله جوانی است بس متدین و متعهد، سخت‌کیش و سخت‌کوش، و عنصری است ذکیّ و زکی، و خودباور و خودگردان.
بُشری خانم، فرزند سوم خانواده‌ی من است، در روز نهم فروردین ماه یکهزاروسیصدوشصت‌وشش (۲۸ رجب) دیده به دیدارش روشن کرده‌ایم. در دبستان دخترانه‌ی علوی، سپس در راهنمایی و دبیرستان روشنگر، دوران دانش آموزیش را به پایان برده، هرچند دانشجوی شیمی است اما سرشار از ذوق ادبی است، هم با شعر سهراب سپهری ممارست دارد هم با دیوان حافظ مؤانست. تیزیابی و خودباوری، سرخوشی و سرزندگی، پشتکار و پیوسته پویی، پایبندی به شوؤن شریعت و جوشش و کوشش دینی و انقلابی، از مؤلفه‌های شخصیتی او را بشمار می‌روند. به فضل الهی او نیز همچون دیگر فرزندانم جویای بینش است و پویای طریق دانش.
محمدهادی، حسن ختام «شعر زندگی» من است. خداوندش در روز دهم بهمن ماه یکهزاروسیصدوهفتاد به ما ارزانی کرده است؛ قبل از تولدش و در جوار مرقد منور حضرت ختمی مرتبت(ص) به تفأل، نام مرکّب و مبارک «محمد» و «هادی» را بر او نهاده‌ام. دوره‌ی دبستان را در پیام غدیر و راهنمایی تحصیلی را در نیک‌پرور سپری کرده، اکنون در دبیرستان هاتف با گرایش ریاضی، سرگرم تحصیل است. شکرا که او نیز از شمایل و خصایل برادر و دو خواهرش به کمال بهره دارد؛ بسی شوخ‌طبع است و شیرین حرکات، پاک‌سرشت است و نیکوصفات. از صمیم جان از بارگاه باری، تحقق تفّأل خود را در وجود او مسألت می‌کنم. این فصل از این مسودّه را به قطعه‌ی «حسن ختام» که در دوران و ایام نوزادیش پرداخته‌ام، ختام و فرجام می‌بخشم:
وقتی تو می‌خندی
صد چلچراغ سبز روشن می‌شود
در باغ چشمانت.
وقتی تو می‌خندی
رنگین کمانی دلکش و زیبا
در آسمان خانه‌ی من
می‌شود ظاهر.
وقتی تو می‌خندی
چراغان می‌شود دنیا،
دنیا چراغان می‌شود
وقتی «تو» می‌خندی.
تو چلچراغ من،
رنگین کمان آسمان سبز باغ من،
تو باده‌ی بزم فراغ من،
تو «هست» من هستی.
فرزند دلبندم!
می‌دانی آیا:
هستی افسانه است،
ـ وقتی نباشد عشق …؟
می‌دانی آیا:
عشق، شیرین‌ترین افسانه‌ی هستی است؟
(با این همه)
می‌دانی آیا:
زندگی زیباست،
زیبا چنان یک شعر،
یک شعر بارانی؟
دلبند من!
می‌دانی آیا:
تو
حسن ختام شعر من هستی؟
* * *
سال یکهزار‌وسیصدوچهل، پدر مرا برای قرآن‌آموزی به مکتب‌خانه سپرد، همان سال و با همان شیوه‌ی سنتی متکی به تلقین و تکرار، قرائت قرآن را فراگرفتم، و طبق معمول مکتب‌خانه‌ها، در کنار تعلیم قرآن، مقداری نصاب الصبیان نیز از برکردم و اندکی هم نوشتن آموختم؛ حاج وهب شیخ لر، میرزای مکتب‌خانه، یادش بخیر.
سال بعد برای کلاس اول به یک دبستان غیردولتی رفتم، بانی مدرسه، آیت‌الله شهید سیداسدالله مدنی بود؛ سیمای جدی و نگاه نافذ معلم کلاس اولم آقای ترابی ـ که همواره کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن سفید یقه بسته بر تن داشت و کلاه بِره بر سر می‌گذاشت، و مردی بلندقامت و سخت‌گیر به نظرم جلوه کرده بود، هنوز از خاطرم نرفته است.
سال هشتاد، همشاگردی دبستانی‌ام سیدصادق موسوی‌پور ـ که اخیراً دار فانی را وداع گفت، رحمه‌الله علیه ـ در مکه به سراغم آمد و اطلاع داد که آقای ترابی به حج مشرف شده و در کاروانی در مجاورت بعثه اقامت دارد؛ با اشتیاق و به استعجال، به همراه وی به دیدار «آقا معلم» شتافتیم، اما به رغم تصور دوران کودکی، با یک پیرمرد افتاده و تکیده روبرو شدم، بسیار مهربان و متواضع؛ او از دیدن من بسیار خرسند شد و من از دیدار او به وجد آمدم و بسیار لذت بردم، لحظه‌ی دلپذیری بود. پس از آن دیدار، اینک و در عرض هم، دو «آقا معلم کلاس اول» در خاطرم نقش بسته است: یکی آقای ترابی سال چهل‌ویک، دیگری پیرمرد ساده و صمیمی، ترکه و تکیده‌ای که زائر کاروان شماره‌ی . . . . موسم حج سال هشتاد بود! و این دو هیچ شباهتی با همدیگر ندارند.
سال یکهزاروسیصدوچهل‌وهفت ـ یادم نیست در چه فصل و ماهی ـ به تشویق بلکه به تصمیم پدر، در مسجد حاج مجید (خ شیروخورشید سابق تهران) نزد حجت‌الاسلام کمالی، تحصیل دروس حوزوی را آغاز کردم؛ در تهران آن روزگار تنها چند باب مدرسه، و اکثراً در جنوب شرقی آن دائر بود، از قبیل مسجد میرزاجعفر (مدرسه‌ی آقای مجتهدی) قائم چیذر (آقای هاشمی)، خان مروی، مجد، حاج ابوالفتح، شیخ عبدالحسین، حجت و . . .؛ در کنار این مدارس به ویژه در غرب تهران، مساجدی که از نعمت امامانی فاضل و صاحب ذوق درس و بحث برخوردار بودند نیز با جذب جوانان و گاه افراد میان‌سال علاقه‌مند به تحصیلات دینی و معارف اسلامی، فارغ از هرگونه نظم و نظارتی، به تدریس دروس و تربیت نفوس می‌پرداختند.
از سال یکهزاروسیصدوچهل‌وهفت تا سال پنجاه، در مسجد حاج مجید نزد حجت‌الاسلام کمالی، در مسجد اصغریه، خیابان بیست متری جوادیه نزد آیت‌الله مجتهد زنجانی نجفی، در منزل آیت‌ا‌لله عبدالصمد خویی نزد خود او، در مسجد صاحب‌الزمان اتابکی نزد شیخ حسین مداح، در مسجد صاحب‌الزمان خیابان عباسی خاکی نزد آقایان حجج‌اسلام محمدزاده‌ی مزینانی و علی افخمی (افخم رضایی)، و سرانجام در مهدیه‌ی تهران به سرپرستی مرحوم حجت‌الاسلام شیخ احمد کافی نزد آقای محمدزاده، دروس و متون دوره‌ی مقدمات (از امثله تا الحاشیه علی التهذیب فی المنطق) را فراگرفتم.
اوائل سال یکهزاروسیصدوپنجاه، در تشرف به آستانه‌ی حضرت علی‌بن موسی الرضا(ع) و توسل به ساحت قدسی آن بزرگوار، اسباب انتقال من به قم فراهم گشت، و با قبولی در امتحانات مقدمات و ورود به مدرسه‌ی علمیه‌ی آیت‌الله گلپایگانی(ره) ضمن اسکان در مدرسه‌ی علوی خیابان تهران، تحصیلاتم را در قم ادامه دادم.
مدرسه‌ی آیت‌الله گلپایگانی (خ صفائیه) به موازات مدرسه‌ی منتظریه (معروف به حقانی) یکی از دو مدرسه‌ی جدید قم و پیشگام تحول در نظام آموزشی و تربیتی حوزه، در جهت برنامه‌مند شدن تحصیلات دینی قلمداد می‌شود. در مدرسه‌ی آیت‌الله گلپایگانی(ره)،طی سال یکهزاروسیصدو‌پنجاه و پنجاه‌ویک، معالم الدین و ملاذ المجتهدین را نزد آیت‌الله باکویی، مختصر المعانی را نزد آیت‌الله حاج حسن آقاتهرانی، المنطق و اصول الفقه را نزد آیت‌الله مختار امینیان گیلانی، برخی کتب جلد اول و دوم شرح لمعه را نزد حضرات آیات طالقانی، اشتهاردی، محمودی اشتهاردی، صلواتی اراکی، و همچنین دروس تفسیر و عقائد را در محصر آیت‌الله شب‌زنده‌دار شیرازی و ادیان و فرق (بهائیت، مسیحیت و یهودیت) را نزد حجت‌الاسلام عبدالقائم شوشتری، فرا گرفتم.
از آغاز سال یکهزاروسیصد‌وپنجاه‌و‌دو، به انگیزه‌ی تمرکز بر دروس اصلی حوزه و تسریع در سپری کردن سطوح، به همراه همشاگردی ارجمندم جناب حجت‌الاسلام شیخ عباس اسماعیلی یزدی مدرسه آیت‌الله گلپایگانی را ترک کردیم و ضمن اسکان در حجره‌ی مدرسه‌ی خان (آیت‌الله بروجردی ره) با جدیت مضاعف به تحصیل ادامه دادیم، آن‌سان که در ایام تحصیل و تعطیل، حتا در تابستان، روزانه میانگین چهار درس از ابواب مختلف شرح لمعه را، البته اکثراً به صورت خصوصی، نزد استادانی چون حضرات آیات آشیخ علی‌پناه اشتهاردی، محسن حرم‌پناهی قمی(ره)، مرتضی مقتدایی اصفهانی، مصطفی اعتمادی خواجوی تبریزی، سیدابوالفضل موسوی تبریزی ره (ریحانی) درس می‌گرفتیم و مباحثه می‌کردیم.
فرائد الاصول (رسائل) را روز دوازدهم آبان ماه سال پنجاه‌ودو آغاز و روز سی‌ویکم فروردین سال پنجاه‌وچهار به پایان بردیم. المقصد الاول (مبحث قطع) را در نزد آیت‌الله مرتضی بنی‌فضل، المقصد الثانی (مبحث ظن) را در نزد آیت‌الله رسول موسوی تهرانی، المقصد الثالث (مبحث شک) را در نزد مرحوم آیت‌الله ستوده‌ی اراکی و آیت‌الله اعتمادی تبریزی، و مبحث تعادل و ترجیح را در نزد آیت‌الله قافی یزدی تتلمذ کردیم؛ هم مباحثه‌ام در همه‌ی جلدین شرح لمعه آقای اسماعیلی، و در برخی کتب آن و رسائل شیخ، توأماً حضرات آقایان اسماعیلی یزدی و سیدمحمدرضا مدرسی یزدی بودند.
همزمان با رسائل، فراگیری مکاسب شیخ اعظم نیز، در محضر استادان حضرات آیات ستوده‌ی اراکی ره (خیارات) سیدعلی محقق داماد (بیع)، یوسف صانعی و قافی یزدی به فرجام آمد. جلدین کفایه الاصول را، در خلال سال تحصیلی پنجاه‌وسه / پنجاه‌وچهار، در محضر حضرات آیات حرم پناهی، مقتدایی، محقق داماد و جعفر سبحانی تبریزی تدرّس کردم.
به رغم آن که بی‌برنامه‌گی دوره‌ی مقدمات در تهران، به من لطمه‌ی بسیار زد اما به فضل الهی، مجموعاً طی هشت سال و در نوزده سالگی، مقاطع چهارگانه‌ی حوزه پایان پذیرفت، و امتحانات سطوح عالی حوزه را در سال پنجاه‌وچهار با موفقیت پست سر نهادم و از آغاز سال یکهزاروسیصدوپنجاه‌وپنج شمسی، موفق به حضور در دروس خارج فقه و اصول شدم.
این سالها براساس مصوبه‌ی شورای عالی انقلاب فرهنگی، اتمام دو جلد اصول الفقه و دو جلد شرح لمعه، فوق دیپلم قلمداد می‌گردد، و اتمام رسائل و بخشی از مکاسب، کارشناسی، و اتمام مکاسب و جلدین کفایه، کارشناسی ارشد بشمار می‌رود.

 

 

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید