تحلیل و ارزیابی تعریف تالکوت پارسونز

تعریف فرهنگ از نظرگاه پارسونز:

پارسونز از چهار نظام کنش نام می‌برد: «نظام اجتماعی»(Society system)، «نظام فرهنگی» (Cultural system)، «نظام شخصیتی»(Personality system) و «ارگانیسم رفتاری»(Behavioral organisms). از نظر او، یک نظام اجتماعی از مجموعه‌ای از کنشگران فردی ساخته می‌شود که رابطه‌اشان با موقعیت‌هایشان و همچنین با یکدیگر، بر حسب و به واسطه‌ی یک نظام ساختاربندی‌شده‌ی فرهنگی و نمادهای مشترک، مشخص می‌شود. (Parsons, 1951, p.6-5). بنابراین، نظام اجتماعی دلالت بر ارتباط و تعامل میان کنشگران دارد.

ریتزر معتقد است برای پارسونز، نظام فرهنگی حتی بیشتر از ساختارهای نظام اجتماعی اهمیت دارد؛ تا جایی که باید گفت نظام فرهنگی بر تارک نظام کنش پارسونز جای دارد (ریتزر، ۱۳۸۵، ص۱۳۸). فرهنگ در تلقی جامعه‌شناختی پارسونز، علاوه بر اینکه اهمیت و استقلال ساختاری دارد، به حریم نظام‌های دیگر نیز وارد شده و بر آنها تأثیر نهاده است. نظام فرهنگی، هم بخشی از نظام شخصیت و نظام اجتماعی است، هم حلقه‌ی اتصال و ارتباط آنها با یکدیگر است، و هم خودْ وجود مستقل و متمایزی دارد:
«پارسونز، فرهنگ را نیروی عمده‌ای می‌انگاشت که عناصر گوناگون جهان اجتماعی و یا به تعبیر خودش، نظام اجتماعی را به هم پیوند می‌دهد. فرهنگ، میانجی کنش متقابل میان کنشگران است و شخصیت و نظام اجتماعی را با هم ترکیب می‌کند. فرهنگ این خاصیت را دارد که کم‌وبیش می‌تواند بخشی از نظام‌های دیگر گردد؛ بدین‌سان که فرهنگ در نظام اجتماعی به صورت هنجارها و ارزش‌ها تجسم می‌یابد و در نظام شخصیتی، ملکه‌ی ذهن کنشگران می‌شود. اما نظام فرهنگی، تنها بخشی از نظام‌های دیگر نیست، بلکه به صورت ذخیره‌ی دانش، نمادها و افکار، وجود جداگانه‌ای نیز برای خود دارد. این جنبه‌های نظام فرهنگی، در دسترس نظام‌های اجتماعی و شخصیتی هستند، ولی به بخشی از آنها تبدیل نمی‌شوند.» (ریتزر، ۱۳۸۵، ص۱۳۸).
خود پارسونز هم تأکید می‌کند که فرهنگ تا هنگامی تداوم می‌یابد که از عهده‌ی هدایت کنش عاملیت‌هایی که در موقعیت‌های اجتماعی گوناگون قرار می‌گیرند، برآید:
«الگوی چنین نظامی [نظام فرهنگی،] تا به آن‌جا تداوم خواهد داشت که ترکیب‌های همگونی از احکام ارزشی، بر اثر پاسخ‌های کنشگران به موقعیت‌های مختلف، به صورت پیوسته، جاری و معتبر باشند.» (Parsons, 1951, p.172).
ریتزر باز هم تأکید می‌کند که پارسونز، فرهنگ را نظام الگودار و سامان‌مندی از نمادها می‌داند که هدف‌های جهت‌گیری کنشگران، جنبه‌های ملکه‌ی ذهن شده‌ی نظام شخصیتی و الگوهای نهادمند نظام اجتماعی را دربرمی‌گیرد (ریتزر، ۱۳۸۵، ص ۱۳۹). از نظر پارسونز، نظام فرهنگی به کنشگران اجتماعی امکان می‌دهد که با یکدیگر ارتباط برقرار کنند و کنش‌های خود را هماهنگ کنند. به بیان خود وی، عناصر فرهنگی، فرآیند ارتباطی و کنش متقابل میان افراد را میانجی‌گری و تنظیم می‏کنند (Parsons, 1951, p 35). چنین روندی بر پایه‌ی هنجارها و ارزش‌هایی محقق می‌شود که توقعات نقشی از کنشگران را در موقعیت‌های اجتماعی گوناگون، تعریف می‌کند (اسمیت، ۱۳۸۷، ص۵۲). در واقع، نظام فرهنگی از یک سو، به واسطه‌ی تعریف کردن نقش‌ها، در نظام اجتماعی مؤثر می‌افتد و از سوی دیگر، امیال و خواسته‌های مقوّم نظام شخصیت فرد را شکل می‌دهد. از این رو، از هر دو نظام دیگر، مهم‌تر و تعیین‌کننده‌تر است (اسمیت، ۱۳۸۷، ص۵۳).
در واقع، فرهنگ از آنجا که بسیار «نمادین» (Symbolic) و «ذهنی» (Subjective) است، به آسانی از یک نظام به نظام دیگر انتقال می‌یابد. همین خاصیت به فرهنگ اجازه می‌دهد که از طریق «اشاعه» (Distribution)، از یک نظام اجتماعی به نظام اجتماعی دیگر و از طریق «اجتماعی شدن» (Socialization)، از یک نظام شخصیتی، به نظام شخصیتی دیگر حرکت کند. (ریتزر، ۱۳۸۵، ص ۱۳۹). پارسونز به همراه شیلز، در کتاب «به سوی یک نظریه‌ی عمومی درباره‌ی کنش» می‌نویسد:
«فرهنگ از طریق واقعیتی (the fact) که اصالتاً [از طریق یادگیری (learning) و انتشار (diffusion)] قابل انتقال از یک نظام کنش (action system) به نظام دیگر است، از عناصر دیگر کنش، متمایز می‌شود.» (Parsons, 1951, p.159).
افزون بر این، خصلت نمادین و ذهنی‌بودن فرهنگ، ویژگی دیگری به آن می‌بخشد که همان توانایی نظارت (Supervision) بر نظام‌های دیگر کنش است. از این‌رو، باید گفت در اندیشه‌ی وی، نظام فرهنگی یک «نظام مسلط» است (ریتزر، ۱۳۸۵، ص ۱۳۹).
از آن‌سو، شخصیت کنشگر در نظریه‌ی پارسونز، که مشتمل بر امیال و خواسته‌های فرد است، بسیار منفعل و تا حدّ زیادی، پذیرا و گیرنده است، هر چند او می‌گوید:
«منظور ما این نیست که بگوییم ارزش‌های شخص، یکسره از طریق فرهنگ، ملکه‌ی ذهن می‌شوند و یا هر شخصی از هر جهت، از قوانین و قواعد پیروی می‌کند، بلکه شخص در هنگام ملکه‌ی ذهن کردن فرهنگ، تعدیل‌های خلّاقانه‌ای در آن به عمل می‌آورد و این جنبه‌ی بدیع، جنبه‌ی فرهنگی نیست.» (Parsons, 1951, p.72).
اما با این حال، مسیری که وی پیموده، عبارت بالا را چندان تأیید نمی‌کند و در نظریه‌ی وی، خبری از «تعدیل‌های خلّاقانه» عاملیت‌های انسانی در فرهنگ نیست. نظریه‌ی فرهنگی پارسونز به خصوص از این جهت مورد انتقاد قرار گرفته که وی با تأکید افراطی بر ساختارها به مثابه نیروهای فرهنگی و اجتماعی، برداشت انفعالی و غیرخلّاق از کنشگران انسانی ارائه کرده است (ریتزر، ۱۳۸۵، صص ۱۵۲-۱۵۳). [جبرگرایی فرهنگی به این تصور اطلاق می‌شود که یک نظام فرهنگی یا یک شیوه‌ی زندگی، تأثیر تعیین‌کننده‌ای بر دیگر جنبه‌های رفتار انسانی بر جای می‌گذارد، یا ممکن است بر جای گذارد؛ بدین معنی که تأثیر چنان است که این جنبه‌ها به علت همین نوع تأثیر، این‌گونه یا آن گونه‌اند (گولد و کولب، ۱۳۷۶، صص۳۱۶-۳۱۷).]
از آثار پارسونز پیداست که در تولید فرهنگ، عاملیت انسانی، ارزش‌های از قبل موجود را کسب می‏کند، تا اینکه فعالانه در آفرینش آنها درگیر باشد، اما پس از این، فرهنگ، بی‏اعتنا به افراد، به کارکرد خود ادامه می‏دهد و پنهانی درصدد ایجاد بنیانی برای انسجام است (سوینج وود، ۱۳۸۰، ص ۲۸۲). هارولد گارفینکِل (Harold Garfinkel) نیز می‌نویسد در نظریه‌ی پارسونز، عاملیت صرفاً «آدمک فرهنگی» (cultural dope) است، به طوری که کنش‌هایش مطابق با «انتظارات استانداردشده» است و با عمل بر طبق بدیل‌های از قبل ایجاد شده و مشروع که فرهنگ عام فراهم می‏آورد، خصوصیت ثبات و تداوم جامعه را بازتولید می‏نماید .(Garfinkel, 1967, pp: 66-8)
به تعبیر پارسونز، «واحد کنشی» مشتمل بر چهار جزء یا بُعد است: اول این که، محتاج حضور یک کنشگر انسانی است؛ دوم این که، باید یک هدف در میان باشد تا کنشگر کنش خود را به سوی آن جهت‌گیری نماید؛ سوم این که، سپهر و موقعیتی [باشد] که کنشگر در درون آن قرار دارد، واجد عناصر مهارشدنی (وسایل) و عناصر مهارنشدنی (شرایط) است؛ چهارم این که، کنشگر برای انتخاب وسایل دستیابی به هدف‌ها، از هنجارها و ارزش‌ها بهره می‌گیرد [جزء چهارم واحد کنشی نشان می‌دهد که تکیه بر فرهنگ و نگاه پهن‌دامنه به جهان اجتماعی، در کارهای اولیه‌ی پارسونز هم حضور پررنگی داشته و چنین نبوده که تفکر دوره‌ی نخست وی، به کلّی عاری و خالی از آن باشد.] (پارسونز، ۱۹۳۷). وی در ادامه تا بدین جا پیش رفت که مدعی شد، «کنش چیزی جز تلاش کنشگر در راستای انطباق با هنجارها نیست (پارسونز، ۱۹۳۷، صص ۷۷-۷۶).
پارسونز که بحث‌های مفصل و گسترده‌ای درباره‌ی فرهنگ و نظام فرهنگی از خود به جا نهاده است، در مواردی به صورت مشخص، به تعریف فرهنگ پرداخته است. او در کتاب «مقاله‌ای درباره‌ی نظریه‌ی جامعه‌شناختی»، فرهنگ را این چنین تعریف کرده است:
«فرهنگ عبارت است از آن الگوهای (patterns) مربوط به رفتار (behavior) و نتایج کنش انسان (the products of human action) که ممکن است به ارث رسیده باشد، [اما] به عبارت دقیق‌تر، مستقل از ژن‌های زیستی، از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود.» (Parsons, 1949, p.8).
پارسونز در ادامه‌ی همین بحث می‌نویسد:
«[فرهنگ عبارت است از] یک ساختار نمادین بیرونی پیچیده (A complex external symbol structure) […که] می‌تواند تقریباً نوع واحدی از گرایش (orientation) را در همه‌ی کنشگرانی (actors) به وجود آورد که بر حسب اتفاق، خود را با آن وفق می‌دهند.» (Parsons, 1951, p.160).
در جای دیگر، او فرهنگ را «نظام‌های منظم(ordered) یا الگومند (patterned) نمادها (موضوع جهت‏گیری کنش‌ها) و عناصرِ درونی‏شده‌ی شخصیت افراد کنشگر و الگوهای نهادمندِ نظام اجتماعی» خوانده است.


تجزیه و تحلیل تعریف پارسونز:
بر اساس عباراتی که در تعریف فرهنگ از پارسونز در اختیار ماست، فرهنگ:
۱ـ مجموعه‌ی الگوهای رفتاری‌ست، او فرهنگ را به مثابه الگو ، قالب و کالبدی می‌انگارد که بر کنش انسان سایه می‌افکند و آن را در برمی‌گیرد و به آن چارچوب می‌دهد. در واقع، این فرهنگ است که کنش انسان را قاعده‌مند و ساخت‌یافته می‌سازد.
۲ـ «ساختاری بودن»، «نمادین بودن»، «بیرونی بودن»، «پیچیده بودن» و «شکل‌دهنده بودن به هویت عاملیت‌ها»، از جمله خصوصیات و مشخصات فرهنگ است که در عبارت دوم وی بر آنها تاکید شده است.
۳ـ در منظر پارسونز، فرهنگ از سنخ فعل و رفتار است نه از جنس فکرت و اندیشدار؛ از قسم ارزش است نه دانش و بینش.
۴ـ از طریق یادگیری و انتشار قابل انتقال از نسلی به نسلی دیگر است.
۵ ـ هرگز جنبه و منشأ طبیعی و غریزی ندارد.
۶ ـ می‌تواند تقریباً نوع واحدی از جهت‌گیری را در همه‌ی کنشگرانی به وجود آورد که در بستر و بسیط یک فرهنگ می‌زیند.
۷ـ با توجه به «نظریه‌ی اراده‏گرایانه‌ی کنش» وی، (که بر اساس آن کنش با درونی‏سازی ارزش‌های فرهنگی و تأکید بر عنصر کنش در ایجاد نظم اجتماعی پیوند می‌خورد) فرهنگ نقش تعیین‌کننده‌ای در ایجاد و حفظ نظم اجتماعی دارد.
نکته‌ی اصلی تبیین پارسونز از فرهنگ تأکید او بر سازِکارهایی است که به موجب آنها ارزش‌ها درونی می‏شوند. از این طریق، فرهنگ، خودْ «جنبه‏های عامِ سازمانِ سیستم‌های کنش» را ایجاد می‏کند (Parsons, 1955, p :31) .
8 ـ همان‏طور که مارگارت آرچر (M. Archer) گفته، پارسونز فرهنگ را به گونه‏ای تعریف کرده که تمام تناقضات ممکن حذف شده‏اند و به تمایزات ساختاری به منزله‌ی مبنای احتمالیِ مناسبات ستیزآمیز قدرت نمی‏پردازد. (Archer, 1989, p: 34) در نتیجه، پارسونز «اسطوره‌ی انسجام فرهنگی» را احیا می‏کند.


نقد و ارزیابی تعریف پارسونز:
اولاً) تقسیم معروف او درباره‌ی جهان‌های چهارگانه، غیرجامع و سکولاریستی است.
ثانیاً) هیچ‌یک از تعابیر ارائه‌شده از سوی پاسونز، واجد شروط تعریف فنی نیستند؛ فارغ از دقت‌های منطقی، دست‌کم از مواجهه با این تعابیر هرگز نمی‌توان به سرشت و صفات داتی فرهنگ پی برد.
ثالثاً) فروکاستن فرهنگ به حد الگوها و حصر آن تنها در الگوهای رفتاری، فاقد توجیه کافی و لازم است؛ زیرا الگوها نیز خود تحت تأثیر بینش‌ها شکل می‌گیرند.
رابعاً) فروکاهش و تحدید فرهنگ به حوزه‌ی رفتار که وجه سخت‌افزاری آن است و غفلت از مؤلفه‌های نرم‌افزاری آن، یعنی «بینش» و «منش»، به معنی گذر از لایه‌های ژرف‌تر فرهنگ است؛ در حالی که نقش افراطیی که او برای فرهنگ در انسجام‌بخشی اجتماعی قائل است، حقیقتاً تنها کارکرد این لایه‌ی فرهنگ است.
خامساً) هرچند بسیاری از فرهنگ‌پژوهان بر این خصلت فرهنگ تأکید ورزیده‌اند، و این نظر فی‌الجمله نیز صحیح است، اما این خصوصیت، صفت همه‌ی فرهنگ‌ها وهمه‌ی فرهنگ نیست، پس بالجمله صائب نیست؛ فرهنگ‌های بدوی اقوام بدوی، بیش‌تر طبیعت‌بنیان و درون‌خیزند تا فراگرفته‌شده؛ به گواهی عناصر مشترک و جهانشمول (فراقومی و فرااقلیمیِ) فرهنگ‌ها، و وجود مشترِکات میان جوامعی که هیچ‌گونه تماسی با هم‌دیگر نداشته‌اند، دست کم پاره‌ای از عناصر مؤلفه‌های فرهنگ ماهیت غریزی بلکه فطری دارند.
سادساً) پاسونز متهم به افراط در نقش و سهم فرهنگ در دیگر نظام‌ها و عوالم است. گفته‌اند: پارسونز فرهنگ را به گونه‏ای تعریف کرده که تمام تناقضات ممکن حذف شده‏اند او «اسطوره‌ی انسجام فرهنگی» را احیا می‏کند.
سابعاً) در نظریه‌ی وی، خبری از «تعدیل‌های خلّاقانه» عاملیت‌های انسانی در فرهنگ نیست. نظریه‌ی فرهنگی پارسونز به خصوص از این جهت مورد انتقاد قرار گرفته که وی با تأکید افراطی بر ساختارها به مثابه نیروهای فرهنگی و اجتماعی، برداشت انفعالی و غیرخلّاق از کنشگران انسانی ارائه کرده است.
ثامناً) وی در حالی که به‌نحو مفرطی بر کارکردهای تعیین‌کننده‌ی فرهنگ تأکید می‌ورزد، هرگز نمی‌گوید که منشأ یا مناشی فرهنگ چیست و کدامند! و هیچ سازِکاری را برای تشریح تکوین تاریخی عناصر فرهنگ ارائه نمی‏کند.
تاسعاً) وی هیچ توضیحی برای کشمکش در ارزش‌های فرهنگی یا تضادّ درون خودِ فرهنگ ندارد.
عاشراً) برخلاف پنداشت پارسونز، چنین نیست که فرهنگ صرفاً کارکرد وحدت‌بخش و حفظ نظام را ایفا نماید، بلکه در برخی مواقع، این فرهنگ است که سبب پیداش نزاع‌ها و تضادّها می‌شود و جامعه را از حالت تعادل خارج می‌کند.

منابع:
اسمیت، فیلیپ؛ (۱۳۸۷) درآمدی بر نظریه‌های فرهنگی؛ تهران: دفتر پژوهش‌های فرهنگی؛ چاپ دوم.
ریتزر، جورج؛ (۱۳۸۵) نظریه جامعه‌شناسی در دوران معاصر؛ ترجمه محسن ثلاثی؛ تهران: علمی.
سوینج وود، آلن؛ (۱۳۸۰) «تحلیل فرهنگی و نظریه‌ی سیستم‌ها: مفهوم فرهنگ مشترک از دورکیم تا پارسونز»؛ ترجمه‌ی محمدرضایی؛ فصلنامه‌ی ارغنون؛ شماره‌ی ۱۸؛ صص ۲۷۵-۲۹۲٫
گولد، جولیوس؛ ل.کولب، ویلیام؛ (۱۳۷۶) فرهنگ علوم اجتماعی؛ ترجمه‌ی جمعی از مترجمان؛ تهران: مازیار؛ چاپ اول.

Archer, M (1988) Culture and Agency: The Place of Culture in Social Theory, Cambridge University Press, Cambridge.

Garfinkel, Harold. (1967) Studies in Ethnomethodology. Englewood Cliffs, NJ: Prentice-Hall.
Parsons, Talcott. (1937). The Structure of Social Action: A Study in Social Theory with Special Reference to a Group of Recent European Writers. New York: McGraw-Hill.
Parson, T. (1949). Essays in Sociological Theory. Glencoe, IL.
Parsons, T and Edward Shils (1951) ,Toward a general theory of action. New York: Harper and Row.

دیدگاهتان را بنویسید